هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

شصت و نهمین دوره‌ی ترین‌های سایت جادوگران برای انتخاب بهترین‌های فصل بهار 1403، از 20 خرداد آغاز شده است و تا 24 خرداد ادامه خواهد داشت. از اعضای محترم سایت جادوگران تقاضا می‌شود تا با شرکت در عناوین زیر ما را در انتخاب هرچه بهتر اعضای شایسته‌ی این فصل یاری کنند.

مدیریت سایت جادوگران به اطلاع کاربران محترم می‌رساند که سایت به مدت یک روز در تاریخ 31 خرداد ماه بسته خواهد شد. در صورت نیاز این زمان ممکن است به دو روز افزایش پیدا کند و 30 خرداد را نیز شامل شود. 1 تیر ماه سایت جادوگران با طرح ویژه تابستانی به روی عموم باز خواهد شد. لطفا طوری برنامه‌ریزی کنید که این دو روز خللی در فعالیت‌های شما ایجاد نکند. پیشاپیش از همکاری و شکیبایی شما متشکریم.


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: ماجراجویی های خطرناک هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۱:۳۸ جمعه ۷ دی ۱۳۹۷

لاورن د مونتمورنسی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۴ جمعه ۲۳ آذر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۰:۱۴ پنجشنبه ۷ فروردین ۱۳۹۹
از دهکده بلک تورن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 52
آفلاین
- که گفتی میخوای با مرگخوارا بجنگی . هدف والاییه ، اما برای یه دختربچه تقریبا غیرممکنه . اینطور فکر نمیکنی ؟
- شاید اینطور که میگی باشه ، اما من نمیخوام جا بزنم ...
- ببین دختر ، من تحسینت میکنم ، اما نمیتونم بذارم اینکارو انجام بدی !
لاورن عقب عقب به سمت در رفت .
- به خاطر خودته ...
ناگهان صدای مهیبی از دورو بر شنیده شد و به دنبال صدای آن افرادی پیوسته طلسم های ممنوعه را به زبان می آوردند به گوش رسید .
لودو فریاد زد : مرگخوارا ! دوباره اومدن ! قایم شو !
- اما من میخوام بجنگم ... !
- میگم برو قایم شو !
به قیافه مهربان لودو نمیخورد همچین فریادی بزند ، و همین باعث شد لاورن بی حرف دیگری برود و پشت پیشخوان قایم شود .
چند لحظه بعد صدای شکستن در مغازه به گوش رسید و لاورن شاهد دوئل وحشتناکی بود که هیچ شباهتی به دوئل های دوستانه کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه نداشت . نمیدانست چه باعث شده اینقدر نگران کسی باشد که پنج دقیقه هم نمیشد ملاقات کرده بود ...



We all have both light and dark inside us . What matters is the part we decide to act on . That is what we really are ... S.B

تصویر کوچک شده



پاسخ به: ماجراجویی های خطرناک هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۹:۱۳ جمعه ۷ دی ۱۳۹۷

لودو بگمن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۳۹ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۱:۴۲ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۱
از Wizardry pardic
گروه:
کاربران عضو
پیام: 158
آفلاین
زمستون سردی در پیش بود ، کل شهر در حال جمب و جوش بودن ، در حالی که مردم مشغول جمع آوری هیزم و خرید لباس گرم بودن لاورن از شومینه خاک گرفته مغازه متروکه ای که هفته پیش مرده خورا بهش تاخته بودن سر دراورد .

-اوووه ، اهمممم اهممم اهههه
_ لعنتیییییی ، تو دیگه کی هستی؟؟
_مممم....من من ، من استفانیم !!

لاورن که از دیدن یه مرد درشت هیکل تو اون مغازه جا خورده بود و بیشتر حس ترسش به کنجکاویش سلطه داشت یه اسم اشتباه گفت و با چشمای گرد شده به مردی که کت چهار خونه زرد و مشکی داشت خیره شد...

_نمیشناسمت بچه !!! ولی شال ریونو داری ، پس قابل اعتمادی منم یه ریونیم ، اسم من لودئه ، لودو بگمن وزیر ورزش و تفریحات جادویی ....

لودو که در میان فخر فروشیش یهو یاد ماموریت خاصش افتاد و خطر وجود این دخترو متوجه شد ، دست از وراجی برداشت و با چهره جدی رو به لاورن کرد و گفت :

_از اونجایی که تو ریونی هستی و من نمیشناسمت و با توجه به قد و هیکلت حدس میزنم سال اولی باشی!!

لاورن که کمی از ترسش ریخته بود و یواش یواش داشت به لودو اعتماد میکرد شروع به حرف زدن کرد

_باید بگم آمادگی دیدن شمارو نداشتم آقای بگمن ، میشه من ساعد دستاتونو ببینم؟؟؟
_اوه ، خوشم اومد دختر بفرما ، من مرده خور نیستم استفانی !
منه یه محفلیم و آلبوس ازم خواست امروز بیام اینجا و سر نخی از اونا پیدا کنم ، از اونجایی که حملات جدیدا داره بیشتر میشه فکر نمیکنم درست باشه تو اینجا باشی.

لاورن شروع به تعریف کردن هدفش کرد ، اول از اینکه اسمش چیز دیگه ای و از چه خانواده ایه گفت تا علمش از معجون سازیش ....


تصویر کوچک شده


ماجراجویی های خطرناک هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۶:۴۹ جمعه ۷ دی ۱۳۹۷

لاورن د مونتمورنسی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۴ جمعه ۲۳ آذر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۰:۱۴ پنجشنبه ۷ فروردین ۱۳۹۹
از دهکده بلک تورن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 52
آفلاین
(سوژه جدید)

- من نمیدونم تو چی تو سرته ، اما هر چی هست خطرناکه !
لاورن سعی کرد توضیح دهد :
- گوش کن پنه لوپه من میتونم از خودم محافظت کنم و ...
پنه لوپه اجازه نداد حرفش تمام شود :
- نه نمیتونی ! تو فقط یه سال اولی هستی ! متوجهی ؟!
- آره ولی من میدونم که میتونم ! من یه د مونتمورنسی ام !
- دلیل نمیشه چون یه د مونتمورنسی باشی انقدر اعتماد به نفست بالا باشه ! میخوای با دو تا شیشه معجون بری با مرگخوارا بجنگی ؟! آخه تو عقل نداری ؟
- اما من هم به خودم هم به معجونام اطمینان دارم ! بالاخره یکی باید این ریسکو بکنه ! ممنون که نگرانمی اما من باید برم ...
لاورن شروع به چپاندن وسایلش در چمدان کرد :
- و راستی ، ممنون میشم اگه این موضوع رو به کسی نگی !
پنه لوپه جیغ جیغ کنان گفت :
- وااااااااای دلم میخواد بزنمت ! تو واقعا انتظار داری وقتی میبینم یکی از همگروهیام داره خطرناک ترین کار ممکنو انجام میده ساکت بمونم ؟
لاورن با صورتی نه چندان خوشحال دست از کار کشید :
- فهمیدم ! پس تو هم دوستم نیستی ... به هیچکس نمیتونم اعتماد کنم ...
و با قدمهای سنگین چمدان را برداشت و کشان کشان از سالن ریونکلاو بیرون برد و پنه لوپه را در بهت تنها گذاشت .

2 ساعت بعد - پس از اتمام کلاس گیاهشناسی - راهروی شرقی


لاورن با ترکیبی از بغض و عصبانیت در راهرو قدم برمیداشت و با خودش کلنجار میرفت که آیا واقعا این چیزیست که برای آن زندگی میکرده یا نه ... و با خودش فکر کرد که شاید دیگر هرگز برنگردد . اما از یک چیز مطمئن بود : او باید اینکار را میکرد ... پس با قدمهای مصمم تر راهش را به سمت شومینه سالن ریونکلاو در پیش گرفت ...

سالن ریونکلاو - جلوی شومینه


زمان نهار بود و سالن ریونکلاو خالی از دانش آموزانی بود که متوجه غیاب او نشده بودند .
لاورن کتاب کلفتی را که پدرش روز تولدش به او هدیه داده بود از کیفش بیرون کشید :
طسم های گمنام ، نوشته آمیتوس مایرز کتابی که تنها و تنها یک نسخه از آن نوشته شده بود . پدرش میگفت آنرا از یک تاجر پیر انگلیسی خریده است .
لاورن صفحه مورد نظرش را پیدا کرد ، فصل پنجم - شکستن قوانین و محدود کننده ها .
لاورن روی کلمات کتاب دست کشید :

شکستن قفل شبکه های پروازی
در اماکنی مانند هاگوارتز یا وزارت سحر و جادو که شبکه های پرواز آن مانند شومینه ها همگی قفل شده اند با توجه به اینکه همیشه جادوگری با نیاز ضروری به انتقال توسط پودر پرواز و یا رمزتاز وجود دارد ، استفاده از طلسم آپنلاکرول کارساز خواهد بود .


لاورن دوباره کتاب را بست و درون چمدان جا داد و چوبدستی اش را در آورد .
- آپنلاکرول ...
سپس داخل شومینه شد و همزمان با ریختن یک مشت پودر سبز رنگ پرواز گفت :
- هاگزهد !



توضیحات : تاپیک قبلی به دلیل قرارگیری در انجمن اشتباه قفل شده و داستان از نو شروع خواهد شد ...


ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۸/۲/۳۱ ۱۷:۴۴:۴۲

We all have both light and dark inside us . What matters is the part we decide to act on . That is what we really are ... S.B

تصویر کوچک شده



پاسخ به: زير نور ماه!
پیام زده شده در: ۲۰:۰۵ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶

دارین ماردنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۴ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۹ پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 97
آفلاین
آن شب برای بعضی از بچه های کنجکاو ریونکلاو شب خاص و مهمی بود. شبی که شاید کل سرنوشتشان را به هم می زد و درواقع هیچ کس نمی دانست بعد از آن شب برای بچه ها چه اتفاقی خواهد افتاد؟ حدودا نیمه های شب بود که آنها آرام و بی صدا در تالار عمومی جمع شدند و جلسه شان را شروع کردند. تنها منبع نور تالار یک دانه شمعی بود که قطره قطره آب می شد و می چکید و می سوخت. دارلین گفت :
- احتمالا امشب ماه به رنگ گروه ما در میاد. من شنیدم که ماه به رنگ همه ی گروه های دیگه دراومده وچرخه ی طلسم ماه به اولش برگشته. یعنی امشب دوباره به رنگ ریونکلاو در اومده. این فرصت خوبی برای ماست.

حیف که بعد از کنجکاوی چند تا از دانش آموزان پنجره ها را با تخته بسته و طلسم کرده بودند تا هیچ کس شب ها از پنجره ی تالارشان مخفیانه به ماه نگاه نکند. وگرنه کارشان خیلی راحت تر می شد. ادوارد در حالی که به نقطه ای خیره شده بود و لب بالایی اش را گاز می زد پرسید :
- چطور امکان داره که من خودمو ببینم و با خودم حرف بزنم؟ خیلی دوست دارم بدونم زیر نور ماه چه اتفاقی می افته؟

گرنت پیج با هیجان گفت :
- من شنیدم که اگه به ماه نگاه کنیم به قدرت های عجیب و غریبی می رسیم. به خاطر همین هم آلبوس دامبلدور اجازه نمی ده که به ماه نگاه کنیم. اونا که فکر می کنن ما با این قدرتا شرور می شیم. ما می تونیم خیلی قوی بشیم. از این فرصتا زیاد پیش نمیاد!

لینی وارنر گفت :
- اینا همش شایعه است. ماه به روی هر فرد طلسم خاص خودشو می زاره. شاید به ما قدرت بده و شاید هم بکشتمون. شاید راهی رو برای مشکل زندگیمون بهمون نشون بده. شاید از آینده خبر بده. البته شاید هم بدترین طلسم ها بهمون بخوره و حتی بمیریم. درواقع هیچی معلوم نیست.

سکوت سنگینی همه جا را در بر گرفت. همه به هم نگاه می کردند. نصف صورت بچه ها در سایه فرو رفته بود و نور پریشان شمع بر چهره هایشان می رقصید. در صورت ها اضطراب و دو دلی موج می زد. آن یک ریسک بزرگ بود. یک ریسک خیلی بزرگ. گرنت در حالی که انگشت هایش را با حالتی ریتم دار به دسته ی صندلی می زد گفت :
- چی کار کنیم؟

دارلین گفت :
- این یک ریسک بزرگه. ولی ارزششو داره. فکر نکنم طلسم ماه اونقدر قوی باشه که ما رو بکشه. شاید فقط آسیب بزنه اما شاید هم بهمون قدرت بده. من که هستم.

بچه ها سکوت کردند. ادوارد بعد چند لحظه من و من کرد :
- نمی تونم جلوی خودمو بگیرم. یعنی... شایدم بهتر باشه نیام. خب اما... نه ، دارلین راست می گه. فکر نکنم ماه اونقدرا هم قوی باشه. یعنی هست؟

کسی چیزی نگفت. گرنت گفت :
- منم میام.

همه ی نگاه ها به سمت لینی وارنر رفت. او کمی معطل کرد و بعد به آرامی گفت :
- من هم هستم. بریم.




عشق نیروی وحشتناکی است. نیرویی که مثل یک تیر در قلبتان فرو می رود و زهرش آرام آرام همه ی وجودتان را می گیرد.

یک روز چشم هایتان را باز می کنید و می بینید عاشق شده اید. عاشقی که همه ی وجود و هستی اش ، همه ی ذهن و نیرویش همه ی آرمان ها و همه ی زندگی و دنیایش در چنگال معشوقی گرفتار شده.
وقتی به خود می آیید که می بینید تبدیل عروسک خیمه شب بازی ای شده اید که معشوق نخ هایش را در دست دارد.

خوشحالم که هیچ وقت در این مرداب فرو نرفتم.


پاسخ به: زير نور ماه!
پیام زده شده در: ۱۸:۲۲ پنجشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۶

رگناک اولold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۲ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۳:۲۷ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۶
از تالار ریون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 23
آفلاین
همه دانش آموزان جلوی تابلو اعلانات جمع شده بودند و با بی میلی قانون جدید رو می خوندن.

- "این ظلمه"

- " من حتما پدرم رو از این قضیه با خبر می کنم"

- " اوضاع اینطوری نمی مونه"

لینی با تلاش زیاد خودش رو به تابلو می رسونه:

" دانش آموزان هاگوارتز پس از تاریک شدن هوا و درآمدن ماه حق بیرون رفتن از قلعه باز کردن پنجره و به هر گونه ای زیر نور قرار گرفتن را ندارند. دقت کنید که این امر به خاطر سلامت خودتان است. مدیر مدرسه علوم و فنون جادگری هاگوارتز"

با کمی گشت و گذار و صحبت با اعضای گروه ای دیگه لینی متوجه می شه که نور ماه برای هر یک از گروه ها رنگ خاصی داره و طلسم خاصی در کاره مثلا برای گریفیندوری ها ماه قرمز میشه و اتفاقاتی میافته که ربط به سمبل شجاعت داره همینطور در هر گروه یکی دو تجربه از ماه رنگی و اتفاقات عجیبش وجود داشت.

لینی وارد تالار عمومی میشه و با صدای بلندی میگه:

- "باورتون نمیشه چی دیدم و چیا شنیدم"

همه تالار رو به در ورودی برمی گردن و با چشمای گرد شده مملو از کنجکاوی به لینی چشم دوختند.

لینی ادامه داد :

-" همه گروه ها چیزی شبیه اتفاقاتی که واسه من و لیسا افتاد رو تجربه کردن و حتی اساتید هم از قضیه خبر دارن واسه همین زمان تاریکی بیرون رفتن و یا به هر شکلی زیر نور ماه قرار گرفتن رو قدغن کردن نمی دونید تو سرسرا چه غوقایی بود"

لونا که به طرز عجیبی تازه به داستان علاقه نشون داده بود لینی رو مجبور کرد که سیر تا پیاز ماجرا رو با تمام جزئیات بدقت توضیح بده. و بعد از پایان حرف های لینی گفت:

- " این کار حتما مربوط به ماه دزدک هاست"

ملت:
- " چیچی ها!!!!؟"

-" یه سری موجود که اطلاع دقیق ازشون نیست ولی اگر از قفس خودشون آزاد بشن خودشون رو تو نور ماه مخفی می کنن و از طریق این نور هر شخص رو مطابق با خودش طلسم می کنن این طلسم ها گاهی خوبه گاهی بد و هدف اصلی این حیوونا اصلا معلوم نیست. یه چند تایی تو همین باغ وحش خودمون داشتیم که با مسائل سوارز ها کسی توجه زیادی به اونا نداشت."


شناسه قبلیم

یاد مری و لینی (بوقی) و لونا و ققی و زینو و آسپول و فلیت و چو (بوقی) و هلنا و .... خیلی بودن نمیشه همه رو گفت خوب بخیر بازم من اومدم،

تصویر کوچک شده


پاسخ به: زير نور ماه!
پیام زده شده در: ۳:۱۴ شنبه ۳۱ تیر ۱۳۹۶

اورلا کوییرکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۰۸ جمعه ۲۳ شهریور ۱۳۹۷
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 477
آفلاین
سوژه جدید

درختان های هاگوارتز آرام با نسیم میرقصیدند. نور ماه باعث شده بود که آن ها درخشان به نظر برسند. جنگل در سکوت فرو رفته بود و از تنها گوشه ای از آن، صدای حرف زدن ریونکلاوی ها به گوش میرسید. آن ها بعضا یا روی زمین سرد خوابیده بودند و یا نشسته بودند. لینی که با موهای آبی رنگش بازی می کرد نفس عمیقی کشید.
- شب قشنگیه نه؛ بچه ها؟

چند نفر سری تکان دادند. کلاوس عینکش را جا به جا کرد و درحالی که صفحه کتابش را نشانه گذاری میکرد گفت:
- برای مطالعه، شب عالی‌ایه.
- برای تو، همه‌ی شبا، برای مطالعه عالی‌ان.

با این حرف جیسون صدای خنده در میانشان پیچید. کلاوس لبخندی زد و بدون این که سرش را از روی کتابش بالا بیاورد گفت:
- دقیقا؛ مطالعه همیشه خوشاینده.

سکوتی برقرار شد. همه میخواستند نهایت لذت را از آن هوا و موقعیتشان بکنند. لبخندی ناخواسته روی لبان تک تک ریونکلاوی ها نشسته بود. کمتر پیش می آمد که آن ها به چنین هوا خوری‌ای بیایند.

- فکر نکنم تا حالا چنین تجربه‌ای داشته باشیم.
- درست یادتان است دوشیزه کوییرک؛ نداشته‌ایم. تا به حال چنین هوایی را تجربه نکرده‌ایم.

لادیسلاو این را گفت و کلاهش را جا به جا کرد. لبخند رو لب اورلا بزرگتر شد، درست یادش بود. انگار همه چیز آن شب خاص بود.

- بچه ها ساعت داره نزدیک دوازده میشه. باید بریم به خوابگاه‌مون.

لیسا نگاهش را از روی تک تک دوستانش گذراند. او درست میگفت، باید تا قبل از ساعت خاموشی به خوابگاه‌شان برمیگشتند. ریونکلاوی ها با ناخوشایندی از جا بلند شدند و به سمت قلعه راه افتادند.

تقریبا همه وارد قلعه شده بودند که ناگهان صدای زنگ ساعت هاگوارتز به صدا در آمد، زنگ نیمه شب بود. ریونکلاوی ها به سرعتشان افزودند که ناگهان پنه لوپه ایستاد.
- لینی و لیسا هنوز نیومدن.

بقیه نیز برگشتند و دو دختر را در حالی یافتند که مات و مبهوت ایستاده بودند و هنوز وارد قلعه نشده بودند. نور ماه روی صورتشان سایه انداخته بود و گیجی چشمانشان را بیشتر جلوه میداد.

دلفی دست دو دختر را گرفت و به داخل کشید.
- معلوم هست چتونه؟ زود باشید باید بریم.

با این که لینی و لیسا هنوز هم گیج به نظر میرسیدند اما پشت سر بقیه به راه افتاند.

تالار عمومی ریونکلاو

به نظر میرسید لینی و لیسا از خلا بیرون آمده بودند اما هنوز هم گیج به نظر میرسیدند. لینی دستش را در موهایش برد.
- من خودمو دیدم. تو ذهنم بود. یه دختر دقیقا مثل خودم؛ پیکسی بود و قیافه شم مثل خودم بود. داشتم باهاش حرف میزدم، میگفت لینی‌ـه و میخواست یه موضوع خیلی مهمی رو بهم بگه؛ اما وقتی دلفی منو کشید توی قلعه انگار ناپدید شد.
- منم دقیقا همین اتفاق برام افتاد. اما من لیسا رو دیدم.

این دفعه همه گیج شده بودند. نمیدانستند چی بگویند. اورلا کنار پنجره ایستاد و به ماه نگاه کرد.
- با این که به حافظه‌ام اعتمادی ندارم اما، مطمئنم وقتی که ساعت دوازده شب شد، ماه آبی رنگ بود. حتی نوری که روی صورت لینی و لیسا افتاده بود آبی بود.

کلاوس به سرعت کتابش را بست و سرش را تکان داد.
- من هم ماه آبی رو دیدم. به نظر میرسه، ماه درست موقع نیمه شب، هرکسی که زیر نورش باشه رو طلسم میکنه... طلسمی که باعث میشه هرکسی با خودش ملاقاتی داشته باشه.


ویرایش شده توسط اورلا کوییرک در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۳۱ ۳:۱۸:۳۸

خودم، آخرین چیزی بودم که برایم باقی می‌ماند تصویر کوچک شده

Onlyتصویر کوچک شدهaven
تصویر کوچک شده



پاسخ به: زير نور ماه!
پیام زده شده در: ۱۳:۵۵ دوشنبه ۳۱ فروردین ۱۳۹۴

لونا لاوگودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۳ شنبه ۲۹ آذر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۰:۱۹ جمعه ۱۲ شهریور ۱۳۹۵
از خونه بابام
گروه:
کاربران عضو
پیام: 251
آفلاین
در تالار راونکلاو

آماندا و سايرين سر خوش برگشتند.لونا که فکرش مشغول بود از خنده اونا حرصش گرفت و رو با اماندا گفت:

_چيه کبکت خروس مي خونه؟اون از ديروزت اينم از الان!

_اخه فهميديم چي شده.

_خب مشتاقم بدونم چيشده؟

_بايد بياي و ببيني.

_خب بريم.

زير نور ماه

_ايناهاش ببين لونا.

_اين ديگه چيه؟

_تقريبا يه آينه اس اما يه اينه خاص.

_خب چه فرقي با آينه معمولي داره؟

_تصويرو سه بعدي نشون مي ده.يني در اصل اين مال مشنگا بوده ولي الان ديگه نيست.

_خب اين چه ربطي به قضيه ماه داره؟

_معلومه ديگه اين عکس ماه دوم رو پخش مي کرده.

_پس بالا اومدن اب دريا ها چي؟

_اونم يه پديده طبيعي بوده و ربطي به ماه دوم نداره.حالا کجا شو ديدي يه چيز ديگه هم پيدا کرديم.

_چي؟

_اين بايد مال يه اسليتريني باشه.

_بايد که نه صد در صد.بايد اينو به پروفسور بگيم.

_چــــــــــي؟به پروفسور؟

_اره خب اون بنده مرلين از ترس رنگ به روش نمونده.
لونا اين رو گفت معطل نماند و دويد به سمت دفتر پروفسور فليت.

_صبر کن ! صبر کن لونا!


مقابل در اتاق پروفسور


از خوشحالي بدون اينکه در بزنه وارد دفتر شد و با نگاه هاي متعجب پروفسور فليت مواجه شد.گلويش رو صاف کردو با انرژي تمام گفت :

_پروفسور معلوم شد کار کيا بوده.

_کار کي؟

_کار بچه هاي اسلي.

_از کجا اينقدر مطمئني؟

_از پيدا کردن نماد گروه.

_خب پس چي باعث شده ماه دو تا بشه؟

_يه آينه جادو شده.

پس بريم اينه رو نشونم بده تا بَرِش دارم.

پروفسور و لونا به راه افتادند و به زير نور دوماه مي رفتند.لونا ديگر نگران و مضطرب نبود.پروفسور هم ديگر نگران نبود.پس از پرس و جو حالا فليت متوجه لبخند رضايت اسنيپ شد و از سوي ديگر از اين بابت خوشحال بود که مجبور نبود حرف زور و بی صحت ريتا رو قبول کنه.

**************************************************

پايان سوژه

سوژش جذاب نبود؛ از طرفی زیادی کش اومده بود و به انتها نزدیک شده بود بنابراین بستمش.

گلرت منتظر سوژه بعديت هستم...


ویرایش شده توسط لونا لاوگود در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۳۱ ۱۴:۰۰:۱۰
ویرایش شده توسط لونا لاوگود در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۳۱ ۱۴:۰۵:۰۲

هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است

Only Raven

تصویر کوچک شده



پاسخ به: زير نور ماه!
پیام زده شده در: ۱۹:۴۸ شنبه ۲۹ فروردین ۱۳۹۴

ریتا اسکیتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۵ شنبه ۹ اسفند ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۳:۵۹ پنجشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۵
از شماها خسته شدم! از خودمم همین طور!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 243
آفلاین
خلاصه:

بچه های تیز هوش راونکلاو متوجه شدند که اتفاق عجیبی در آسمان رخ داده و اون دو ماه در یک آسمان شب بوده! پروفسور فلینت ویک برای یافتن دلیل این اتفاق نادر، پیش پروفسور ستاره شناس، پروفسور سینسترا، مراجعه کرد و فهمید که هر دو ماه واقعی هستند. آماندا هم بی خبر از همه ی اتفاقات از پنجره به پایین پرید و وقتی که پایین رسید، متوجه دو ماه شد. فلور و ادما هم کنجکاوانه دنبال آماندا حرکت کردند و تصمیم گرفتند در پیدا کردن راز این دو ماه، به آماندا کمک کنند. از آن سو هم موجودی در حال بازی کردن با افکار فلینت ویک است و لونا نیز درباره ی دو ماه چیزی پیدا کرده: اين اتفاق فقط دو حالت دارد يک، هنگام شوخي بچگانه و دو.. بازگشت ارباب سياهي. فلینت ویک هم خرسند از پیدا شدن سرنخ، در حال خارج شدن از اتاق خودش بود که ریتا رو به رویش سبز میشود!

- پروفسور فلینت ویک

فلینت ویک سرعت خودش را بیشتر کرد و سعی کرد به ریتا اسکیتر فوضول، توجه نکند.

- پروفسور، صبر کنید! من اطلاعاتی دارم که ممکنه به شما کمک کنه.

پروفسور فلینت ویک ایستاد. کلمه به کلمه ی جمله ی ریتا را با خود مرور کرد. « اطلاعاتی دارم که ممکنه به شما کنه! » یعنی ریتا اسکیتر چه اطلاعاتی درباره ی دو ماه در آسمان دارد؟

ریتا نفس زنان خودش را به فلینت ویک رساند. در چهره ی پروفسور، دیگر هیچ آرامشی دیده نمی شد. حتی برای بزرگ ترین پروفسور راونکلاو، دو ماه بسیار عجیب بود!

- مرلین رو شکر که ایستادین پروفسور.. من اطلاعاتی دارم درباره ی این اتفاق. امیدوارم کمی کنجکاو شده باشین.

فلینت ویک حرفی نزد. ریتا اسکیتر آدمی نبود که برای رضای مرلین به افراد کمک کند. او همیشه در پی منافع شخصی خودش بوده و هست. پس برای چه..

- پروفسور، خوابتون برده؟

رشته ی افکار فلینت ویک با جمله ی ریتا از هم پاره شد. به خودش آمد. ریتا اسکیتر رو به رویش ایستاده بود و چهره ی نگرانش را با دقت نظاره می کرد!

- خیر خانوم اسکیتر! امیدوارم اطلاعات مفیدی داشته باشین وگرنه به جرم گرفتن وقت ارزشمندم می تونم شما رو تنبیه کنم. حالا این اطلاعات رو به من بده.

ریتا اسکیتر در حالی که پوزخند میزد، گفت:
پروفسور، فکر می کردم بیشتر از این ها من رو بشناسین! من چیزی رو به کسی نمیدم مگر اینکه برای من سود و منفعتی داشته باشه. فکر می کردم این رو بدونین.

- بله، می دونستم! حالا در ازای این اطلاعات از من چی می خوای؟

- خب، این شد یه حرف حساب. دوست دارم در جریان تمامی قضایای این دو ماه باشم و اینکه هر چی رو که میدونین به من بگین. البته، نگران نباشید. من در آخر روزنامه از شما هم یادی میکنم!

فلینت ویک کمی فکر کرد. بودن ریتا اسکیتر در کنارش قطعا جذاب نیست! باید حدس میزد که همچین خواسته ای دارد.. اما چه میشود انجام داد. باید ریتا اسکیترِ فوضول را تحمل کند!

- باشد.. جهنم و ضرر! فقط به دست و پایم نپیچ. حالا اطلاعات و بده!

- هر چی شما بگید پروفسور فلینتی. این هم یک روزنامه از سال 1902. آن زمان هم این اتفاق افتاده بود. بیشتر کتاب ها درباره ی ظهور یک تاریکی حرف زدن. اینم تشبیه شده به اسمشو نبر در کتاب ها. اما منظور از تاریکی، مرگه. مرگ!

کلمه ی مرگ، لرزه ای بر اندام پروفسور انداخت. ریتا ادامه داد:

- مرگ تک تک کسانی که دوست دارند راز دو ماه رو بدونند!


دلتنگ آن گوشه گیر قدیمی!

به امید بازگشتِ سیریوس بلک

گوشه گیرم، باز گشت!


پاسخ به: زير نور ماه!
پیام زده شده در: ۱۷:۲۴ شنبه ۲۹ فروردین ۱۳۹۴

زنو فیلیوس لاوگود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۸ چهارشنبه ۲۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۶:۵۲ دوشنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 114
آفلاین
اون ور توي تالار ريونکلاو

پروفسور فليت کلافه راهي حياط هاگوارتز شد.باورش برايش محال بود دو ماه در يک شب ؟آيا جهان ديگر وجود داشت؟وجود ماه دوم چه نتيجه در بر خواهد داشت؟اين سوالات به ترتيب از ذهن پروفسور فليت مي گذشتند.که صدايي شبيه به صداي يک انفجار سکوت بي پايان اين شب سهمگين را شکست.پروفسور با خونسردي تمام به سمت صدا برگشت ولي کسي را نديد همانطور که در حال گشتن بودچشمانش روي يه وسيله مشنگي ثابت ماند.

_اين ديگه چيه؟

_اين يه وسيله است که مشنگا توي جشن ها از اون استفاده مي کنند.

پروفسور که از شندن اين صدا متعجب شده بود.ترسان ترسان به دنبال صدا مي گشت.تمام تمرکزش بر روي چشمانش متمرکز شده بود ولي فليت هيچ چيز پيدا نمي کرد جز سايه در ختان هيچ چيز نديد.

_گشتم نگرد نيست!

_تـ... تـ...تو کي هستي؟

_منو خوب مي شناسي پروفسور!

_صدات خيلي آشناست ولي...

_ولي نمي شناسيش درسته؟

_بله کاملا درسته!ميشه خودتو معرفي کني؟

_منـ....

_پغوفسوغ؟پغوفسوغ؟

اين صداي گابريل بود که با چهره هراسان فليت مواجه شد.

_پغوفسوغ چه اتفاقي افتاده؟

_چه طور مگه؟

_غنگو غوتون پغيده دغ حد غوح.

_تو برو داخل منم ميام.

_باشه پغوفسور.

گابريل رفت دوباره فليت در اين شب عجيب و مرگبار با دو ماه و يک صدا تنها مانده بود.

_خب خودتو معرفي کن.

فليت جوابي نشنيد اما همچنان منتظر بود.باز هم همان صدا با يک جسم دو باره پرتاپ شد.که به ان يک کاغذ وصل بود.

فليت شروع کرد به خوندن:

پروفسور شناسايي من به همين راحتي هم نيست.به تالار برگرد.

يعني چه فليت بايد چي کار مي کرد ؟مي رفت يا مي موند؟درباره ان صداي اشنا چيزي به کسي مي گفت يا نه؟در تمام مسير فليت داشت جواب اين سوالات را مي داد که اصلا متوجه نشد کي وارد تالار ريونکلاو شده؟ولي وقتي به خودش اومد فقط متوجه شد دوباره بچه ها در حال همهمه بودند.تا چشم لونا به فليت افتاد و گفت:

_پروفسور ما يه چيزي پيدا کرديم!

_چه چيزي پيدا کردي لو نا جان؟

_يه کتاب.

_خب اون کتاب چي داره؟

_توش يه چيزي نوشته.

_خب بخون برام.

_دو ماه و يک اسمان.
اين اتفاق فقط دو حالت داره يکي هنگام يک شوخي بچگانه و بازگشت ارباب سياهي.

_اين يه شوخيه من مطمئنم.

_پروفسور اگر هم شوخي باشه فقط کار بچه هاي گروه اسليترينه.

_نمي دونم!نمي دونم!

فليت اين را گفت و کتاب را برداشت و خواست از تالار بيرون برود که گفت:

_دو شيزه اماندا مي شه همراه من بيايد؟

_پروفسور اماندا با چند تا از بچه ها از پنجره زدن بيرون.

_من حتما به کاراونها رسيدگي مي کنم فقط حيف کار مهم تري دارم.

به سمت دفتر معلمان رفت در ذهنش اساي تمامي افرادي که مي توانستند چنين کاري کنند به ترتيب توي ذهنش مي گذشت :

_بچه هاي اسليترين هافلپاف؟يا ولدمورت

با اين فکر رعشه به جون فليت افتاد.

_نه غير ممکنه اون با هري مشکل داره اگه بخواد هري رو تهديد کنه چرا اتفاقي توي گريفندور نيفاتاده؟

در تالار راونکلاو

_اماندا برنگشته؟

_نه .

_نکنه براشون اتفاقي افتاده باشه؟

_ نه بابا!

لونا داشت به اين فکر مي کرد که چه جوري بايد به هرd کمک کن؟

_که چو به پشت شانه هايش زد و گفت:

_خب بايد بهش بگيم.

_تو از کجا فهميدي دارم به چي فکر مي کنم؟

_از تو چه پنهون يه مدته دارم سعي مي کنم ذهن افرادو بخونم که فعلا توي اين کار موفق بودم.

_اخه مساله اينه چه جوري بريم پيشش؟

_خب بايد فکر کنيم.

دفتر معلمان

اسنيپ که شادي از صدايش واضح بود گفت:

_پروفسور دم در کارت دارن.

_با من؟

_بله با شما.

فليت به سمت در رفت و به محض باز شدن در با کسي مواجه شد که حتي انتظارش نداشت.زير لب گفت:

_ريتا؟ريتا اسکيتر؟اييييييييي

_سلام.

_سلام کاري داشتيد؟

_بله مي خواستم درباره راز دو تا ماه ازتون بپرسم.

_من نمي تونم به شما چيزي بگم .

اين را گفت و با سرعت تمام به سمت دفترش حرکت کرد.
اين اولين بار بود که فليت خونسرد نبود انگار انتظار اتفاق بدي را داشت.




ویرایش شده توسط زنو فیلیوس لاوگود در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۲۹ ۱۹:۴۷:۲۹
ویرایش شده توسط زنو فیلیوس لاوگود در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۲۹ ۱۹:۵۵:۰۸


تصویر کوچک شده

آدما دو جور زندگی میکنن :
یا غرور شونو زیر پاشون میذارن و
با انسانها زندگی میکنن،
یا انسانهارو زیر پاشون میذارن و
با غرورشون زندگی میکنن


پاسخ به: زير نور ماه!
پیام زده شده در: ۱۹:۳۴ دوشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۳

لونا لاوگودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۳ شنبه ۲۹ آذر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۰:۱۹ جمعه ۱۲ شهریور ۱۳۹۵
از خونه بابام
گروه:
کاربران عضو
پیام: 251
آفلاین
یعنی ممکـن اسـت چه اتفاقی افتاده باشد؟ دو ماه در یک شب ؟ آخر مگر میشود؟ اگــر با چشمان خود نمی دیدم هرگز باور نمی کردم ...
این ها جملاتی بود که آماندا در مدت زمان کوتاهی آن ها را با خود تکرار می کرد.
هر لحظه حس بد آماندا افزایش پیدا می کرد که یک دفعه به خودش آمد و با خود گفـت :«من آمده ام تا ببینم که چه اتفاقی افتاده نه این که از بترسم...من باید جواب را پیدا کنم و بفهمم که چرا دو ماه در یک شب در آسمـان خودنمایی می کند.».پس از گفتن این جملـات کمی آرام تر شده بود اما هنوز در درونش آن حـس بدخود نمایی می کرد..
به راهش ادامه داد. خیلی از قلعـه دور نشده بود که ناگهان صدایی از پشت بوته ها آمد. آماندا که حسـابی ترسیده بود یک جا ماندن ار به فـرار ترجیح داد و با صدایی لـرزان فریاد زد:«ک....ککی....کی اونجاست؟»
صدایی شنیده نشند و همین موضوع ،در بیش تر شـدن وحشت آماندا نقش بزرگی داشت .تصمیم گرفت پا به فرار بگزارد اما ناگهـان دو سایه از پشت بوته های روبه رویش بیرون آمد...
فلور! پادمـا ! شمایید؟!!! وای حسابی منو ترسوندین. بگین ببینم شما دوتا کی اومدین؟اصلا این جا چی کار میکنین؟ شما مگه تو قلعـه نبودین؟
-خب آره ما تو کـاخ بودیم ولـی خیلی نگرانت بودیم گفتم بیایم تو یافتن جواب کمکت کنیم این جوری خیال فلور هم راحت تره.
(صدای خش خش برگ ها)
ببینم کسه دیگه ای هم با شما دوتا اومده؟
-نه.نه من مطمئنم کسی با ما نیومده.من و پادمـا مواظب بودیم کسی دنبالمون نباشه تا تو درد سر نیفتیم.آره کسی دنبال ما نیومده.
-خ...خخخ....خب بگین ببینم با این حسـاب کی می تونه پشت اون بوته ها باشه !؟!؟!؟







هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است

Only Raven

تصویر کوچک شده








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.