هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۰:۳۳ پنجشنبه ۴ آبان ۱۴۰۲

گریفیندور

جینی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۴۳ پنجشنبه ۴ آبان ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۸:۱۳:۰۷ دوشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
گروه:
کاربران عضو
گریفیندور
ایفای نقش
پیام: 86
آفلاین
*لبخند*پله*رنگ*عطسه*قدرت*منظور*تلخ*کاغذ پوستی*کلاه*
یک روز که هانا تازه از خواب بیدار شده بود، بسیار خسته بود چون دیشب، خواب های پریشانی دیده بود. کمی بدنش را کشید و *لبخند* زد. از جایش بلند شد و از *پله* هایی که فرشی به *رنگ* آبی روی آن انداخته شده بود پایین رفت. یک باره *عطسه* ای کرد و کمی تلو تلو خورد. از پله ها پایین رفت و به مادرش نگاه کرد. مادر هانا *قدرت* های عجیبی داشت. مادر هانا گفت:«هانا یک چای میخواهی؟» هانا پرسید:« مادر چرا تو *قدرت* های عجیبی داری؟»
مادر گفت:« خواهی فهمید عزیزم.» هانا گفت:« مادر*منظور*شما چیست که خواهم فهمید؟» مادر هانا گفت:« بزودی میفهمی. حالا چایت را بخور تا سرد نشود.» هانا چایش را خورد. چای کمی *تلخ* بود. هانا به سوی پنجره رفت و آن را باز کرد تا نسیم خنک به داخل خانه به وزد. ناگهان یک جغد لب پنجره نشست. روی پای جغد نامه ای بود. هانا نامه را باز کرد. جنس نامه از *کاغذ پوستی* بود. هانا متن نامه را خواند:« شما به مدرسه ی سحر و جادوی هاگوارتز دعوت شدید. لطفا روز یک سپتامبر به قطار سریع السیر هاگوارتز مراجعه کنید. امضا مگ گونگال.» هانا وقتی نامه را خواند آن را به مادرش نشان داد. مادرش گفت:« عالی است. حالا باید منتظر بمانیم تا روز یک سپتامبر برسد. آن وقت توسط *کلاه* گروه بندی می شوی.»



لطفا حتما به این موضوع دقت کن که دیالوگ‌ها باید به صورت عامیانه نوشته بشن و نه کتابی. مثلا "آن چیست که آن جا است؟" باید به صورت "اون چیه که اونجاست؟" نوشته بشه.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۴ ۲۲:۳۱:۰۱

یک گریفندوریتصویر کوچک شده!


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۹:۳۲ جمعه ۱۴ مهر ۱۴۰۲

گریفیندور، مرگخواران

تلما هلمز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۱ جمعه ۱۴ مهر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
امروز ۱۶:۳۷:۰۸
از لبخند های دروغین متنفرم!
گروه:
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 148
آفلاین
سلام.

با خمیازه از خواب بیدار شد.نگاهی به ساعت انداخت.
"لبخند"ی زد.بر خلاف هر روز،یک ساعت زود تر بیدار شده بود.
همانطور که خمیازه می کشید،از "پله"ها پایین امد.نگاهی به مبل های سبز "رنگ" سالن انداخت.مادرش روی ان نشسته بود و "عطسه" میکرد و در همان حال بافتنی میبافت.سلنا جلو رفت و گفت:مامان جون میدونی که "قدرت" تو زیاده."منظور"م انجام دوتا کار با همه.
مادرش گفت:سلنا نامه هاگوارتز اومده.
سلنا:چی؟واقعا داری میگی؟؟؟
بدون توجه به خون "تلخ" پخش شده در دهنش که به دلیل گاز گرفتن هیجانی زبان اش بود،نامه را از مادرش گرفت."کاغذ پوستی"داخلش را در آورد.در نتیجه فهمیده بود برای تهیه کتاب ها و اشیا باید به کوچه دیاگون برود.بی قرار منتظر چند روز بعد بود.میخواست ببیند که"کلاه" او را در چه گروهی می گذارد.



خوب بود! فقط حتما بعد از علائم نگارشی اسپیس بزن. چون علائم نگارشی به کلمه قبل از خودشون می‌چسبن و با یه اسپیس از کلمه بعد فاصله می‌گیرن. یعنی اینطوری: "چی؟ واقعا داری می‌گی؟"

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۲/۷/۱۴ ۲۰:۲۹:۴۸


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۵:۲۷ پنجشنبه ۱۳ مهر ۱۴۰۲

arnika.samiar


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۴ پنجشنبه ۱۳ مهر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۲۲:۲۰ یکشنبه ۱۶ مهر ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
خنده،پله،منظور،کلاه،رنگ،تلخی،قدرت)
وقت کلاس معجون سازی فرا رسیده بود.
من هنگامی که باآرامش از"پله"ها پایین میرفتم ناگهان دریکو و دوستان صمیمی اش شروع کردن ب مسخره کردن من واقعا"منظور" "خنده" های آن ها را نمیفهمیدم و ازین که آنها انقدر من را جلوی دوستانم مورد تمسخر قرار دادن عصبانی شدم.با خشونت و "قدرت" "رنگی" ک برای نوشتن بود از جیبم درآوردم و روی سر و صورت آنها ریختم آن روز برای اینکه برای من روز "تلخی"باشد برای دریکو و دوستانش روز بدی بود و بعد از آن روز ب سراغ گروه بندی کلاس همراه با تشخیص" کلاه" رفتم🥹



یکم زیادی ساده و کوتاه نوشته بودی. از علائم نگارشی حتما استفاده کن، مثلا جملاتت رو با نقطه تموم کن و جایی که نیاز به مکث کردن هست، ویرگول بذار. ولی مطمئنم وقتی وارد ایفای نقش بشی و با بیشتر نوشتن و درخواست نقد کردن خیلی زود پیشرفت میکنی و یاد میگیری.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی




ویرایش شده توسط لایتینا فاست در تاریخ ۱۴۰۲/۷/۱۳ ۲۱:۳۷:۳۰
ویرایش شده توسط لایتینا فاست در تاریخ ۱۴۰۲/۷/۱۳ ۲۱:۳۸:۰۳


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۰:۱۸ پنجشنبه ۱۳ مهر ۱۴۰۲

اسلیترین

کاسیوپا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۵۸ پنجشنبه ۱۳ مهر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۵:۲۴:۴۷ یکشنبه ۵ فروردین ۱۴۰۳
از ⛥ ࣴ ࣭ ْ ٜ ﻌ‍‌ﻤﺎﺮت ﺨﺎﻨﺪﺎن ﺎﺼﻴل ﺒﻠک ⋆ ࣭࣬ ۠ 🎻
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
اسلیترین
پیام: 39
آفلاین
ارام ارام از"*پله*" ها بالا رفتم.به جلوی در رسیدم.دستگیره ی طلایی "*رنگ*" را فشار دادم. وقتی وارد اتاقم شدم،همه چیز مثل همیشه منظم و مرتب بود.
لباس اتو شده ی برندی را که در کنار تختم قرار داشت پوشیدم.چون پنجره باز بود یخورده خاک رویش نشسته بود و باعث "*عطسه" * ی من شد.
عطری خوش بو زدم، مو هایم را شانه زدم.و رژ قرمزی که برای مادرم بود زدم.
به طبقه ی پایین رفتم. مادرم تا مرا دید *"لبخند"* ریزی زد.
رفتم.سوار قطار شدم.و راهی هاگوارتز شدم.خوشحال بودم و دلم میخواست زودتر برسم تا جایی را که پدرم و مادرم دوران کودکی شان را با "*قدرت" * در ان گذرانده اند ببینم.

زمان زیادی گذشت تا به هاگوارتز رسیدم.
پروفسور مک گوناگل "*کاغذ پوسته ای"* را برداشت و اسم مرا صدا زد:«
«کـاسیـوپـی بـلک»
به بالای سکو رفتم." *کلاه"* گروهبندی روی سرم قرار گرفت. زمانی نگذشته بود که کلاه اسم اسلیترین را صدا زد.....



میدونم ساده بود ولی داستان دیگه ای به ذهنم نرسید....):



شروع داستانت آروم و با حوصله بود، در حالی که پایانش رو خیلی سریع جلو برده بودی. بهتر بود تعادلی این بین برقرار بشه. ولی دلیلی برای متوقف کردنت تو این مرحله نمی‌بینم.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۲/۷/۱۳ ۱۱:۱۷:۵۹

✯ ْ࣭ ٜ ﻴه ‍‌ﻤﻠﻜﻬ ی ﻮﺎﻘﻌﻴ ﻨﻴﺎﺰی ﺒه
ﺘﺎ‍ج ﻨﺪﺎﺮه♘ ۪ࣷ ۠ ̣


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۹:۴۰ سه شنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۲

pansy1980


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۴ سه شنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۴:۱۹:۱۸ سه شنبه ۱۹ دی ۱۴۰۲
از عمارت خاندان اصیل بلک
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
«خـنـده،کـلاه،رنـگ،پـله،مـنـظـور،کـاغـذ پـوسـتی،تـردیـد»

زمان گروه بندی رسیده بود.
پانسی با دریکو منتظر بودند تا اسمشان را صدا بزنند.

_پروفسور مک گوناگل "کاغذ پوسته ای" را برداست و اسم پانسی پارکینسون را خواند.

پانسی با اعتماد به نفس فراوان از "پله" ها بالا رفت و رفت روی سکو.
"کلاه" را روی سرش گذاشتند.
چیزی نگذشته بود که

کلاه گفت:«اســلــیــتــریــن!!!!!🐍

پانسی با "خنده" ریزی و قیافه ای از خود راضی به پایین سکو رفت و روی صندلی میز اسلیترین کنار بقیه ی هم گروهی هایش نشست.

یک دختری به پانسی گفت:«سلام
پانسی با شک و "تردید" و با لحنی مغرور گفت:«خب؟سلام

_اسم من هرماینیه.
خیلی دوست دارم باهم دوست بشیم.
خانواده ی من از خانواده ی جادوگرا نیستن ولی بنظرم دوستای خوبی میشیم
اخه میدونی حس خوبی به اون پسره که موهاش "رنگ" نارنجی داره ندارم.

پانسی با لحنی کمی عصبانی گفت:«"منظورت" چیه؟ شوخی میکنی؟فکر کردی من با توی مشنگ زاده دوست میشم؟حتی خوابشو ببینی.

_هرماینی ناراحت شد ولی به روی خودش نیاورد و رفت.
از اون به بعد هرماینی و پانسی شدن دشمن های هم دیگه!.......


یکم ساده اما جالب بود. یه سری اشکالات نگارشی و ظاهری داری که با ورود به ایفای نقش و درخواست نقد به راحتی حل می‌شه. ولی اینو همینجا بگم که فقط دیالوگه که با خط تیره "-" (و نه آندرلاین "_") شروع می‌شه و برای شروع توضیحات و توصیفات نباید هیچ علامتی بذاری.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۲/۷/۱۱ ۲۰:۵۸:۴۸


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۱:۰۳ سه شنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۲

Yyasna1234


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۲ سه شنبه ۲۸ شهریور ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۶:۵۵ سه شنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۲
از «عـمـارت مـالـفـوی🕸️»
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5
آفلاین
کـاغـذ پـوسـتـی ، خـنـده، کـلـاه، رنـگ، منظور، پـله، قـدرت، تـردیـد

با صدای مادرم از خواب بیدار شدم✨):

با شور و شوق و "خنده" من رو صدا میزد🌚.......
_ویولت!!ویولت!!بلند شو!!خبر خیلی خوبی برات دارم عزیزم!🕊

چی "منظورت" چیه مامان؟

_بعدا متوجه میشی حالا برو به حمام لباس های اتو شده ات رو بپوش بعدش بیا به سالن اصلی🌱

درحالی که با شک و "تردید" به مادرم نگاه میکردم رفتم تا اماده شم🦋.....

دوش گرفتم لباس "رنگ" سیاه برند اتو شده ام رو پوشیدم و اروم اروم از "پله"
ها پایین رفتم

همه اونجا بودن مادرم پدرم دریکو و پدر و مادرش و خیلی خوشحال بودن🧚🏼‍♀️

_ویولت اومدی!!!بیا عزیزم ببین برای تو و دریکو چی اومده!!

ی "کاغذ پوستی" بود ولی نمیدونستم چیه تا وقتی بازش کردم نامه ی هاگوارتز بود🦉!!

_شما دوتا دیگه یازده ساله شدین بهتره که به مدرسه ی هاگوارتز برین تا بتونین از "قدرت" هاتون درست استفاده کنین.

روز موعود رسید.🧙🏻‍♀️):
من و دریکو از قطار پیاده شدیم.
وقتی رسیدیم پرفسور مک گوناگل اونجا بود و داشت بهمون توضیح میداد که قراره گروه بندی بشیم.....

(اسمم رو صدا زدن)
_ویولت ملفوی✨
با اعتماد به نفس زیاد رفتم و روی صندلی نشستم.
"کلاه" گروهبندی صحبتی نکرد و همون لحظه توی دو ثانیه گفت...
_«اسلیترین🐍»
خوشحال شدم. و به طرف میز اسلیترین رفتم💚...


خیلی خوب بود. فقط یکم تو رعایت نکات نگارشی و ظاهر پست مشکل داشتی. مثلا حتما لازمه که جملاتت با علائم نگارشی‌ای مثل نقطه پایان پیدا کنن. اما نمی‌خوام همه نکات رو اینجا بهت یاد بدم. وقتی وارد ایفای نقش بشی و درخواست نقد بدی، به مرور زمان یاد می‌گیری.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۴۰۲/۷/۱۱ ۱۲:۰۹:۱۵

⚫𝑀𝑎𝑙𝑓𝑜𝑦𖦹~


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۲:۰۸ یکشنبه ۹ مهر ۱۴۰۲

هافلپاف

آلکتو کرو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ یکشنبه ۹ مهر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۹:۲۱:۴۳
از هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
هافلپاف
ایفای نقش
پیام: 6
آفلاین
"پله، قدرت، رنگ، کاغذ پوستی، عطسه، کلاه، خنده"
.پله. ها را با .قدرت. بالا رفت و به سرسرا رسید. زنی که لباسی به .رنگ. سبز داشت اسم او را از روی .کاغذ پوستی. خواند. شوکه شد و به .عطسه. افتاد. خجالت کشید. روی صندلی ای به او نشان داد نشست. یک .کلاه. قدیمی روی سر گذاشت. کلاه سریعن به سخن آمد. نام گروه اش را فریاد زد و او با .خنده. به میز هم گروهی های خود رفت.



یکم زیادی ساده و با عجله نوشته بودی.
ولی نمیخوام اینجا متوقفت کنم و به نظرم بهتره که بری سراغ گروهبندی!

تایید شد!

مرحله‌ی بعد: گروهبندی!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۴۰۲/۷/۹ ۲۲:۳۹:۱۸


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۶:۱۹ جمعه ۷ مهر ۱۴۰۲

ریونکلاو

اما دابز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۰ جمعه ۷ مهر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۴:۴۵:۵۳ شنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
از بین کلمات کتاب
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
ریونکلاو
پیام: 46
آفلاین
"پله، قدرت، رنگ، کاغذ پوستی، عطسه، کلاه، خنده"

همینطور که اخرین "پله" رو رد میکرد "کلاهش" رو روی سرش کشید کمی استرس داشت و استرس تنها دلیلی بود که میخواست دیوار به ظاهر سخت و سنگی رو به روش رو نبینه ولی مطمئن بود اتفاقی نمی‌افته اون ایمان داشت که حقیقت داره
کمی به دست هاش "قدرت" داد و چمدونش رو به حرکت درآورد سرعت رو رفته رفته بیشتر کرد چشم هاش رو برای یک لحظه بست وقتی چشم هاش رو باز کرد انگار به جایی فوقالعاده پرتاب شده بود
صدای "خنده" ها،پچ پچ ها و سروصدا های نامفهوم که کم کم واضح تر میشد و حتی"صدای"عطسه" های یه نفرم شنید
قطار قرمز"رنگ"روبه روش ...
قرمز ! خدای من زیادی قشنگ بود
"کاغذ پوستی" رو که یه جغد اسرارآمیز بهش رسونده بود توی دستش فشرد و "خندید" گفت میدونستم حقیقت داره ... این واقعیه و من اینجام ...


خیلی خوب نوشته بودی! آفرین.
فقط یه مسئله وجود داره و اونم استفاده از علائم نگارشیه. همیشه آخر جملاتت از نقطه یا علامت تعجب استفاده کن یا مثلا دیالوگ ها رو به این شکل بنویس.
"کاغذ پوستی" رو که یه جغد اسرارآمیز بهش رسونده بود توی دستش فشرد و "خندید" و گفت:
- میدونستم حقیقت داره... این واقعیه و من اینجام...
و اینکه حواست باشه که همیشه علائم نگارشی به کلمه‌ی قبل از خودشون میچسبن و از کلمه‌ی بعدی با یک اسپیس فاصله میگیرن.

تایید شد!

مرحله‌ی بعد: گروهبندی!


ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۴۰۲/۷/۷ ۲۱:۴۴:۳۴
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۴۰۲/۷/۷ ۲۱:۵۰:۲۹

تصویر کوچک شده


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۳:۵۷ جمعه ۷ مهر ۱۴۰۲

ImDeadlol


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۱۵ جمعه ۷ مهر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۸:۴۷ جمعه ۲۶ آبان ۱۴۰۲
از توی اتاق، زیر میز
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
کاغذ پوستی، پله، خنده، قدرت، عطسه، کلاه، رنگ

آیدن با ابروهای در هم گره خورده، کاغذ پوستی رو بین انگشت های سرد و لاغرش فشرد و پرتش کرد توی سطل آشغال، جایی که از نظر پسر مو بلوند، یه نامه ی احمقانه با مضمون "عدالت لازم نیست، قاتلان را آزاد کنید"، لیاقتش رو داشت. رکس، سگ پاکوتاه آیدن، که انگار از تغییر حالت صاحبش باخبر شده بود، دیگه از پله ها با بازیگوشی بالا نمی رفت تا آیدن رو به خنده بندازه. صاحبش چندان خوشحال به نظر نمیرسید. برای همین ترجیح داد زیر مبل قایم بشه تا آیدنی که میشناسه برگرده و دوباره باهاش بازی کنه.

"یعنی وزارت خونه حتی قدرت این رو نداره که جلوی اون مرگخوارهای لعنتی به اصطلاح فریب خورده رو بگیره؟!"، آیدن که تا اون لحظه آروم و بی سر و صدا، تو دلش حرص میخورد، ناگهان فریاد زد. شخصی که مدام دماغش رو توی دستمال کثیف و چرک گرفته ش خالی میکرد، تنها در جوابش عطسه ای تحویل داد.

آیدن در جواب بی محلی مرد رو به روش، تئودور نات، دوباره داد زد: "چرا لوسیوس مالفوی باید آزادانه ول بچرخه؟! اون کاملا غیر مستقیم زد دوست مشنگم رو کشت!"

"خوبه خودتم میدونی غیر مستقیم بوده."، تئودور زیرلب غر غر کرد. از روی کاناپه بلند شد و کلاه ـش رو از روی جارختی قاپید. با نارضایتی گفت: "همیشه وقتی میام پیشت، باید اینجوری دعوا راه بندازی. به علاوه، من هم مثل مالفوی، یه مرگخوارم."

آیدن آهی کشید. تئو راست میگفت. این اواخر، همه چیز بدجور پیچیده و دراماتیک بود.

قبل از اینکه تئودور مثل یه پرنسس غمگین و زخم خورده خونه رو ترک کنه، آیدن ردای خاکستری رنگ تئودور رو از پشت گرفت تا اون رو از رفتن منصرف کنه. سعی کرد دلجویی کنه، به هر حال، اکثر دوست های آیدن یا زیر خاک جولون میدادن، یا قایم شده بودن. تنها دوستی که براش مونده بود، تئو بود. نمیتونست اونم فراری بده.

آیدن زیرلب گفت: "تو فرق داری."، سعی کرد معصوم و دل نگران به نظر برسه، هرچند بیشتر شبیه غاز فریبکاری بود که میخواست جفت مردم رو تور کنه.

تئودور با اخم برگشت و بهش زل زد. با لحن آزرده ای پرسید: "چه فرقی دقیقا؟!"منتظر جواب بود.

آیدن آهی کشید. همچنان زور میزد مظلوم دیده بشه. گفت: "خب، درسته که تو آدم کشتی، خیلی ها رو فریب دادی، حتی دزدی کردی. مدام به ماگل زاده ها فحش میدی و از مشنگ ها متنفری و مشکلی نداری اگه یه باغ وحش از اونا داشته باشی.."

تئودور لبخند مسخره ای زد. آیدن داشت تمام گناهانی که حتی خود تئو ازشون خجالت میکشید رو ردیف میکرد.

آیدن شقیقه ش رو با انگشت شست و اشاره ش فشرد. انگار میخواست خودش رو آروم کنه تا همین الان یه مشت محکم نزنه تو صورت دوستش. رکس که شرایط متشنج رو امن دید، از زیر کاناپه بیرون پرید با چشم های کنجکاو درشتش، به اون دوتا زل زد.

پسر مو بلوند نفس عمیقی کشید و با همون لحن دراماتیک ادامه داد: "ولی لااقل یه ریاکار عوضی نیستی که دنبال روی دیگران باشه و عقاید بقیه رو تقلید کنه. اینه که مهمه. تو یه احمق نیستی که واسه عقاید یه احمق دیگه تلاش کنی، تئودور. شاید اینجوری به نظر برسه، ولی جفتمون میدونیم اون خالکوبی چندش روی ساعدت، فقط یه خالکوبیه. این خصوصیتت رو تحسین میکنم."، آیدن جمله ش رو با لبخند ملیح روی لبش تموم کرد.

تئودور چند لحظه به دوستش خیره شد. متعجب به نظر می رسید. کمی بعد پوزخند تمسخر آمیزی تحویل داد. "واو. هیچوقت انقدر رمانتیک نبودی."





خیلی خوب بود؛ خسته نباشی!
فقط یه نکته‌ای وجود داره درمورد دیالوگا و اونم اینه که برای نوشتنش باید یدونه اسپیس (فاصله) بزنی و بعد با یه خط تیره، دیالوگتو بنویسی. یعنی اینجوری:

تئودور با اخم برگشت و بهش زل زد. با لحن آزرده ای پرسید:
- چه فرقی دقیقا؟!

منتظر جواب بود.



تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط ImDeadlol در تاریخ ۱۴۰۲/۷/۷ ۲۱:۱۷:۰۵
ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۴۰۲/۷/۷ ۲۱:۴۰:۲۸


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۰:۲۴ سه شنبه ۴ مهر ۱۴۰۲

Vian


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۵۵ چهارشنبه ۲۹ شهریور ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۱:۰۳:۵۰ جمعه ۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
گروه:
کاربران عضو
پیام: 5
آفلاین
"پله، قدرت، رنگ، کاغذ پوستی، عطسه، کلاه، خنده"

روی آخرین پله ایستاد و دستش را روی دستگیره سرد در گذاشت. هنوز هم تردید داشت اما قدرت حتی یک قدم عقب رفتن در پاهایش نبود. 
دستگیره‌ی نقره‌ای رنگ در را فشار داد و وارد اتاق شد. با حس کردن بوی کاغذ پوستی کهنه و خاک عطسه‌ای کرد و با کلاه پارچه‌ای‌اش جلوی بینیش را گرفت.
رو به روی تنها شی درون اتاق مخروبه ایستاد و به آن نگاه کرد. آرزو کرد کاش هرگز وارد اتاق نشده بود. به دیوار تیره پشت سرش تکیه داد این بار با خنده دردناکی به آیینه خیره شد. آیینه‌ی نفاق انگیزی که اتاق را به او خالی نشان میداد. آیینه‌ای که دنیا را بدون او، به خودش نشان میداد.



چه پایانِ...غیرمنتظره و غمگین، ولی خیلی قشنگی داشت.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۴۰۲/۷/۶ ۱:۰۸:۰۹







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.