خلاصه: یه فرد ناشناس به کمک معجون دوئل ترول ها که از اِما ونیتی گرفته، دامبلدور و لرد رو مسموم کرده. این سم بعد هفتاد و دو ساعت اثر می کنه و باعث مرگ میشه.(الان فقط 70ساعت وقت مونده) البته اگه یکی از رهبرا بمیره، اون یکی زنده میمونه. فعلا رهبرای دو جبهه بی هوشن. دامبلدور تو بیمارستانه و لرد تو خونه ریدل. مرگخوارا لینی رو فرستادن تا به بهانه مذاکره سر محفلیا رو گرم کنه تا خودشون یه راهی پیدا کنن.
از اون طرف ریموس لوپین هم به سمت خونه ریدل راه افتاد تا لرد رو بکشه و سیریوس هم رفت جلوشو بگیره. سیریوس موفق شد خودشو به ریموس برسونه اما هیچ کدوم حواسشون به ماه کامل نبود و یهو لوپین تبدیل به گرگینه شد.-------------------------------------
فلش بک_ سالها قبل هاگوارتز- این معرکس پسر!
قیافه شاداب جیمز پاتر نشان می داد واقعا دارد از خوردن شکلاتی که نصف بیشتر حجم دهانش را اشغال کرده بود، لذت می برد.
- دمت واقعا گرم مهتابی! شکلاتت کل هاگ رو ترکونده!
سیریوس بلک درحالی که مجله ای در دست داشت با هیجان وارد خوابگاه شد و این حرف را زد.
روی مجله تصویر ریموس لوپین می درخشید که بخاطر درست کردن شکلاتی جادویی که لبخند روی لب همگان میاورد، برنده جایزه جغد طلایی شده بود. داخل مجله هم مصاحبه ای از او وجود داشت که به رازهای موفقیتش اشاره کرده بود.
-ممنونم سیریوس.
ریموس با خجالت نسخه ای از مجله را گرفت و به عکس خود خیره شد. حتی خودش هم باور نمی کرد بتواند با درست کردن شکلات برنده جایزه جغد طلایی شود. برای لحظه ای فکری از ذهنش گذشت که جیمز آن را به زبان آورد:
- به نظر من بعد فارغ التحصیلی برو برای خودت مغازه شکلات فروشی باز کن.
سیریوس که حالا دهانش پر از شکلات بود و مشتی دیگر هم می خواست بردارد، با سر حرف جیمز را تایید کرد و با دهان پر گفت:
- تو یه خالقی! خالق شکلاتای حال خوب کن! شاید باید از این به بعد جای مهتابی صدات کنیم شکلاتی.
همه پسرها با هم زدند زیر خنده.
چه کسی میدانست سرنوشت این دستان شکلات خلق کن در آینده چه خواهد شد...
پایان فلش بکسیریوس بلافاصله بعد از اینکه به سختی چشمانش را باز کرد، قرص کامل ماه را دید که درون آسمان قیرگون شب شناور بود. ماهی که با تمام زیبایی اش باعث اتفاقات ناخوشایندی می شد. در واقع یک نگاه کوتاه به ماه کامل کافی بود تا تمام حس شیرینی که سیریوس چند لحظه (شاید هم دقیقه یا ساعت؟ نمیدانست چند وقت بی هوش بوده) پیش
-از دیدن رویایی درمورد گذشته
- گرفته بود، بپرد.
با عجله از جایش برخاست و به حالت نشسته در آمد. به اطرافش نگاهی انداخت و متوجه شد روی چمن های خیس و خنک دراز کشیده بود.
با انگشتش شقیقه اش را مالید و سعی کرد به یاد آورد چه اتفاقی برایش افتاده.
داشت با ریموس جر و بحث می کرد و می خواست جلوی او را بگیرد ولی ریموس حرفش را گوش نکرد.
هر دو به سمت مقر ولدمورت راه افتادند اما با ظهور ماه کامل در آسمان همه چیز بهم ریخت. ریموس به طور ناگهانی تبدیل به گرگینه شد و او هم سعی کرد با دوستش مقابله کند ولی برای تبدیل شدن دیر شده بود. صدای زوزه دیگری را هم شنید و بعد... و بعد؟چیز دیگری یادش نیامد!- لعنتی! ریموس!
با بیشترین سرعتی که داشت، چوبدستی اش را از جیبش بیرون کشید و فوری حالت تدافعی به خود گرفت. سپس بلند شد و ایستاد. با گفتن «لوموس» نوک چوبدستی خود را روشن کرد.
و آنگاه متوجه موجودی به بزرگی یک گرگینه شد که درست کمی آن طرف تر از او، روی چمن ها افتاده بود. به نظر می رسید موجود گرگینه مانند هم بیهوش است.
- اوه رفیق!
محتاطانه خودش را به ریموسی که گرگینه شده بود رساند. کنارش زانو زد و به آرامی مشغول بررسی علائم حیاتیش شد. بدن ریموس با هربار تنفس بالا و پایین می شد. نبضش نرمال بود و قلبش مثل قلب گرگینه های دیگر می زد. همه چیز به نظر خوب می رسید و این برای سیریوس خوشحال کننده بود.
- مرلینو شکر که خوبی.
نفس عمیقی کشید و با نگاهش اطراف را برای یافتن فردی دیگر، جستجو کرد. اما کسی را نیافت. با خود اندیشید که شاید توسط یک مرگخوار مورد حمله قرار گرفته بودند؟ ولی نه! این نمی توانست باشد. مرگخوارها تمایلی به زنده نگه داشتن محفلی ها نداشتند. پس کار چه کسی بود؟ یک فرشته یا یک شیطان دیگر؟
- نمیدونم کی این کار رو باهامون کرده ولی هرکی بوده باعث شد نجات پیدا کنیم... حداقل فعلا.
دست از جستجو کشید و دوباره کنار ریموس زانو زد. گرگینه خیلی آرام خوابیده بود و در خواب کاملا بی آزار به نظر می آمد.
سیریوس چوبدستیش را به سمت او نشانه رفت و وردی زیرلب زمزمه کرد. بلافاصله ریسمان هایی نامرئی دست و پای گرگینه را بستند و او را به اسارت در آوردند.
- متاسفم واقعا. ولی نمیتونم بذارم دستاتو آلوده کنی.
مرد مو مشکی خم شد و رفیق گرگینه اش را کول کرد. ریموس سنگین تر از آن چیزی بود که به نظر می رسید و این باعث شد اولش حفظ تعادل برای او کمی سخت باشد و تلو تلو بخورد.
- میدونی چرا اینجا ولت نمی کنم ریموس؟ میدونی چرا نمیذارم بری و لرد رو بکشی؟
گرگینه بیهوش پاسخی نداد.
- چون این دستا برای کشتن آدما آفریده نشده! تو خالقی و با این دستا خلق می کنی!
بعد از مدتی راه رفتن عرق از پیشانی سیریوس پایین می چکید و خستگی همچو خورشیدی پشت کوه، به آهستگی درون وجودش طلوع می کرد. ولی او سرسختانه به راهش ادامه میداد. قصد نداشت رفیقش را همانجا ول کند.
- ریموس تو با دستات شکلات درست می کنی.. شکلاتایی که رو لب های همه خنده میاره... تو خالق لبخندایی! و میدونی که لبخندا زندگی ها رو نجات میدن!
لحظه ای برای تنفس توقف کرد. ریموس همچنان بیهوش بود.
- تو با دست هات زندگی ها رو نجات میدی!...
و من نمیذارم دستایی که به مردم زندگی می بخشه، جون یه نفر رو بگیره!کمی آن طرفتراما نمیدانست که بیهوش کردن یک گرگینه و رفیقش و سپس رها کردنشان روی چمن های بیرون خانه ی ریدل کار درستی است یا نه. ولی آن لحظه حس کرد چاره ی دیگری ندارد. اگر محفلی ها وارد خانه ریدل می شدند اوضاع بسیار بد می شد.
زیر نور ماه، سیریوس را دید که دوستش را کول کرده بود و داشت از خانه دور می شد. به نظر می آمد تا مدتی می تواند از بابت حمله آنها خیالش راحت باشد. حالا فقط باید راهی برای نجات لرد و دامبلدور میافت.
آهی کشید و وارد خانه ریدل شد.