جمعیت جادوآموزان با چهره های درهم و غرولند کنان پشت سر پروفسور زاموژسلی که حال بسیار محبوب شده بود به طرف جنگل به راه افتادند؛ دامبلدور اما کمی عقب تر از جمعیت حرکت میکرد تا بار دیگر با سیلی از گوجه، خیار های خشمگلین مواجه نشود.
سوزان هم لابه لای جمعیت اهسته راه میرفت تا زیر دست و پا له نشود.
پس از دقایقی پیاده روی در میان درختان سربه فلک کشیده جمعیت از حرکت ایستادند و به نظر می آمد حالا تقریبا به وسط جنگل، محل رویش درختان تنومند رسیده باشند.
دامبلدور آهسته و پیوسته جلو آمد و برای اینکه بین جمعیت دیده شود، با کمک جناب زاموژسلی بر روی تخت سنگ بزرگی ایستاد و صدایش را صاف کرد.
_ بابا جانیای عزیز! لطفا...
_ اهااااااااااایییی از رو کمرم بیا پایین هویییی پیرمرد! خجالت نمیکشی با اون حجم ریش روی کمر من سوار میشی!؟
ناگهان سر سبز رنگی از تخته سنگ بیرون امد و تخته سنگ چنان تکان خورد که پیرمرد با تمام اسباب و اساسیه اش نقش زمین شد.
بر زمین افتادن پیرمرد مساوی شد با خنده و تمسخر جادوآموزان که به لطف سدریک دیگوری که یکی از زرنگ های هاگوارتز بود و جناب زاموژسلی سروصدا کمترشد.
دامبلدور به عصایش تکیه داد و با کمری خمیده به سختی از جا برخاست.
_ ببینم باباجان مگه سنگ هم حرف میزنه؟
_ پیرمرد مومن سنگ چیهههه، من لاکپشتم لاکپشتتتتت!
لاکپشت عصبانی دست و پاهایش را از لاک کهنه اش بیرون کشید و ادامه داد:
_ وقتی کوچیک بودیم از دست بچه هاتون آسایش نداشتیم حالا هم شما مارو با سنگ اشتباه گرفتین!
خوشبختانه سوزان در صحبت و مذاکره با لاکپشت ها مهارت داشت، سریعا خود را از لابه لای جمعیت حیرت زده بیرون کشید.
_ جناب دامبلدور اگر اجازه بدین من با این لاکپشت گرانقدر صحبت کنم.
دامبلدور که از حیرت دندان مصنوعی هایش را گم کرده بود سرش را به نشانه تایید تکان داد.
_ جناب لاکپشت عزیز، ای عزیز ترین و زیبا ترین لاکپشت جهان، ای لاک قشنگ ترین لاک دار ... ینی چیز خانه به پشت جهان.... ما داشتیم از اینجا رد میشدیم و قصد توهین به لاکپشت گرانقدری چون شما رو نداشتیم، این پیرمرد مظلوم، بدبخت،بیچاره....
_ عهم عهم!
_ ینی چیز این مرد خیلی جوان گرامی مهربون قشنگ رو ببخشید ماهم بریم به بدبختیمون برسیم.
و بالاخره پس از ساعت ها چرب زبانی سوزان لاکپشت راضی شد پروفسور دامبلدور را حلال کند و برود پی زندگی اش.
در این فاصله جادوآموزان هم یک چرت کوتاهی زده بودند و باز همگی باهم به راه افتادند و لحظه ای بعد جلوی درخت اسمان خراش پیری از حرکت ایستادند، پروفسور زاموژسلی که حسابی ژست ماگل های قوی را گرفته بود تبر رنگی رنگی و ربان پیچ شده ای را که پلاکس تزیین کرده بود برداشت و ضربه ای به درخت زد، اما پس از چند ثانیه خودش برای اینکه آبرو ریزی نشود تبر را بر زمین گذاشت و چوبدستی از را در دست گرفت.
_ جنابمان قصد در قطع کردن درخت با روشی خردمندانه داریم...