انتخاب بهترین‌های بهار 1404 جادوگران

ترین‌های فصل بهار سال 1404 جادوگران آغاز شد!

از هم‌اکنون تا پایان روز 26 خرداد ماه فرصت دارید تا در ترین‌های فصل بهار 1404 جادوگران شرکت کرده و شایسته ترین افراد را انتخاب کنید...

مشاهده‌کنندگان این موضوع: 1 کاربر مهمان
پاسخ به: حمله!!!!!!
ارسال شده در: پنجشنبه 6 اردیبهشت 1403 23:33
تاریخ عضویت: 1403/01/23
تولد نقش: 1403/01/24
آخرین ورود: پنجشنبه 8 خرداد 1404 20:10
از: اعماق خیالات 🦄🌈
پست‌ها: 641
آفلاین
مروپ به محض گفتن این حرف با بشکنی در خانه‌ ریدل‌ها رو باز می‌کنه تا دو نفری که پشت در به انتظار وایساده بودن ظاهر بشن. گابریل و الستور هر دو با لبخندی بر لب جلوی در منتظر بودن تا مجوز ورودشون صادر بشه.

در حالی که الستور با متانت تمام وایساده بود، گابریل سر جای خودش بالا و پایین می‌پرید و فریادِ "من من من!" سر می‌داد و دستشو برای مروپ تکون می‌داد.

- گوزن مامان! تشریف بیار داخل که دم در بده!

الستور تشریف میاره داخل و گابریل هم پشت سرش می‌خواد بیاد تو که ناگهان در به روش بسته می‌شه و فقط صدای مروپ از پشت در شنیده می‌شه که می‌گه:
- تو نه! برو سیاهیای درونتو تقویت کن!

اما گابریل پر انرژی‌تر و امیدواتر از این حرفا بود که به این زودی قطع امید کنه و هم‌چنان با هیجان سرجاش وایمیسه و طولی نمی‌کشه که در مجددا باز می‌شه.

- ما بعنوان پیامبر عظیم جادوگران و بواسطه حق الهی، هدایت مرگخواران رو برعهده گرفته و تاریکی‌های درون گابریل رو می‌بینیم! بیا داخل!
پاسخ به: حمله!!!!!!
ارسال شده در: پنجشنبه 6 اردیبهشت 1403 23:24
تاریخ عضویت: 1397/05/27
تولد نقش: 1398/04/17
آخرین ورود: دیروز ساعت 19:59
از: گیل مامان!
پست‌ها: 802
آفلاین
سوژه جدید

روزی از روز های بهاری، مروپ در حال پاسداری و حفظ آرمان های پسرش در غیاب او بود که ناگهان پیرمردی کریه المنظر از سقف خانه ریدل ها خود را به داخل ساختمان پرت کرد.

پیرمرد ریش هایش را تکاند و تاجی پلاستیکی بر سرش گذاشت.
-دیشب در خواب به من وحی شد که منجی شما هستم. من...مرلین کبیر... با تکیه به جایگاه ارباب شما را به سوی نیک بختی و سعادت هدایت خواهم کرد.

گروهی از مرگخواران پیژامه های گل گلی ای از هوا ظاهر کردند و به افتخار مرلین تکان دادند.

-چه خبرتونه؟ چـــه خبرتونه؟! دور روز عزیز مامان رفت سریع اغتشاش راه انداختین؟ مشتی خس و خاشاک شدین؟ خنجر از پشت؟ آیا به یاد ندارین که عزیز مامان دست مامانو در هوا رو به شماها بلند کرد و گفت هرکس من ارباب او هستم مامان من بانوی اوست؟!

مرگخواران چنین خاطره ای را چندان در خاطر نداشتند.

مروپ تاجی طلایی را بر سر گذاشت که باعث شد چشمانش به قرمز تغییر رنگ دهد.
-ولی مامان خیلی خوب یادشه و نمیذاره کسی غیر خودش جایگاه عزیزمامانو حتی به اندازه یک سانتی متر صاحب بشه.
پاسخ به: و ناگهان… ارباب
ارسال شده در: یکشنبه 2 اردیبهشت 1403 23:59
تاریخ عضویت: 1403/01/23
تولد نقش: 1403/01/24
آخرین ورود: چهارشنبه 7 خرداد 1404 19:21
از: ایستگاه رادیویی
پست‌ها: 312
آفلاین
لرد سیاه دوست نداشت حواسش پرت بشه، و در نتیجه با نگاهش، چشمان هکتور رو سوراخ کرد که دیگه از این حرکتا نکنه.
هکتور که داشت توی چشم‌های ذوب شده‌ش معجون "بازسازی چشم ذوب شده توسط نگاه ارباب" رو می‌ریخت، گفت:
- کاملاً ارزششو داشت ارباب!

لرد لبخندشو پنهان کرد. خیلی وقت بود چنین حرکت خارق‌العاده و قدرت‌نمایانه‌ای نزده بود!
- بیاید برگردیم به مهمانی تولد زیبایمان عوض حواس پرتی و این کارهای دغل بازانه!

و در نتیجه، هکتور که حالا به خاطر تاثیر معجون‌هاش، همه جای بدنش داشت چشم در میاورد، کاملاً دستور لرد رو تایید کرد و همراه لرد به مهمونی برگشت.
اما در کمال تعجب، مهمونی‌ای وجود نداشت.
در واقع تمام چراغ‌ها خاموش بودن، و به نظر می‌رسید در عرض چند دقیقه کل خانه ریدل‌ها متروکه شده باشه.
لرد سیاه اخم کرد.
- مرگخواران ما؟

و ناگهان تمام چراغ‌های خانه ریدل‌ها روشن شدن.
- تولدتون مبارک ارباب!
- الان یعنی نصف آزمایشگاه رو ترکوندید، حواس ما رو پرت کردید، که وسط جشن تولدمون دوباره برامون تولد بگیرید؟

مرگ‌خواران با خوشحالی سوال لرد سیاه رو تایید کردن.
لرد سیاه چهره تک تک مرگ‌خوارانش رو از نظر گذروند، شونه‌ای بالا انداخت، و گفت:
- زیر سایه‌مان، سورپرایزمون کنید!

و البته که مرگ‌خواران، لرد سیاه رو به بهترین نحو سورپرایز کرده بودن!
اما به دور از جمع، در گوشه‌ای از سالن، الستور و گابریل ایستاده بودن و نگاهشون میکردن. الستور مثل همیشه لبخند به لب داشت.
- چه جمع لذت‌بخشی... دیدنشون واقعاً باعث خوشحالی و آرامش خاطرم میشه.
- منم همینطور، میدونی لرد سیاه اجازه داد بغلش کنم و پرتم نکرد و سعی نکرد با بالش خفه‌م کنه؟
- فهمیدن اینکه چی تو ذهنت می‌گذره و چرا، واقعاً کار سختیه.

و بعد، هر دو به شدت زدن زیر خنده و به مهمونی که همچنان تا پاسی از شب ادامه داشت، نگاه کردن.


پایان
پاسخ به: و ناگهان… ارباب
ارسال شده در: یکشنبه 2 اردیبهشت 1403 20:10
تاریخ عضویت: 1392/10/16
تولد نقش: 1396/04/15
آخرین ورود: دیروز ساعت 14:10
از: دین و ایمون خبری نیست
پست‌ها: 755
آفلاین
ارباب همچنان داشت دنبال خسارات احتمالی می گشت. اینور آزمایشگاه را نگاه کرد، دید خسارت نیست. آنور آزمایشگاه را نگاه کرد، دید خسارت هست! و اون هم عجب خسارتی! هکتور برای اینکه حواس پرتی ارباب کاملا دقیق پیش برود، نصف آزمایشگاه را ترکانده بود و با خرسندی به دسته گلش نگاه می کرد.

- هکتور!

- اهم... ارباب... (صدای قورت دادن در گلو که حاکی از این باشه که خیلی خرابکاری شده و طرف اصلا تو وضعیت خوبی نیست و این صوبتا)

- این چیه هکتور؟

- حواس پرتی! ارباب!

-
پاسخ به: و ناگهان… ارباب
ارسال شده در: یکشنبه 2 اردیبهشت 1403 19:32
تاریخ عضویت: 1398/11/24
تولد نقش: 1398/12/15
آخرین ورود: شنبه 30 فروردین 1404 23:31
از: من به تو نصیحت...
پست‌ها: 323
آفلاین
آیلین با لبخندی پر از اعتماد به نفس به مرگخواران نگاه کرد.
-بسپارینش به من!

نقشه‌شان کامل بود. کادو باید طبق زمان بندی ای دقیق، در اتاق دیزی به آیلین منتقل می‌شد و سپس تا راه آشپزخانه در طبقه‌ی دوم برده شده و بعد از پرت شدن حواس لرد توسط اسکورپیوس و ایزابل، مخفیانه به دست گابریل و کاغذکادو ها می‌رسید. مرگخواران مدت ها برای این نقشه زمان گذاشته بودند.

کادو یک کارتن مکعبی شکل به ضلع نیم متر و وزنی تقریبا سنگین بود. درون آن، قلبی سیاه و شیشه ای قرار داشت که جاکلیدی به شکل به آن وصل بود. آیلین آن را با دو دست گرفت و پس از نگاهی سریع به ساعتش، از اتاق دیزی بیرون رفت. تا پله ها دوید و از آن ها بالا رفت اما به محض اینکه خواست وارد آشپزخانه شود، صدای لرد از پله‌ها به گوش رسید. آیلین بدون معطلی در اتاق سمت چپش را باز کرد و وارد آن شد.

-آیلین تو اینجا...

آیلین انگشتش را به نشانه‌ی سکوت جلوی دهانش گرفت. بلاتریکس متوجه عملیات شد و موقتا با وضعیت کنار آمد. آیلین گوشش را روی در گذاشت.

-ارباب... ما باید خبر بدی رو بهتون اطلاع بدیم.

-چه شده؟

-هکتور آزمایشگاه رو منفجر کرده. همراه ما بیاین تا خسارت رو بهتون نشون بدیم.

به محض دور شدن صدای اسکورپیوس، آیلین از اتاق بیرون رفت و وارد آشپزخانه شد. جعبه‌ی کرفس های مروپ را کنار زد و دکمه ی پشت آن را فشار داد. دریچه‌ای در سقف باز شد. آیلین روی پنجه‌ی پا بلند شد تا بتواند جعبه را به درچه برساند. دستی جعبه را گرفت و لحظه ای بعد چهره‌ی گابریل پدیدار شد. گابریل لایک نشان داد و دوباره داخل برگشت.

-عملیات انجام شد!
پاسخ به: و ناگهان… ارباب
ارسال شده در: یکشنبه 2 اردیبهشت 1403 19:04
تاریخ عضویت: 1400/04/24
تولد نقش: 1400/04/24
آخرین ورود: یکشنبه 11 خرداد 1404 04:27
از: دست حسودا و بدخواها!
پست‌ها: 418
مدیر ایفای نقش دیوان جادوگران، زندان‌بان آزکابان
آفلاین
شور و حرارت هر لحظه در عمارت ریدل افزایش پیدا میکرد و مرگخواران یکی یکی تولد لرد سیاه را تبریک گفته و با دادن هدیه های خود که هر لحظه بیشتر می شد شور و شوق مراسم رو افزایش می دادند. اسکورپیوس هم از این قضیه مستثنی نبود و مشغول هدایت کردن کارگران استخدام شده برای ساخت بیلبورد تولد لرد سیاه بودند. اسکورپیوس برای جشن میل به پول و ثروتش را نادیده گرفت بود و سعی کرده
حسابی برای این مناسبت خرج کند.

- وسایل آتش زا رو بیارین! این سمت....نه! در چشمان من شوخی میبینی ؟ گفتم ببرش سمت راست چرا رفتی تو بزرگراه شکم دیزی؟

کارگر بیچاره عرق خستگی اش را پاک کرد. اسکورپیوس پول ناچیزی به او داده بود و حالا داشت سر او داد و بیداد و برایش خط نشان می‌کشید و اعصاب کارگر بیچاره را خراب کرده بود.

اسکورپیوس همین که کار کارگران به پایان رسید فریاد خوشحالی را سر داد و به عکسی که در مورد تولد لرد سیاه بود تهیه شده بود نگاه کرد. امیدوار بود لرد سیاه حاصل کار او را ببیند و تبریک تولد او را بخواند.

ثروت، قدرتی است که می‌تواند به انسان‌ها اجازه دهد تا از زنجیرهای فقر رهایی یابند و به دستاوردهای بزرگ دست یابند.


Wealth is a power that can enable people to break the chains of poverty and achieve great accomplishments.


الثروة هي قوة تمكن الناس من كسر قيود الفقر وتحقيق إنجازات عظيمة.
پاسخ به: و ناگهان… ارباب
ارسال شده در: یکشنبه 2 اردیبهشت 1403 01:26
تاریخ عضویت: 1397/05/27
تولد نقش: 1398/04/17
آخرین ورود: دیروز ساعت 19:59
از: گیل مامان!
پست‌ها: 802
آفلاین
مروپ کل سال منتظر بود. منتظر روزی در قشنگ ترین فصل سال. روزی که طبیعت در جلوه کننده ترین حالتش خودنمایی میکرد و شکوفه های بهاری زیباییشان را به رخ همگان می کشیدند. اما مروپ به خوبی به خاطر داشت که از روزی که عزیز مامانش پا به عرصه هستی گذاشت همه چیز عوض شد. از آن روز قشنگ ترین شکوفه ها هم توانایی رقابت در برابر زیبایی شکوفه بهارنارنج مامان را نداشتند. حتی قوی ترین رودخانه های بهاری هم قدرتشان را در برابر شکوه قله اورست مامان از دست داده بودند. مروپ در این مبارک ترین تولد سال خوشحال ترین مادر دنیا بود.

البته این همه خوشحالی اصلا مانع انجام رسالتش نبود!
-عزیز مامان ببین دیزی بی کران مامان چه کیکی برات تدارک دیده! تازه روی کیکتم مامان یه عالمه شکلات مرغوب ریخته.

لرد با تردید نگاهی به مروپ انداخت. آیا ضربه ای به سر مادرش خورده بود؟ نگاهی دقیق تر به کیک انداخت. شکلات مرغوب...پودر شکلات...شونیز های شکلاتی در اطرافش...گوجه فرنگی خائنی که خودنمایانه از لای کیک بیرون زده بود...

مطمئن شد ضربه ای به سر مادرش برخورد نکرده است.
-بسیار زحمت کشیدید مادر!
پاسخ به: و ناگهان… ارباب
ارسال شده در: یکشنبه 2 اردیبهشت 1403 01:03
تاریخ عضویت: 1399/07/22
تولد نقش: 1399/07/22
آخرین ورود: جمعه 16 شهریور 1403 14:24
پست‌ها: 294
آفلاین

_شاید براتون سوال پیش بیاد کیک رو کی درست کرده؟!
با من همراه شید تا بهتون بگم!

کمی آن طرف تر

به تابلوی بزرگ رو به رویش نگاه کرد. لبخندی به پهنای آزاد راه تهران_ شمال بر صورتش نقش بست.

- بزن بریم!

دستانش را درون جیب جلیقه کوتاه و رنگ و رو رفته اش فرو برد و خرامان خرامان داخل قنادی "برادران مک دونالد به جز رونالدشان "شد.

- اممم... بخشید کیک من حاضره؟!

آقای صندوقدار نگاهی به دخترک نیم وجبی که جلویش ایستاده بود کرد. دخترک عینک آفتابی بزرگی زده بود و سیس آدمای ها میلیاردر را به خود گرفته بود. سیسی که ذره ای به او نمی آمد.

- هی داداش کونالد، کیک خانم رو بده ببرن!

کونالد کیک ریز میزه ای را از درون یخچال در آورد و به دست دیزی داد.
هنوز کیک جایش را در دستان آن دختر نیم وجبی سفت نکرده بود که صدای وجدان دیزی پس از سال های مدید ، به صدا در آمد.
- خجالت نمی‌کشی این یه مثقال کیک رو میخوای ببری برای تولد ارباب؟! خاک دو عالم تو سرت.

در یک آن در کل وجود دیزی , دگرگونی عجیبی رخ داد. وجدان راست میگفت، خاک دوعالم بر سر او!

- آقا شرمنده هزینه یه کیک سه طبقه چقدر میشه؟!
- 200 دلار خانم!
-بعد 200 دلار معادل چند روز ظرف شستنه؟!
- اممم... بستگی به کثیفی و آلودگی ظرف ها داره... دو الی یک هفته!
- خوبه! فقط یه جفت دستکش به من میدید ؟!
- بله حتما. دنبال من تشریف بیارید.

دیزی به دنبال کونالد راهی ظرف شویی قنادی و چندی بعد کیک همراه با کارت تبریکی راهی خانه ریدل ها شد.


تولدتون مبارک ارباب!
پاسخ به: و ناگهان… ارباب
ارسال شده در: یکشنبه 2 اردیبهشت 1403 01:01
تاریخ عضویت: 1401/10/18
تولد نقش: 1401/10/30
آخرین ورود: دیروز ساعت 17:13
از: حدشون که گذشتن، از روی جنازشون رد میشم...!
پست‌ها: 229
شفادهنده
آفلاین
ایزابل در آن شب، متاسفانه وقار و متانت خود را کنار گذاشته و با چشمان قلبی شکل، به کیک سیاه رنگ خیره شده بود. چند قدم جلوتر رفت و چنگالی از روی میز برداشت.
قصد داشت چنگال را درون کیک فرو کند که با نگاه های خیره‌ی لرد مواجه شد.
_اهم...

در حالی که دستپاچه شده بود، لبخندی پت و پهن زد و گفت:
_ خیالم راحت شد. کسی سراغ کیک نرفته...
_ اولین نفر خودتان بودید.

ایزابل که متوجه شد اوضاع کمی بی‌ریخت است، تصمیم گرفت حرکتی ناگهانی بزند و حواس لرد را پرت کند.
_ ... تولدتون مباااااارک.
_ کَر شدیم.
_ ببخشید.
The loudest scream in the world is a tear that silently flows from the corner of the eye

پاسخ به: و ناگهان… ارباب
ارسال شده در: یکشنبه 2 اردیبهشت 1403 00:33
تاریخ عضویت: 1392/10/16
تولد نقش: 1396/04/15
آخرین ورود: دیروز ساعت 14:10
از: دین و ایمون خبری نیست
پست‌ها: 755
آفلاین
- هم اکنون آیاتی به دستم رسید که به سمع و نظر شما می رسونیم! اهم.. اهم...

ولی قبل از اینکه مرلین بتونه آیه ای رو قرائت کنه؛ سر و صورت پشمکیِ اون، با حجم بسیار زیادی برف شادی پر شد و اون حتی فرصت نفس کشیدن پیدا نکرد... در حالی که کبود شده بود گفت:

- هیچی... ولش کنین! دست بزنین و شادی کنین، امشب شب تولده... تو باغ سبز زندگی، یک غنچه گل وا شده!
Do You Think You Are A Wizard?