فرد ناشناس و اون سایهی مرموز، توی اون اتاق تاریک، چشم تو چشم هم زل زده بودن. یه سکوت سنگین بود که همه جا رو پر کرده بود. فقط صدای قلبهاشون که توی سینه میزد، معلوم بود.
سایه یه قدم جلوتر اومد و با یه لحن جدی گفت:
_«واقعا فکر میکنی میشه این همه سال دشمنی رو با حرف و صلح تموم کرد؟ یا داری خودتو گول میزنی؟»
فرد ناشناس نگاهی تند بهش انداخت و جواب داد:
_«شاید یه خیال واهی باشه، ولی بهتر از اینه که هیچی نکنیم و ببینیم همه چی نابود میشه. این سم هر دو طرفو ته دره کشیده. اگه کاری نکنیم، دیگه کسی نمیمونه.»
سایه لبخندی زد و یه چیز کوچیک از جیبش درآورد، گذاشت رو میز؛ یه تیکه شیشه سیاه که توی نور کم اتاق برق میزد.
_«این هورکراکس نیست ولی شبیهشه. شاید باهاش بتونیم کاری کنیم که سم اثر نکنه... یا حداقل یه کم بیشتر وقت بخریم.»
فرد ناشناس با دقت نگاهش کرد و یه نفس عمیق کشید. فرصتی بود، اما چقدر میتونست بهش اعتماد کنه؟
_«تو واقعا میخوای با من کار کنی؟ با دشمن؟»
سایه نزدیکتر اومد و با جدیت گفت:
_«بیشتر از هر چیزی دلم میخواد این جنگ تموم بشه. هر دو طرف باید بفهمن ادامه این راه فقط خودشون و نابود میکنه. ولی برای این، باید یه جوری ترس و کینه رو کنار بذاریم.»
لحظهای ساکت شدن. صدای باد ملایم از پنجره نیمهباز میاومد و پردهها رو تکون میداد.
فرد ناشناس بلند شد و رفت سمت در؛ یه نگاه به بیرون انداخت.
_«اگه میخوایم این راهو بریم، دیگه هیچ وقت برگشتی نیست.»
سایه هم بلند شد و دنبال اون راه افتاد.
_«پس باید زود باشیم. قبل از اینکه سم کارش رو بکنه... یا جنگ همه چی رو به خاک و خون بکشه.»
همون لحظه صدای پاهای سنگین و چند تا صدای هشدار از راهرو رسید. هر دو فهمیدن وقت تلف کردن ندارن.
با قدمهایی سریع درو بستن و آماده شدن. میدونستن دیگه نمیتونن فرار کنن. ولی اینجا پایان راه قبلی نبود، شروع یه نبرد جدید بود؛ با عقل و دل.
فرد ناشناس چند ثانیه به اون شیء تاریک توی دست سایه خیره موند. انگار همهی تاریکیای دنیا توی اون فشرده شده بودن. لرزش خفیفی از نوک انگشتاش تا پشت گردنش دوید.
– این... چیه واقعاً؟
– یه فرصت. یا شاید یه فاجعهی تازه. بستگی داره که باهاش چیکار کنی.
صدای سایه آروم بود، ولی یه نوع خستگی قدیمی توی لحنش موج میزد. چیزی توش بود که انگار قرنها زندگی و جنگ رو پشت سر گذاشته.
– یعنی با این میشه نجاتش داد؟... لرد رو؟
– نجات؟ نمیدونم. ولی میشه باهاش یه چیز جدید ساخت. یه هورکراکس متفاوت. یه پیوند، نه فقط با مرگ، با زندگی.
فرد ناشناس اخم کرد. گیج شده بود.
– این حرفا برام زیادی پیچیدست. من فقط میخواستم راهی برای صلح پیدا کنم... نه اینکه بشم بخشی از یه طلسم ممنوعهی جدید.
سایه نیمخندهای زد، ولی اون خنده بیروحتر از تاریکی اتاق بود.
– صلح؟ برای صلح باید با چیزی تاریکتر از جنگ روبرو شی. اگه میخوای صلح بیاری، باید اول دردش رو بشناسی... از نزدیک.
ناگهان صدایی از راهرو شنیده شد. سنگینی قدمهایی چند نفره. سریع و بیرحمانه.
سایه عقب رفت و در تاریکی محو شد.
– وقتشه تصمیم بگیری. اونا اگه ببیننت، فکر میکنن واسه کشتن لرد اومدی. و اون وقت، دیگه صلحی در کار نیست.
فرد ناشناس نگاهی به در انداخت. دستاش مشت شده بودن. ذهنش فریاد میزد که فرار کن، ولی قلبش... قلبش میخواست بمونه.
همون لحظه، چیزی تو جیب ردای سایه پرت شد سمتش؛ همون شیء. با دست گرفتش. مثل یه تپش تیره، توی پوستش نفوذ کرد. چیزی توی وجودش تکون خورد.
صدای قدمها نزدیکتر شد. در با شدت باز شد و نور چوبدستیها، اتاق رو پر کرد.
مرگخوارها...
و حالا، همهچیز به یک لحظه بستگی داشت.
به اینکه اون شیء رو نابود کنه، پنهان کنه... یا ازش استفاده کن.
نور چوبدستیها از در شکافته میشد به دل اتاق. مرگخوارها داشتن نزدیک میشدن.
فرد ناشناس هنوز اون شیء تاریک رو توی دستش گرفته بود. تپشش تموم نمیشد؛ مثل نبض یه موجود زنده توی انگشتاش میزد.
تو همون لحظه، سایهای که حالا عقبتر ایستاده بود، دوباره از دل تاریکی ظاهر شد.
صدای آرومش توی اتاق پیچید؛ محکم، اما بیشتاب:
– اسم من... مارکوسه. مارکوس فنویک.
فرد ناشناس با چشمای گشاد شده برگشت سمتش.
– چی گفتی؟ مارکوس؟ همون... افسانهایه؟
مارکوس بدون واکنش خاصی گفت:
– افسانهها اغلب دروغن... یا نصفهن. من حقیقت نیمهکارهی همون افسانهام.
لحظهای سکوت حکمفرما شد. از بیرون، صدای قدمهای سنگین و فریادهای مبهم نزدیکتر میشد.
مارکوس ادامه داد:
– من از دل قرنی اومدم که جادو هنوز خام بود... وحشی. از جایی که عشق، توهم بود و قدرت، تنها واقعیت. دیدم که چطور امیدها میمیرن، چطور مردها با ایمان میجنگن و باز هم شکست میخورن.
– پس... چرا برگشتی؟ واسه چی الان؟
مارکوس به جلو قدمی برداشت.
– چون شماها دارین اشتباه منو تکرار میکنین. شماها هنوز نفهمیدین که قدرت واقعی توی مرگ نیست... توی انتخابه. من اومدم تا شاید یه انتخاب تازه رو ممکن کنم.
فرد ناشناس نگاهی به جسم لرد که حالا با پتو پوشیده شده بود انداخت.
– میخوای با اون شیء... یه هورکراکس جدید بسازی، نه؟
مارکوس سری تکون داد.
– نه یه هورکراکس معمولی. یه پیوند بین گذشته و آینده. بین چیزی که بود و چیزی که میتونه باشه. ولی اگه ازش استفاده کنی، دیگه اون آدم سابق نمیمونی. دیگه فقط دنبال صلح نیستی. میشی بخشی از چیزی که مرز بین تاریکی و نوره.
فرد ناشناس لبش رو گزید. صداها حالا درست پشت در بودن.
در اتاق با لگد باز شد. نور، فریاد، و چوبدستیهای آماده.
مرگخوارها...
مارکوس محو شد، درست مثل سایهای که هیچوقت نبوده.
و فرد ناشناس...
اون شیء هنوز تو دستش بود. فقط یک حرکت لازم بود.
حرکتی که میتونست لرد رو نجات بده، یا دنیای جادو رو به قهقرا بکشونه.
یا شاید... یه راه سوم بسازه. راه مارکوس.
«هر چیز باید بمیرد، تا بیدار شود.»