پیتر درحالی که سعی می کرد باور کند که توی ابر نشسته با ایما و اشاره از مرگ خواست که ابر دهنبند را از روی دهانش بردارد.مرگ تا ابر را برداشت پیتر به حرف زدن افتاد:
_هوووففف
داشتم می مردم. ایستگاه حسابرسی کجاست؟
مرگ که حوصله حرف زدن نداشت به پیتر گفت:
_خودت میرسی میفهمی.
ولی پیتر درمورد راننده اسنپ مرگ شانس نیاورده بود.
راننده که شبحی نیمه شفاف بود همین طور حرف میزد.
_میگم آقا مرگه ...شنیدم با کرونا سرتون شلوغه. هرروز هزارتا هزارتا میبری حسابرسی.
مرگ این یکی را نشنیده گرفت.
ولی راننده دست بردار نبود. او به سراغ پیتر رفت.
_هی پسر... شنیدم جادوگری. از خودت برام بگو.
پیتر که برعکس روحیه پرحرفش اصلا حوصله حرف زدن نداشت. به راننده محل نگذاشت. آخه مرده بود!کی از مرده انتظار پرحرفی داشت؟؟
ولی راننده دست بردار نبود پس پیتر برای این که ساکت بشه یکمی از خودش گفت:
_خب... من پیتر جونزم. من جادوگرم . میخواستم تو جبهه مرگخوارا عضو بشم فعلا نشد.چیز... حالا که مردم دیگه نمیشه.
من یه
سنجاب توی هاگوارتز پیدا کرده بودم اسمشو گزاشته بودم فندق الان احتمالا توی کافست و نمیدونه من مردم
. تازه میدونستی من یه نیمه الفم؟؟ مامانم الف بوده و جادو رو فراموش کرد برا همین مشنگ زاده ام. میخوای یه رازیو...
راننده میخواست خودشو بکشه حتی با این که شبح بود. چون این مقدار جمله برا پیتر
یکمی بود ولی برا راننده
خیلی بود.
چندین ساعت پر زجر صمیمی بعد-بعدش به بچه ها گفتم بابا من مافیا نیستم حتما فنریر مافیاست ولی اونا گوش نکردن میخواستن منو بکشن که رای اما منو نجات داد . و فنریر مرد. بعدش من که مافیا بودم همشونو کشتم و برنده شدم تازه سر کادوگان بهم گفت که...
_
بسه ... رسیدیم.
پیتر که ناراحت شده بود نتونست ادامه حرفشو بزنه پیاده شد ولی به راننده گفت:
_من ادرس جغدتو دارم برات ادامشو تو بهشت ارسال میکنم.
وقتی پیاده شدند و به راه افتادند نفهمیدند که راننده با ذکر(این زندگی دیگه فایده نداره. )به سمت ساختمان "خودکشی برای موجودات ابدی" به راه افتاد.
مرگ به پیتر نگاه کرد:
_جونز همین جا بمون نگهبان میاد میبرتت.
و رفت.
پیتر روی نیمکتی در نزدیکی نشست وبه رفت وآمد شبح ها نگاه کرد.