هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:  الستور مون    2 کاربر مهمان





پاسخ به: روزی در کوچه دیاگون
پیام زده شده در: ۴:۲۵ چهارشنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۹
#12

گریفیندور، محفل ققنوس

سیریوس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۹ پنجشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۸
آخرین ورود:
امروز ۱۶:۴۷:۵۷
از خونِ جوانان محفل لاله دمیده...
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
گریفیندور
ناظر انجمن
پیام: 176
آفلاین
البته همیشه تلخ نیست! درست مثل زندگی. درست مثل آدم‌ها.

جوان داستان ما، تصمیم بزرگی گرفته بود. خانه‌اش را ترک کرده بود و با موتور خود به سمت اولین مقصدی که در ذهنش نقش بسته بود، حرکت کرد. کوچه دیاگون!

باران شدت بیشتری گرفته بود. البته هوای لندن اکثر اوقات ابری بود. اما ابرها و باران آن شب هم همانند سیریوس حسابی لجاجت ورزیده بودند و مصرانه می‌باریدند. قطرات باران بر روی کاپشن چرمی‌اش لیز می‌خوردند. اما موهای بلندش به طور کامل خیس شده بودند. عینک مخصوص و بزرگ خود را به چشم زده بود تا قطرات باران رانندگی‌اش را متوقف نکنند. بی امان و با سرعت بالایی می‌راند. خیابان‌ها براثر باران آنقدر لیز شده بودند که نزدیک بود چندباری کنترل موتور از دستش خارج شود. اما به نظر راننده زبردستی می‌رسید.

بالاخره به پاتیل درزدار رسید! موتورش را دقیقا روبروی در ورودی پاتیل درزدار پارک کرد. از موتور پیاده شد و چند لحظه‌ای معطل ماند. آنجا از بیرون بسیار خلوت بنظر می‌رسید. اما گاه گداری صدای خنده‌های بلند و بهم خوردن لیوان ها و ظروف به گوش می‌آمد. چکمه‌های سیریوس بکلی گلی شده بودند. آنها را با لبه تیز جدول‌های خیابان تمیز کرد و وارد پاتیل درزدار شد...

بعد از آنکه در را باز کرد صدای همهمه و شلوغی، فضا را به طور کلی تغییر داد. با قدم‌های آرام از راهروی باریک ورودی گذشت. شاید انتظار می‌رفت که ظاهر و سن و سالش، توجه بقیه را به خود جلب کند. اما آنها سیریوس را از قبل هم می‌شناختند. به همین دلیل اکثرشان با یک نگاه و بعد از خاطر جمعی، به گفتگو با دوستانشان ادامه می‌دادند. فضای زنده آنجا، هرکسی را تحت تاثیر قرار می‌داد. سیریوس هم برای لحظه‌ای مشکلاتش را فراموش کرده بود.

چون کسی را نداشت که آنجا منتظرش باشد، روی صندلی های تک نفره مقابل متصدی نشست و دستانش را روی میز گذاشت.

- چیزی میخوری یا می‌نوشی جوان؟
- حقیقتش باید برم کوچه دیاگون. یکی اونجا هست که میتونه کمکم کنه.
- هرطور مایلی. اما حالا که اینجا نشستی حداقل این نوشیدنی رو مهمون من باش.


سیریوس نوشیدنی را خورد. مزه‌اش برایش تازگی داشت و نفهمید که اصلا چه چیزی خورده. اما چندان حال و حوصله پرس و جو را هم نداشت. کمی که بدنش گرم شد و لباس‌هایش خشک شدند، از جای خودش بلند شد و به سمت دیواری که او را به کوچه دیاگون می‌رساند حرکت کرد. متصدی از دور فریاد زد:
- یه تشکر نکنی ها!

و بعد زیرلب گفت: از دست این جوان ها.

سیریوس از پشت سرش دستش را به نشانه تشکر بلند کرد و پس از چند قدم به مقابل دیوار جادویی رسید. با چند حرکت چوبدستی‌اش دیوار مقابلش را گشود و وارد کوچه دیاگون شد.
در کوچه دیاگون اکثر مغازه‌ها تا دیروقت باز بودند. اما خب شب که می‌شد، آنجا بسیار خلوت تر بنظر می‌رسید. مخصوصا اگر تا آغاز سال تحصیلی جدید، چند ماهی فاصله بود. البته حال و هوای آنجا همیشه زیبا و دلنشین بود. چه بسا که باران تازه بند آمده بود و بازتاب نور مغازه‌ها به کف خیس و آب گرفته آنجا، واقعا دیدنی بود.

در خانواده بلک تنها دو نفر بودند که متفاوت از بقیه خانواده فکر می‌کردند. یکی دختر خاله‌اش، آندرومدا و دیگری دایی شوخ و شنگش یعنی آلفارد.
البته هیچکدامشان به اندازه سیریوس کله شق نبودند و تا پیش از آن هرگز کاری نکرده بودند که موجع به طرد شدنشان از خانواده بشود.

سیریوس به دنبال یک کوچه فرعی خلوت می‌گشت. وارد اولین کوچه فرعی که به چشمش خورد شد و با یک پا به دیوار تکیه داد. از کوله‌ش آرام سیگارش را در آورد و به گوشه لبش گذاشت. سیگار نسبتا زخیمی بود. البته مشخصا از نوع کوبایی نبود. حداقل هنوز نه! سیگارش را با چوبدستی‌اش روشن کرد.
سپس والکمن قدیمی که از خانه به همراه خودش آورده بود را درآورد. نوار کاست درون آن را درآورد، برعکسش کرد و مجددا داخل والکمن گذاشت. دکمه «Play» را فشرد...

گروه بیتلز بود که می‌خواند...
When I find myself in times of trouble, Mother Mary comes to me
... Speaking words of wisdom, Let it be

همینطور که بیلتز می‌خواند، سیریوس جوان در فکر سرپناه بود. در فکر یک راه نجات. هرگز حاضر نبود دوباره به آن خانه برگردد. سیریوس اراده کرده بود که مصرانه تصمیم خود را دنبال کند. تصمیمش نقش خرگوش را بازی می‌کرد و خودش آلیسی شده بود که دنبال آن خرگوش می‌دوید تا سرزمین عجایب را پیدا کند!

صدای قدم‌هایی به گوشش رسید که مدام نزدیک تر می‌شدند. سریعا سیگارش را زیر پا خاموش کرد و منتظر ماند تا ببیند با چه کسی مواجه می‌شود.

- اوه، سیریوس!
- دایی آلفارد!


سیریوس چیزهای زیادی را از دایی‌اش یاد گرفته بود. مثلا دایی‌اش دست و دل باز بود و یا اینکه همیشه اهل شوخی و شیطنت بود. سیریوس جوان با اینکه روزهای سختی را سپری می‌کرد، اما وقتی پای شوخی و شیطنت باز می‌شد، کم نمی‌گذاشت! درست مثل دایی‌اش. از دیدن دایی اش خوشحال شده بود اما از طرفی بابت بو و پوکه سیگار مضطرب بنظر می‌رسید.

- دایی جان این بوی چیه؟ برام آشنا نیست اما انگار خیلی تنده!
- بوی یه نوع معجونه دایی جان. برای تقویت ریشه مو کاربرد داره!!


و بازهم مشخصا مثل سابق سیریوس دروغگوی خوبی نبود.

- بگذریم دایی جان، بیا بریم داخل مغازه. دِ چرا ایستادی؟ حرکت کن پسر جان.

سیریوس به دنبال دایی‌اش راه افتاد و از آن فرعی کوچک خارج شد. مغازه آلفارد از آنجا خیلی فاصله نداشت. در طول راه آلفارد چندباری به سیریوس لبخند زد تا او احساس غریبی نکند.
وقتی که داخل مغازه رسیدند، آلفارد یک صندلی چوبی برای سیریوس آورد تا روی آن بنشیند. سپس خودش به پشت میز کارش رفت و مشغول صحبت با سیریوس شد...

- آها، اینم از این! خب دایی جان اینجا چیکار می‌کردی؟ اون هم این وقت شب؟
- حقیقتش دایی تصمیم گرفتم دیگه هرگز به خونه برنگردم!


سیریوس شجاعانه و بدون مکث این پاسخ را داد.

- هوووممم! چه تصمیم عجیبی. درست مثل اون چیزی که دستته! هاهاها !
- این والکمنه دایی جان.
- والک چی چی؟ حالا هرچی البته! سیریوس جان تو دیگه بزرگ شدی. فکر نکنم بتونم توی تصمیمت تغییری ایجاد کنم؟ درسته؟
- نه امکان نداره که برگردم. به هیچ وجه!
- امیدوارم حداقل بتونم بهت کمکی بکنم. بگو ببینم چه کمکی از دستم ساخته‌ست.

برق امید در چشمان سیریوس درخشید. با خوشحالی خواسته‌ش را گفت: « یه سرپناه! اگه بذاری مدتی پیش تو بمونم تا بتونم اوضاعمو یکمی راست و ریست کنم، خیلی خوب میشه!»

آلفارد سرش را کمی خاراند. مردد شده بود. خواهر خودش را خوب می‌شناخت. اما خیلی مکث نکرد و پاسخ داد:
- اممممم... حقیقتش دایی جان تو که مامان خودتو میشناسی. کارهاش واقعا عجیب و بی‌رحمانه ست! البته شاید تو هم این تصمیم های عجیب گرفتنت رو از مامانت یاد گرفتی! هاهاهاها!

نور امیدی که در دل سیریوس ایجاد شده بود، مجددا در حال خاموشی بود. چراکه خانه دختر خاله‌اش یعنی آندرومدا جایی نبود که او بتواند زندگی کند. آن خانه واقعا فرق زیادی هم با خانه خودشان نداشت.

- اما ناراحت نباش دایی جان! من یک مقدار پس انداز دارم که شاید بتونه کمکت کنه. با این پول میتونی حداقل یک مدتی رو بگذرونی. و البته که امیدوارم اینکارم مادرت رو خیلی ناراحت نکنه!

که البته آلفارد اشتباه می‌کرد. بعدها مادر سیریوس آنقدر از اینکار آلفارد ناراحت شد که نام او را از شجره خانوادگی بلک خط زد. شاید بپرسید این حجم از واکنش نسبت به چنین کمکی غیرمنطقی بنظر می‌رسد؟ واقعا هم همینطور است اما مادر سیریوس واقعا زن خوبی نبود...

سیریوس کمک آلفارد را قبول کرد و از مغازه‌اش خارج شد. کمکی تا به آخر عمرش، هرگز آن را فراموش نکرد. به سمت پاتیل درزدار رفت تا مجددا به خیابان های لندن برگردد. آرزو می‌کرد که کاش می‌توانست جیمز را ببیند. بهترین و صمیمی‌ترین دوست زندگی‌اش!

اما قرار بود اتفاقات تازه‌ای برای او رقم بخورد...


تصویر کوچک شده

We've all got both light and dark inside us. What matters is the part we choose to act on...that's who we really are


پاسخ به: روزی در کوچه دیاگون
پیام زده شده در: ۱۷:۳۹ شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۹
#11

هافلپاف، محفل ققنوس

گابریل تیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۵ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۰۸:۰۲ دوشنبه ۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
از کتابخونه
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
هافلپاف
محفل ققنوس
پیام: 558
آفلاین
عصر بود عصری خلوت اما در داخل کافه ی پاتیل درزدار اینطور نبود. چهارشنبه قطار سریع السیر هاگوارتز حرکت میکرد، امروز سه شنبه بود!

-بدو گب بدو گب دارن می بندن بعد میری مدرسه می بینی اینو نخردی اونو نیاوردی،پس بدو!
-مامان...مامان یه دقیقه واستا بهت برسم.
-اهان پیداش کردم "الیوندرز"
-"الیوندرز" اینجا چی میدن بهمون؟
-چوبدستیتو میدن بهت گب من عاشق این مغازم!
-چوبدستی ؟ اخ جون !چرا زودتر نگفتی مامان بهم اگه چوبدستی نباشه که چه کاریه برم مدرسه ؟
-اوه،سلام یادت نر..
-سلام یادم نمی ره مامان تو تک تک مغازه گفتی بهم!
-حالا!
-بیا بریم توش مامان.
-سروعضم چطوره گ...
عالیه، به ریش مرلین قسم همین جا میخوام روت ورد اجرا کنم مامان بریم دیگه اه!
-ای خدا!
-به به سلام اقای الوندرز!
-اوه،خانم تیت حدس میزدم به زودی ببینمتون!
-سلام اقای الوندرز.
-گابریل تیت ... خوشبختم خانم تیت.
-منم همینطور اقا.
-الان برات یه چوبدستیه عالی میارم.
-ممنون از لطفتون
-اهان! ...بیا ببین چه سریع هم پیدا شد!
-ممنون
-امتحانش کن

زارت.. شترق...پوف

-ام....فکرنکنم ک...
-همینطوره خانم تیت
-ببخشید اقای الوندرز!
-اوه،الیزابت تازه خرابکاری دخترت که خوبه ماله خودت مغازمو داغون کرد،یادته؟
-اوه بله
-مگه چیشده بود مامان؟
-بعدا میگم بهت!
-حتما خیلی داغون کردی مغازه رو مامان.
-هیسسسس
-ههههه ههههه
-بیا دخترم اینو امتحان کن !
...
-واو خودشه اقای الون...
-مبارک باشه خانم تیت!
-ممنون
-ممنون اقای الوندرز
-خواهش میکنم تیت ها !
-هههه ههه چه شوخ طبعن !
-همینطوره انگار.

ساعت 5 بعدازظهر بود و مغازه ها هنوز مملو از والدین و جادواموزان بود.گابریل و مادرش کم کم می خواستند به سمت کتابفروشیه فلوریش و بلاتز بروند.
-مامان این اخرین مغازه است؟
-اوهوم فکرکنم
-هورااااااااا
-اوا! این چه کاریه من تو این موقع که خریدامون داشت تموم میشد گریه میکردم.
-ههههه هههه
-باز شروع کرد
-ههه ههه
-خب بیا بریم کتاباتم بخریم.
-اماده ام !
-ای خدا !
-سلام بر خانم بلاتز
-سلام خانم بلاتز
-باشه چشم کتابش را براتون اماده میزارم ... ام ... اوه،سلام ببخشید مشتری بود.
-عیبی نداره
-خب چه کتابایی می خواهید؟
-کتابای سال اولیا بفرمایید اینم نامه اش!
...
-اه، هرسال هم لیست کتاباشون کمتر از پارسال میشه !
-دیگه رسم روزگاره !
-لطفا یه دودقیقه واستین من برم کتابارو بیارم.
-حتما ما همینجا هستیم مثل تخته سنگ!
-مامان این خانمه هم روانی بود.
-درست حرف بزن درمورده خانم بلاتز گب !
-باشه مامان .
بفرمایید اینم از کتابا !
- ممنون،چقدر میشه ؟
-5 گالیون
-بفرمایید !
-ممنون

بالاخره بعد از گذشت سه ساعت کار گابریل و الیزابت به پایان رسید و به سوییتی که برای این سه روز اجاره کرده بودند برگشتند تا وسایل گب را جمع کنند.

پایان.





only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: روزی در کوچه دیاگون
پیام زده شده در: ۲۲:۴۸ جمعه ۱۰ آبان ۱۳۹۸
#10

ناتسومی سوزوکی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۱۱ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۸:۵۶ یکشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۸
از ~Wonder Land~
گروه:
کاربران عضو
پیام: 17
آفلاین
دیاگون،کوچه ای جادویی. کوچه ای که وسایل جادویی دانش آموزان را میشد از آنجا گرفت و... با کوچه های جادویی شگفت انگیزی همجوار بود.
ناتسومی هم با نامه ی هاگوارتزش به کوچه ی دیاگون آمده بود. اما حالا که وسایلش را گرفته بود و جلوی ورودی کوچه ی ناکترن ایستاده بود نمیتوانست از آن چشم بر دارد.
کوچه تاریک بود. مرموز... و هوای سردی از آن می آمد. ناتسومی به چپ و راست نگاه کرد،پیش از ورود به کوچه ناکترن، وارد سایه ی یک مغازه شد و کلاه شنلش را روی سرش انداخت و تغییر شکل داد. می دانست که کوچه ی ناکترن، بدنام است و بهتر است موقع ورود به آن دیده نشود .
کوچه از دیاگون تنگ تر بود. شیشه های بعضی از مغازه ها شکسته بود و به نظر میرسید سال هاست که تمیز نشده اند. همان طور که از جلوی فرعی ها و مغازه ها می گذشت، گویی از دیوارها صدای زمزمه می شنید و میتوانست نگاه سنگین افرادی را بر پشتش حس کند. حس می کرد که بهترین کار این است که ضعف نشان ندهد،پس با قدم های استوار و مصمم به جلو میرفت .
در جلوی مغازه ای زنی با موهای نقره ای پریشان و چشمانی که تنها سفیدی آن ها دیده میشد، کیک می فروخت.
ناتسومی با کنجکاوی به وی نگاه کرد. از ظهر گذشته بود و هنوز چیزی نخورده بود و بوی خوشمزه ای از کیک ها می آمد. بوی مرجانی که در اعماق اقیانوس در باغچه ی خانه شان پرورش می دادند. آه که چقدر دلش برای آن مرجان های تازه تنگ شده بود.

-قیمتشان چنده؟
-اوه این کیک ها با مرغوب ترین مرجان نقره ای از دریای آتلانتیس درست شده اند. قابلی ندارد 3 گالیون.
-مرجان نقره ای؟ مطمئنم این ها از مرجان شیوسی آبی از دریاهای ژاپن درست شده اند. و هووم احتمالا 5 سیکل قیمت منصفانه ای برای یک کیک شیوسی است. این طور فکر نمی کنید؟

ناتسومی که حال چهره و صدای عمیق مردی دنیا دیده را داشت، با نگاه نافذش مستقیم به چشمان فروشنده نگاه کرد.
فروشنده که از اینکه مرد اسم مرجان را میدانست دستپاچه شده بود سری به موافقت تکان داد و گفت : بله آقا.

ناتسومی لبخندی زد و 10 سیکل نقره به فروشنده پرداخت.

- این مرجان ها رو جدا می فروشید؟

و دو بسته مرجان شیوسی خرید و با سرخوشی و خوشحالی فراوان به کوچه ی دیاگون برگشت.
از آن پس پای ناتسومی به کوچه ناکترن باز شد و هر چند وقت یکبار برای خرید غذاهای مختلف از سرزمین های مختلف به گشت و گذار در این کوچه می پرداخت.



پاسخ به: روزی در کوچه دیاگون
پیام زده شده در: ۲۳:۲۲ سه شنبه ۱۲ شهریور ۱۳۹۸
#9

پنه‌ لوپه کلیرواتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۴:۳۹ شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۹
از فلکه آلیس، جنب کوچه گربه ملوسه، پلاک نوشابه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 204
آفلاین
تو سالن کنار هم اتاقیام دراز کشیده بودم و به غرغرشون گوش میدادم.

-پنی اون لنگای درازتو جمع کن جای سه نفرو گرفتی.
-نوموخام.
-نوموخامو درد؛ کاری نکن بریم تو اتاق، ما الان به خاطر تو اون تختای گرم و نرم رو ترک کردیم.
-تو هم با اون منقای بی معنیت چه ربطی داشت الان؟
-امم...ربطش خیلی سیاهه بگم سیاه میری.
-هریت میشه تو چیزی نگی؟
-نه.
-آخه هریت کم کم میخواستم وارد بحث نفوذ تاریکی بشم.
-حالا یهویی وارد شو.سه، دو، یک شروع!
-اگه الان بریم تاریکی بر تو نفوذ میکنه!
-بودن یا نبودن فرقی نداره .

هریت و بقیه با خوشحالی"باشه"ای گفتن و به سمت پله ها دویدن ولی رو پله ها حلزون شدن حلزون والا بهش بر میخوره با اون سرعتشون.

-نرین؛ لنگامو جمع میکنم و یک خاطره هم میگم.فقط نرین.

بچه ها که از نتیچه کارشون خوشحال بودند با چهره های پیروز نشستن و خودشون رو پتو پیچ کردن .

-آهای مگه من اینجا برگ چغندرم که خودتونو پتو پیچ کردین؟ ها؟
-نه جناب شومینه شما روشن بمونید برای ما کافیه همین لوستر لامصب سوخیده مارو آلاخون بالاخون کرده اگه تو اتاق باشیم جیغ باید بشنویم بیرون باشیم بارون رو باید تحمل کنیم این آسمون هم که منتظره ما بیایم بیرون تا ار ار گریه کنه ما شدیم محل خالی شدن دل مردم


نگاهی ترسناک حوالم کرد. از ترس زیر پتو قایم شدم.

-چته پنی؟
-ن ن نگاهت تاریکی داره نگام نکن تاریک میرم.
-
-نگام کنی جیغ میزنما!
-من که نگات نمیکنم خاطرتو بگو خوابم میاد.
-سرمو از زیر پتو میارم بیرون سرت پایین نباشه میجیغم هواست باشه.
-باشه!

سرمو بیرون آوردم نیم نگاهی به همه کردمو صدامو صاف کردم.

-خب میریم به سال اول:
...چند سال قبل...

-مامان این مغازه تاریکه نیمیام تو
-پنی عزیزم تو این مغازه برات گربه میخرما!
-پس چوبتو روشن کن تا بیام.
- لوموس

رفتیم داخلو تا دیدمش شروع کردم به جیغ زدن.

-چته پنی چرا جیغ میزنی؟
-مامان مامان، گربهه سیاهه منو میخواد سیاه کنه.

همه گربه ها باجیغ دومم شروع به فرار کردن الا یکی.

-مامان اینو میخوام .
-اینم سیاهه پس چتور میخوایش؟
-نه مامان نگاه کن مثل گاو همسایه سیاه سفیده دوسش دارم.
-باشه دخترم.آقا این گربه رو میبریم اینم پولتون.آقا؟

یکی از پشت مغازه اومد و گفت:

-خانم جون هرکی دوست داری برو؛ این داداشمون سکته رو درجا زده اگه خدا بخواد سی روز دیگه درست میشه، گربه هامونم لرزون تو حیاطن برین خانم این گربه رو هم ببرین فقط بگم هرکی برده اینو پس آورده ما دیگه پس بگیر نیستیم.
-پس گربه خوبیه همینو میبرم. بریم پنی.

در حالی که گربه رو ناز و نوازش میکرم از مغازه خارج شدم.

...برگشت به حال...

-
-خب چیه میترسم دیگه!

همون لحظه گربه ملوسم اومدو رو پام جا خوش کرد.

-همین گربه بود؟
-آره چطور مگه؟
-هیچی بگیر بخواب فردا کار داریم.
-

جیغ.

-شومینه ای تف تو روحت. باز تا فردا صبح جیغ.
-نه!!
-میوووو .


ویرایش شده توسط پنه‌ لوپه کلیرواتر در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۱۲ ۲۳:۳۲:۲۹

به ریونی و محفلی و جوز و ری و اما و پروفمون نگاه چپ کنی چشاتو از کاسه در میارم.
من و اما همین الان یهویی
تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: روزی در کوچه دیاگون
پیام زده شده در: ۱۵:۳۲ پنجشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۸
#8

رکسان ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۱۳ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۴:۵۵ شنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۰
از ش چندشم میشه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 219
آفلاین
- ویکی، بیا اینور! جینی، دست لیلی رو بگیر گم نشه. یکی اون جیمز و بگیره! رز، کجا داری میری؟ وایسا ببینم!

مالی ویزلی، که مادربزرگ وظیفه شناسی بود، سعی میکرد شونصد تا بچه ویزلی رو نزدیک خودش نگه داره، ولی غیر ممکن بود! ویزلیا اونقد زیاد بودن که وقتی میریختن توی کوچه دیاگون، دیگه جای سوزن انداختن هم نمیموند.

مالی به زور همه ویزلیا رو توی یه مغازه چپوند؛ طوری که بقیه مشتریا، زیر دست و پای بچه ویزلیا له شدن. کیفشو درآورد، یکی از نامه ها رو باز کرد و دست مغازه دار داد.
- اینا کتابای سال سومیا، لطفا گم نشه، باید بقیه وسایلشونم بخرم.

دوباره دستشو توی کیفش برد و دوتا نامه دیگه در آورد. تنهایی نمیتونست به وسایل خرید اونهمه ویزلی برسه، و از اونجایی که همه وسایل مورد نیاز بچه ها رو توی یه نامه مینوشتن، نمیتونست خرید نصف وسایل رو به آرتور بسپره. در نتیجه، همه نامه ها رو درآورد، نصفشونو به آرتور داد.
- بیا، وسایل اینا رو تو بخر، وسایل اینا رو هم من میخرم.

و با سر به بچه ویزلیایی که سمت دیگه ش وایساده بودن اشاره کرد. آرتور چاره ای ندید و با زحمت نصف بچه ها رو بیرون برد، و تنفس توی کتابفروشی کمی راحتتر شد.
- ببخشید توروخدا. عیال واری هم دردسر داره دیگه!

و چندتا نامه دیگه رو روی میز گذاشت.
- لطفا این کتابا رو هم بذارین، فقط لطفا نامه ها قاطی نشن، باید بقیه وسایلو هم بخرم. باید بدونم مال سال چندمیاست.

کتابفروش با اخم سرشو تکون داد و رفت تا به سفارشای اولین نامۀ اون لشکر مو قرمز رسیدگی کنه، که توجهش به یکی از اون مو قرمزا جلب شد، که دور از همه، روی یه صندلی نشسته بود و زانوهاشو بغل گرفته بود. مالی متوجه شد و به سمت رکسان رفت.
- رکسان، مامان، چیزی شده؟
- میشه بریم مامان بزرگ؟
- چی شده باز؟
- او... او... اون!

با جیغ رکسان، همه به سمتی که با انگشت بهش اشاره کرده بود، با فکر اینکه احتمالا چیز خیلی ترسناکی اونجاست، محتاطانه برگشتن و نگاه کردن، ولی بعد از اینکه باهاش مواجه شدن، سری به نشونه تاسف تکون دادن و درحالی که غر غر میکردن، دوباره به کار خودشون مشغول شدن.
مالی که قلبشو گرفته بود، آهی از سر آسودگی کشید و بعد، با اخم به سمت رکسان برگشت.
- واقعا؟! یه قلم پر؟

ولی رکسان اونجا نبود. مالی کمی سرشو به اطراف چرخوند، ولی چند لحظه بعد، توجهش به صدایی که از توی کیفش بیرون اومد، جلب شد.
- خـ... خب... ترسناکه دیگه! نمیبینی اون موها چجوری از یه لوله بیرون اومدن؟! نمیبینی چقد ریزن؟ و چقد تیز؟ منو ببر بیرون از اینجا!


رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: روزی در کوچه دیاگون
پیام زده شده در: ۱۰:۲۴ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۸
#7

آلیشیا اسپینت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۰ جمعه ۱۱ تیر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۰:۲۲ شنبه ۲۶ شهریور ۱۴۰۱
از روی جارو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 140
آفلاین
الیشیا بعد از تموم شدن کلاساش خسته وکوفته وله داغون به سمت حیاط رفت تا کمی استراحت کنه.گوشه ای نشست .
همین جور که به اطراف نگاه میکرد

نگاهش به چوب دستیش افتاد که بیچاره رو همین جوری ول کرده بود رو صندلی.برش داشت نگاهی بهش انداخت یاد روزی افتاد که اونو از مغازه الیوندر خریده بود چه قدر دوسش داشت.

------------------------------------------------------------------------------

ردای مامانمو گرفتمو کشیدم شروع کردم به غر زدن:
-مامان خسته شدم.مامان کی تموم میشه.مامان یه روز دیگه بیایم بخریم.

مامان که از دستم خسته شده بود با کلافگی دستی به پیشونیش کشید:
-الیشیا ترو به مرلین انقدر غر غر نکن تموم شد فقط چوب دستیت مونده.

من همیشه از این قسمت خرید کردن میترسیدم از بچگی ...میترسیدم که هیچ چوب دستی پیدا نشه که منو انتخاب کنه .همیشه توی خوابام اینو میدیدم که موقعه خرید چوب دستی هیچ چوب دستی پیدا نمیشه ونمیتونستم به مدرسه برم.تو فکر بودم که با صدای مادرم به خودم امدم:
-خوب رسیدیم همینجاس.
نگاهی به پوستک زرد رنگی که رنگو روش رفته بود انداختم وزیر لب زمزمه کردم"چوب دستی الیوندر"

وقتی وارد شدیک همه جا ساکت بود انگار اصلا کسی توی مغازه نبود.
-مامان کسی ..
ولی مامان بی توجه به من تقریبا با فریاد گفت:
-سلام کسی اینجا هست
صدای اروم مردی امد :
-سلام خوش امدید چوب دستی ها منتظر شما هستن
نگاهی به من انداخت وگفت :بیا جلو تر دختر جون باید این چوب دستی ها رو امتحان کنی.

من که کمی استرس داشتم به ارومی جلو رفتم یکی یکی چوب دستی ها رو امتحان میکردم ولی یا کار نمیکردن یا وقتی دستم میگرفتم میزدن همه جا رو نابود میکردن .دیگه جای سالمی برای مغازه الیوندر نمونده .هر سه کلافه بودیم بعد چهار ساعت هنوز هیچ چوب دستی منو انتخاب نکرده بود ومن فکر میکردم خوابام واقعی بود.

-اینو امتحان کن.
بای صدای صاحب مغازه از جا پریدم.یه چوب دستی دیگه با ترس اونو تو دستم گرفت.اولش هیچ اتفاقی نیوفتاد ولی کم کم حس کردم یه جریان برق مانند خیلی کم از تو وجودم رد شد.لبخندی زدم
-خودشه این چوب دستی یاس کبوده ریسه قلب اژدها وپر قرقاوله .
الیوند اینا گفت و با چوب دستیش مشغول تمیز کردن گندایی شد که من زده بودم.

خوشحال از مغازه امدم بیرون خیلی چوب دستیمو دوست داشتم.
-----------------------------------------------------------------------------
الیشیا تازه حواسش جمع شد.نیم ساعت بود تو حیاط نشسته بود واگه عجله نمیکرد به کلاس معجون ها نمیرسید سریع وسایلشو جمع کرد وبه طرف قلعه راه افتاد.


تا عشق و امید است چه باک از بوسه ی دیوانه ساز


پاسخ به: روزی در کوچه دیاگون
پیام زده شده در: ۲۲:۳۹ چهارشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۸
#6

مارکوس هیتچین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۳ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ جمعه ۲۹ فروردین ۱۳۹۹
از تهران
گروه:
کاربران عضو
پیام: 29
آفلاین
روی تخت خواب های گروه ریونکلاو درازکشیده بودم .
نیزه ی نقره ای در دستم بود، داشتم او را به دقت نگاه می کردم ،یاد روزی افتادم که اورا خریده بودم .
.......................................................................................................................
تقریبا تمام چیز های مورد نیازم را خریده بودم، به جز چوب دستی جادویی.
شروع کردم در کوچه ی دیاگون قدم زدن، تابلوی مغازه ها را می خواندم ،تا این که به مغازه ای رسیدم که روی کاغذ پوستی طلایی سر در ان نوشته بود :
((الیوندر سازنده ی بهترین چوب دستی های دنیا))
رو به گوست گفتم: خودشه باید از همین جا بخرمش، تو همین بیرون بمون.
گوست در جواب زوزه ای کشید. (روز اولی که به کوچه ی دیاگون میرفت تا برای خرید وسایل مدرسه ی هاگوارتز اقدام کند فقط گوست گرگ دست اموزم همراهم بود).
وارد مغازه شدم ،مغازه کوچک و کثیف بود ،که پر از جعبه های خاک گرفته بود.
روی صندلی نشستم و منتظر ماندم در ذهنم هزاران سوال داشتم .
ناگهان صدایی امد :سلام
و مرد بیرون امد مردی نسبتا مسن و لاغر بود او صاحب مغازه الیوندر بود.
بلافاصله ایستادم و گفتم :سلام
الیوندر گفت: هوم مرد جوان دنبال چوب دستی هستی؟
-بله قربان.
-خوب جایی امدی.
او تمام بدنم را اندازه گرفت و بعد گفت: ببین مرد جوان این چوب دستی هست که صاحبش رو انتخاب می کنه، بیا ببینیم کدومشون تورو انتخاب می کنه.
او دونه به دونه چوب دستی ها را در دستم قرار میداد و بلا فاصله از دستم می گرفت و می گفت این نه نه این یکی رو انتخاب کن،
بعد از مدتی چوب دستی نقره ای رنگ در دستم گذاشت ،گرمای ان را در وجودم حس کرد.
الیوندر گفت: خودشه میدونی مرد جوان، این چوب دستی بسیار قدرتمنده، به دقت از ان استفاده کن، این چوب دستی مخصوص مبارزست، صاحب قبلی اون مردی بود که تو تمام مبارزات پیروز می شد، ان مرد نام این چوب دستی را نیزه ی نقره ای گذاشته بود .
-اسم قشنگیه .نیزه ی نقره ای خیلی خوبه فقط میتونی یه کاری برام بکنید؟
- چه کاری؟
- می خوام یه گرگ در انتهای ان برایم کنده کاری کنید.
الیوندرلبخندی زد و گفت: چرا که نه .
.......................................................................................................................
نیزه نقره ای را هنوز در دستم گرفته بودم .
به دقت به سر گرگه کنده کاری شده نگاه می کردم .
لبخندی از سر رضایت بر لبانم نشست و ارام به خواب رفتم



تصویر کوچک شده


پاسخ به: روزی در کوچه دیاگون
پیام زده شده در: ۱۳:۰۵ یکشنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۸
#5

Aryan.m


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۶ سه شنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۹:۱۴ یکشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 11
آفلاین
من:واااااای بابا چقدر شلوغه!
بابا:فقط ساکت.من یه نفرو میشناسم‌ که کتابا رو نصف قیمت میده...
اوه نه اون فروشگاه بسته س🤤🤤🤤نهههههههه
من:😑😑
-خب مجبوریم ب همون قیمت بخریم😵
-وای بابا کی می رسیم؟
-:اوه رسیدیم...
-😒
-مادرت هم اینجاست.
من :سلام‌ مامان.
بابا:سلام مالی
مامان :سلام
بعد بابا لیست بزرگی رو روی پیشخون گذاشت و گفت :
باید بریم بقیه ی چیزارو بخریم.بیل تو همین جا بمون منو مامانت میریم بقیه ی رو بخریم😏😏
من:چشم بابا
ده دقیقه بعد
من:😊
نیم ساعت بعد
من:☺
یک ساعت بعد
من :🙂
دو ساعت بعد
من:🤔
سه ساعت
من:😐
یک نفر صدا می زند:آقااااا ی بیل ویزلی
بیا کتاباتو بگیر.
از بین اون همه آدم رد شدن خیلی سخت بود ولی بالاخره رسیدم و کتابامو گرفتم😋
در همین لحظه بابا اومد😎
کلی چیز خریده بود
به خونه رسیدیم.
با هزاران شوق و زوق‌ ردامو‌ باز کردم‌.
یکم کهنه ست‌‌‌
اممم‌ خیلی کهنه ست
همه ی چیزا بجز کتابا ازشون گرد‌ و خاک‌ می بارید.
بابا:متاسفانه اون فروشگاه کتابای دسته دو‌ بسته بود‌ مالی مجبور شدم نو بخرم‌
مامان :اهممم




پاسخ به: روزی در کوچه دیاگون
پیام زده شده در: ۲۱:۴۲ شنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۸
#4

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
کوچه دیاگون، خیلی شلوغ بود. همیشه چند روز مونده به شروع ترم جدید هاگوارتز، این میزان شلوغی به بیشترین حد خودش می رسید؛ اون قد که کسی هم قد آملیا، به راحتی میتونست زیر پای مردم، له بشه.

- ببخشید... معذرت میخوام... ببخشید... ببخشید...

زیر لب غر می زد و جلو میرفت. از مسئولیت جدیدی که بهش سپرده شده بود، به شدت ناراضی بود. هر قدمی که جلو میرفت، یه بار خشم ستاره ها رو بر کریس روا می داشت.
- خشم زحل بر تو باد کریس! ببخشید... در گرمای زهره ذوب بشی کریس، به حق پروف! آخ ببخشید... به کپلر 186f بپیوندی کر... آخ!
- آخ... ببخشید، چیزیتون نشد؟
- نه، فقط یه ذره کمرم خورد شد.

زن که دید آملیا اعصاب نداره، یه "مرلین به دور" گفت و دور شد. آملیا با عصبانیت بلند شد، خاک لباسش رو تکوند و دوباره قدم زدن و غر زدن رو از سر گرفت.
- اینم مسئولیته به من دادن؟! مدیریت هاگوارتز رو که دادن آلکتو، بهش میگن خانوم مدیر! شهر لندن رو دادن رابستن، بهش میگن جناب شهردار! دهکده هاگزمید رو دادن به هکتور، بهش میگن آقای دهدار! همشونم میخورن و میخوابن فقط! اما من چی؟ بهم یه کوچه دادن، کوچه نگو، کشور بگو. قد یه کشور مغازه داره، هر دقیقه هم باید از اول تا آخرشو برم و برگردم، مبادا خلافی توش صورت بگیره، کریس بهم غر بزنه. آخه کوچه؟! بهم حتی کوچه دارم نمیگن... ای مرلین، ای پروف!

دوتا اسم آخر رو با فریاد گفت. همه اطرافیان برگشتن و بهش خیره شدن. آملیا که با این داد آخر دیگه حسابی خالی شده بود، سرشو انداخت پایین، نفس عمیقی کشید، و وقتی سرشو آورد بالا...

- به کوچه دیاگون خوش اومدین! از خریدتون لذت ببرین!

کسایی که بعد از انتخاب ناظر جدید کوچه، اولین بار نبود به اونجا اومده بودن، شونه بالا انداختن و دوباره به خریدشون مشغول شدن؛ اما کسایی که اولین بار بود ناظر جدید کوچه رو می دیدن، حتی به فکرشون نمیرسید که ممکنه این کار هرروز خانوم کوچه دار باشه!



پاسخ به: روزی در کوچه دیاگون
پیام زده شده در: ۱۲:۴۴ سه شنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۸
#3

جرالد ویکرز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۷ شنبه ۸ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۸:۳۴ یکشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 53
آفلاین
دستانم در دستان بزرگ هاگرید گم شده بود و با تعجب به آن کلاه های مشکی بزرگ توی ویترین نگاه می کردم.آنجا همه چیز عجیب بود حتی حرف هایی که به گوشم می رسید هم عجیب بود.اما انگار هاگرید یک روز عادی را می گذراند.

-هاگرید؟

این جمله را درحالی می گفتم که جغد بزرگی با فاصله کمی از بالای سرم رد میشد و بادش موهای مشکی ام را تکان میداد.

-بله؟
-اسم این کوچه چیه؟
-دیاگون.

سعی کردم این کلمه ی تازه را در ذهنم بسپارم.همینطور که چشم هایم لای به لای مغازه ها می چرخید تا به عجایب عادت کند،مغازه ی کوچکی را دیدم که معلوم نبود چه چیزی می فروخت.دست هاگرید را درحالیکه لیست لوازم مورد نیازم را با صدای بلند می خواند کشاندم و به سمت مغازه بردم.

-هی جی صبر کن میخواستم آروم آروم پیش بریم .

دم در مغازه ایستادم و به هاگرید نگاه کردم.نیازی نبود که چیزی بگویم هاگرید گفت:
-این مغازه ی چوبدستی فروشیه.

این بار هاگرید بود که دست مرا کشید و به داخل مغازه برد.مرد پیری که انگار سال ها است یکجا نشسته،روی صندلی چوبی پشت پیشخوان نشسته بود .چروک های صورتش و چشمان بی روحش خبر از این می داد که چیز هایی را دیده که حتی از تصور من خارج بود.
قفسه ها پر از جعبه بود .جعبه هایی که باریک و بلند بودند و هیچ کدام مثل هم نبودند.

-یه سال اولی دیگه.

مغازه دار از روی صندلی اش بلند شد و این را بلند گفت اما از اینجایی که به نقطه ای نامعلوم نگاه می کرد نمی دانستم روی صحبتش با من بود یا هاگرید.هاگرید گفت:
-درسته.ما یه جوبدستی می خوایم.

الیواندر ،هاگرید را از نظر گذراند و به سمت من آمد.روی پیشخوان خم شد و به چشم هایم زل زد.او گفت:
-اسمت چیه پسر جوان؟
-جرالد.
-فکر کنم بدونم باید چه چوبدستی ای را بیارم.

روی صندلی اش رفت و جعبه ای تیره را از طبقه دوم بیرون آورد و به سمت من گرفت.
-زود باش امتحانش کن.

در جعبه را باز کردم و به چوب بلند داخلش نگاه کردم.به نظرم هاگرید و مردی که انگار اسمش الیواندر بود انتظار داشتند آن را بیرون بیاورم.دسته اش ظریف بود و حکاکی هایی روی آن به چشم میخورد.الی گفت:
-۲۲ سانت چوب درخت کاج با موی اژدها.

از حرف هایش خیلی سر در نمی آوردم .

-زود باش پسر تکانش بده.

هاگرید این را با اشتیاق گفت.سعی کردم آن را تکان دهم اما اتفاقی که افتاد این بود"هیچی".الی به سرعت چوبدستی را از دستم گرفت و گفت نه این نیست.چوبدستی دیگری را به دستم داد اما مثل اینکه این یکی هم مال من نبود.الی با چوبدستی دیگری برگشت .

-۲۲سانت ،چوب درخت بلوط،موی سیمرغ.
این بار من این را گفتم.

چوبدستی را در دستم گرفتم و از همان اول احساس کردم که با بقیه فرق دارد.حسی که به من می داد غیرقابل توصیف بود .انگار با قلبم ارتباط مستقیم داشت.گفتم:
-خودشه.

الیواندر با خوشحالی گفت:
- خوبه. بی دردسر انتخاب کردی. برخلاف بعضیا!

من لبخند بزرگی زدم و چوبدستیم را به الیواندر دادم. او آن را در جعبه ی چوبدستی گذاشت و به من تحویل داد. چشمانم از برق می درخشید. خیلی زیبا بود. تا حالا چیز جادویی ای نداشتم و این چوبدستی، حس خیلی خوبی به من می داد. من از آقای الیواندر تشکر کردم و با هاگرید از مغازه بیرون رفتم. او گفت:
- تازه این اول کاره! بیا بریم بقیه ی چیزارو بخریم.

و او من را به دنبال خود کشاند.







Cause I dont wanna lose you now Im looking right at the other half of me







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.