خلاصه : هافلپافی ها بار دیگرحماسه آفریدند. (
گند زدند.) ان ها که از بی خوابی برای دیدن و شکار ستاره ها نصف شب از هاگوارتز بیرون رفته بودند شهاب سنگی در تور ستاره گیری شان گیر کرد. هافلی ها شهاب سنگ را داخل تالار اوردند و خنک کردند که شازده کوچولو بیرون پرید. شازده کوچولوی کنجکاو و سریع از دستشان فرار کرد. چند تا از بچه ها هم داخل سفینه ی شازده که همان شهاب سنگ بود رفتند و یکدفعه خودشان را روی کره ی ماه یافتند. بقیه ی اعضا که روی زمین هستند شازده را پیدا کردند اما معلوم شد که او شازده کوچولوی واقعی نیست. اوضاع بسیار وخیم است و هردمبیل از در و دیوار تالار زرین هافلپاف بالا میرود.
-ارنست ارنست املیا. ارنست ارنست املیا. املیا تو اونجایی؟
-اینجاییم ارنست.
- مرلین نگم چیکارت کنه دختر. باید از فضولی میرفتی تو سفینه اخه؟
-ایـــش. هیچ هم فضول نیستم. من یه آدم فنی هستم. اینو من نمیگم روانشناس ها میگن.
- خب حالا راهی برای برگشت پیدا کردی؟
-اره دیگه میشینیم تو سفینه همینجوری برمیگردیم به زمین.
-خب برگردید.
-باشه.
چند دقیقه بعدصدای مهیبی مثل فوران یک اتش فشان شنیده میشد. چند تا از بچه ها پشت وسایل اتاق پناه گرفتند. ارنی و سدریک و وین چوب دستی هایشان را کشیدند و آماده شدند. شهاب سنگ با گرما و سرعت زیادی درست به سمت دیوار شرقی تالار هافلپاف نزدیک میشد. بچه ها این را از لرزشی که به خاطر رز ویزلی نبود فهمیدند و البته گرمایی که گل هارا بسیار سریع پژمرده کرد.
-با شمارش من بچه ها. یک....دو....س..یبزمینی.
-الان وقتشه اخه؟
-باشه باشه از اول. یک... دو....سه... .
هر سه تای انها با هم: پِتریفیکوس توتالوس.
شهاب سنگ که همان لحظه دیوار را خرد کرده و وارد شده بود با طلسمِ قویِ توقف و ثابت ماندن برخوردکرد و سرجایش ثابت ماند. اما اتش و گرمای ان به هر طرف میرفت.
بچه های که قایم شده بودند سریع بیرون پریدند و با طلسم یخ پاش روی شهاب سنگ را خنک کردند. لحظه ی عجیبی بود، همه عرق کرده بودند که ناگهان شهاب سنگ بیب بیب ی کرد و در آن باز شد. املیا و ماتیلدا با کلاه های فضانوردی و با قدم هایی محکم که نشان از شکوه انها میداد از سفینه خارج شدند.
-ما برگشتیم
... عه چرا اینجور میکنی؟
ارنست یقه ی املیا را گرفت و محکم تکان داد.
-برگشتی؟ خسته نباشی. یک ساله منتظر برگشت شما هستیم.
-عه ولش کن ارنی. یقه شو گرفتی کشتیش.
اما ارنست بیخیال نشد. محکم املیا را تکان میداد در حدی که سانتریفیوژ جلویش کم اورد و کم کم روح املیا از بدنش جدا شد.
-ارنست روحش رو از جسمش جدا کردی ولش کن.
اما ارنست گوشش بدهکار نبود و محکم تر املیا را تکان میداد. در آخر روح املیا کاملا از بدنش جدا شد و به بالا رفت.
چند دقیقه بعد هیچکس جلوی جسم بیجان املیا حرفی برای زدن نداشت جز ارنست. ارنست سراغ قفسه ی معجون مخفی های ننجون هلگا رفت و قفسه ی روح در قوطی را باز کرد. از داخل ان روح شخصی به نام رکسان ویزلی را پیدا کرد و جلو امد و روح را روی بدن بیجان املیا پاچید.
جسم بیجان دوباره جان گرفت اما کم کم تغییر قیافه هم داد و شبیه رکسان ویزلی شد.
-
-عه چیه؟
-این کیه؟
-رکسان ویزلیه دیگه. املیا از سایت رفته گفتم خارجش کنم از سوژه. اینم رکسان ویزلی جای اون اوردم.
-پس این کیه؟
همه برگشتند و پشت سر خود دختری را دیدند که به لبه ی میز تکیه زده بود و رنگش پریده بود و به ماجرا نگاه میکرد. مشکل این بود که ان دختر هم رکسان ویزلی بود.
ماتیلدا گوش ارنی را پیچاند.
-ببین چیکار کردی.
-الان درستش میکنم. الان دوباره تکون میدم و روح یکی دیگه رو... .
-لازم نکرده. باید بریم دنبال اون شازده کوچولو قبل از اینکه کل هاگوارتز بفهمن چه اتفاقی اینجا افتاده. رکسان.
-بله؟
-بله؟
هر دو رکسان جواب دادند.