اليواندر به خود مي پيچيد و دم نمي زد.
بلاتريكس قدرت كروشيو را بالاتر برد. اما اليواندر نجنبيد يك دم زجاش!
لوسيوس دستور داد: بسه!
و اليواندر از بند طلسم آزاد شد.
لوسيوس: اگر همين الان مثل بچه خوب و حرف گوش كن رفتي و چوبدستي لرد رو آوردي كه هيچ.. اگه نه ميدمت دست بيگانه تا در عرض نيم ساعت بفرستتت (به فعل گير ندين! بخونيد درست در مياد) بخش بيماران رواني!!
اليواندر با هزار زحمت از جايش بلند ميشود و نگاهي به مرگخواران مي اندازد:
لوسيوس فرياد زد: زود باش بگو! زود زود!!
اليواندر:
در عوض بهم چي ميدين؟
بلاتريكس جيغ كشيد: زهر حلائل!! لوسيوس، بذار كارشو تموم كنم.. خودمون ميگرديم چوبدستي لرد رو پيدا ميكنيم!
جاگسن اون كه تا بحال ساكت ايستاده بود گفت: ديوونه شدي؟ اينو بكشيم كه لرد همين چندرغاز حقوقمونم هاپولي ميكنه يه ليوان آبم روش! اگه زنده بذارتمون..
لوسيوس كمي فكر كرد. جلو رفت. دستي به سرو روي اليواندر كشيد. او را ناز كرد و از او دعوت كرد كه روي صندلي بنشيند. يك ليوان شربت ميوه هم ظاهر كرد و به او داد تا نوشي بر اين جان بنمايد.
- ببين عزيزم.. ما بد تو رو نميخوايم.. ما دوستاي تو هستيم.. ها ميتوني بفهمي؟ دوست.. رفيق! رفيق جون جوني! ميتونيم با هم معامله كنيم.. نظرت چيه؟ اون چوبدستي كه به درد تو نميخوره! فوقش ميدي به يه مشتري.. اما اگه به ما بدي سود خوبي گيرت مياد
اليواندر عشوه اي كرد و نازي آمد و ابرويي نازك كرد و رو برگرداند و گفت: نميخوام.. شما غرور منو جريحه دار كردين! به من گفتين پيرمرد! من نميتونم تحمل كنم
بلاتريكس گفت: ما كي بهت گفتيم پيرمرد؟ پيرمرد!
لوسيوس دوباره اليواندر را ناز كرد و با التماس گفت: ببين عزيزم.. تو كه نميخواي يه عده آدمو بدبخت كني هان؟ ميخواي؟ دلت مياد زن و بچه ما شب تو كوچه بخوابن؟ نميدوني اين جامعه چقدر ظالمه؟
اليواندر اول ميخواست بار ديگر تريپ بيگانه (
) بيايد. اما دلش به حال مرگخواران سوخت. با خود گفت:
همي بايد انديشيد راهي گران، كه نتوان به شادماني گذران
همي بودند اين مرگخواران آدم، شوهري و زني و بچه اي در ميان
- باشه! من اون چوبدستي رو بهتون ميدم.. اما يه شرط داره
جاگسن اون زيرلبي به مرگخوار بغل دستش: نيگا كن تو رو خدا.. پيرمرد نميتونه در و از ديوار تشخيص بده داره واسه ما ناز ميكنه
شيطونه ميگه بزنم همينجا با پنكه يكيش كنم
لوسيوس گفت: چه شرطي عزيزم! بگو هر شرطي باشه چشممون كور دندمون نرم.. ميگم اين مرگخواراي جان بر كف انجام بدن.. تو فقط لب تر كن!
اليواندر:
من الان يه ده سالي ميشه كه آبنبات ليمويي نخوردم.. آلبوس نامرد بازارو خالي كرده... ميخواستم...
هنوز حرفش تمام نشده بود لوسيوس چوبدستي اش را بيرون كشيد و يك بسته شكلات ليمويي اصل آلمان روي قفسه چوبدستي ها ظاهر كرد..
اليواندر با ديدن آبنبات هاي چشمك زن از خود بيخود شد و به سمت قفسه ها شيرجه رفت.
- آخ جوون... كو كو آبنبات ليمويي؟؟
شتلخ!! بومب!! ديشنگ... بووووففف.... قارچ قارچ قارچ قارچ.. ديلينك ديلينك...
هزاران دسته گل اركيدوس جاي جاي اتاق پراكنده شده بود و بيش از دو ميليون چوبدستي در رنگ ها و اندازه هاي مختلف كف زمين را پوشانده بود.
اليواندر جيغ كشيد: وااي!! آبنبات ليمويي هام!! حالا بين اين همه آت آشغال چجوري پيداشون كنم؟؟
لوسيوس، بلاتريكس، جاگسن اون و باقي مرگخوارا: خدا منو مرگ بده!! چوبدستي لرد.... حداقل يك هفته طول ميكشه از بين اين همه چوبدستي پيداش كرد!! اي خاك بر سرت اليواندر.. اي كروشيو بر فرق سرت! اي آواداكداورا...
(ادامه دارد، باور كن جون تو!)
هرگز نمیتوانی از کسی که تو را رقیب خود نمیداند ببری