هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

لیگالیون کوییدیچ

پروژه بازسازی هاگوارتز


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۱۵:۴۶:۳۸ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۴۰۳

مدیر هاگوارتز

سالازار اسلیترین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
امروز ۱:۵۰:۴۷
از هاگوارتز
گروه:
جـادوگـر
هیئت مدیره
مدیر هاگوارتز
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 448
آفلاین
شخصیت ناشناس، درحالی که آهسته و با احتیاط وارد خانه‌ی ریدل شد، دست‌هایش را به آرامی مشت کرد. افکارش در هم می‌پیچید و دلش می‌خواست راهی برای حل صلح‌آمیز این بحران بیابد. آیا مرگخواران حتی باور خواهند کرد که او به دنبال راه حلی صلح‌آمیز است؟ آن‌ها همیشه مضطرب و بدبین بودند، همیشه در انتظار خیانت از هر گوشه‌ای. و اگر محفل ققنوس تا به این حد در موقعیت بحرانی قرار گرفته‌اند که به فکر کشتن افتاده‌اند، مرگخواران چه فکری می‌کنند؟

او با هر قدمی که به خانه ریدل‌ها نزدیک‌تر می‌شد، به این فکر می‌کرد که چگونه می‌تواند همه را متقاعد کند که راهی به جز خونریزی وجود دارد. این مأموریت، بیش از هر چیزی، نیازمند ظرافت و مهارت در گفتگو بود. نور ماه از پنجره‌ها به داخل می‌تابید و سایه‌هایی را روی دیوارها می‌کشید که مانند شبحی از گذشته‌های تیره به نظر می‌رسیدند.

با وجود تمام تلاش‌هایش برای آرام نگه داشتن ذهنش، دلهره‌ای عمیق وجودش را فرا گرفته بود. او نمی‌دانست که پایان این مسیر چه خواهد بود، اما اطمینان داشت که تلاش برای صلح، حتی در برابر بدبینی‌های مرگخواران و ناامیدی‌های محفل ققنوس، ارزش این ریسک را دارد. او آرام به دور و بر نگاهی انداخت، همچنان که به سوی اتاقی می‌رفت که می‌دانست لرد ولدمورت در آن هست، آسیب‌دیده و بی‌هوش.

در تاریکی راهروهای خانه ریدل قدم برمی‌داشت و در ذهن خود می‌اندیشید که چگونه او، که همواره بر واقع‌بینی خود می‌نازید، حالا به این نقطه رسیده که امیدوار به صلح میان دو گروهی باشد که سال‌ها در خصومت بوده‌اند. فقط چند روز پیش بود که اگر کسی پیش‌بینی می‌کرد روزی او دست در دست دشمنان خود خواهد زد، با خنده این ادعا را رد می‌کرد و آن را رویاپردازی می‌دانست. اما اکنون، تجربیات اخیر و مشاهده‌ی آسیب‌های فراوان به دوستان و دشمنان، او را به این باور رسانده بود که شاید زمان آن رسیده است تا کسی قدم در مسیری بگذارد که کمتر کسی جرأت ورود به آن را دارد.

تضاد درونی او در این لحظات به اوج خود رسیده بود. از یک طرف، بخشی از او هنوز به شک و تردید در مورد امکان واقعی صلح می‌اندیشید، از طرف دیگر، قلبش، که از دیدن خونریزی‌های بیشتر به تنگ آمده بود، فریاد صلح می‌زد. با هر قدم ، این تضاد عمیق‌تر می‌شد؛ او که خود را سربازی سرسخت در میدان نبرد می‌دانست، حالا خود را فرستاده‌ای برای صلح می‌یافت. این تغییر نگرش، نه تنها در او بلکه در کل تاریخ جنگ بین محفل و مرگخواران، می‌توانست معنای جدیدی را به وجود آورد.




پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۰:۰۴:۵۱ جمعه ۱۹ مرداد ۱۴۰۳

گریفیندور، مرگخواران

کوین کارتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۲۰:۲۳
از تو قلب کسایی که دوستم دارن!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
گریفیندور
مرگخوار
پیام: 208
آفلاین
خلاصه: یه فرد ناشناس به کمک معجون دوئل ترول ها که از اِما ونیتی گرفته، دامبلدور و لرد رو مسموم کرده. این سم بعد هفتاد و دو ساعت اثر می کنه و باعث مرگ میشه.(الان فقط 70ساعت وقت مونده) البته اگه یکی از رهبرا بمیره، اون یکی زنده می‌مونه. فعلا رهبرای دو جبهه بی هوشن. دامبلدور تو بیمارستانه و لرد تو خونه ریدل. مرگخوارا لینی رو فرستادن تا به بهانه مذاکره سر محفلیا رو گرم کنه تا خودشون یه راهی پیدا کنن.
از اون طرف ریموس لوپین هم به سمت خونه ریدل راه افتاد تا لرد رو بکشه و سیریوس هم رفت جلوشو بگیره. سیریوس موفق شد خودشو به ریموس برسونه اما هیچ کدوم حواسشون به ماه کامل نبود و یهو لوپین تبدیل به گرگینه شد.

-------------------------------------


فلش بک_ سالها قبل هاگوارتز

- این معرکس پسر!

قیافه شاداب جیمز پاتر نشان می داد واقعا دارد از خوردن شکلاتی که نصف بیشتر حجم دهانش را اشغال کرده بود، لذت می برد.

- دمت واقعا گرم مهتابی! شکلاتت کل هاگ رو ترکونده!

سیریوس بلک درحالی که مجله ای در دست داشت با هیجان وارد خوابگاه شد و این حرف را زد.
روی مجله تصویر ریموس لوپین می درخشید که بخاطر درست کردن شکلاتی جادویی که لبخند روی لب همگان میاورد، برنده جایزه جغد طلایی شده بود. داخل مجله هم مصاحبه ای از او وجود داشت که به رازهای موفقیتش اشاره کرده بود.

-ممنونم سیریوس.

ریموس با خجالت نسخه ای از مجله را گرفت و به عکس خود خیره شد. حتی خودش هم باور نمی کرد بتواند با درست کردن شکلات برنده جایزه جغد طلایی شود. برای لحظه ای فکری از ذهنش گذشت که جیمز آن را به زبان آورد:
- به نظر من بعد فارغ التحصیلی برو برای خودت مغازه شکلات فروشی باز کن.

سیریوس که حالا دهانش پر از شکلات بود و مشتی دیگر هم می خواست بردارد، با سر حرف جیمز را تایید کرد و با دهان پر گفت:
- تو یه خالقی! خالق شکلاتای حال خوب کن! شاید باید از این به بعد جای مهتابی صدات کنیم شکلاتی.

همه پسرها با هم زدند زیر خنده.
چه کسی میدانست سرنوشت این دستان شکلات خلق کن در آینده چه خواهد شد...
پایان فلش بک


سیریوس بلافاصله بعد از اینکه به سختی چشمانش را باز کرد، قرص کامل ماه را دید که درون آسمان قیرگون شب شناور بود. ماهی که با تمام زیبایی اش باعث اتفاقات ناخوشایندی می شد. در واقع یک نگاه کوتاه به ماه کامل کافی بود تا تمام حس شیرینی که سیریوس چند لحظه (شاید هم دقیقه یا ساعت؟ نمیدانست چند وقت بی هوش بوده) پیش -از دیدن رویایی درمورد گذشته- گرفته بود، بپرد.

با عجله از جایش برخاست و به حالت نشسته در آمد. به اطرافش نگاهی انداخت و متوجه شد روی چمن های خیس و خنک دراز کشیده بود.
با انگشتش شقیقه اش را مالید و سعی کرد به یاد آورد چه اتفاقی برایش افتاده.
داشت با ریموس جر و بحث می کرد و می خواست جلوی او را بگیرد ولی ریموس حرفش را گوش نکرد.
هر دو به سمت مقر ولدمورت راه افتادند اما با ظهور ماه کامل در آسمان همه چیز بهم ریخت.

ریموس به طور ناگهانی تبدیل به گرگینه شد و او هم سعی کرد با دوستش مقابله کند ولی برای تبدیل شدن دیر شده بود. صدای زوزه دیگری را هم شنید و بعد...
و بعد؟
چیز دیگری یادش نیامد!

- لعنتی! ریموس!

با بیشترین سرعتی که داشت، چوبدستی اش را از جیبش بیرون کشید و فوری حالت تدافعی به خود گرفت. سپس بلند شد و ایستاد. با گفتن «لوموس» نوک چوبدستی خود را روشن کرد.
و آنگاه متوجه موجودی به بزرگی یک گرگینه شد که درست کمی آن طرف تر از او، روی چمن ها افتاده بود. به نظر می رسید موجود گرگینه مانند هم بیهوش است.

- اوه رفیق!

محتاطانه خودش را به ریموسی که گرگینه شده بود رساند. کنارش زانو زد و به آرامی مشغول بررسی علائم حیاتیش شد. بدن ریموس با هربار تنفس بالا و پایین می شد. نبضش نرمال بود و قلبش مثل قلب گرگینه های دیگر می زد. همه چیز به نظر خوب می رسید و این برای سیریوس خوشحال کننده بود.
- مرلینو شکر که خوبی.

نفس عمیقی کشید و با نگاهش اطراف را برای یافتن فردی دیگر، جستجو کرد. اما کسی را نیافت. با خود اندیشید که شاید توسط یک مرگخوار مورد حمله قرار گرفته بودند؟ ولی نه! این نمی توانست باشد. مرگخوارها تمایلی به زنده نگه داشتن محفلی ها نداشتند. پس کار چه کسی بود؟ یک فرشته یا یک شیطان دیگر؟

- نمیدونم کی این کار رو باهامون کرده ولی هرکی بوده باعث شد نجات پیدا کنیم... حداقل فعلا.

دست از جستجو کشید و دوباره کنار ریموس زانو زد. گرگینه خیلی آرام خوابیده بود و در خواب کاملا بی آزار به نظر می آمد.
سیریوس چوبدستیش را به سمت او نشانه رفت و وردی زیرلب زمزمه کرد. بلافاصله ریسمان هایی نامرئی دست و پای گرگینه را بستند و او را به اسارت در آوردند.
- متاسفم واقعا. ولی نمیتونم بذارم دستاتو آلوده کنی.

مرد مو مشکی خم شد و رفیق گرگینه اش را کول کرد. ریموس سنگین تر از آن چیزی بود که به نظر می رسید و این باعث شد اولش حفظ تعادل برای او کمی سخت باشد و تلو تلو بخورد.
- میدونی چرا اینجا ولت نمی کنم ریموس؟ میدونی چرا نمیذارم بری و لرد رو بکشی؟

گرگینه بیهوش پاسخی نداد.

- چون این دستا برای کشتن آدما آفریده نشده! تو خالقی و با این دستا خلق می کنی!

بعد از مدتی راه رفتن عرق از پیشانی سیریوس پایین می چکید و خستگی همچو خورشیدی پشت کوه، به آهستگی درون وجودش طلوع می کرد. ولی او سرسختانه به راهش ادامه میداد. قصد نداشت رفیقش را همانجا ول کند.

- ریموس تو با دستات شکلات درست می کنی.. شکلاتایی که رو لب های همه خنده میاره... تو خالق لبخندایی! و میدونی که لبخندا زندگی ها رو نجات میدن!

لحظه ای برای تنفس توقف کرد. ریموس همچنان بیهوش بود.

- تو با دست هات زندگی ها رو نجات میدی!... و من نمیذارم دستایی که به مردم زندگی می بخشه، جون یه نفر رو بگیره!



کمی آن طرفتر
اما نمیدانست که بیهوش کردن یک گرگینه و رفیقش و سپس رها کردنشان روی چمن های بیرون خانه ی ریدل کار درستی است یا نه. ولی آن لحظه حس کرد چاره ی دیگری ندارد. اگر محفلی ها وارد خانه ریدل می شدند اوضاع بسیار بد می شد.
زیر نور ماه، سیریوس را دید که دوستش را کول کرده بود و داشت از خانه دور می شد. به نظر می آمد تا مدتی می تواند از بابت حمله آنها خیالش راحت باشد. حالا فقط باید راهی برای نجات لرد و دامبلدور میافت.
آهی کشید و وارد خانه ریدل شد.




پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۱۳:۴۷:۳۶ چهارشنبه ۲ خرداد ۱۴۰۳

گریفیندور، مرگخواران

تلما هلمز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۱ جمعه ۱۴ مهر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۵:۴۴:۵۸ پنجشنبه ۵ مهر ۱۴۰۳
از من دور شو! تو خیلی مشکوکی!
گروه:
شـاغـل
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
گریفیندور
مرگخوار
پیام: 193
آفلاین
درون عمارت بیش از هر زمان دیگری تاریک بود. نبود لرد سیاه برای مرگخوارانی که تمام کار هایشان را به دستور او انجام میدادند دشوار بود. شاید اگر این مشکل زمانی اتفاق می‌افتاد که لرد سیاه در خطر نبود، آنها به راحتی می‌توانستند آن را حل کنند. اما زمانی که ارباب‌شان در خطر بود، نمی‌توانستند فکر کنند. انگار عملکرد ذهن‌شان مختل شده بود.

بلاتریکس نگران تر از همیشه بود. مسئولیت بزرگی بر شانه هایش سنگینی میکرد. به عنوان دست راست لرد سیاه، در زمان نبودن او، مجبور بود مرگخواران را رهبری کنند.
- باید اون فراری رو پیدا کنیم. اینطوری نقشه ساختمون فعلی سنت مانگو رو پیدا میکنیم.

تلما چند قدم جلو آمد.
- بلا! ما فقط حدود ۷۰ ساعت وقت داریم. پیدا کردن اون فراری، گرفتن اطلاعات ازش، نقشه برای حمله به سنت مانگو و از بین بردن دامبلدور... به زمان زیادی نیاز داره.

بلاتریکس که خشمگین‌تر از همیشه بود، بلند فریاد زد:
- تو راه دیگه ای بلدی تلما؟!
- شاید الان بهترین راه اینه که جاسوس بین‌مون رو پیدا کنیم.

تلما می‌توانست نگاه خیره و خشمگین مرگخواران را روی خود حس کند. شاید همین نگاه‌ها در زمانی دیگر باعث میشد سکوت اختیار کند اما وقتی که لرد در خطر مرگ بود، هیچ چیز برایش اهمیت نداشت.

- میفهمی داری چی میگی؟

هیزل عصبی این را گفته بود و دیگر مرگخواران نیز حرف او را تایید کرده بودند. حرف تلما نوعی توهین به همه آنها حساب میشد. اصلا او چطور می‌توانست کسانی را که بار ها با هم دیگر به دستور لرد سیاه با مرگ مواجه شدند متهم به خیانت کند؟

تلما با اطمینان شروع به قدم زدن کرد. این یک شک یا حدس ساده نبود. او مطمئن بود که یکی از آنها خواسته یا ناخواسته به آن فرد مرموز اطلاعاتی داده. هیچکس نمی‌توانست بدون آنکه آنجا را کاملا بشناسد وارد عمارت شود؛ چه برسد به اینکه لرد را مسموم کند...!

- به جای اینکه عصبی بشین به حرفم فکر کنین. کی میتونه بدون اینکه عمارت رو عین کف دستش بشناسه وارد اینجا بشه؟

تلما کمی مکث کرد. بعد چند لحظه با اطمینان گفت:
- خودتون هم میدونین که یکی از ما به اون فرد اطلاعات داده. چه خواسته یا ناخواسته، یکی از ما باعث مسمومیت ارباب شده!

ایزابل اندکی فکر کرد. سپس با شک گفت:
- اگه یه جاسوس بین ما باشه، حتما یکی هم بین محفلی ها هست. باید به لینی خبر بدیم!

حالا، نگاه مرگخواران روی بلاتریکس ثابت ماند. او باید به آنها میگفت چه کاری انجام دهند. درحالی که خود او هم از نگرانی نمی‌توانست فکر کند.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۵:۵۷:۲۴ چهارشنبه ۲ خرداد ۱۴۰۳

اسلیترین

گلرت گریندلوالد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۸ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
۱۲:۵۳:۲۳ شنبه ۱۹ آبان ۱۴۰۳
از شیون آوارگان
گروه:
جـادوگـر
اسلیترین
جادوآموخته هاگوارتز
مترجم
پیام: 1342 | خلاصه ها: 1
آفلاین
ارتفاع خانه ریدل‌ها ابدا باعث نمی‌شد محوطه آن کوچک به نظر برسد. وسیع بود و پر از درخت.
ریموس تصمیمش را گرفته بود. واضح‌تر از آن بود که بتواند به چیز دیگری فکر کند. مگر غیر از این بود که محفل ققنوس سالیان دراز در برابر قدرت‌طلبی ولدمورت و مرگ‌خواران ایستادگی می‌کرد تا دنیای جادوگران و ماگل‌ها را از شر بزرگ‌تری حفظ کند؟ مگر غیر از این بود که در سال‌های خفای ولدمورت، مرگ‌خواران، به جز تعداد کمی، تضعیف و تسلیم شده بودند؟
کشتن ولدمورت آرزوی همیشگی آنها بود و حالا که بنا به هر دلیلی، چه با نقشه‌ای شوم چه برحسب اتفاق، جادوگر سیاه به بستر بیماری و ضعف افتاده بود، نباید فرصت طلایی را از دست می‌داد. امید به از بین بردن نیروهای سیاه و نجات جان دامبلدور، رهبر دانای نیروهای پاک، تصمیم دیگری برایش باقی نمی‌گذاشت.
هر چه فکر می‌کرد، تعداد مرگ‌خواران به یاران محفل نمی‌چربید، اما سیریوس به درستی به مکر و حیله آنها را اشاره کرده بود. دیگر مهم نبود سیریوس نظرش را تغییر بدهد. باید کار را یکسره می‌کرد.

-----
اما همچون سایه ریموس و سیریوس را تعقیب می‌کرد و همچنان ذهنش درگیر بود.

هم ریموس هم اما نکته بسیار مهمی را فراموش کرده بودند.

نور قرص کامل ماه بود که تاریکی شب را می‌شکافت و بر چهره آنها می‌تابید.

سیریوس با دندان‌قروچه گفت: لعنت بهش همین رو کم داشتیم... ریموس...!

دیگر خیلی دیر شده بود. پیش از آنکه خود را به سگی سیاه و بزرگ تبدیل کند، سیریوس صدای زوزه دو گرگ گرسنه و خشمگین را شنید. کاملا مطمئن بود که دو زوزه مجزا را از فاصله‌ای کاملا نزدیک شنیده است. یکی متعلق به ریموس بود و دیگری؟


زمان ما رسیده است، برادران و خواهران من! دیگر در خفا نخواهیم بود! صدایمان را خواهند شنید و این صدا کرکننده خواهد بود!

قابلیت‌های ویژه:
بازی با ذهن انسان‌ها و جذابیت ذاتی

دیدن آینده (به لطف کیلین)
سفر به گذشته (به لطف زمان‌برگردان)
جوانی جاودان (به لطف سنگ جادو)
قدرت بی‌انتها (به لطف ابرچوبدستی)


پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۲۰:۳۶:۱۰ یکشنبه ۶ اسفند ۱۴۰۲

اما ونیتی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۲ پنجشنبه ۱ آبان ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۰:۳۴:۲۹ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۴۰۳
از دست رفته و دردمند
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 172
آفلاین
در حالی که دندانهایش را از استرس بهم میسابید بیشتر پشت مجسمه نیمه فروریخته خم شد. چشمهایش را ریز کرد و با دقت به دو نفری که روبروی قصر ریدلها باهم جرو بحث میکردند خیره شد.

گور خودش را کنده بود. دیگر انقدر عمر کرده بود که بداند این ماجرا خیلی برایش گران تمام میشود. اما همیشه حس ششم قوی داشت. این موضوع را با بازیهای شرطبندی در دوران هاگواترز به خوبی فهمیده بود و در تمام زندگی اش از ان برای کلاهبرداری و سرگرمیهایش استفاده کرده بود.
ولی همه چیز در ماجرای ترولها بهم ریخته بود. برای یک جواهر کوچک به غار ترول ها وارد شده بودو دیگر نتوانسته بود از چنگشان فرار کند.
اگرچه ظاهرش با معجون جوانی از دست پیری و زوال در امان مانده بود اما شاید حس ششم اش با گذر سالها پیر شده بود چون چندین راه را برای فرار انتخاب کرده بود و به شکست رسیده بود. انگار ان غارهای تاریک حس ششم اش هم خاموش کرده بود.
با گذر زمان گذر روزهایی که زندانی ترولها بود از دستش در رفته بود و باور کرده بود که دیگر قرار نیست نور خورشید را ببیند. به طوری انقدر نا امید شده بود که وقتی نامه ناشناسی به دستش رسید و به او وعده ازادی داد، بدون انکه خیلی به خواسته اش فکر کند ان را انجام داده بود. نامه در ازای ازادیش معجون دوئل ترولها را خواسته بود . دوئل ترولها مثل خودشان احمقانه بود. هر دو ترول معجونی سمی میخوردند به هم حمله میکردند و در صورت برنده شدن سم خنثی میشد.

ادمها در ناامیدی و استرس فراوان قدرت‌ فکر خود را از دیت میدهند و شاید همین اتفاق هم برای اما افتاده بود.
اصلا به اینکه چگونه نامه ایی ناشناس در غار ترولها به دستش رسیده بود توجه نکرد انقدر برای بیرون امدن از غارها اشتیاق داشت که تنها با خودش فکر کرد که کسی به دیوانگی ترولها حتما میخواهد معجون را برای هدف بچگانه ایی استفاده کند.


درست مانند نامه مرموز که ناگهانی ظاهر شده بود ، فرد ناشناس یکشبه به راحتی تونلی را که به بیرون راه داشت برایش علامت گذاری کرده بود. بعد از اینکه اما به خانه اش برگشت ، بدون انکه اما متوجه هویتش شود معجون را برداشته بود و برایش نامه ایی در کتش جا گذاشته بود.

«من و تو باهم یک کار مهم رو انجام میدیم….»

اما هرکز فکر نمیکرد منظور از کار مهم کشتن دامبلدور و لرد باشد. در صورت کشته شدن هر کدام از اینها حمام خونی در طرف مقابل به راه می افتاد. در این صورت اما هم در این خونها غرق میشد.هیچکس باور نمیکرد که او ناخواسته درگیر قضایا شده….

همین که این فکر از سرش گذشت بدنش رعشه ایی گرفت و احساس ضعف کرد. میترسید غش کند و برای همین بیصدا زانوهای لرزانش را زمین گذاشت اما چشم از خانه ریدلها برنداشت.

فاصله اش انقدر کم نبود که حرفهای ان دو را بفهمد و فقط گاه گاهی اواهایی از حرفها به گوشش میرسید. جلوی خانه ریدله سیریوس که رنگ به چهره نداشت دست لوپین را به عقب میکشید و میخواست که او را از رفتن به خانه ریدلها منصرف کند. در ان سمت هم لوپین با دست ازادش چوبدستی اش را بیرون کشیده بود و سعی میکرد خود را از دستان سیریوس ازاد کند.
باید چه کار میکرد؟ دخالت مستقیم به نظرش خیلی خطرناک بود. چون جزو هیچ کدام از طرفین نبود هر گونه کمکی مشکوک تلقی میشد. باید در پشت پرده به حل شدن ماجرا کمک میکرد و قضیه را خاتمه میداد.
صدایی بلندی در فضا پیچید و اما را از افکارش بیرون کشید. لوپین بلاخره موفق شده بود سیرویس را به عقب هل بدهد و از فرصت زمین خوردن او استفاده کرد و وارد خانه ریدلها شد.
سیریوس چند لحظه بهت زده بر روی زمین ماند و بعد با عجله بلند شد به دنبال لوپین وارد خانه شد.
اما دلش نمیخواست وارد خانه شود. پنهان شدن در خانه خیلی سخت تر از فضای باز بود. چندین دقیقه ناامید به در خانه خیره شد به امید اینکه خبری شود. اما همه جا در سکوت فرو رفته بود. اما چشمهایش را بست و اهی کشید. چاره ایی نبود. پاورچین پاورچین به خانه نزدیک شد و بلاخره داخل خانه رفت.


All great things begin with a vision ……....A DREAM


پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۲۲:۰۱:۲۳ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۴۰۲

هافلپاف، محفل ققنوس

روندا فلدبری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۵ پنجشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۱۵:۰۷
از دنیا وارونه
گروه:
جـادوگـر
هافلپاف
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
پیام: 220
آفلاین
باد موهای خرمایی رنگش را در هوا می رقصاند. در عمق چشمان گرگی اش خشم می جوشید. عرق سردی از پیشانی اش غلتید. نفس های گرمش در جدال با هوای سرد مقلوب شده بود.

ریموس لوپین نگاهی سرشار از نفرت به قصر ریدل انداخت. خانه ای که قرن ها تحت سلطه ی تاریکی قرار گرفته بود.
صدای قلبش در مغزش می پیچید. نفوذ به آن خانه بسیار دشوار و تقریبا غیر ممکن بود.

نمی دانست آیا می تواند از بین مرگخواران عبور کند و خود را به لرد برساند. تازه بدتر از آن وقتی به لرد می رسید، آیا جرئت این را داشت که او را بکشد؟
اگر او مجبور می شد ولدمورت را بکشد معیار های محفلی بودنش زیر سوال می رفت؟ آیا دامبلدور او را می بخشید؟

با خودش تکرار کرد:
- من این کار رو بخاطر پروفسور می کنم...

نفس عمیقی کشید. دیگر چیزی جز نجات دامبلدور برایش مهم نبود.
داشت به این موضوع فکر میکرد که طلسم نامرئی کردن چیست، که یک دفعه کسی محکم بر روی شانه اش کوبید.

چوبدستی اش را محکم در دست گرفت و فوری عقب چرخید که با چهره‌ی مضطرب سیریوس مواجه شد.




پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۲۲:۵۳ جمعه ۱۹ آبان ۱۴۰۲

اسلیترین، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۵۴:۵۰
از پشت درخت خشک زندگی
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
اسلیترین
مرگخوار
مدیر دیوان جادوگران
شـاغـل
مترجم
پیام: 464
آفلاین
دالان آن‌ها را دقیقا به داخل اتاق دامبلدور نمی‌فرستاد؛ بلکه درست به کنار در اتاق او منتهی می‌شد.
بلاتریکس با خشم به ایوان خیره شد.
-واقعا راه مخفیت اینه؟ باز هم باید با نگهبان‌های جلوی در اصلی درگیر بشیم.

ایوان با غضب شروع به صحبت کرد. چیزی که شاید هیچ کس تاکنون ندیده بود.
-ایده‌ی بهتری داری؟ از وقتی این اتفاق افتاده فقط داشتی این و اون رو شکنجه می‌کردی بدون اینکه اطلاعاتی به دست بیاری! داریم ارباب رو از دست می‌دیم! فکر کردی فقط خودت نگران اربابی؟

چشمان بلاتریکس از حیرت گشاد شده بودند. این خشم با شخصیت ایوان سازگار نبود. شاید واقعا فقط او نبود که از شدت نگرانی و استیصال، احساس می‌کرد در خلائی بی پایان گیر افتاده است. با صدای تقه‌ای که به در خورد، بلاتریکس به خودش آمد.
ایوان روی صندلی نشست و سرش را بین دستانش گرفت.

-از صداهاتون معلومه به مشکل خوردین.

دوریا با لحنی سرد این را به زبان آورد و به سمت نقشه‌ای که روی میز پهن بود حرکت کرد.
-نقشه‌ی سنت مانگو...
-راه مخفی مستقیم به اتاق دامبلدور نمی‌رسه. از کنار در بیرون میاد.

بلاتریکس با دستانی لرزان به دالان اشاره کرد.
دوریا به آرامی نقشه را نوازش کرد.

-این نقشه قدیمیه.

ایوان با صدایی آهسته حرف‌هایی که قبلا به بلاتریکس زده بود را تکرار کرد.
-آره. یه نقشه ی قدیمی از خود ساختمون و راه های مخفیش.
-دقیقا می‌دونیم مال چه سالیه؟
-مگه اهمیتی داره؟ الان وقت اینه که بخوای با دقیق بازی‌هات ما رو آزار بدی؟

بلاتریکس نمی‌توانست لرزش صدایش را کنترل کند. چنان محکم چوبدستیش را در دستش فشار می‌داد که ناخن‌هایش تا عمق پوستش فرو می‌‌رفتند.
ایوان در سکوت به دوریا خیره شد.

-سنت مانگو بعد از حملات سال گذشته‌ای که انجام دادیم، بازسازی شده.

سر ایوان به سمت پایین خم شد؛ گویی استخوان‌های گردنش دیگر توانایی تحمل سری چنین سنگین از افکار و احساسات مختلف را نداشتند.
دست بلاتریکس شل شد و چوبدستیش به زمین افتاد. حالا می‌شد ردهای هلالی خون‌مردگی که ناخنش به جا گذاشته بود را دید.

-این نقشه قدیمی‌تر از سال گذشته است اما از سیزده سال قبل، نقشه‌ها جادو شدن تا در صورت تغییر، نیاز به رسم نقشه‌ی جدید نباشه. هر نقشه‌ای که جادو شده باشه، اطلاعات جدید رو نمایش می‌ده و برای همین باید بدونیم نقشه مال چه زمانیه.
-و چطوری باید اینکار رو بکنیم؟

بلاتریکس این را در حالی گفت که به آرامی چوبدستیش را از زمین برمی‌داشت.

-نقشه‌های رسمی یه کد مخفی دارن که روشون حک شده و این کد اطلاعاتی رو میتونه ارائه کنه؛ اما افراد عادی نمی‌دونن که چطور میشه بهش دسترسی پیدا کرد.

ایوان و بلا منتظر به دوریا نگاه می‌کردند.

-افراد خاصی از وزارت خونه به این اطلاعات دسترسی دارن؛ اما مدتی قبل شنیدم که زمانی که دنبال فراری آزکابان می‌گشتند، توسط یکی از کارآگاه‌ها برای فراری افشا شده و به همین دلیل بوده که هیچ وقت پیداش نکردن.

کمی آن طرف‌تر، سیریوس بلک بی‌خبر از گفتگوی سه مرگخوار، در حالی به عمارت ریدل نزدیک می‌شد که تصور می‌کرد با متوقف کردن لوپین به راحتی می‌تواند نقشه‌ی جبهه‌ی سیاه را تحت تاثیر قرار دهد؛ بی‌ آن‌که حتی به ذهنش خطور کند که خودش طعمه‌ی بعدی نقشه‌ای جدید است.


Sometimes I can hear my bones straining under the weight of all the lives I'm not living


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده



پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۲۲:۴۵ دوشنبه ۱۵ آبان ۱۴۰۲

گریفیندور، مرگخواران

کوین کارتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۲۰:۲۳
از تو قلب کسایی که دوستم دارن!
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
گریفیندور
مرگخوار
پیام: 208
آفلاین
- کروشیو!

مردی که به صندلی بسته شده، درحالی که غرق در خون بود، فریادی سرشار از درد کشید و مقابل بلاتریکس از هوش رفت.
بلاتریکس اخمی کرد و دست از سر جسم نیمه جان مرد برداشت. بیشتر از صد نوع طلسم روانه ی قربانی اش کرده بود با این حال خشم و عصبانیتش فرو ننشسته بود.

از شکنجه گاه خارج شد و باری دیگر نگاهی به نامه ای که چند لحظه قبل از طرف لینی برایشان ارسال شده بود، انداخت.
نقل قول:
لینی گفته:
- ماموریت با موفقیت انجام شد. محفلیا قبول کردن با هامون همکاری کنن. فقط سیریوس بود که باهاشون مخالفت کرد و از خونه بیرون رفت. نتونستم بفهمم کجا داره می ره ولی احتمالا رفته بیمارستان سراغ دامبلدور. راستی ریموس هم بین محفلیا نبود. احتمال میدم اونم الان تو بیمارستان پیش دامبلدور باشه...
اینم بگم من یه مدتی اینجا می مونم تا اعتمادشونو بیشتر جلب کنم. شما ها حواستون به دامبلدور باشه.


- ببین کارمون به کجا رسیده که باید با یه مشت جوجه محفلی همکاری کنیم.

کاغذ را مچاله کرد و کناری انداخت. خیلی دلش می خواست همین الان با لشکری از مرگخواران، به خانه ی گریمولد برود و همه ی محفلی ها از بین ببرد. اما اجازه ی این کار را نداشت. شرایط جوری نبود که بخواهد بی گدار به آب بزند و جان لرد سیاه را به خطر بیندازد. هرچه نباشد آن فرد مرموز گفته بود" فقط کافیه یه اشتباه ریز بکنین تا دیگه نتونین رهبرعزیزتون رو ببینین."
دستانش مشت شد...
لعنت به آن شرایط!
لعنت به آن فرد مرموز!
لعنت به هر کس و هر چیزی که باعث جدایی او از لرد سیاه می شد!

- بل‍...
- کروشیو!

ایوان به موقع توانست از اختگر سرخ رنگی که به سمتش می آمد، جاخالی دهد.
طلسم سرخ رنگ درست از کنار گوش او رد شد و به دیوار پشت سرش برخورد کرد.
- نزدیک بود! از کی تا حالا به خودی ها حمله می کنی بلا؟

بلاتریکس که تازه موقعیت خود را تشخیص داده و به یاد آورده بود دیگر داخل شکنجه گاه نیست، به آرامی چوبدستی اش را پایین آورد و از حالت تدافعی خارج شد. آشفته به نظر می رسید با این حال نگاه بی روحش را به ایوان که کنار در ایستاده بود، دوخت.
- اینجا چی کار می کنی؟ مگه قرار نبود بری و...
- و رفتم و تموم اطلاعاتی که لازم داریم رو آوردم.

ایوان که شنلش در هوا تاب می خورد جلو تر آمد و نقشه ای قدیمی را نشان بلاتریکس داد.
روی نقشه با حروفی طلایی نام "بیمارستان بزرگ جادوگران سنت مانگو" را نوشته بودند.
بلاتریکس نگاهی به نقشه انداخت. دست به سینه ایستاد و تای ابرویش را بالا داد.
- خب؟
- این نقشه سنت مانگوعه. یه نقشه ی قدیمی از خود ساختمون و راه های مخفیش. دامبلدور توی طبقه ی سوم بستریه. جلو در های اصلی و راهرو هایی که به اتاقش می رسه کلی طلسم محافظ کار گذاشتن. اگه بخوایم دامبلدور رو بکشیم باید از یه راه مخفی وارد اتاقش بشیم...

انگشت استخوانی ایوان روی نقشه حرکت کرد و کمی بعد روی قسمتی دالان مانندی متوقف شد.
- و این بهترین راهه...





پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۱۸:۰۹ سه شنبه ۲ آبان ۱۴۰۲

گریفیندور، وزارت سحر و جادو، محفل ققنوس

ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۱ جمعه ۲۱ مهر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۲۰:۵۳:۳۴ شنبه ۱۹ آبان ۱۴۰۳
از مصرف شکلات‌های تقلبی بپرهیزید!
گروه:
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
گریفیندور
محفل ققنوس
جـادوگـر
مشاور دیوان جادوگران
پیام: 81
آفلاین
خلاصه:
دامبلدور و لرد توسط یه سم مسموم شده‌ن. الان دامبلدور تو بیمارستانه و لرد خونه ریدل. یه نامه هم از طرف کسی که اونا رو مسموم کرده به دست‌شون رسیده. هویت فرد، ناشناس مونده اما مرگخوارها معتقدن کار دارین ماردن بوده. تو نامه نوشته: تو بدن رهبرای دو گروه یه چیزی وجود داره که طی هفتاد و دو ساعت به بلوغ می‌رسه. اگه یکی از رهبرا بمیره، اون یکی زنده می‌مونه. در غیر این صورت هم لرد و هم دامبلدور می‌میرن. مرگخوارا لینی رو فرستادن تا به بهانه مذاکره سر محفلیا رو گرم کنه و خودشون از پشت به محفل خنجر بزنن، اما در همین حال ریموس لوپین به سمت خونه ریدل راه افتاده...




سیریوس در را به هم کوبید. مشت‌هایش را تنگ‌تر کرد و لب‌ها را بر هم فشرد.
- ابلهانه‌ست! مرگخوارها هرگز به فکر مذاکره نبوده‌ن.

دو دستش در یکدیگر گره خورده بودند و به سوی مقصدی نامعین، گام‌هایی بلند و سریع برمی‌داشت. خیره به سنگ‌فرش، با ابروهایی در هم رفته. آخر چگونه می‌شد به دشمنان خونی خود، به این راحتی مجوز ورود به حریم‌شان را بدهند؟ پرده‌ای چشم‌هایشان را در برابر نور بدیهیات پوشانده بود. پرده‌ای از جنس احساس.

- محاله اگه اجازه... آلبوس! هدف‌شون آلبوسه!

با چشمانی فراخ در جا خشک شد. در حالی که یوآن و دیگر اعضای محفل، مشغول مذاکراتی بی‌سرانجام بودند، مرگخواران گام به گام به قتل دامبلدور نزدیک‌تر می‌شدند. حال تنها سیریوس مانده بود و ریموسی که زیر پرتوهای به‌هنگام غروب، خود را به قتل‌گاهی به دور از نور نزدیک می‌ساخت.

سیریوس به مسیری که طی کرده بود نگاه کرد. میدان گریمولد چندان نزدیک به نظر نمی‌آمد. لحظه‌ای به آسمان نگاه کرد و با بیشترین سرعتی که در توان داشت به نزدیکی عمارت ریدل آپارات کرد. باید دست نگاه می‌داشتند. شاید تا طلوع. تا هر زمان که مرگخواران به نیت رسیدن به جسمی بی‌جان، مقر خود را ترک کنند. همراهان محفل، تصمیماتی داشتند که باید از نو بنا می‌شدند. در همین حین جانوری کوچک‌جثه و درخت‌نما، جیب پیرمرد تحت معالجه را سکونت گزیده بود.


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۳ ۱۸:۰۸:۳۷

...you won't remember all my champagne problems

تصویر کوچک شده



پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۹:۵۲ سه شنبه ۲ آبان ۱۴۰۲

گریفیندور، مرگخواران

تلما هلمز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۱ جمعه ۱۴ مهر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۵:۴۴:۵۸ پنجشنبه ۵ مهر ۱۴۰۳
از من دور شو! تو خیلی مشکوکی!
گروه:
شـاغـل
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
گریفیندور
مرگخوار
پیام: 193
آفلاین
یوآن،با دقت به حشره ابی رنگ رو به رویش نگاهی انداخت.پیکسی موردعلاقه ولدمورت،لینی وارنر اینجا چه کاری میکرد؟
لینی بی توجه به یوآن وارد خانه شد.یوآن فریاد زد:
_هی داری چیکار میکنی؟
و چوبدستی اش را جلویش گرفت.
لینی از جلوی چوبدستی یوآن کنار رفت و با نهایت توان داد زد:
_عه!این چه طرز رفتار با یه خانومه محترمه؟اصلا تو...تو میدونی من برای چی اومدم؟
یوآن که به خاطر اتفاقات اخیر مضطرب بود و وراجی های لینی عصبی اش کرده بود،به سختی خودش را آرام حفظ کرد و با لبخندی کذایی گفت:
_قطعا برای جنگ نیومدی؛وگرنه مرگخوار ها اونقدر زیادن که احتیاجی به استراتژی ندارن.خب...چیزی به ذهنم نمیرسه.خودت بگو!
لینی سعی کرد تا جایی که امکان دارد بلند صحبت کند.گلویش را صاف کرد و بلند گفت:
_خب...فکر کنم به شما هم یه نامه اومده...از طرف کسی که اسم این اتفاقات رو بازی با مرگ گذاشته.خب...ما میگیم که...توی تاریخ...برای اولین بار...باید مرگخوار ها و محفلی ها...متحد بشن...اگه قبل ۷۲ ساعت که بهمون مهلت داده،بتونیم که اون رو پیدا کنیم...میتونیم ارباب و دامبلدور رو نجات بدیم؛نظرت چیه؟
یوآن به فکر فرورفته بود.مطمئن بود اگر دامبلدور اینجا بود،به مرگخواران اعتماد میکرد؛اما اکنون،دامبلدور نیمه جان روی تخت بیمارستان،زخمی خوابیده بود و این نتیجه همان اعتمادش بود.ولی این تصمیمی نبود که یوآن به تنهایی بگیرد به همین دلیل به لینی اشاره کرد که به سالن خانه بروند.یوآن و پیکسی آبی رنگ مرگخوار،وارد سالن شدند.محفلی ها،همه با تعجب سرپا شده،چوبدستی هایشان را اماده حمله کردند.

چند دقیقه بعد...

یوآن پیشنهاد مرگخواران را به محفلی ها توضیح داد.
گابریل که تا اکنون،کتاب به دست،با دقت به سخنان یوآن گوش میکرد،نگاهی زیرچشمی به لینی انداخت و گفت:
_به نظر من ایده خوبیه!البته به شرطی که توی اینکار،به هیچ عنوان،ببینین دارم دوباره میگم...به هیچ عنوان...مرگخوار ها سعی نکن،محفلی هارو کلک بزنن...
سیریوس که با چهره ای خشمگین به اطراف نگاه میکرد،با حرف گابریل عصبی تر شد و داد زد:
_گب،متوجهی داری چی میگی؟با مرگخوارا توافق کنیم؟
اینبار به جای گابریل،آلانیس جواب داد:
_این برای نجات دامبلدوره
بعد از این حرف آلانیس،سیریوس خواست چیزی بگوید که،یوآن گفت:
_و ما برای نجات دامبلدور هرکاری میکنیم؛مگه نه سیریوس؟
سیریوس خشمگین سالن را ترک کرد...
درست است تمامی محفلی ها از این پیشنهاد استقبال کردند،ولی لینی و دیگر مرگخواران نمی دانستند که لوپین،اکنون درحال رفتن به خانه ی ریدل ها است...


ویرایش شده توسط تلما هلمز در تاریخ ۱۴۰۲/۸/۲ ۲۰:۰۴:۲۲

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.