یه رول بزنین که توش در حال دوئل با یه متقلب شیاد نفر هستین و با این ورد حقه ش رو دفع می کنین. (30 نمره)"خب افتادن یک درس نباید خیلیم دور از انتظار باشه..نه؟"
میشه گفت اولین فکری که از سر لیلی گذشت همین بود.
هیچوقت انجام این حرکت بشدت مسخره رو درک نکرده بود.
دو نفر میرن از هم کتک میخورن بقیه هم فردی که شانس بیشتری برای برنده شدن داره رو تشویق میکنن.
با خستگی روی صندلی قهوه خانه ولو شد.
داشت به این فکر میکرد که چه بهانه ای برای درس پروفسور آرکو جور کند تا بیشترین عضو سالم توی بدنش رو داشته باشه!
اما تمرکزش با فریاد هایی که دم گوشش زده میشد بهم ریخت.
-هی لیلی اینو نگاه کن..لیلی.لیلی پاشو
ببین..زودباش
گوشه ی چشمش رو باز کرد.
درسته!
حتی نیاز به فکر نبود.به راحتی میشد فهمید اون امیلیه
لیلی با حرص گفت:
-چته
امیلی دوباره لیلی رو تکان داد و دم گوشش فریاد زد:
-باید اینو ببینی..زودباش.لیلی..لطفاا
لیلی با حرص پاهاش رو از روی میز برداشت و صاف روی صندلی نشست.
-خب؟
امیلی کتاب قطوری رو بر روی میز انداخت.
انقدر قطور که بلند کردنش به تنهایی سخت بود.
با دیدن اسم کتاب اندازه ی چشمانش به بزرگترین حالت خودش رسید.
-اینو..میگم..اینو..از کجا آوردیی؟
امیلی با ذوق گفت:
-پروفسور بل
بعد از میز فاصله گرفت و درحالی که ادای کتی رو درمیآورد گفت:
-اینو بگیر بچه.مراقبش باش.فقط گوشه هاشو قارقارو گاز زده
لیلی خنده ای کرد دستاش رو به آسمون گرفت فریاد زد:
-آه مرلین..چقدر حماسی.دیگه نمیتونم این حجم از حماسی بودن این سکانس رو تحمل کنم
امیلی جلو اومد و با خنده ضربه ای به دست لیلی زد
لیلی دوباره خنده ای کرد و دستش رو دراز کرد تا کتاب رو برداره که..
پسری کتاب رو از روی میز برداشت و با صدای بلند شروع به مسخره کردن کتاب کرد.
-وای..دیگه نمیتونم جانوران جادویی؟!..شما ها بهتره فعلا از مادرتون اجازه بگیرید البته قبل از خوردن شیرتون.
لیلی بیخیال به حرف های پسر سر کتاب رو بین انگشتاش گرفت و از بین دندون های قفل شدش غرید.
-پسش بده.
پسر کتاب رو از بین انگشت های لیلی بیرون کشید و با پوزخند فریاد زد.
-چرا باید اینکارو بکنم؟!
لیلی روی پنجه ی پا ایستاد تا هم قد پسر باشه.
درحالی که با حرص به چشمای پسر خیره شده بود..
ضربه ای تو گوش اون زد و کتاب رو از دستش بیرون کشید.
درحالی که دست امیلی رو گرفته بود و میخواست فرار کنه صدای پسر رو از بین جمعیت شنید.
-اگه پاتر هم اینجا بود فرار میکرد.الحق که دختر همون پدر ترسویی
لیلی از حرکت ایستاد.
کتاب رو توی سینه ی امیلی کوبوند و به طرف جمعیت برگشت.
-یک بار دیگه تکرار کن چه غلطی کردی؟!
پسر سرشو پایین برد زمزمه کرد.
-بدجور داری میسوزی
لیلی خنده ی بلندی کرد و گفت:
-مثل اینکه تو بدجور سوختی که اینجوری داری خودتو به در و دیوار میکوبی تا دیده شی.
پسر دستش رو زیر چانه اش گذاشت و ادای فکر کردن رو درآورد.
-که اینطور.چه طوره..که .. یعنی..بیا دوئل کنیم.
با دیدن قیافه های هیجان زده ی جمعیت اضافه کرد.
-اگه من بردم کتاب مال من.اگه تو بردی این مال تو
بعد زمان برگردان کوچکی رو از جیبش بیرون آورد و منتظر به لیلی خیره شد.
جمعیت اجازه ی جواب دادن به لیلی نکردن و با صدای بلند فریاد میزدن "دوئل"
خب.. ضرری هم نداشت با دوئل باز هم لیلی چیزی از دست نمیداد.کتاب هم که مال امیلی بود.
خب البته امیلی باید با سختی زندگی آشنا بشه!
لیلی فریاد زد:
-قبولهه
صدای جیغ و فریاد به گوش میرسید.
از اون صدا ها معلوم شد که اسم پسر جیکوب بود.
اونها شروع کردن.
جیکوب با تمام قدرتش به سمت لیلی طلسم میفرستاد و لیلی فقط دفاع میکرد.
بعد از گذشت چند دقیقه ی متوالی حرکت جیکوب و دفاع های لیلی..
جیکوب خسته شد.
برگشت تا نفسی بگیرد .
لیلی فرصت رو غنیمت شمرد طلسم کروشیو به سمت پسر فرستاد.
ولی جیکوب خودش رو به طرف دیگه ای پرت کرد و از طلسم جاخالی داد.
درحالی که سعی میکرد بلند شه تیکه شیشه ی بزرگی رو در کنار صندلی دید.
برای اون کسر شان بود که از یک دختر بچه شکست بخورد.
پس باید فکری میکرد.
سریع تیکه شیشه رو در جیبش گذاشت و بلند شد.
و دوباره شروع به فرستادن طلسم های سنگینی به سمت لیلی کرد.
و درست وقتی که دوئل بالا گرفته بود تیکه شیشه رو به سمت لیلی پرت کرد.
لیلی درحالی که روی زمین افتاده بود فقط میتوانست به شیشه نگاه کند..
با به یاد آوردن طلسم پروفسور آرکو در صدم ثانیه چوب دستیش رو به سمت شیشه گرفت و فریاد زد:
-برگردونیموس
شیشه با همان سرعت به طرف جیکوب برگشت . از کنار صورت او گذشت و خراش کوچیکی روی صورتش نقش بست.
چاقو دقیقا کنار صورت جیکوب روی دیوار چوبی جا خوش کرد.
لیلی لبخند پیروزمندانه ای به قیافه ی ترسیده ی پسر زد و در حالی که دست امیلی رو میکشید بلند گفت:
-بار آخرتون باشه که راجب پدر من اینطوری حرف میزنید!
زمان برگردانی که حالا مال اون بود رو از روی زمین برداشت و داخل جیبش گذاشت و از اونجا خارج شد.
لبخند از صورتش پاک نمیشد.
زیر لب زمزمه کرد:
-فکر کنم حالا میتونم تکلیف پروفسور رو تحویل بدم..
امیلی با گنگی به طرف لیلی برگشت.
-هن؟..
لیلی سریع سر تکون داد و دست امیلی رو به سمت خوابگاه کشید.
-هیچییی