فلش بک!- اینجا چقدر راحته!
ماتیلدا در حالی که در دریای شکلات و شیرینی ها کرال سینه می رفت، با لبخندی ملیح دسته دسته شکلات ها را در درون دهان خود چپاند. و از تک تک آنها لذت برد. برتی بات های فراوانی در آنجا وجود داشت اما هیچکدام از آنها مزه ی بدی مانند استفراغ* و چرک گوش نمی داد. بر عکس، مزه هایی داشت که تا حالا هیچوقت آنها را نچشیده بود.
تا حالا انقدر خوشحال و شاد نبود! ناگهان موج برتی بات ها بر سرش ریختند و باعث شد که او بخندد و برتی بات های بیشتری در دهانش فرو رفت! به آسمان پشمکی خیره شد. چشمانش را بست و در لذت خود فرو رفت. اما ناگهان حس کرد بدنش لرزید. شاید داشت موج دیگری به سمت او روانه میشد. لرزش بیشتر شد.
چشمانش را باز کرد اما خبری از موج نبود. نگاهی به خود انداخت. و منشا لرزش را پیدا کرد. شکم او به طور بدی می لرزید! به طوری که موج کوچکی در اطراف درست کرده بود و چند تا برتی بات را روی خود حرکت می داد. ماتیلدا تعجب کرد که چرا شکمش می لرزد. پلک زد اما دیگر در دریای برتی بات ها نبود! به اطراف نگاه کرد و درخت های بلند قامت و بوته های زیادی دید!
ناگهان موج ناگهانی اتفاقات به او هجوم آوردند و او را در بر گرفتند. تازه اتفاقات را به یاد آورد. به همین علت، ناله ی کرد. او داشت خواب می دید. دریای بی کران برتی بات ها و خوردنشان تنها رویا بود. همه چیز در جنگل فرق داشت. آنجا فقط پر از درخت و برگ و رنگ سبز بود. اما در رویایش، دنیایی رنگی وجود داشت که میشد تمام مزه های برتی بات های جهان را چشید.
همه چی فرق کرده بود. اما تنها چیزی که پابرجا مانده بود، شکم موجیش بود که مدام ویبره می رفت. او می دانست که این شکم او بود که او را از خواب شیرینش بیرون کشیده بود. پس به آن ضربه ای زد و باعث شد که بیشتر ضعف کند! دیگر تحمل نداشت. تنها چیزی که می خورد، برگ خشکیده بود و یا حتی مجبور بود چوب های سفتی بخورد که دندان او را یکی دوتایی کرده بودند!
از جای خود بلند شد. اما ناگهان گریک که با عجله راه می رفت، به او خورد. و باعث شد چیز های کوچولویی بر روی زمین بیفتند! او سریع گفت:
- ماتیلدا! چرا سر راه وایسادی؟
- من که گوشه وایسادم! تو خودت اومدی به من زدی!
- رو حرف بزرگترت حرف نزن! من از پروفسور دامبلدور پیرترم بچه!
او این را گفت و غرولند کنان آنجا را ترک کرد. ماتیلدا گفت:
- آقای الی... یعنی گریک! صبر کن! اینا برای توئن!
اما دیر شده بود. او رفته بود. ماتیلدا آنها را بر داشت! شکلش شبیه شکلات بود. اما رویش نوشته بود:
شکلات توهم زا! با این، به دنیای شکلات و برتی بات ها سفر کنید!
ماتیلدا کمی فکر کرد. اگر این شکلات می توانست او را به دنیای خود برگرداند، ارزشش را داشت. او می دانست که همه ی چیز های توهم زا، همیشگی نبودند. پس فکر کرد که بد نیست آنها را امتحان کند. پس همه شان را برای خود برداشت. روی بعضی از آنها، توهم زا ننوشته بود. پس او غیر توهم زا هم داشت. لبخندی زد. و بقیه را در جیبش ریخت!
- چیکار می کنی؟
پنه لوپه با تعجب جلو آمد و دوباره سوالش را تکرار کرد! ماتیلدا نمی خواست که کسی از این قضیه بو ببرد! اگر هم ببرد، از شکلات های توهم زا نه! ماتیلدا به پنه نگاه کرد و خستگی را در چشمانش مشاهده کرد! پنه لوپه خیلی برای محفل زحمت کشیده بود. پس بد نبود که یکی از شکلات های غیر توهم زا را به او بدهد تا شاید کمی از لطف هایش جبران شد!
ماتیلدا دست در جیبش کرد و یکی از شکلات های معمولی را به پنه لوپه نشان داد. پنه لوپه ابتدا به خود سیلی محکمی زد، سپس خود را نیشگون گرفت. زبان خود را گاز گرفت. جیغ زد... جیغ بلندتری زد و دوباره خود را سیلی زد که به خود آید! و وقتی فهمید خواب نیست، با خوشحالی فریاد کشید:
- شکلات!
اما با خشم به ماتیلدا گفت:
- تو اینا رو داشتیو نمی گفتی؟!
او آستین هایش را بالا زد و دستانش را برای خفه کردن ماتیلدا آماده کرد!
- چی؟!... نه! اینا رو از رو زمین پیدا کردم!
- ماتیلدا!
- باشه! باشه! از جیب گریک افتاد!
- چی؟! گریک؟!
بعد چند سال، بالاخره دوباره آتشفشان هاوایی ( نسخه ی کوچکترش) فوران کرد. مواد مذابش روی گل ها و بوته های کنارشان ریخت و باعث شد گلبرگ های گل های بیچاره، ذوب شود. دود آتشفشان هم که از دریچه ی اصلی ( گوش پنی!) به صورت ماتیلدا خورد، باعث شد که صورتش بسوزد! ماتیلدا به تته پته افتاد!
- ترو... ترو خدا اون آتشفشانو خاموش کن! داره صورتم می سوزه!
- کپسول آتش نشانی نداریم!
حالا نوبت ماتیلدا بود که بعد چند ماه، پوکر فیس به او خیره شود! اما ناگهان به فکرش رسید که ممکن بود که شکلات موثر واقع شود و آتشفشان را خاموش کند. پس ماتیلدا گفت:
- بیا شکلات بخور! پیش فعال شی! انقدر پیش فعال که دل و رودت جابجا بشه! شاید دریچه ی آتشفشان بره تو شکمت. حداقل اونطوری دیگه تموم اجزای بدنت از درون می سوزه. منو دیگه نمی سوزونه!
-
بده من اون شکلاتو!
ماتیلدا شکلات خودش و پنه را باز کرد. برای خودش را خورد و آن یکی را به پنه داد. پنه هم مشتاقانه آن را بلعید. اما غافل از آنکه آن... یک شکلات توهم زا بود! روی بسته ی شکلات، با خط مشکی هشدار داده بود و بخاطر سایه ی درختان، ماتیلدا آن را ندیده بود!
پایان فلش بک!...................................
*: گلاب به روتون!
پ.ن: ببخشید طولانی شد. دست خودم نبود! متنو کم می کردم، بد میشد!