هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

جنگ ارتش تاریکی در برابر وزارتخانه سحر و جادو!

لرد ولدمورت به همراه ارتش تاریکی فراخوان حمله‌ای به وزارتخانه سحر و جادو داده است که پایه‌های جامعه جادوگری را لرزانده است! او تنها یک پیام دارد: اگر واقعا فکر می‌کنید در مقابل ما می‌توانید زنده بمانید، بیایید و از جامعه جادوگری دفاع کنید!

پس در این حمله جزء غارتگران باشید و وزراتخانه را تصاحب کنید، یا سفید بمانید و همراه با وزیر سحر و جادو از جادوگران دفاع کنید! (لیست نبردها) بازه‌ی زمانی: از 16 بهمن تا پایان 26 بهمن


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۷:۰۷:۱۳ دوشنبه ۱۰ دی ۱۴۰۳

هافلپاف، محفل ققنوس

روندا فلدبری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۵ پنجشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۲۳:۵۳:۱۷ پنجشنبه ۱۸ بهمن ۱۴۰۳
از دنیا وارونه
گروه:
جـادوگـر
هافلپاف
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
پیام: 235
آفلاین

چمدان به دست، زیر طاق آسمان ایستاده بود و به دور دست ها نگاه می کرد. تا چند متر آنور تر، چیز خاصی برای تماشا وجود نداشت. تنها طبیعت بود که زیر لایه ای از برف ها به خواب می رفت.

برف...
برف می بارید! درست مانند شب تولدش.
نیشخند کجی بر لبانش نشست و به یاد قدیم ها افتاد. آن زمانی که در آن کلبه فرسوده نزد خانواده اش سپری می کرد. البته چه خانواده ای!؟
با آنکه خاندان گانت جزو نوادگان اسلیترین و اصیل ترین جادوگران بودند، اما زندگیشان چیزی کمتر از یک جهنم نداشت. خصوصا برای تک دختر خانواده یعنی مروپ.


تا قبل از یازده سالگی، پدرش انتظارات بسیار زیادی از او داشت. از انجایی که می خواست او را به قدرتمندترین ساحره جهان تبدیل کند، هرگز اجازه نمی داد مانند دیگر هم‌سن و سالانش بیرون برود و مشغول بازی شود. وادارش می کرد کارهایی بکند که در آن سن نیازی به یادگیریشان نداشت. مانند شکار مار بدون هیچ وسیله ای، کشتن پرندگان و یا اعمال شرورانه دیگر.

مروپ پنج شش ساله هرگز عمیقا راضی به انجام هیچکدام از آن کارها نبود ولی از ترس کتک خوردن هم که شده انجامشان میداد و با خود فکر می کرد لابد این تنها راه بهترین ساحره شدن است.


I’m caught up in your expectations
من بین انتظاراتت دارم له میشم

You try to make me live your dream
تو همش سعی میکنی مجبورم کنی که رویاهاتو به حقیقت تبدیل کنم



مروپ کودک منتظر بزرگ شدن بود. هر روز به نوعی غم هایش را درون دل کوچکش می ریخت و منتظر یازده ساله شدن می نشست. در تصوراتش یازده سالگی تنها راه نجات از دست آن همه قوانین سختگیرانه و عذاب های بی پایان بود.
اما نمی دانست قرار است اوضاعش بدتر شود...


But I’m causing you so much frustration
ولی من همش دلیل ناکامی و سرشکستگیت هستم


علائم جادو آنطور که باید آشکار نشده بود. هر لحظه بر خشم ماروولو گانت افزده می شد. آن همه تایم گذاشته بود تا فرزندش مانند بچه مشنگ های اطراف خانه‌شان نشود و حالا نتیجه اش شده بود این!

مروپ پدرش را دوست داشت و فکر می کرد ماروولو همیشه بهترین برنامه ها را برایش دارد. نمی خواست ناراحتی پدرش را ببینند بنابراین دو برابر قبل تلاش می کرد تا کارهایی که او را کاملا از جهان شیرین کودکی دور کرده بودند، به بهترین نحو انجام دهد شاید نتیجه ای ظاهر شود.


And you only want the best for me
و تو فقط بهترینارو برام میخوای

You’re wanting me to show more interest
ازم میخوای که علاقه بیشتری نشون بدم

To always keep a big bright smile
که لبخند زیبا و بزرگی همیشه داشته باشم



اما نتیجه ای حاصل نشد که هیچ، روابط بینشان هم به شدت بهم ریخت. دخترک هر روز مجبور بود توهین ها و تحقیرهای بی پایانی را تحمل کند.


And the storm is rising inside of me
طوفان در درونم داره اوج میگیره

Dontcha feel that our worlds collide?
احساس نمیکنی که دنیا هامون باهم در تضادن؟

It’s getting harder to breathe
نفس کشیدن داره سخت تر میشه



حتی نمی خواست لحظه دیگری از آن دوران تاریک را به یاد بیاورد اما خاطرات بودند که همچون اموج پی در پی به ذهنش هجوم می آوردند...


It hurts deep inside
در اعماق وجودم دارم عذاب میکشم



شاید اگر در خانواده دیگری متولد شده بود می توانست خوشبخت باشد. شاید نیازی نبود اثبات کند یک ساحره از نسل اسلیترین است. شاید می توانست راحت خود حقیقی اش را نشان دهد و هرگز از مورد تمسخر قرار گرفتن توسط دیگران نترسد.


Just let me be Who I am
فقط بذار کسی که هستم باشم

It’s what you really need to understand
این چیزیه که تو باید درک کنی



ولی میدانست همه این ها فقط خیال و رویای کودکانه است. او هرگز قرار نبود فرزند خانواده دیگری شود. هیچکس هم برای نجاتش نمی آمد. هیچکس در این دنیا به او و غم هایش اهمیتی نمیداد.
جهان آنقدر بی رحم و تاریک بود که اجازه میداد دختر کوچک شب ها با تنی زخمی و چشمانی اشک آلود سر بر بالش بگذارد.


And I hope so hard for the pain to go away
من خیلی امیدوارم که این درد از بین بره

And it’s torturing me
داره شکنجه ام میده

But I can’t break free
ولی نمیتونم خلاص بشم


So I cry and cry but just won’t get it out The silent scream
پس من گریه میکنم و گریه میکنم ولی صدای فریاد بی صدام در نمیاد




وقتی که مروپ بزرگتر شد فهمید پدر و برادرش خیلی هم دوستش ندارند. اما همچنان او را تحت فشار قرار می دادند و در مواقعی که فرصت می یافتند شروع به تحقیر کردنش می کردند.


Tell me why
you’re putting pressure on me
بهم بگو آخه چرا انقدر بهم فشار وارد میکنی

And every day you cause me harm
هر روز بهم صدمه میزنی

That’s the reason why I feel so lonely
برای همینم من خیلی احساس تنهایی میکنم

Even though you hold me in your arms
حتی وقتی منو در آغوش گرفتی




هر وقت اشتباهی از او سر میزد یا خرابکاری ای عادی می کرد، به شدت تنبیه می شد تا یاد بگیرد انقدر دست و پا چلفتی نباشد. گاهی هم به حبس در زیرزمین خانه محکوم می شد. به همین دلیل اعتماد به نفسش به صفر رسیده بود و نمی توانست درست و حسابی با کسی ارتباط بگیرد.


And now you’re feeling so so bitter
و حالا تو خیلی حس تلخ و ناخوشایندی داری

Because I’ve let you down
چون من ناامیدت کردم




شب هایی را به یاد می آورد که مجبور شده بود تنهایی در آن مکان تاریک بخوابد. البته خواب که نه. تا خود صبح می نشست و گریه می کرد. بعد به خود تشر می زد که نباید گریه کند زیرا که او از نوادگان سالازار اسلیترین است و جد بزرگش گریه را دوست ندارد.



And the storm is rising inside of me
طوفان در درونم داره اوج میگیره

Dontcha feel that our worlds collide?
احساس نمیکنی که دنیا هامون باهم در تضادن؟

It’s getting harder to breathe
نفس کشیدن داره سخت تر میشه



در ذهنش خود را بخاطر اشک‌هایش تنبیه می کرد و با افکار ناخوشایدش به مجادله می پرداخت. آنقدری با خود درون ذهنش حرف میزد که بالاخره خوابش می برد.

It hurts deep inside
در اعماق وجودم دارم عذاب میکشم

Just let me be Who I am
فقط بذار کسی که هستم باشم

It’s what you really need to understand
این چیزیه که تو باید درک کنی



و‌ بعد با حس مبهم و عجیبی از خواب می پرید. زیرزمین جلوی چشمانش تبدیل به جهنمی عجیب می شد. تاریکی از هرجایی خود را داخل می کشید و جهان اطرافش را احاطه می کرد. هاله هایی از جنس سیاهی روی دیوارها می رقصیدند. ناامیدی شعله می کشید و ترس و هراس را به جان دختر می انداخت.

مروپ سرش را بین دستانش می گرفت و دعا می کرد کابوس هایش تمام شوند و آن درد لعنتی دست از سرش بردارد.


And I hope so hard for the pain to go away
من خیلی امیدوارم که این درد از بین بره

And it’s torturing me
داره شکنجه ام میده

But I can’t break free
ولی نمیتونم خلاص بشم

So I cry and cry but just won’t get it out The silent scream
پس من گریه میکنم و گریه میکنم ولی صدای فریاد بی‌صدام در نمیاد



گوشی وجود نداشت که صدای ناله ها و درخواست کمک هایش را بشنود. فردی نبود تا دستش را بگیرد. مورفین و ماروولو هم پاک فراموش کرده بودند که او یک انسان است و نیاز به دوست داشته شدن دارد. کسی واقعا به احساسات مروپ اهمیتی نمیداد و او رفته رفته در سیاهی بی پایان غم غرق می شد.


Can’t you see
نمیتونی ببینی

How I cry for help
چقدر عاجزانه دنبال کمک میگردم

Сause you should love me Just for being myself
چون تو باید منو برای خودم دوست داشته باشی

I’ll drown in an ocean Of pain and emotion
من در اقیانوس درد و احساسات غرق میشم

If you don’t Save me right away
اگه منو فورا نجات ندی

Just let me be Who I am
فقط بذار کسی که هستم باشم

It’s what you really need to understand
این چیزیه که تو باید درک کنی

And I hope so hard for the pain to go away
من خیلی امیدوارم که این درد از بین بره

And it’s torturing me
داره شکنجه ام میده

But I can’t break free
ولی نمیتونم خلاص بشم

So I cry and cry but just won’t get it out The silent scream
پس من گریه میکنم و گریه میکنم ولی صدای فریاد بی‌صدام در نمیاد



برخورد باد سرد با پوست صورتش، او را به خود آورد. دستی به چهره اش کشید و با تعجب دید خیس اشک است. حتی یادش نمی آمد چه موقع گریستن را آغاز کرده. با اینحال کمی از خودش خجالت کشید. به عنوان مادری که می خواست به خانه سالمندان برود، برای گریه کردن زیادی بزرگ بود.


و همان موقع یادش افتاد که برای چه در آن هوای سرد بیرون ایستاده. این بار هم قصد رفتن داشت. فکر می کرد وجودش در خانه ریدل اضافی است. همانطور که در خانه گانت ها بود. پس همان بهتر که برای همیشه دور می شد. شاید اگر می رفت دنیا را برای دیگران زیباتر می کرد. کسی چه میدانست؟


چرخید تا برای آخرین بار با خانه ریدل ها خداحافظی کند اما متوجه چیز عجیبی شد. یک توده سیاه رنگ با بیشترین سرعتی که می توانست به سمتش می آمد. وقتی که نزدیکتر شد، فهمید آن توده یک عدد تام ریدل است که با دستانی پر از لباس و رداهای گرم زمستانی سمتش می آید. ناخود آگاه با دیدن وضعیت تام خنده‌اش گرفت.

- آی مروپ کجا رفتی؟ بیا اینا رو بگیر جد بزرگت دادن گفتن باید همشونو بپوشی تا سرما نخوری.

تام طی یک‌نقشه از قبل طراحی شده با یک حرکت سریع توده لباس ها را روی مروپ انداخت و همسرش را زیر آنها دفن کرد.‌ بعد با عجله چمدان مروپ را برداشت.

- اوه اوه نگاه کن! با این چمدون میخواستی بری خونه سالمندان؟ نکنه قصد داشتی آبروی پسرمونو ببری؟ این چمدونه هم خرابه و هم پاره پوره‌ست!

مروپ که برای خارج شدن از توده لباس ها دست و پا می زد خواست اعتراض کند و بگوید که چمدانش هیچ چیزش نیست اما قبل از اینکه بتواند حرفی بزند تام فوری ادامه داد:
- من چمدونت رو می برم درست کنم. تو هم که نمیتونی بدون چمدون وسایلت جایی بری پس زود برگرد خونه.
- عه. وایسا!
- نخیر وایسادن نداریم.

مروپ از حقه بازی تام خنده‌اش گرفت. یکجورهایی ته دلش خوشحال بود که به حال خودش رها نشده. با آنکه در گذشته زندگی خیلی خوبی نداشت ولی حالا با داشتن تام احساس خوشبختی می کرد. خوشبختی بی نهایت!
پس بی چون و چرا از جایش بلند شد و بعد جمع کردن لباس ها به سمت خانه راه افتاد.


گاه آنکس که به رفتن چمدان میبندد
رفتی نیست، دو چشم نگران میخواهد




°written by Kevin°





پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۴:۴۳:۲۷ چهارشنبه ۵ دی ۱۴۰۳

هافلپاف

علی بشیر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۵:۰۵ دوشنبه ۳ دی ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۲۳:۴۸:۲۸ جمعه ۲۸ دی ۱۴۰۳
گروه:
هافلپاف
جادوآموز سال‌پایینی
جـادوگـر
پیام: 8
آفلاین
امروز سه شنبه حوالی ساعت ۷ بعد از ظهر میدان ترافالگار لندن علی بشیر روی یکی از صندلی های سبز کافه استار باکس که برگ های سبز درختی تنومند کمی سایه بر روی صندلی او انداخته نشسته، بادی لذت بخش می وزید او به میدان و اتوبوس های قرمز دو طبقه و رفت و آمد مردم نگاه می کند به غروب زیبای لندن به گروه موسیقی اسکاتلندی که لباس مخصوص مردم اسکاتلند را به تن دارند و همه این ها ذهن او را درگیر خود می کند؛
-علی بشیر: آه چه دنیایی چقدر همه چیز در حال تغیره و این چندسال اخیر خیلی بیشتر.... از آخرین حضورم در لندن سال هاست میگذره آخرین بار در وزارت خانه سحر و جادو با آرتور ویزلی درمورد واردات قالیچه پرنده گفت و گو می کردم عجب آدم لجبازی بود سر این مسئله مرا خیلی اذیت کرد ولی خب وقتی فهمید از راه دور مسافر هستم من رو به خونه زیبایش برد، پذیرایی گرم همسر مهربانش، فرزندانش که آن زمان کودک بودند بیل و چارلی شیطان نزدیک بود یکی از قالیچه های من را به آتش بکشند قالیچه نفیسی که یادگار کاترین کبیر بود آن شب پروفسور معروف اسنیپ هم به خانه آن ها آمده بود مردی جوان که درخشش موهای مشکی و چشمان او را هرگز فراموش نمیکنم با او درمورد دفاع دربرابر جادوی سیاه گفت و گو کردم و اینکه چگونه این جادو مردم بیچاره مصر دوران تینیتی را از بین برد.

علی بشیر به ساعت چرم کهنه دستش که شیشه آن از کهنگی کدر شده بود ولی عقربه های الماس ساعت همچنان خودنمایی می کردند نگاهی انداخت و با خود گفت:
-علی بشیر: اوه دیر شده باید به خانه برگردم حوصله غر زدن های خانم شایر رو ندارم.

علی به سمت خیابان رفت و یک تاکسی مشکی رنگ او را سوار کرد. او به خانه رسید باد کم کم داشت به یک طوفان تبدیل می شد، خانه فعلی او پلاک ۶۲۲ واقع در خیابان ویکتوریا در نزدیکی کلیسا مینستر است، او در طبقه دوم خانه کوچک که صاحب خانه آن زن پیری به نام خانم شایر با خوکچه اش به نام لستر زندگی می کند.
علی بشیر جعبه ای قهوه ای کوچکی را همیشه همراه خود دارد ولی آن فقط یک جعبه بی ارزش نیست همه دارایی ها و یادگارانی که علی بشیر طی زندگی طولانی خود جمع آوری کرده و قالیچه های نفیس او در این جعبه است، علی بشیر چوب دستی خود را که نام آن سی پر است را از کنار ردای خود بیرون می آورد و به سمت جعبه می گیرد و می گوید:
- علی بشیر: 《بگشای》

جعبه تبدیل به یک کمد قهوه ای چوبی که دستگیره های طلایی و طرح سیمرغ و اژدهای دو سر روی آن است می شود.
علی بشیر اطراف خود را نگاه می کند و وارد کمد می شود داخل کمد قفسه های زیادی است که داخل هر کدام اشیای مختلفی قرار گرفته مثلا کتاب جادوی اهریمنان که از جادوگری پیری به نام طاووس گرفته بود، یا سنگ یشم یاقوت کبود که در کاخ فرعون از آن برای درمان ارواح موذی سر فرعون استفاده میشد، یا مجسمه ای کوچک سفیدی که از ایزدبانو آناهیتا سوار بر اسب سفید به جنگ دیوان می رود وجود دارد.

اما یک قفسه از همه قفسه ها برای او خاص تر هست به سمت آن قفسه می رود و صندوقچه ای طلایی که نقش گیاه پیچک روی آن طراحی شده را باز می کند....
صدایی به گوش علی می رسد فورا از کمد بیرون می آید و چوب دستی اش را بیرون می آورد و می گوید:
- علی بشیر: مسدود

کمد به حالت اولیه خود یک جعبه برگشت، کاغذ ها داخل اتاق پخش شده بودند و قلم و دوات او به زمین ریخته بود علی با خود گفت:
-علی بشیر: این چه صدایی بود چه شده نکنه من رو پیدا کردن.
به سمت پنجره که باز بود رفت طوفان شدیدی در حال وزش بود کلیسا معلوم و صدای ناقوس آن می آمد علی با خود گفت:
-علی بشیر: حتما باد وزیده و پنجره را باز کرده و همه چیز بهم ریخته.

علی پنجره را بست و به سمت آشپزخانه رفت که ناگهان نگاه او به پاکت نامه ای روی تخت افتاد مهر و موم قرمز رنگ آن را می شناخت علامت مدرسه جادوگری هاگوارتز بود به شدت تعجب کرد:
-علی بشیر: بعد از این همه سال این نامه برای من؟؟

نامه را باز کرد متن نامه از این قرار بود:
بدین‌وسیله به اطلاع می‌رسانیم که جای شما در مدرسه‌ی علوم و فنون جادوگری هاگوارتز محفوظ است. فهرست کلاس‌های جادوآموزان ضمیمه‌ی این نامه است.
مدرسه هاگوارتز در انتظار حضور شماست.
در صورت داشتن هر گونه سوال، منتظر جغد شما هستیم.


ویرایش شده توسط علی بشیر در تاریخ ۱۴۰۳/۱۰/۵ ۲۰:۲۱:۲۳


پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۱:۳۸:۵۰ شنبه ۱ دی ۱۴۰۳

اسلیترین، ویزنگاموت

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۹:۵۹:۵۵
از گیل مامان!
گروه:
اسلیترین
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
شـاغـل
پیام: 772
آفلاین
جهت هواداری از تیم پیامبران مرگ


- بشکن! :-"
- چیو؟
- هنجارا رو! :-"
- بشکنما!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

الان حتما منتظرین که داستانو شروع کنم. ولی موضوع اینه که باید هنجارا رو بشکنم پس قراره همین‌جا داستانو تموم کنم!

- او مُرد!

جمعیتی که توی خیابون از میون همدیگه رد می‌شدن و به هم تنه می‌زدن به طور ناگهانی توقف کردن و به گوینده این جمله چشم دوختن.
- کی مرد؟!

زن با شنیدن سوال جمعیت چشماشو باز کرد و اخماشو تو هم کشید.
- خبه خبه... چیکار به هویت میت دارین؟! یکی عمرشو داده به شما دیگه! جای تشکرتونه؟

با تعجب، اول به زن و بعد به همدیگه نگاه کردن.
- نشناختی؟ ما جماعت زنده کش مرده پرستیم. باید بدونیم کیو کشتیم که الان بپرستیم! چی گفتی؟ عمرشو داده به ما؟ ای وای چه انسان شریفی بود! چقدر به بشریت خدمت کرد!

همگی خودشونو زمین انداختن و شروع به ریختن خاک، روی سرشون کردن. پیرهن‌های سیاه همیشگی رو از تن عرق کرده‌شون دریدن و همزمان صورتاشونو با ناخن خراشیدن.
- چه مرد شریفی بود!
- حالا از کجا معلوم زن نبود؟
- زن بود؟!

به سرعت لباسای پاره پوره‌شونو تنشون کردن و خودشونو به آگهی ترحیم میت رسوندن.
- واویلا! این چرا عکس گل رزه؟ رز قرمزم هست که... وااسفا! این عکس گل رز روی آگهی ترحیم مرحومه باعث تحریک ما بشه چی؟ کی پاسخگو بنیان‌های ماست که دچار لرزش می‌شه؟

زن یکی از ابرو‌هاشو بالا داد.
- می‌خواستین عکس چی باشه پس؟ عکس خود مرحومه هم که ممنوع بود! شاید بهتره شیر بیشتر بخورین بلکه بنیان‌هاتون مستحکم شه با یه عکس گل رز به لرزه در نیاد!
- این همه گل. گل سوسن مثلا... نه، اینکه اسم اون خواننده زمان طاغوتیه بود! اصلا گل نرگس. خوبه؟

یکی از میون همون جمعیت بیرون اومد و به نفر قبلی اعتراض کرد.
- وا مصیبتا! گل نرگس برای عکس میت؟! مگه نشنیدی گل نرگس در ادبیات نشونه چشمه؟ همش زیر سر آلومینیوماتیه! آره دیگه، نبایدم بدونین... اینارو فقط من می‌دونم! اینا تولیدکننده‌‌های آلومینیومن که می‌خوان عکسای آگهی تحریم‌ انسان‌های شریف جامعه‌مونو تبدیل به چشم کنن تا بگن اینام از فرقه خودشون بودن و می‌بینید چه فرقه شریفی هستن؟ ولی شما گول نخورین! اینا همونان که به ما آلمینیوم تقلبی می‌ندازن و باعث می‌شن هواپیماهامون سقوط کنه!

جمعیت فریاد "صحیح است" سر دادن‌.

زن که از کوره در رفته بود، صداشو از جمعیت بالاتر برد.
- خب پس بالاخره عکس این آگهی ترحیم رو چی بذاریم؟
- من که می‌گم تنظیمات پروفایلشو بذاریم رو نوبادی! اینطوری دیگه گل اینام لازم نیست باشه.

جمعیت فریاد "همین است" سر دادن و آگهی ترحیم با پروفایل تنظیمات نوبادی رو به در و دیوار چسبوندن. حالا با چهره‌های رضایتمند به سمت جسد مرحومه که حسابی زیر آفتاب مونده و بوی تعفن گرفته بود روونه شدن. به کرم‌هایی که می‌لولیدن و از کفن بیرون می‌زدن چشم دوختن و فریاد اعتراض‌شون به آسمونا رفت.
- وای بر شما! چرا روی جسد مرحومه ترمه ننداختین؟! مگه نمی‌دونین ظرافت‌های بدن جسد مرحومه‌ها نباید معلوم باشه؟


یک ساعت بعد...

جسد، زیر ترمه از نظرا پنهون شد و جمعیت نفس راحتی کشید.
- عجب بویی! بوی گلاب می‌ده از بس انسان شریفی بود!

جسدو با احتیاط روی دوششون گذاشتن و پرتش کردن توی قبر و گونی گونی خاک ریختن روش.
- ناهار ما چیشد؟

انقدر مرگ مرحومه عذاب‌شون می‌داد که اشتهاشون حسابی کور شده بود برای همین چند پرس اضافه‌تر از اونی که توی معده‌شون چپونده بودن رو از رستوران گرفتن تا ببرن خونه و تا مرگ بعدی، مشکل سو تغذیه‌شونو حل کنن. به هر حال خوردن غذای میت ثواب داشت!

همین‌جاست که باید داستان‌مو شروع کنم نه؟

پس بذار اینطوری بگم:
- مرگ آبرومندانه؟ اینجا؟ نه، اینجا نه زندگی‌مون آبرومندانه بود نه مرگ‌مون اجازه داشت که آبرومندانه باشه.


ویرایش شده توسط مروپ گانت در تاریخ ۱۴۰۳/۱۰/۱ ۲۱:۴۸:۲۱

تصویر کوچک شده
In mama's heart, you will always be my sweet baby


پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۰:۳۷:۳۰ شنبه ۱ دی ۱۴۰۳

مدرسه هاگوارتز

سالازار اسلیترین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
امروز ۱۳:۱۴:۳۶
از هاگوارتز
گروه:
جـادوگـر
هیئت مدیره جادوگران
مدیر هاگوارتز
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 579
آفلاین
در راستای طرفداری از تیم کوییدیچ پیامبران مرگ


پیمان تاریکی




دیدار چهارم: لرد ولدمورت


صدای خنده‌ای سرد و زهرآلود در هوای سرد لندن پیچید. لرد ولدمورت، با چهره‌ای که از غرور و نفرت می‌درخشید، در کنار سالازار اسلیترین ایستاده بود. دو ارباب تاریکی، دو تجسم از بی‌رحمی، در زیر نور چراغ‌های خیابانی که انگار از وحشت می‌لرزیدند، به سمت پارکی خلوت و تاریک نگاه کردند.

سالازار نیشخندی زد.
- خب، ارباب تاریکی، آماده‌ای؟

ولدمورت، با چهره‌ای یخ‌زده و لبخندی ناپیدا، چوبدستی‌اش را در دست گرفت.
- البته که آماده‌ام. سؤال این است که آیا تو می‌توانی همپای من باشی؟

سالازار چوبدستی‌اش را به آرامی تکان داد، و درخشش سبز آشنای طلسم مرگ، آسمان شب را روشن کرد.
- من این مسابقه را پیشنهاد کردم، ولدمورت. شک نکن که پیروزی از آن من خواهد بود.


با اولین قدم‌هایی که به داخل پارک گذاشتند، صدای خنده‌ی کودکان که از دور می‌آمد، در سکوت شب فرو نشست. سایه‌های سالازار و ولدمورت در میان درختان حرکت کردند. قربانی اول، مردی بود که روی نیمکتی نشسته بود و کتابی می‌خواند.
- آواداکداورا!

صدای مرگبار ولدمورت، طلسمی سبز را به قلب مرد شلیک کرد. مرد بدون حتی فرصتی برای فریاد، روی زمین افتاد. ولدمورت با لذت به چهره‌ی بی‌جان او نگاه کرد.
- یک!

سالازار خندید و چوبدستی‌اش را به سمت زنی که در حال دویدن بود، نشانه رفت.
- فقط یک؟ می‌بینیم چه کسی بیشتر می‌کشد.

طلسم سبز دیگری هوا را شکافت و زن، که هنوز لبخند بر لب داشت، به زمین افتاد.
- یک برای من.

آن‌ها به سرعت پارک را در سکوتی مرگبار فرو بردند. هر کدام، با چشمانی براق و نفرت‌آمیز، دنبال قربانی بعدی می‌گشتند. دو کودک کوچک که به‌دنبال توپ قرمز رنگشان بودند، به دام سالازار افتادند.
- دو و سه!

در همین حال، ولدمورت به سمت خانواده‌ای که روی چمن نشسته بودند، حرکت کرد. چوبدستی‌اش را تکان داد و با خونسردی گفت:
- آواداکداورا، آواداکداورا، آواداکداورا…

پدر، مادر، و کودک کوچکشان، همگی روی زمین افتادند.
- حالا شش!

سالازار در حال دویدن به سمت گروهی دیگر بود و ولدمورت با حرکتی سریع، چوبدستی‌اش را به سمت درختی پر از پرندگان نشانه رفت.
- پرواز نکنید!

یک طلسم آتشین، درخت را در شعله‌های وحشی فرو برد. صدای جیغ پرندگان در هوا پیچید.
- نه پرنده؟ چرا که نه. حالا هفت!

سالازار چشمانش را تنگ کرد.
- واقعاً؟ پرنده‌ها؟ این را نمی‌پذیرم.

با یک حرکت سریع، طلسمی به سمت یک جوان که از پشت سر به آن‌ها نزدیک می‌شد روانه کرد.
- هشت!

پارک دیگر شباهتی به مکانی برای آرامش و لذت نداشت. چمن‌های سبز، به رنگ قرمز تیره درآمده بودند. جسدها پراکنده روی زمین افتاده بودند؛ بعضی در حالتی آرام، انگار که خوابیده‌اند، و بعضی با چشمانی باز و دهانی که گویی فریادی در آن منجمد شده باشد. بوی خون تازه در هوا پیچیده بود و هر قدمی که برمی‌داشتند، به لکه‌های خونی که هنوز خشک نشده بودند برخورد می‌کرد. نیمکت‌های چوبی پارک، با قطرات خون تزیین شده بودند و بعضی دیگر به زیر وزن اجساد خم شده بودند.

درختان، که باید با برگ‌های سبزشان نمادی از زندگی باشند، حالا شاخه‌هایشان مثل دست‌هایی لرزان به آسمان کشیده شده بود، گویی از وحشت خشکی گرفته‌اند. لکه‌های خون روی تنه‌ها، و پرندگانی که در شعله‌های آتش نابود شده بودند، حالتی شوم به محیط داده بود. روی یکی از درختان، علامت سوخته‌ای باقی مانده بود، یادگار طلسم آتشینی که ولدمورت پرتاب کرده بود. تکه‌های پر پرندگان و خاکسترشان در میان برگ‌ها و زمین پراکنده بود.

برکه کوچک پارک، که زمانی محلی برای شنا کردن پرندگان و بازی کودکان بود، حالا سرخ و آرام مثل آینه‌ای تاریک شده بود. انعکاس نور ماه روی سطح آن، تصویر بدن‌های بی‌جان اطراف را دوچندان ترسناک کرده بود. روی آب، توپ قرمز کوچکی به آرامی شناور بود، مثل نشانی از بی‌گناهی‌ای که حالا به ظلمت و مرگ کشیده شده بود.

سکوتی ژرف و غیرعادی فضای پارک را فرا گرفته بود. تنها صدایی که شنیده می‌شد، وزش باد در میان درختان و صدای قطرات خونی بود که از بدن‌هایی که به نیمکت‌ها و شاخه‌ها آویزان بودند، می‌چکید. هیچ موجود زنده‌ای دیگر در پارک باقی نمانده بود، گویی خود طبیعت از حضور این دو ارباب تاریکی به لرزه افتاده و فرار کرده بود. اینجا دیگر پارک نبود؛ اینجا صحنه‌ای از جهنم بود که در دنیای ماگلی‌ها گشوده شده بود.
تعداد کشته‌ها به نزدیکی چهل نفر رسیده بود، و هر دو ارباب تاریکی همچنان به شمارش ادامه می‌دادند. ولدمورت خنده‌ای سرد سر داد.
- بیست برای من. تو چندی، سالازار؟

سالازار به پیرمردی که به آرامی روی عصایش تکیه داده بود نزدیک شد و با طلسمی او را به زمین انداخت.
- و بیست برای من. به نظر می‌رسد مساوی هستیم.

هر دو به چشمان یکدیگر خیره شدند. سکوت سنگینی بینشان افتاد. ولدمورت چوبدستی‌اش را بالا گرفت.
- مساوی؟ نه، این قابل قبول نیست.

سالازار لبخندی زد و گفت:
- موافقم. پارک دیگری باید این اطراف باشد.

هر دو، در سکوت و با نیشخندی مرگبار، از پارک خارج شدند. مقصدشان؟ پارکی دیگر. زیرا این رقابت، برنده می‌خواست ...



تصویر کوچک شده


موسس ارتش تاریکی

تصویر کوچک شده


پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۰:۲۲:۳۹ شنبه ۱ دی ۱۴۰۳

مدرسه هاگوارتز

سالازار اسلیترین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
امروز ۱۳:۱۴:۳۶
از هاگوارتز
گروه:
جـادوگـر
هیئت مدیره جادوگران
مدیر هاگوارتز
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 579
آفلاین
در راستای طرفداری از تیم کوییدیچ پیامبران مرگ


پیمان تاریکی




دیدار سوم: مرگ




فلش‌بک

سالازار، به‌ظاهر بی‌هراس، در پشت میز بلندش ایستاده بود. چشم‌هایش آرامشی سرد داشت که می‌توانست قلب هر موجودی را لرزان کند، حتی قلب مرگ، اگر داشت. با صدایی نرم اما فرمان‌دهنده گفت:
- خوش آمدی، پایان‌دهنده.

مرگ در سکوت ایستاد. سایه‌های اطرافش در دیوارهای سنگی اتاق می‌رقصیدند. صدای او خشن و مانند تیغی برنده بود.
- چه کسی جرئت کرده مرا به بازی فرا بخواند؟

سالازار لبخندی زد. نه از سر ترس، بلکه از سر اشتیاق.
- نه بازی، بلکه آزمایشی. تو می‌دانی که من به دنبال محدود کردن قدرت نیستم. من به دنبال گسترش آن هستم، حتی اگر به بهای عبور از مرزهای زندگی و مرگ باشد.

سالازار کتابی سنگین را روی میز گذاشت و ادامه داد:
- در اعماق وزارت سحر و جادو، جایی که حتی قوی‌ترین جادوگران از نزدیک شدن به آن هراس دارند، شیئی نهفته است. ابزاری که قدرت زمان را خم می‌کند و واقعیت را تغییر می‌دهد. من می‌خواهم که آن را برایم بیاوری.

مرگ نیشخندی زد.
- تو واقعاً فکر می‌کنی من، که خود پایان همه چیز هستم، به بازیچه‌های انسانی نیاز دارم؟

سالازار چشمانش را تنگ کرد.
- نه، اما فکر می‌کنم تو می‌خواهی به خودت یادآوری کنی که چرا پایان دادن به این دنیا برایت جذاب است. آیا نمی‌خواهی به این موجودات کوچک نشان دهی که حتی زمان و واقعیت در برابر تو زانو می‌زنند؟

مرگ، که همیشه به قدرت خود آگاه بود، این پیشنهاد را با خود بررسی کرد. آیا این صرفاً مأموریتی بود برای اثبات؟ شاید، اما کنجکاوی‌اش جرقه خورده بود.
- بسیار خوب. بگذار ببینیم این مأموریت چقدر می‌تواند من را سرگرم کند.

پایان فلش‌بک


مرگ در سکوت کامل از لایه‌های حفاظت‌شده وزارت عبور کرد. هر طلسم، هر سد جادویی، در برابر حضورش محو می‌شد. هیچ طلسمی نمی‌توانست جلوی او را بگیرد. نگهبانان روحانی که برای قرن‌ها در خدمت وزارت بودند، از ترس به کنجی خزیدند و جرات نداشتند که حتی به او نزدیک شوند.

وقتی مرگ به محفظه‌ی نهایی رسید، درب‌های فولادی آن، که با افسون‌های پیچیده قفل شده بودند، با یک اشاره از هم گشوده شدند. درون محفظه، شیئی مرموز درخششی تاریک داشت؛ حلقه‌ای طلایی با حکاکی‌هایی از زمان و فضا. مرگ با نگاهی سنگین به آن نزدیک شد و دستانش، که مانند سایه‌ای سرد بودند، حلقه را لمس کردند.

در همان لحظه، تصاویر گذشته، حال و آینده از حلقه خارج شدند و اطراف مرگ را احاطه کردند. صداهایی از گریه، خنده و فریاد در هوا پیچیدند. اما مرگ آرام ماند.
- این فقط بازیچه‌ای دیگر است. هیچ‌چیز از دست من فرار نمی‌کند.

زمین زیر پای مرگ آرام بود، اما جهان در جوشش. همیشه همین‌گونه بود. هیچ‌کس، حتی قدرتمندترین جادوگران تاریخ، نمی‌توانستند حضورش را متوقف کنند. اما این بار، ماجرا فرق می‌کرد. مرگ، که خود را در پوششی از سایه و سکوت پیچیده بود، به سمت دفتر سالازار اسلیترین گام برداشت. چرا؟ نه از سر نیاز، بلکه از سر کنجکاوی.

مرگ با حلقه به دفتر سالازار بازگشت. سالازار با چشمانی درخشان به آن نگاه کرد، اما وقتی دستش را دراز کرد تا حلقه را بگیرد، مرگ دستش را پس کشید.
- تو واقعاً فکر می‌کنی که این قدرت در دستان تو امن است؟

سالازار با صدایی سرد گفت:
- ما یک توافق داشتیم.

مرگ نیشخندی زد و با لحنی که ترس را به هر قلبی می‌انداخت، گفت:
- من هرگز نگفتم این حلقه را به تو خواهم داد. من فقط گفتم که آن را خواهم آورد. قدرتی مانند این فقط در دستان من معنا دارد.

سالازار، برای اولین بار، نگاهش سخت و یخ‌زده شد. اما پیش از آن‌که بتواند پاسخی دهد، مرگ حلقه را در سایه‌هایش پنهان کرد و با صدایی همچون آوای ناقوس گفت:
- تو خواستی که با پایان روبرو شوی، و این کار را کردی. اما هرگز فراموش نکن، هیچ‌کس نمی‌تواند پایان را کنترل کند.

و با ناپدید شدنش، سایه‌ها و سکوت دوباره بر اتاق حاکم شدند.


تصویر کوچک شده


موسس ارتش تاریکی

تصویر کوچک شده


پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۷:۳۴:۲۹ شنبه ۱ دی ۱۴۰۳

هافلپاف، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
امروز ۹:۰۴:۰۰
از پشت درخت خشک زندگی
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
مدیر دیوان جادوگران
شـاغـل
مترجم
هافلپاف
پیام: 580
آفلاین
به هواداری از تیم پیامبران مرگ


- نه ببین... اصلا امکان نداره آخه.
- یعنی چی امکان نداره آخه؟

کجول با ناراحتی به آلنیس نگاه می‌کرد.

- بابا جان! اون درخت به اون گندگی رو نمی‌تونیم بکاریم وسط زمین کوییدیچ!
- ورزشگاه خودمونه چرا نتونیم؟
- اومدیم یکی موقع پرواز لای شاخ و برگاش گیر کرد! می‌خوایم چی کار کنیم؟
- اونقدر می‌زنیمش تا بمیره و بشه گیاخاک.
-
-
- ما کاشتیمش و بازیکن بیچاره هم آسیب دیده. چرا باید بزنیمش؟
- آسیبی که درخت بیچاره دیده برات مهم نیست؟
- ما...
- نه برات مهم نیست؟
- بذار بگم...
- چطوری می‌تونی؟

آلنیس چوبدستی‌ش را درآورد و با طلسمی کجول را ساکت کرد.
- آخیش چقدر سکوت قشنگه.

کجول با غیض به آلنیس نگاه کرد.

- اونجوری نگاهم نکن! نمی‌تونیم یه درخت رو بکاریم وسط زمین کوییدیچ جایی که بهش تعلق نداره...

آلنیس «تعلق نداره» را با تاکید بیشتری گفت تا به کجول نشان دهد به درختان اهمیت می‌دهد.
- و بعد هم اگه یکی بهش برخورد کرد، چون توی بازی کوییدیچ همه دارن با جارو پرواز می‌کنن، بگیریم اون طرف رو ناکار کنیم. جای درخت‌ها توی جنگله نه وسط زمین کوییدیچ.

کجول لحظه‌ای متفکرانه به آلنیس نگاه کرد.
-
- الان باز چرا مخالفی؟

و آلنیس چوبدستی‌ش را تکان داد تا طلسم روی کجول خنثی شود.

- همه جا متعلق به گیاهانه قبل از اینکه آدما بیان...
- خب کافیه.

و آلنیس دوباره کجول را ساکت کرد.
- باید به همون جمله‌ی سکوت چقدر قشنگه اکتفا می‌کردم.

و نشست و مشغول خواندن کتابی شد که برگه‌هایش از تنه‌ی درختان درست شده بود.


All sins are attempts to fill voids

تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده



تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۴:۱۱:۲۳ شنبه ۱ دی ۱۴۰۳

مرگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۷ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۱:۵۰:۱۴ شنبه ۱۳ بهمن ۱۴۰۳
از کجا میدونی داسم زیر گلوت نیست؟
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 124
آفلاین
تصویر کوچک شده

WE BELIEVE IN BERTUANA

هوادار تیم برتوانا


هر سه به آرومی پشت کوهی از وسایل پناه گرفته بودن. صدای قدم‌های لی‌لی کنان و یکی در میون گابریل باید یه نیمچه هیجانی بهشون می‌داد. اما نه اون سه نفر واقعا اون بازی قائم‌باشک رو جدی گرفته بودن، نه گابریل اونقد حضور ناگهانیش هیجان و استرس‌آور بود که حداقل توجه اون سه تارو جلب کنه. پس وقتی خیالشون از سرگرم بودن گابریل و عدم مزاحمتش راحت شد، جلسه رو شروع کردن.

- استاد چی می‌خوای بهمون یاد بدی؟
- استاد حالا چرا اینجا؟ توی این وضعیت و به این شکل؟
- گسفند داری هم یاد میدین؟

جلسه‌ی سه نفره مرگ، سیگنس و ترزا حالا به طرز غیرقابل انتظاری چهار نفره شده بود. جعفر که با سیمایی بی‌خیال و آسوده با یه لبخند خیلی ملیح که کاملا عضلات صورتش رها شده بودن و فقط دوتا گوشه ابتدایی لبش بالا اومده بود و مشخص بود که جعفر همنشین الستوره، چون انقد همون دوگوشه لبش بالا اومده بود که لبش داشت جر می‌خورد و زیر فشار سهمگین زندگی داشت اختیار از دست می‌داد.

- این کیه؟ اینجا چیکار می‌کنه؟
- شما که این ترم با استاد واحد نداشتین! الان اینجا چیکار می‌کنین؟

جعفر نگاهی به کاغذ توی دستش انداخت. یکم دو دوتا چهارتا کرد. بعد دو چهارتا هشتا کرد. دید هشتا زیاده. برگشت روی همون دو دوتا چهارتا، ولی دید دو دوتا چهارتا هم درست نمی‌خونه با چیزی که می‌خواد. پس یه چهارتا چهارتا کرد. اما باز هم چیزی که می‌خواست نشد. پس نهایتا فهمید چیزی که می‌خواد سه به‌علاوه یکه! پس سه به‌علاوه یک کرد و معذرت خواهی کرد از اینکه اشتباهی مزاحم جلسه مرگ و شاگرداش شده و ازشون دور شد.

اما مرگ که از همچی خبر داشت و می‌دونست که جعفر قبلا توی سوژه دادگاه شقه شقه شده بود و این روحش بود و درواقع جعفر حالا روح سرگردان شده بود و همه‌جا با چوبش گشت می‌زد و می‌چرخید و نمی‌تونست از این مکان‌ها دل بکنه. اما گابریل روح و غیر روح حالیش نبود و با یه پرش بلند از گوشه کادر به روی کله جعفر پرید.
- کوبه‌تو میشکنی؟ پست پاک میکنی؟ من قراره شکنجه‌ت کنم! من! من! من!

و بلافاصله توی چشمای شفاف روح جعفر زل زد و چند لحظه بعد، از چشمای جعفر دود بلند شد و چشماش ریخت و به‌جای جایی که قبلا چشمای جعفر بود، حالا یه جایگاه کاملا خالی قرار داشت. مرگ و ترزا و سیگنس که گابریل رو دیدن، دیگه کاملا امیدشونو از دست دادن که جلسه‌شونو با خیال راحت برگزار کنن و قبول کردن که گابریل پیداشون کرده بود.

اما گابریل بعد از شکنجه جعفر، خیلی راحت و شیک و مجلسی، "قائم‌باشک بازی، آخجون!" گویان، لی‌لی کرد و بدون توجه به گروه مرگ، ترزا و سیگنس از جلوشون رد شد و رفت. با رفتن گابریل، باز سوال پرسیدن‌های سیگنس و ترزا شروع شد.
- استاد چرا داستونو به من نمیدین؟
- استاد کی یادم میدین بکشم بدون اینکه بمیرم؟
- استاد چرا شیشصد و شصت و شیش سه تا شیش داره؟
- استاد کی شروع می‌کنیم به یادگیری سوالات استخدامی کارمندان الهی؟

مرگ معمولا صبر ایوب و استقامت دیوید گاگینز رو داشت و سوال پرسیدن‌های زیاد هیچ تاثیری روش نداشتن. اما بالاخره حیفه که الستور توی این پست نباشه! پس الستور که از اونجا داشت رد می‌شد و به گابریل چندتا عکس نشون می‌داد و می‌پرسید که کدوم عکس بهتریه برای ترسوندن بچه‌های یازده ساله، با خودش فکر کرد که چرا با مرگ شوخی نکنه؟ پس یه فندک به زیر نوار صبر مرگ گرفت و نوار کم‌کم از سفید شفاف و بی‌رنگ به سبز و سپس به قرمز لبویی تغییر رنگ داد.

- بسه دیگه!

با صدای فریاد بسیار بلند و ترسناک مرگ، هردوی سیگنس و ترزا ساکت شدن. ناگهان مرگ سنگینی بغل یه موجود بسیار چسبنده و جدایی ناپذیر رو در پشت خودش احساس کرد که از کمی بالاتر از کمرش، آویزون شده بود.
- پیداتون کردم!







MAYBE YOU ARE NEXT

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۷:۰۱:۰۱ جمعه ۳۰ آذر ۱۴۰۳

هافلپاف، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
امروز ۹:۰۴:۰۰
از پشت درخت خشک زندگی
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
مرگخوار
مدیر دیوان جادوگران
شـاغـل
مترجم
هافلپاف
پیام: 580
آفلاین
به هواداری از تیم پیامبران مرگ


به مناسبت تولد جد بزرگوار، سالازار اسلیترین

- جد بزرگوار! جد بزرگوار!

دوریا درحالی‌که فریاد می‌کشید با لبخندی روی صورتش و بشقابی از پنکیک در دستانش به سمت در اتاق سالازار اسلیترین می‌رفت. درست وقتی به در رسید و خواست یکی از دستانش را از زیر بشقاب پنکیک خارج کند و در بزند، در باز شد و سالازار اسلیترین روبرویش ظاهر گشت.
- عه وا! بیدارین که.
- بله بیدارم. از صبح خروس‌خوان هزار بار نامم را صدا زدی.

دوریا با شادی سرش را تکان داد.
- خب اگه همون بار اول جوابم رو می‌دادین، لازم نبود نهصدونودونه بار دیگه صداتون کنم.

سپس بشقاب را به موازات دماغ سالازار گرفت.
- پنکیک.
- بله می‌بیینیم.
- برای شماست.
- به چه مناسبت؟
- عه وا!‌ یادتون رفته؟ تولدتونه!
- بیش از هزار سال عمر دارم. تولد برایم معنی ندارد.
- اصلا مهم نیست که برای شما معنی داره یا نه.

دوریا با شادمانی این را گفت و بشقاب پنکیک را به دست اسلیترین داد.

- همین الان به ما گفتی نظرمان اهمیتی ندارد؟
- دقیقا همینو گفتم.
- چطور جرئت...
- چطور جرئت می‌کنی با بزرگترین جادوگر تاریخ و بنیان‌گذار گروهت چنین حرف بزنی بِلاه بِلاه بِلاه. همه‌ی اینا رو می‌دونم و لطفا سخنرانی‌تون رو نگه دارین برای دفعه‌ي بعد. من به عنوان ارشد تالار اسلیترین وظیفه دارم برای شما جشن بگیرم و شادی رو برای اعضا و مخصوصا تازه‌واردها به ارمغان بیارم تا پس‌فردا نگن چقدر گروه بی‌مزه‌ای داشتیم.
- مگر گروه مزه دارد که حالا بخواهد...

دوریا دستش را به نشانه‌ي سکوت بالا برد.
- همونطوری که خیلی هوشمندانه خودتون اعلام کردین، نظر شما در حال حاضر کوچکترین اهمیتی نداره. الانم دوتا گزینه دارین، یا پنکیک رو می‌خورین و بعد از پنج دقیقه برای جشن تولد میاین پایین تا وقتی مامان مروپ خواست بهتون خورشت کرفس آلو بده، بگین از پنکیک‌های دوریا خوردین و اگه بیشتر بخورین پوده می‌کنین یا هم نمی‌خورین و بعد از پنج دقیقه میاین پایین و مامان مروپ بهتون علاوه بر خورشت کرفس آلو، شیرین پلو با پوسته‌ی هندونه هم میده چون تازگی کشف کرده پوسته‌ي‌ هندونه خاصیت داره.

دوریا سپس دست به سینه جلوی سالازار اسلیترین ایستاد و ابروهایش را بالا داد.
- خب؟

سالازار به بشقاب پنکیک‌ها نگاه کرد.
- پنکیک‌ها را خواهیم خورد و تا پنج دقیقه‌ی دیگر پایین خواهیم بود.

دوریا دستانش را با شادمانی بهم کوبید.
- عالی شد.

پنج دقیقه‌ی بعد
با ورود سالازار اسلیترین به سالن اجتماعات اسلیترین، چندین بمب شادی ترکانده شد و برف شادی هم در هوا پخش شد. سالازار با ابرویی که از شدت تلاش برای عدم تبدیل به اخم می‌لرزید به افراد حاضر نگاه کرد. سپس همه‌ی حاضرین با هم شروع به خواندن آوازی برای تبریک تولد کردند:
- نوگل شاد کوچک تولدت مبارک!

اخم‌های سالازار داشت در هم فرو می‌رفت که نگاهش به دوریا افتاد که دو انگشت اشاره‌ش را روی گونه‌هایش گذاشته بود و به سالازار اشاره می‌کرد که لبخند بزند. سالازار به زور لبخندی مصنوعی زد.
یک تازه‌وارد سال اولی شجاع، هدیه‌ی کوچکی را که با روبان سبز تزیین کرده بود جلوی سالازار آورد و با گونه‌هایی گل انداخته گفت:
- این برای شماست. خودم دوختمش.

دوریا خودش را بلافاصله به کنار سالازار و جادوآموز سال اولی رساند و کادو رو از دستانش گرفت.
- وااای مرسی عزیز دلم! خیلی زحمت کشیدی. بذار ببینم چیه.

درون جعبه یک کلاه سفید قناس قرار داشت.
- خیلی قشنگه! مگه نه جد بزرگوار؟

جادوآموز کوچک با چشمانی منتظر به سالازار نگاه کرد. سالازار سرش را تکان داد.
- بله زیباست.

و دوریا بلافاصله کلاه را روی سر سالازار گذاشت.

-
- خورشت کرفس آلو و شیرین پلو با خلال پوست هندونه؟

سالازار به دوریا لبخندی مصنوعی زد.
چیزی نگذشت که سالازار اسلیترین با کلاه سفیدش پشت یک کیک بزرگ نشسته بود و داشت برای گرفتن عکس می‌گفت سیب.

تصویر کوچک شده


All sins are attempts to fill voids

تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده



تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۰:۰۱:۲۲ چهارشنبه ۲۸ آذر ۱۴۰۳

مدرسه هاگوارتز

سالازار اسلیترین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
امروز ۱۳:۱۴:۳۶
از هاگوارتز
گروه:
جـادوگـر
هیئت مدیره جادوگران
مدیر هاگوارتز
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 579
آفلاین
در راستای طرفداری از تیم کوییدیچ پیامبران مرگ


پیمان تاریکی




دیدار دوم: سیریوس بلک


شب سردی بود. خیابان‌های خالی لندن زیر نور کم‌رنگ چراغ‌های گازی، سایه‌هایی طولانی و وهم‌آلود ایجاد کرده بودند. سیریوس بلک، در لباسی مشکی که با سگ سیاهش به‌عنوان انیماگوس همخوانی داشت، آرام و بی‌صدا قدم برمی‌داشت. چشمان خاکستری‌اش که از همیشه جدی‌تر به نظر می‌رسید، هر حرکت کوچکی را زیر نظر داشت. مأموریتی که بر عهده‌اش گذاشته شده بود، سنگینی عجیبی بر شانه‌هایش وارد کرده بود؛ مأموریتی که نه برای پیروزی، بلکه برای آزمون وفاداری او به تاریکی طراحی شده بود.

او به کوچه‌ای تاریک رسید و برای لحظه‌ای ایستاد. نفس عمیقی کشید و به خودش یادآوری کرد که چرا اینجا بود. اما ذهنش ناخواسته به گذشته برگشت؛ به ملاقاتش با سالازار اسلیترین.

فلش‌بک

دفتر مدیریت هاگوارتز، همچنان تاریک و سنگین، با حضور سالازار اسلیترین به صحنه‌ای از قدرت و تهدید تبدیل شده بود. سالازار پشت میزی عظیم نشسته بود و نگاه نافذش به سیریوس دوخته شده بود. نور شومینه تنها منبع روشنایی بود و سایه‌هایی رقصان روی دیوارها می‌انداخت.

سالازار با صدایی آرام اما خالی از هر نوع احساس گفت:
- تو که اسطوره سفیدی هستی، چه چیزی تو را به اینجا کشانده است، بلک؟

سیریوس که دست‌هایش را در جیب‌هایش فرو برده بود، لبخند طعنه‌آمیزی زد و گفت:
- شاید می‌خواستم ببینم آیا تاریکی چیزی برای ارائه دارد که روشنایی ندارد.

سالازار کمی سرش را خم کرد، گویی که سیریوس را بهتر بسنجد.
- و تو فکر می‌کنی می‌توانی تاریکی را بپذیری؟ چیزی که نیازمند قدرت است، نه اخلاق.

سیریوس نگاهش را تیز کرد و گفت:
- اگر این قدرت باشد که به من امکان محافظت از آنچه دوست دارم را بدهد، چرا که نه؟

سالازار لبخندی محو زد و سپس گفت:
- پس به تو مأموریتی می‌دهم. کسانی هستند که بر خلاف قوانین من رفتار کرده‌اند و باید از بین بروند. اگر می‌خواهی بخشی از ارتش من باشی، به لندن برو و این مأموریت را انجام بده.

سیریوس مکث کرد، نگاهش را پایین انداخت، و سپس گفت:
- و اگر انجام ندهم؟

سالازار آرام گفت:
- آن‌وقت، تو برای ارتش تاریکی همیشه بی‌ارزش خواهی ماند.

پایان فلش‌بک


سیریوس با یادآوری آن لحظه، مشت‌هایش را محکم‌تر کرد. او می‌دانست که مأموریتش چیست: به قتل رساندن خانواده‌ای که متهم به خیانت به جادوگران بودند. اما هرچه به مقصد نزدیک‌تر می‌شد، احساس سنگینی بیشتری روی قلبش حس می‌کرد.

به خانه‌ای کوچک و متروکه رسید. نور کم‌رنگی از پنجره‌ها به بیرون می‌تابید. صدای خنده‌ی کودکی از داخل خانه شنیده می‌شد. سیریوس نفسش را حبس کرد. زمزمه کرد و به خودش گفت.
- لعنت بهش...

او قدمی به جلو برداشت، اما در همان لحظه تصویر جیمز و لیلی در ذهنش زنده شد. دوستانی که حاضر بود برای نجاتشان جانش را بدهد. این مأموریت چیزی فراتر از یک آزمون بود؛ این برخلاف هر چیزی بود که سیریوس به آن باور داشت. درست همان لحظه، در ذهنش صدای سالازار را شنید:"قدرت تاریکی در توانایی قربانی کردن هر چیزی است. حتی اخلاق."


سیریوس عصبانیتش را با مشت‌هایی که حالا می‌لرزیدند، کنترل کرد. اما نمی‌توانست این کار را انجام دهد.
- نه... این من نیستم.

او برگشت و با گام‌هایی سریع از خانه دور شد. این مأموریت برای او چیزی جز شکست نبود. اما در دلش می‌دانست که اگر این به معنای رد شدن در آزمون سالازار بود، ترجیح می‌دهد شکست بخورد تا اینکه دست‌هایش را به خون بی‌گناهان آلوده کند. سیریوس که حالا در کوچه‌ای تاریک ایستاده بود، نفس عمیقی کشید و زیر لب گفت:
- اگر این یعنی من برای تاریکی بی‌ارزشم... خب، بهتره بی‌ارزش باشم.

او به آسمان مه‌آلود لندن نگاه کرد و تصمیم گرفت که مسیرش را انتخاب کند. حتی اگر این به معنای تنها شدن باشد، او هرگز ارزش‌هایش را قربانی نمی‌کرد.


تصویر کوچک شده


موسس ارتش تاریکی

تصویر کوچک شده


پاسخ به: ماجراهای مردم شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۰:۵۲:۲۴ سه شنبه ۲۷ آذر ۱۴۰۳

مدرسه هاگوارتز

سالازار اسلیترین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
امروز ۱۳:۱۴:۳۶
از هاگوارتز
گروه:
جـادوگـر
هیئت مدیره جادوگران
مدیر هاگوارتز
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 579
آفلاین
در راستای طرفداری از تیم کوییدیچ پیامبران مرگ


پیمان تاریکی


مقدمه:

پیمان تاریکی، مجموعه‌ای از داستان‌هایی است که هر کدام روایت تلاش فردی برای پیوستن به ارتش مخوف سالازار اسلیترین را به تصویر می‌کشد. در این داستان‌ها، جادوگران و ساحره‌های مختلف، با انگیزه‌های متفاوت - از جاه‌طلبی و قدرت‌طلبی گرفته تا وفاداری و نیاز به اثبات خود - به سراغ سالازار می‌آیند و درخواست پیوستن به ارتش او را مطرح می‌کنند. اما ورود به ارتش سالازار به این سادگی‌ها نیست؛ سالازار هرگز کسی را بدون آزمایش و سنجش شایستگی‌اش نمی‌پذیرد. برای همین، هرکسی که این درخواست را مطرح کند، باید از آزمونی تاریک و خطرناک عبور کند، آزمونی که نتیجه‌اش همواره مشخص نیست و ممکن است به مرگ یا شکست ختم شود.

هر داستان در این مجموعه شامل دو بخش است: لحظه‌ای که فرد داوطلب در محضر سالازار حاضر می‌شود و از او درخواست عضویت در ارتش را می‌کند و سالازار در قالب فلش‌بک، مأموریتی ظالمانه و خطرناک به او می‌سپارد. در بخش دوم، تلاش داوطلب برای اجرای مأموریت در کوچه‌های سرد و تاریک لندن، جایی که سایه‌ها زنده به نظر می‌رسند و خطر از هر گوشه‌ای کمین می‌کند، به تصویر کشیده می‌شود. در این مأموریت‌ها، داوطلبان نه تنها باید توانایی‌های جادویی و فکری خود را به نمایش بگذارند، بلکه باید میزان وفاداری و بی‌رحمی‌شان را نیز ثابت کنند. آن‌ها در دل تاریکی با بزرگ‌ترین ترس‌ها، ضعف‌ها و وسوسه‌های خود روبه‌رو می‌شوند و در نهایت، این آزمون است که نشان می‌دهد آیا شایستگی حضور در ارتش سالازار را دارند یا خیر.

پیمان تاریکی داستان‌هایی از تلاش، قدرت‌نمایی، شکست و پیروزی است. هر شخصیتی که وارد این ماجرا می‌شود، با چالش‌هایی منحصر به فرد روبه‌رو خواهد شد و پایان داستانش، ممکن است افتخاری جاودانه یا شکستی نابودکننده باشد. در این مسیر، خوانندگان شاهد ملاقات‌های سرد و محاسبه‌گرانه سالازار با داوطلبان خواهند بود و می‌بینند که چگونه او با بی‌رحمی مطلق، شایستگی و ضعف افراد را در لحظاتی حیاتی به آزمایش می‌گذارد. این داستان‌ها، سفر به درون تاریکی وجود هر فرد و تقابل‌شان با سالازاری است که تنها به قدرت و شایستگی حقیقی بها می‌دهد.

دیدار اول: الستور مون

-----

دیدار اول: الستور مون


لندن در تاریکی مطلق فرو رفته بود. خیابان‌های خیس و مه‌گرفته‌ی شهر زیر نورهای کمرنگ چراغ‌های قدیمی می‌درخشیدند و سایه‌ها در گوشه و کنار ساختمان‌های کهنه، همچون هیولاهایی خاموش تکان می‌خوردند. الستور مون، با کت و شلوار قرمز و پاپیون سیاهش، آرام در خیابان پیش می‌رفت. چشمان قرمز درخشانش زیر نور کم، تهدیدآمیزتر از همیشه به نظر می‌رسید. عصای چوب افرا را در یک دست گرفته بود و قدم‌هایش صدای ضعیفی در سکوت خیابان ایجاد می‌کرد. سایه‌اش، که گویی با او هم‌قدم نبود، گاهی از دیوارها بیرون می‌آمد و با حرکت‌های شیطانی‌اش، او را دنبال می‌کرد.

هر قدمی که برمی‌داشت، صدای خنده‌ای کوتاه و خفه از گلویش بیرون می‌آمد؛ خنده‌ای که نه از شادی، بلکه از تمسخر دنیای اطراف بود. اما در پشت این رفتار سرخوش، چیزی عمیق و تاریک در حال شکل‌گیری بود؛ مأموریتی که باید در همین شب به پایان می‌رسید.

لحظه‌ای ایستاد و نفس عمیقی کشید. لرزش نامحسوس شاخ‌های کوچک گوزنی‌اش نشان می‌داد که افکارش هنوز به ملاقات با سالازار اسلیترین بازمی‌گردند؛ آن لحظه‌ای که برای اولین بار وارد دفتر تاریک او در هاگوارتز شده بود.

فلش‌بک

اتاق مدیریت هاگوارتز تاریک بود. شومینه‌ای عظیم در گوشه اتاق می‌سوخت و سایه‌های رقصانی را روی دیوارها ایجاد می‌کرد. سالازار اسلیترین، با ردای سیاه و چهره‌ای آرام اما تهدیدآمیز، پشت میزش نشسته بود. دستانش در هم قفل شده و نگاه نافذش مستقیم به الستور دوخته شده بود. در مقابل این نگاه سرد و مرموز، الستور ایستاده بود و لبخند همیشگی‌اش را حفظ کرده بود. سالازار با صدایی آرام و کشدار گفت:
- تو آمده‌ای تا چه چیزی را ثابت کنی؟

الستور خنده‌ای نرم و کوتاه کرد. سرش را کج کرد و گفت:
- اینکه تاریکی، انتخاب نمی‌شه. تو ذات ماست.

سالازار کمی به جلو خم شد.
- و تو چه داری که اثبات کنی از جنس تاریکی هستی؟ چه چیزی تو را از دیگران متمایز می‌کند؟

الستور لبخندش عمیق‌تر شد.
- من از چیزی به‌عنوان 'انتقام' لذت نمی‌برم. نه... من از خود 'آزار' لذت می‌برم. از اثبات برتری. از نابودی بدون ترحم. انتقام برای من فقط یه بهونه‌ست برای نشون دادنِ قدرت واقعی. این چیزی‌ه که به من مزه می‌ده.

چشم‌های سالازار برق خفیفی زدند. او برای لحظه‌ای سکوت کرد و سپس لبخند محوی بر لبانش نشست.
- بسیار خوب، الستور مون. اگر حقیقتاً از تاریکی لذت می‌بری، ثابت کن. مأموریتی در لندن برایت دارم. گروهی از جادوگران نالایق، اموال هاگزمید را غارت کرده‌اند. بگرد، آن‌ها را پیدا کن و نشان بده که قانون در قلمروی من چه معنایی دارد.

الستور سرش را کمی خم کرد.
- فقط یه سوال، سالازار عزیز. قراره زنده بمونن؟

سالازار خنده‌ای سرد کرد و گفت:
- می‌خواهم دنیا بفهمد که تاریکی ما مرزی ندارد. زنده ماندن‌شان به انتخاب توست... اما مطمئن شو که هرکسی که این پیام را می‌شنود، دیگر به فکر شورش نمی‌افتد.


پایان فلش بک


الستور خنده‌ای دیگر کرد و عصایش را به زمین زد. سایه‌اش از دیوار بیرون آمد و مانند ماری سیاه به دور او پیچید. او به ساختمانی که مقابلش بود خیره شد؛ خانه‌ای قدیمی و متروکه که نور چراغ‌های زردرنگ از لای پنجره‌های شکسته‌اش بیرون می‌زد. صدای خنده و همهمه از درون ساختمان به گوش می‌رسید؛ همان جادوگران فراری که با اعتمادبه‌نفسی احمقانه، غارت‌هایشان را جشن گرفته بودند.

- وقت جشنه، بچه‌ها...
زمزمه کرد و درِ ساختمان را با یک حرکت باز کرد. سایه‌ها به دنبال او خزیدند. نور کم‌رنگ فانوس‌ها با ورود الستور کم‌سو شد و چشمان قرمز او، همچون دو شعله آتش در تاریکی درخشیدند. جادوگران که متوجه حضور او شده بودند، ساکت شدند و بهت‌زده به او خیره شدند. یکی از آن‌ها بلند شد و با عصبانیت فریاد زد:
- تو کی هستی؟ اینجا چه غلطی می‌کنی؟

الستور لبخند زد و بدون اینکه پاسخی دهد، چوب جادویش را به سمت چراغ‌ها گرفت. همه‌ی فانوس‌ها شکستند و اتاق در تاریکی فرو رفت. جادوگران فریاد کشیدند و تلاش کردند چوبدستی‌هایشان را دربیاورند، اما خیلی دیر شده بود.

در کسری از ثانیه، الستور حرکت کرد. شاخ‌های گوزنی‌اش رشد کردند، نور سبز محیط را پر کرد و او با سرعتی غیرانسانی، به سمت اولین نفر یورش برد. صدای خرد شدن استخوان‌ها در سکوت تاریک اتاق پیچید. یکی از جادوگران، درحالی‌که نفسش به شماره افتاده بود، به دیوار تکیه زد و با ترس به سمت الستور نگاه کرد.
- می‌دونی... آدم نباید به چیزایی که مال خودش نیست دست بزنه.

سایه الستور، به شکلی غیرطبیعی بلند شد و دیوارها را در بر گرفت. چشمانش حالا کامل سیاه شده بودند و فقط مردمک‌های قرمزش از میان تاریکی می‌درخشیدند. درحالی‌که صدای فریاد جادوگران یکی‌یکی بلند می‌شد، الستور لبخند می‌زد و زیر لب زمزمه می‌کرد:
- ممنونم ازتون... برای این‌که بهم اجازه دادین امشب کمی... تفریح کنم.

چند لحظه بعد، ساختمان قدیمی ساکت شد. تنها صدای قطرات خون که از چوب‌های کهنه سقف می‌چکید، در فضا پیچید. الستور آرام از در بیرون آمد و کتش را صاف کرد. سایه‌اش دوباره به پشت او بازگشت و زمزمه‌ای در گوشش کرد.
- آره... بهشون یاد دادیم.

الستور با خنده‌ای کوتاه به آسمان مه‌گرفته لندن نگاه کرد و زمزمه کرد:
- امیدوارم سالازار هم راضی باشه. چون من که حسابی کیف کردم.

با صدای پای آرامش، در تاریکی خیابان محو شد و تنها ردی از خون و بوی مرگ، به جا ماند.


تصویر کوچک شده


موسس ارتش تاریکی

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.