هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۱۹:۱۱ دوشنبه ۸ بهمن ۱۳۸۶

باب آگدنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۸ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۳۹ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۹۰
از گروه همیشه پیروز گریفیندور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 527
آفلاین
سلام به همگی.
نقد پستها
[spoiler=آقای الیواندر]
چهره پست شما نسبتا خوب بود.اندازش مناسب بود و از امکانات سایت(رنگی کردن کلمات) رو هم خوب استفاده کرده بودی.

غلت املایی درش ندیدم و مشکل تایپی هم درش دیده نشد.

میتونستی بیشتر رو داستانت کار کنی چون اینجوری یکم خسته کننده شده بود.(اگر همین داستان یکم بلند تر بود خیلی خسته کننده میشد) و بعضی از جملاتت خیلی عجیب بودن مثلا:
نقل قول:
وارد یکی از کلاسهای خالی که با اجازۀ پرفسور آگدن آنجا در اختیار من بود تا تکلیفم را انجام دهم شدم

این جمله خیلی درازه و خیلی هم عجیبه میتونستی بنویسی:
وارد یکی از کلاس های خالی شدم که با اجازه پرفسور آگدن در اختیار من گذاشته شده بود.
یا به دو جمله تقسیمش کنی.این جوری داستانت قشنگ تر میشه و علاقه خواننده رو هم بیشتر میکنه.

این که گوینده داستان خودت باشی(مثل خاطرات)ایده خوب وجالبیه آفرین.(19 امتیاز)

تکلیف دومتم درست بود(5 امتیاز)
24امتیاز
[/spoiler]

[spoiler=گابریل]

هوم.....فکر کنم شمادنبال مشکل میگردید چون همانا بعد از ریش و آفتابه مرلین کیف ما مقدس ترین میباشد.

سوژه جالبی انتخاب کرده بودی و خوب هم پرورشش دادی(بیچاره این بارتی)

از امکانات سایت(رنگی کردن کلمات،بزرگ کردن کلمات و...)هم خوب استفاده کرده بودی.
پاراگراف بندیتم خوب بود با استفاده از هیدر(header).
شکلکهات در جاهای مناسب بودن و دیالوگ هات هم به شخصیتهات میخوردن.غلت املایی زیادی من ندیدم.یکی دوتا بود که زیاد مشکلی نداره.
خیلی ممنون که از 30 خط بیشتر نبود
27امتیاز

و اما تکلیف دوم(5 امتیاز):
من هیچ مشکلی با کوییرل ندارم
30[/spoiler]

[spoiler=جیمز هزی پاتر]
من کلا پست این پاتریا رو نمیخونم.مخصوصااگر الف دالی هم باشن


بنظر من خیلی سریع کار کردی.سعی کردی یک جوری بندش بیاری.
سوژت بدک نبود.میتونستی سوژه بهتری انتخاب کنی و اگر سوژه زیاد خوب نباشه پرورشش مشکل میشه.آخرش قشنگ بود. ولی بازم خوب بود. همانا که به بابات رفتی و حتما باید پیش این آلبوس باشی
از شکلکها هم درست استفاده کرده بودی.و مهم ترین چیزی که تو پستت دیدم مرلینگاه بود.آفرین
(20)
تکلیف دوم:
همانا من نمیدونم شما با من چه مشکلی دارین؟800 امتیاز ازت کم میکنم. ولی چون با مدیر اصلی سایت فامیلی 5 امتیاز بهت میدم.

امتیاز:
25

[/spoiler]

[spoiler=تد ریموس لوپین]
چهره پستت بد نبود و یکی از مشکلاتش این بود که پاراگراف بندی درش دیده نمیشد و همین باعث میشه آدم فکر کنه پستت خیلی بلند و درازه و علاقه خواننده رو کم کنه.(-3)

سوژت خیلی خوب بود نه زیادی کمدی بود نه زیادی جدی.یک چیز نو بود چون معمولا همه از بزرگ شدن خود چیز ناراحت میشن ولی در پست شما شخص بیشتر از بزرگشدن چیزهای دورن ناراحت شده بود.
فضا سازی زیاد و لازم رو در داستانت ندیدم و فضا سازی در داستان خیلی مهمه.(24)

سوال دوم:
شما هم منو با این جوابتون هاج واج گذاشتید. چون هنوز بمن جوابو ندادید. (4امتیاز)
28[/spoiler]

[spoiler=آمیکوس کرو]
چهره پستتون بدک نبود.یکم میتونستی پاراگراف بندیش کنی تا چهرش بهتر و علاقه خواننده رو بخودت بیشتر بکشونی.

سوژت خوب بود ولی باید بهتر مینوشتیش.بعضی از جملاتت از نظر دستور زبانی درست نبودن و یکی دو جمله هم یک جزو کم(حرفهای اضافه همچون از،در و.....) داشتن:
نقل قول:
خلاصه بعد حدود نیم ساعت پیاده روی به دهکده رسیدیم.

این جمله اشتباهه باید بین "بعد" و "حدود" کلمه اضافه "از" رو به کار ببری.اگر اون حدود رو هم برداری جمله قشنگ تر میشه.

نقل قول:
شروع به قدم زدن توی دهکده شدم

این جمله هم مشکل داره.

چند جا از علایم نوشتاری زیادی استفاده کرده بودی و چند جاهم استفاده نکرده بودی در صورتی که اگر میکردی منظورتو بهتر به خواننده میرسوندی:
نقل قول:
رفتم جلو و به سه جادوگر گفتم میخوام این پیتو یه کم بزرگتر کنم تا بیشتر گرم شین.

اگر از علامت (؟) استفاده میکردی لحن گفتاریتو بهتر به خواننده میرسوندی.

از نظر آزکابان هم نگران نباش خودم رئیسشم
19
تکلیف دومت هم خوب بود و همانا بیست بهت میدهم ولی چون اسلایترینی میباشی ده میگیری موهاهاها:5(امتیاز کامل)
24
[/spoiler]

[spoiler=بارتیموس کرواچ]
هووم چهره پستت خوب بود.از امکانات سایت هم خوب استفاده کرده بودی.

سوژت بد نبود .میتونستی روی پرورشش بیشتر کار کنی و فضا سازیت رو بیشتر کنی.
استفاده از علایم نوشتاری یا نگارشی پست و لحن پست رو قشنگ تر میرسونه و قشنگتر میکنه وخواننده رو بیشتر علاقه مند و هنر نویسنده رو بیشتر نشون میده.در بعضی از جملاتتون من این علایم رو ندیدم و باز هم بنظرم پستت رو قشنگ تر میکرد و هر چه پست قشنگ تر باشه امتیازش هم بیشتره.26

تکلیف دومت هم خوب بود.(5)
30
[/spoiler]


[spoiler=پرسی ویزلی]
از هر نظر اوکیی بود.30

[/spoiler]

[spoiler=جرج ویزلی]
هوومک.چهره پستت مناسب و خوب بود.

اما:
شما تکلیفی که من گفته بودم رو انجام ندادید.من گفتم شما وقتی ورد رو انجام میدید یک پچزی اشتباه میشه(ورد اثرشه).در پست شما ورد هیچ کاری نکرد.من گفته بودم:جسم شما یا زیادی کوچک و یا زیادی بزرگ میشه13

تکلیف دوم:
همانا خیلی خوشمان آمد چون همی ما گولاخیم( من یک چیزی گفتم تو باور نکن) 100 امتیاز(همانا این پرسی چپ چپ نگاه میکنه برای همین 5 امتیاز)
18(چون تکلیف رو انجام ندادی)


[/spoiler]


[spoiler=دنیس]

چهره پست شما مناسب نبود.خیلی دراز و پاراگراف بندیش هم زیاد خوب معلوم نبود.(میگم خوبه من گفتم از سی خط بیشتر نباشها:hammaer:)
(-4)
سوژت خیلی باحال بود.هر چی سوژش آزکابان باشه باحاله .
میتونستی از شکلکها بیشتر استفاده کنی. غلت املایی زیادی توش نبود و یکم اشکالات تایپی داشتی که زیاد مشکلی نیست.

جدا از این که اون بیچاره رو نفله کردی سایرش اوکیی بود.

تکلیف دوم:
همانا شما کمی دلتان کتک میخواهد.-1000(البته همانا چون آزکابان را انتخاب کرده بودی امتیاز کامل میگیری)
28
[/spoiler]

[spoiler=همونی که اسمش خیلی درازه(آلبوس ...]
آلبوس سوروس پاتر(میگما این پدرت نمیتونست اسم کوتاه تری انتخاب کنه؟:hammaer:

میگما اگر کره زمین رو نابود نمیکردی و فقط خودتو میکشتی امتیاز کامل میگرفتی

چهره پستت اوکی بود.شانس آوردی 20 یا بیست و سه تا خط بود
از شکلکها خوب استفاده کرده بودی ودیالگ هاتم به شخصیت ها میخوردن.تیکهای خیلی خوبی نوشته بودی.
سوژت خوب بود و نسبتا خوب پرورشش دادی. خیلی سریع بند آوردیش و اینجوری یکم سوژه رو خراب کردی برای همین گفتم نسبتا خوب.(شاید بخاطر محدودیت خطی بوده ولی محدودیت رو من از قصد نوشتم که یاد بگیرید پستهای کوتاه بزنید)
آخر من نفهمیدم این دنیس تورو برا چی آورد تو جنگل.
خیلی خوب بود.راستی شما تو جنگ ممنوعه چکار میکردین؟؟
تکلیف دومتم من ندیدم(شاید هم ندیده گرفتم .نیدونم)30
[/spoiler]

امتیاز گروهی:
گریف=25
اسلی=10.8=11
هافل=11.6=12
راون6

من بیشتر از 30 نمیتونم بدم.(پرسی گفت)برای همین امتیازا بالای سی نیستن.(اگر هم باید باشن نیستن)


ویرایش شده توسط باب آگدن در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۸ ۱۹:۱۴:۰۰
ویرایش شده توسط باب آگدن در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۸ ۱۹:۲۳:۴۳
ویرایش شده توسط باب آگدن در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۸ ۲۰:۱۵:۱۵



Re: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۱:۲۴ دوشنبه ۸ بهمن ۱۳۸۶

آلبوس سوروس پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۸ پنجشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۳:۰۰ دوشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۰
از کنار داوش
گروه:
کاربران عضو
پیام: 683
آفلاین
طرفای صبح, جنگل ممنوعه

همه جا سکوت برقرار بود. تسترال پر نمی زد, سانتور نمی تاخت, گراوپ "هاگر" نمی گفت. سکوت مطلق همچون بختک بر جنگل ممنوعه سایه افکنده بود... ولی نه دو موجود زنده, دو جادوگر, دو مزاحم به آرامی در آن حرکت می کردند. وروجک ها...این موقع صبح اونجا چیکار می کنید؟
-سریع تر باش آلبوس.
عله کوچک ( کپی رایت بای دنیس ) جواب داد:
-خب خستم شده. اصلا چرا منو اوردی اینجا؟ من دیگه نمیام
- بوق بر تو آلبوس. آخر منو می کشی. یک ساعت داشتم برات توضیح میدادم.
دنیس از عصبانیت سرش را به درخت کوبید و صدای برخورد گچ به چوب به گوش رسید سکوت از بین رفت. تسترالی بال زد و از بالای سرشان رد شد. صدای "هاگر, هاگر" از دور آمد. در همان لحظه تیری با فاصله ی کمی از بالای سرشان رد شد.
آلبوس و دنیس: سانتورها
سانتورها آنان را محاصره کردند. تیرهایشان را بسوی آنها نشانه رفتند و آماده ی شلیک شدند.
دنیس پشت سر آلبوس قایم شد و فریاد زد:
-ما رو ول کنید. به ما رحم کنید. ما هنوز بچه ایم. شما به بچه ها حمله نمی کنید ...کمـــــــــــــــک
آلبوس دنیس را گرفت و به جلو هل داد.
-خیلی نامردی دنیس. من از تو کوچیک ترم. منو میفرستی جلو؟ اگه به بابا عله نگفتم تصویر کوچک شده
سانتورها:
- اون بچه ی هری پاتره.
- پسر عله
- اگر به پسرش حمله کنیم عصبانی میشه و ...
-هممون بلاک میشیم فــــــــــــرار تصویر کوچک شده
سانتورها به سرعت از آنجا دور شدند. تسترال دیگر پرواز نکرد. فریاد "هاگر, هاگر" قطع شد و ... سکوت دوباره برقرار شد.
دنیس: تصویر کوچک شده
آلبوس: ما اینیم دیگه
- خب بریم. کلی کار داریم.
-من نمیام. من خستمه. من گرسنمه. پام درد می کنه. سرم تیر میکشه. قلبم کار نمی کنه.
- دیگه داری عصبانیم می کنی آلبوس. گفتم بیا ...
ادامه ی حرف های دنیس در جیغ و فریاد آلبوس گم شد.
-سوســــــــــک ... اونجا سوسکه ... بابا عله کمــــک...سوسک...
دنیس به زمین نگاه کرد. سوسکی به اندازه ی یک بند انگشت ( آلبوس سوسول ) بر روی زمین حرکت می کرد. در همان لحظه فکر پلیدی به ذهن دنیس رسید ( اگه نمیرسید تعجب می کردیم ). چوبدستیش را به سمت سوسک گرفت.
- گرو آپ
سوسک شروع به رشد کرد. بزرگ و بزرگ تر شد. دنیس رو به آلبوس کرد و با این حالت گفت:
-خب, آلبوس جون میای یا بزرگ ترش کنم؟
-من غلط بکنم نیام. کی گفته نمیام؟ هر کاری بگی می کنم. فقط اینو کوچیک کن.
-حالا شد. باشه کوچیکش می کنم...این چرا رشدش متوقف نمیشه؟...اِ چرا داره همینجوری بزرگ میشه؟...آلبوس...آلبوس نمی تونم کنترلش کنم...
سوسک همچنان بزرگ تر می شد...آلبوس سکته کرد و مرد . هاگوارتز نابود شد. هاگزمید با خاک یکسان شد. انگلستان پودر شد. اروپا از بین رفت و سرانجام کره ی زمین منحدم شد.

----------------------------------------------------------------------------
چرا این پرفسور خل و چل اون همه گشت تا یک گچ رو از کیفش پیدا کنه در صورتی که اصلا ازش استفاده نکرد؟و اگر هم کرد چرا در جلسه اول از چوبش برای نوشتن استفاده کرد؟آیا یک دسیسه در کار است؟آیا وی میخواهد جای ایگور را بگیرد و مدیر شود؟و آیا....
از کسی که معاونت ارتش دامبلدور رو ول کنه و بره مرگخوار بشه انتظار دیگه ای نمیشه داشت
ولی خب در یک چیز هیچ شکی نیست اونم این که شما می خواید جای ایگور رو بگیرید. چرا؟ به این دلیل که شما در جلسه ی اول از چوبتون برای نوشتن استفاده می کنید و جلسه ی دوم از یک وسیله ی به مراتب از چوب جادو پایین تر و بی ارزش تر یعنی گچ استفاده می کنید. شما با این کارتون می خواید ارزش مدرسه رو پایین بیارید. می خواید بگید که مدرسه روز به روز در حال پسرفت و نزول هست و شما دارید به همه اطلاع میدید. بعد همه به ایگور اعتراض می کنند و اون برکنار میشه و چون شما به همه نشون دادید که مدرسه داشته روز به روز بدتر می شده از شما تقدیر میشه و شما مدیر میشید. به همین سادگی
امیدوارم به این دلیل که جلوی همه شما رو لو دادم ازم نمره کم نکنید


ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۸ ۱:۵۳:۴۲



Re: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۲۱:۱۴ یکشنبه ۷ بهمن ۱۳۸۶

دنیسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۲ شنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۱:۴۷ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
از هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 809
آفلاین
برای این هفته داستانی بنویسید و د ران، کوچک یا بزرگ کردن چیزی را توصیف کنید.در این عمل،یک اشتباهی پیش میاد و جسم شما یا زیادی کوچک و یا زیادی بزرگ میشه.

"آزكابان- سلول شماره 5568- برج هفتم"
هوا بسيار خشك و سرده، مه همه جا رو فرا گرفته و آزكابان، با ديوارهاي بلند و فولادينش در ميان اين مه، بين زمين و آسمان غوطه ور شده!
يه پسر جوون كه به نظر ميرسه تازه از هاگوارتز فارق التحصيل شده، با لباس راه راه زرد ِ مخصوص زندان، مدام در سلول 5568 راه ميره و از ترس و شايد هم اضطراب، بدنش ميلرزه!
دختري هم سن و سال او، گوشه سلول، بر روي چهارپايه ي زرد رنگ و راه راهي نشسته و پيراهن گشاد، يك سره و بلندي به همون رنگ به تن داره!
- وااااي... الهي بميرم دنيس! موهات چرا سفيد شده؟ تو هنوز خيلي جووني!
دنيس وحشتزده دستي به موهاش ميكشه و باور ميكنه و چهرش غمگينتر ميشه. روبروي اريكا ميشينه و با غصه ميگه:
- عزيـــــــــــــــــــــزم! چقد پوستت چروك شده، چقد قيافت پير و خرفت شده!
اريكا نگاه غم آلودي به دنيس ميندازه و بعد از اينكه صورتشو تو دستاش قايم ميكنه، ميزنه زير گريه!
- همش تقصير منه رومئو... چيزه دنيس!
- گفتي رومئو؟
- نه بابا! گفتم دنيس.
- اما گفتي رومئو! تقصير تو نيس. اگه من اون پسره ي لات رو نميكشتم، الان اينجا نبودم و تو تنهايي داشتي اينجا موهاي سفيدتو ميشمردي!
- اووووونه! شكسته نفسي نكن! اگه من با اون پسره ي آسمون جل نامزد نميشدم، و به تو خيانت نميكردم، الان اينجا و با اين لباس نا مناسب پهلوي تو نبودم.
دنيس يهو غيرتش بالا ميگيره و يكي ميخوابونه زير گوش ِ اريكا و در اثر اين ضربه، اريكا پرت ميشه اون طرف سلول و مخش ميخوره به ميله هاي پنجره ي يك در يك ميلي متري سلول!
- آخخخخخخ... مغزم منحدم شد!
دنيس فرياد ميزنه:
- خيلي نامردي اريكا! يعني چيزه... خيلي نازَني اريكا... خب خيلي نادختري اريكا! اووووم! اصلا تو آدمي؟ اين چه كاري بود كردي؟ بعد اون همه سال كه تو هاگوارتز بوديم و بهم عشق ميورزيديم، تو به من خيانت كردي؟
اريكا در حالي كه خون داره از مغزش فواره ميزنه، ناله ميكنه:
- دنيس جوون منو ببخش! اصلا يه ديوانه ساز صدا كن بياد منو بوس كنه تا بميرم!
دنيس با شنيدن اين حرف قرمز ميشه و وحشيانه ميدوه سمت اريكا و استخون هاي اريكا رو زير لگد هاش خورد و خمير ميكنه!
- اي نامرد! اي بي همه چيز! حالا ميخواي جلو روي خودم به ديوانه ساز حال بدي؟ از ديوانه ساز بهتر پيدا نكردي؟
اريكا با استخون هاي خورد شده اش، به شكل يه انسان معلول در آمده و باز هم ناله ميكنه و ميگه:
- بابا ببخش! اما اي كاش اين پنجره يكم بزرگتر بود تا تو فرار ميكردي و از اينجا ميرفتي! اونوقت من ميتونستم با خيال راحت با اون.... چيزه! همين ديگه!
دنيس يكم فكر ميكنه و ميگه:
- اوووم! آره بد فكري نيس! من يادمه زماني كه تو هاگوارتز بوديم تو كلاس تغيير شكل يه چيزايي در اين مورد ياد گرفتم! اما بايد چوبدستي داشته باشم!
به محض اينكه دنيس اين حرفو زد؛ يه موجود كوتوله جلو در سلول ظاهر شد و در حالي كه تمام بدنش زير يه پارچه سياه بود، فرياد زد:
- من در خدمتم!
دنيس با آرامش تمام به طرف موجود برميگرده و ميگه:
- تو قراره چي باشي؟
- ارباب! من قراره يه ديوانه ساز باشم! شبيه نيستم؟!
- اصلا!
- ارباب من دابي هستم! من جني هستم كه در هاگوارتز، در گروه هافلپاف درس ميخوندم و الان اومدم كمكتون كنم!
- ايول!
- بيا اينم چوبدستي! كاري نداري؟
- نه قربونت باي!
- باي!
موجود كوچك ِ زير پارچه غيب ميشه و ميره! دنيس چوبدستي رو به اريكا نشون ميده و ميگه:
- ايول! حالا ميتوني فرار كني!
بعد هم به سمت پنجره يك در يك ميلي متري ميره و چوبدستيو ميگره طرفش و در ذهنش با خودش ميگه "به اندازه اي ميخوام بزرگ شي كه اريكا از بين ميله ها بتونه رد بشه!" بعد يه نگاه كرد و ديد كه ميله ها در اون يك ميلي متر انقدر به هم چسبيدن كه اصلا بيرون ديده نميشه!
- "گروآپ"
پنجره با صداي قيژ قيژي شروع به بزرگ شدن كرد و داشت تمام ديوار سلول رو ميگرفت! يه پنجره خيلي خيلي بزرگ! كه ميله هاش هم از هم فاصله داشت!
دنيس يكم فكر كرد و گفت:
- خب... حالا چجوري بايد متوقفش كنم؟ اين كه داره همينجور هي بزرگ ميشه!!!
پنجره همچنان داشت بزرگ ميشد و حالا ديگه كل ديوار سلول رو گرفته بود و داشت به سلول هاي ديگه هم پيشروي ميكرد!
- وااي بايد چيكار كنم؟ نميتونم نگهش دارم! اي داد بر من! الان بايد تو مغزم چي بگم؟ به چي فكر كنم؟
بعد هراسون به اريكا نگا ميكنه كه يه گوشه مچاله شده و داره درد ميكشه. فورا ميره به سمتش و همونجور كه داره بلندش ميكنه ميگه:
- ژوليت جون تو بيا برو فعلا! تا من ببينم اين پنجره رو چجوري بايد متوقف كنم!
- گفتي ژوليت؟
- ژوليت كيه؟
- الان گفتي ژوليت!
- نه نگفتم! خب ديگه تو برو. موفق باشي!
- نه ديگه تو برو. من اينجا كار دارم. برو ديگه.
- من نميرم! من پنجره رو برا تو بزرگ كردم. حالا برو!
- جون من تو برو ديگه! من راحتم اينجا!
دنيس باز دوباره قاط ميزنه و اريكا رو پرت ميكنه از پنجره بيرون!
- ميگم برو ديگه! اي بابا!
و اريكاي مظلوم و معلول پرت ميشه بيرون و با صداي گوش خراشي پايين ميره و بعد هم ميفته تو دريا!
دنيس خوشحال فرياد ميزنه:
- اي جوووون! ژوليت جون بيا بيرون. اريكا رو فرستادم رفت.تصویر کوچک شده
دنيس كه به فكر يار ِ جديدشه ، اصلا حواسش به پنجره نيست كه اونقدر بزرگ شده كه كل ديواره ي برج رو گرفته و الان همه زنداني ها دارن فرار ميكنن! اون هم چه فرار كردني! همه مثل مورچه هاي ريزي دارن سقوط ميكنه و يكي يكي تو آب ميفتن! آخه بيچاره ها نميدونن كه آزكابان روي آبها بنا شده!!!


سوال کمکی:
چرا این پرفسور خل و چل اون همه گشت تا یک گچ رو از کیفش پیدا کنه در صورتی که اصلا ازش استفاده نکرد؟و اگر هم کرد چرا در جلسه اول از چوبش برای نوشتن استفاده کرد؟آیا یک دسیسه در کار است؟آیا وی میخواهد جای ایگور را بگیرد و مدیر شود؟و آیا....


خب همونطور كه خودت گفتي خل و چل!
از خل و چل هم هيچي بعيد نيس!
البته جدا از شوخي من قبلا رفته بودم ديدن پروفسور لاگهارت در سنت مانگو و اين پروفسور آگدن جيگر رو هم ديدم اونجا! حالا زياد ناراحت نشو شايد من اشتباهي ديدم!
در مورد دسيسه و اينا هم كه كاملا درست ميگي! جاي ايگور رو نميتونه بگيره اما مطمئنآ گچ رو در آورده چون ميدونسته كه پرسي ويزلي به گچ و گــَـرد اون حساسيت داره! پروفسور با در آوردن گچ ميخواسته پرسي ويزلي رو بكشه تا جاشو بگيره و بازرس بشه و حالشو ببره و اينا!
در مورد و آيا.... هم بايد بگم آره! هميشه آيا وجود داره چون از اين پروفسور هر چيزي ممكنه!


قدرت رولو ببين توي سبك من، تعظيم كرد توي دست من
پس تو هم بيا رول بزن با سبكم، ميخوام شاخ جوجه رولرا رو بشكنم




Re: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۳:۱۲ یکشنبه ۳۰ دی ۱۳۸۶

جرج  ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۵ سه شنبه ۱۱ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۲:۳۶ یکشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۷
از مغازه ویزلی ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 683
آفلاین
داستانی بنویسید و در آن، کوچک یا بزرگ کردن چیزی را توصیف کنید.در این عمل،یک اشتباهی پیش میاد و جسم شما یا زیادی کوچک و یا زیادی بزرگ میشه.لطفا توجه کنید که این ورد فقط بر روی اجسام کار میکنه نه روی انسانها.


باب از کلاس بیرون رفت و بچه ها که از کار استاد حیرت زده شده بودند و نمیتونستن مثل اولیواندر کلاس خالی گیر بیارن (کپی رایت بای جیمز) داخل کلاس شروع کردند به اجرای طلسم رو وسایل مختلف.

در ته کلاس فرد و جرج میخواستند روی کیف و کرواتشان طلسم افزایشی رو انجام دهند.

- هی انجلینا چی رو میخوای تغییر بدی؟

او که سه ردیف جلوتر بود و یک ورق روبرویش گذاشته بود گفت این ورr، تو چی فرد؟

- کیفمو.

در ردیف کناری لی جردن رو کیف خود طلسم گرو اپ را اجرا می کرد.

فرد چوبدستیش را به طرف کیفش گرفت و با حرکت دورانی ورد گرواپ را غیر لفظی گفت.
نور ابی رنگی به برخورد کرد و کمی جابجا شد.

جرج نیز همین کار رو تکرار کرد.

انها اونقدر روی مراحل رشد کیف و کراوات تمرکز کرده بودن و این مسئله باعث شده بود که بچه های کلاس از گازهایی که از طرف اونها بلند میشد یکی یکی بیهوش بشن و فضای بیشتری بمونه برای تغییر شکل اشیا.

از هر طرف صدای ورد گرو اپ در کلاس شنیده می شد. بعضی ها اینقد شیئی رو بزرگ می کردن که از پشت سر به دانش اموزا می خورد می کرد و اونها رو به زمین مینداخت.

اول کیف در ذهن فرد رشد کرد و بعد کیفی که در جلوی اون بود بزرگ شد. فرد تا جائی که میشد اجازه داد رشد کنه. کیف رو که اندازه اش تقریبا دومتر شده بود رو با ورد شرینگ به اندازه اولش برگردوند. البته این کار برای بار اول کمی سخت بود ولی با استفاده از تمام مهارت تونست اون رو نسبتا خوب انجام بده.

در کنارش جرج که اون هم کاملا درون ذهنش عملیات بزرگ شدن رو مجسم کرده بود کراواتش رو به اندازه یک شاگردن دراورد و مثل فرد دوباره با ورد شرینگ که به رنگ قرمز بوداندازه قبلش بر گردوند. البته فقط یه چند صد بار امتحان کرد تا جواب داد.


- بی نظیر بود.

- اره جرج. ورد خوبی رو یاد گرفتیم. بدردمون میخوره!

- درسته اخه ما قراره در اینده یه مغازه شوخی بزنیم و تازه خواهرمون رو هم بدیم به کله زخمی بر طبق پیش گویی تریلانی.

- جرج بیا بریم تو محوطه تا این ورد رو رو چند تا چیز امتحان کنیم.


- فکر خوبیه! ما خیلی گولاخیم (کپی رایت بای ققی)

تکلیف دوم:

خوب شاید الکی. ولی ممکنه دلایلی هم داشته باشه! مثلا شاید به دانش اموزان بگی من گولاخم (کپی رایت بای ققی). بعد اینکه کوییریل و بارتی به من احتیاج دارن. دلیل دیگه که مبحث امروز رو راحت تر بیان کنید. میتونست این باشه که من از وسایل مشنگی هم استفاده میکنم. دیگه اینکه استاد از عصبانیت فشارت زده بالا نمیدونستی چی کار داری میکنی.


ویرایش شده توسط جرج ویزلی در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۳۰ ۳:۲۳:۲۰

اگر به یک انسان فرصت پیشرفت ندهید لیاقت چندان تاثیری در پیشرفت او نخواهد داشت. ناپلئون


Re: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۱۶:۵۲ شنبه ۲۹ دی ۱۳۸۶

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
داستانی بنویسید و در آن، کوچک یا بزرگ کردن چیزی را توصیف کنید.در این عمل،یک اشتباهی پیش میاد و جسم شما یا زیادی کوچک و یا زیادی بزرگ میشه.لطفا توجه کنید که این ورد فقط بر روی اجسام کار میکنه نه روی انسانها.

شلیل متوسطی را با احتیاط روی میز نسبتا بزرگی که مقابلش بود قرار داده بود ، تمام فکر و ذهنش را برای بزرگ کردن آن متمرکز کرده بود ، زبان سرخ رنگ کوچکش را از گوشه لبش آویزان نموده بود و زیر لب زمزمه کرد : برو آب !

- نه عسلم ، اشتباه تلفظ کردی ، برو آب اصلا معنی میده ؟ گفتم که بهت ، به شلیلی فکر کن که اندازه شلیل هایی باشه که قبلا توی خوابگاه ازشون استفاده میکردیم و بگو گرو آپ ! یعنی رشد کن !

هوگو به عمویش لبخندی زد و مجددا حالت تمرکز پیشینش را از سر گرفت ، چوبدستی اش را بالا برد و با تمام توانش فریاد زد : گرو آپ !

پرتو ارغوانی رنگی از نوک چوبدستی زبان گنجشکش خارج شد و مستقیم و جهش وار به سوی شلیل هجوم برد ؛ درون بافت های شلیل فرو رفت و صدای پاق نسبتا بلندی از خودش ساطع کرد . شلیل به آرامی لرزید ، بزرگ و بزرگ تر میشد ، اندازه توپ تنیس ، چشم های دابی ، لیوان مک گونگال ، لپ های کراب ، شکم اسلاگهورن ، کله گراپ ، پای آرشام ، قد ماندانگاس ، شعور آناکین و بزرگ و بزرگ تر شد !


نیم ساعت بعد

شلیل که حالا در ابعاد خانه دو طبقه ای در آمده بود ، به خود لرزید و از تغییر شکل باز ایستاد .

پرسی : کارت بهتر از اون چیزی بود که فکر میکردم میخواستم با بزرگتر کردن این شلیل یاد خوابگاهه وزارتو زنده کنی ، تو که با این کارت کلِ تاریخچه وزارتو زنده کردی

هوگو :

پرسی : نه ... نمیشه ، من به سپاس از این کارت و برای زنده کردن یاد دوستان قدیمی و برای آشنایی با بزرگترین و مرغوب ترین شلیل ، همشون رو امشب اینجا دعوت میکنم . یه کاغذ و قلم بردار اسم اینایی که میگم رو یادداشت کن و یکی از جغدهای خانوادگی رو بفرست که برای اونها دعوتنامه رو ببره .

هوگو : چشم عمو ، بفرمایید

پرسی : هوووم ... ماندانگاس فلچرو بنویس اول که جایی بس گنده در دل من داره ... آرشام جون ، گراپ گل ، آناکین جیگر ، ایگور عسل ، سالازار اسلیترین نفس ، کالین خفن رو هم بنویس که بچه ای بس گّلاخه ( کپی رایت بای پرسی )


چند ساعت بعد

دوستان قدیمی باز هم دور هم جمع شدند و ماچ و بوس و لاو و ... خودشون رو نثار شلیلی که خاطره هاشون رو زنده کرد ، کردند !


چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۱۲:۱۳ چهارشنبه ۲۶ دی ۱۳۸۶

بارتی کراوچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۲ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از مرلینگاه شوری خانه ریدل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
براي اين هفته داستاني بنويسيد و در آن، کوچک يا بزرگ کردن چيزي را توصيف کنيد.در اين عمل،يک اشتباهي پيش مياد و جسم شما يا زيادي کوچک و يا زيادي بزرگ ميشه.


كوچه ها را به سرعت مي پيمود و گاهي به پشتش نگاه مي كرد گويا كسي او را دنبال مي كرد ...

به خانه اي مخروبه رسيد و در نيمه شكسته ي آن را باز كرد و داخل شد , به محض ورود هفت - هشت بچه به سمت او آمدند و با فريادهاي «بابا» , «بالاخره اومدي بابا ؟» , «بابا ما گشنمونه» و ...
او را احاطه كردند . ناني را از كتش بيرون آورد و از هجوم چند كودك جلوگيري كرد .
همسرش را ديد كه آنطرف اتاق بر روي زمين نشسته و همچون قبل به او چشم غره مي رود كه چرا غذايي جز اين يك تكه نان ندارد ...

... مرد كه دلش به حال همسران و كودكان قد و نيم قدش مي سوخت با اشتياق فراوان رو به آنها فرياد زد :
- يه راهي پيدا كردم كه هممون با همين يه تيكه نون سير بشيم و تازه اضافه هم بياد .

و با اين سخت همه ي آنها را خشنود كرد .
چوبدستيش را بيرون كشيد و نان بزرگي را در ذهنش مجسم كرد , چوبدستي را به طرف تكه نان گرفت و آرام زمزمه كرد «گرو آپ»

نان بزرگ و بزرگتر شد ... مرد فرياد زد بخورين ولي متوجه بزرگتر شدن نان در هر لحظه نشد , همه مشغول خوردن بودند و نان نقاط مختلف خانه را احاطه مي كرد تا جايي كه همه سير شدند و متوجه آن شدند كه ديگر جايي براي حركت ندارند و در آنجا زنداني شده اند و چيزي نمانده است كه بدليل نداشتن هوا بميرند !



چرا اين پرفسور خل و چل اون همه گشت تا يک گچ رو از کيفش پيدا کنه در صورتي که اصلا ازش استفاده نکرد؟و اگر هم کرد چرا در جلسه اول از چوبش براي نوشتن استفاده کرد؟آيا يک دسيسه در کار است؟آيا وي ميخواهد جاي ايگور را بگيرد و مدير شود؟و آيا....


خب همانطور كه فكر كنم دانش آموزان ديگر هم توضيح داده اند اين ربطي به مدير شدن شما ندارد ... ولي از آنجايي كه شما خيلي خل و چل هستي و بنده به شخصه شما رو ديدم و با شما حضوري صحبت كرده ام از باطن خل و چل شما خبر دارم و مي دانم كه در فكرت به فكر مدير شدن به جاي كوئيرل هستي و براي همين است كه آبروي او را دائما مي بري و دائما در پر و پاچه ي هري داري پاچه خواري مي كني

... ولي از نظر من شما مي خواستي با اينكارت نشون بدي كه بوسيله ي تغيير شكل مي توان اجسام بزرگي همچون سايد باي سايد را ْآنقدر كوچك كرد كه در كيف خز و خيل هميشگي شما هم جا بشود ...
... و فكر كنم قصد ديگر شما اين بود كه ورد را روي گچ انجام بدي كه با شروع درس آن را فراموش كردي و از كلاه يكي از دانش آموزان استفاده كردي !

در كل مقصودات شما حاكي از آنند كه شما با بيرون آوردن گچ كه داستاني ساختگي از طرف خودتان بود تا هم آبروي كوئيرل را ببريد و هم آبروي پروفسور لوپين كه بگين تو كار تخم دايناسور و اژدهاس و اين حرفا ... مي خواستي نشون بدي كه مي شه اجسام خيلي بزرگ رو هم خيلي كوچك كرد و اين رو با سايد باي سايد نشون دادي و مي خواستي در ادامه اين ورد را به صورت حضوري بر روي گچ انجام دهي كه روي كلاه انجام دادي ...

... البته همانطور كه گفتم نقشه ي شما فقط نشان دادن كاربرد اين ورد بود و مربوط به اين جلسه مي شود و چون شما در چلسه ي قبل چيز ديگري را تدريس كرديد با چوبدستي تكليف را روي تخته نوشتيد و نيازي به كاري كه الان كرديد نداشتيد !

پــــــــــــــــــــــــــــــــــــوف !



Re: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۱۲:۳۷ دوشنبه ۲۴ دی ۱۳۸۶

آمیکوس کرو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۶ شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۴۱ پنجشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۶
از اليا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 367
آفلاین
سلام استاد ( تکلیف اصلی)
تعطیلات آخر هفته بود و من چند تا از رفقا مدرسه رو به قصد هاگزمید ترک کردیم . هوا به خاطر برفی که روی زمین نشسته بود سرد بود. خلاصه بعد حدود نیم ساعت پیاده روی به دهکده رسیدیم.
شروع به قدم زدن توی دهکده شدم و به خاطر علاقه ی زیادی که به فروشگاه شوخی زونکو و اجناسش داشتم، اول رفتم اونجا ، کنار مغازه چند تا جادوگر بی خانمان از سرما به پیت حلبی که توش آتیش روشن بود پناه برده بودند ، اینجا فکری به ذهنم رسید و با خودم گفتم:
_ من که هنوز تمرینی برای درس تغییر شکل پروفسورآگدن انجام ندادم ، چطوره با بزرگ کردن این پیت هم
یک عمل انسان دوستانه انجام بدم و اون جادوگرای بد بختو گرم کنم و هم یه تمرین برای انجام تکلیفم بکنم.
رفتم جلو و به سه جادوگر گفتم میخوام این پیتو یه کم بزرگتر کنم تا بیشتر گرم شین.
موافقت کردن و من هم کارمو شروع کردم
_گرو آپ
پیت رشد کردو رشد کردو رشد کرد ، اونقدر بزرگ شد که ردای همه ی کسایی که اونجا بودن آتیش گرفت .
من تونستم خودمو خاموش کنم اما اون سه نفر جادوگر پدر شون در اومد. ولی خب تونستن خودشونو خاموش کنن.
این دفعه گفتم: شرینک
پیت اونقدر کوچیک شد که دیگه دیده نمی شد، اما ...
_فکر کنم تو تصور کردن اندازش مشکلی پیش اومد.
از مهلکه فرار کردیم (من و دوستام) چون مغازه ی زونکوبه خاطر دیر کوچیک شدن پیت آتیش گرفته بود ، بعد چند ثانیه صدای انفجار های پی در پی از پشت سر شنیده می شد. بعد چند دقیقه کل هاگزمید شده بود یه پارچه آتیش. متأسفانه بر اثر این حادثه ی دلخراش پنج تن کشته و بیش از شصت نفر به شدت زخمی شدند،طبق آخرین گزارش ها حال بیست و پنج تن از مجروحان وخیم است.
منم به خاطر این مشکلی که پیش آوردم متواری شدم و الان منتظرم به خاطر این کارم بعد محاکمه برم آزکابان.

کمکی
اول اینکه اکثر دانشمندا رفتار هایی از خودشون بروز میدادن که همه فکر میکردن اونا دیوونه هستن ،که خب نبودن(پاچه خواریو از این حرفا)ولی خب اینو جدی گفتم. به نظر من برای این اون خرت و پرتا رو از کیف در آورد که بگه با کوچیک بزرگ کردن اشیا میشه خیلی کارا کرد ،گچ هم به نظر من یا سر کاریه یا یه چیزیه که تغییر شکل داده شده(قضیه ی ایگور واین حرفا).
در مورد استفاده خودتون گفتین نکرده و تو داستان هم گفته نشده که از گچ استفاده شده در ضمن من یادم نمیاد یه
استاد جادوگر برای نوشتن روی تابلو از گچ استفاده کنه مگر اینکه مثل آرتور ویزلی علاقه ی زیادی به وسایل ماگل ها داشته باشه.


با تشکر.


ویرایش شده توسط آمیکوس کرو در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۲۴ ۲۱:۲۷:۲۹
ویرایش شده توسط آمیکوس کرو در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۲۴ ۲۱:۳۱:۳۲

تصویر کوچک شده

خاطرات جادوگران...روز هاي اشتياق،ترس،فداكاري ها و ...


Re: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۲۰:۴۶ چهارشنبه ۱۲ دی ۱۳۸۶

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
تکلیف اصلی

- جون ویکی یه کاری کن اینم جا بشه دیگه!
- دو ساعته دارم زور می زنم! حالا نمیشه از خیر این کیفت بگذری یا یکی دو تا از این لباسا رو کم کنی؟
- مگه چی توشه آخه! فقط دو سه تا پیرهن و یکی دو جفت کفش و اون کلاه خوشگله و ردای ساتنم!همین!
- صد دفه گفتم یه چمدون بزرگ تر بگیر!
- منم هزار دفه گفتم اگه عرضه داری اینو بزرگ کن!
-واقعا" گفته بودی؟ اینم فکر بدی نیست!
تدی به فکر فرو رفت. چوبدستیش رو کشید بیرون و به سمت چمدون گرفت و با رضایت گفت:
- گرو آپ!
اما هنوز چمدون شروع به بزرگ شدن نکرده بود که فهمید چه اشتباهی کرده. از زیپ بازش می دید که کلاه محبوب ویکتوریا و همینطور سایر وسایلش هم دارن بزرگ و بزرگ تر میشن! وقتی سایز چمدون به دو برابر سایز اولیه اش رسید، صدای جیغ ویکتوریا مثل مته مخ تدی رو سوراخ کرد:
- چیکار کردی؟ چیکار کردی؟ من گفتم فقط چمدون رو بزرگ کن!
و درحالی که دونه دونه وسایلش رو با حسرت و عصبانیت می کشید بیرون ادامه داد:
- ببین! ببین با این پیرهن آبیم چیکار کردی؟! مامانم واسم از فرانسه آورده بود. کفشام ! فکر می کنی اندازه پای هاگرید شده؟
و ردای ساتنی که حالا دو سه نفری توش جا می گرفتن رو پرت کرد تو صورت تدی.
- حالا آروم باش عزیزم ببینم چیکار می تونم بکنم!
- مرسی! به اندازه کافی کارکردی. حالا من با اینا چیکار کنم؟
این دفه دیگه بغضش ترکید و زد زیر گریه. کنار رژ لبی که اندازه چوبدستی جادوگری شده بود دو زانو نشست و گوله گوله اشک ریخت. تدی هم با ناراحتی شاهد ماجرا بود و می دونست دلداریش فقط کارا رو بدتر می کنه. صبر کرد تا ویکتوریا آروم تر بشه و بعد با مهربونی گفت:
- می دونی چیکار می کنیم؟
- هوم؟
- اول میریم اینا رو می بخشیم به موسسه غول بیابونیهای بی سرپرست. بعد هم میریم دیاگون یا هر جایی که دوست داشتی بهتر از اینا رو میخریم.
- خیلی گرون میشه که!
- نه بابا! من کلی واسه روز مبادا پس انداز کردم. امروزم که روز مباداست!
ویکتوریا بالاخره خندید. ظاهرا" اونقدر فکر یه خرید تازه خوشحالش کرده بود که یادش رفت تا همین چند دقیقه قبل چقدر از دست تدی عصبانی بود.

سوال کمکی

زنگ خورد و پروفسور آگدن شروع به جمع کردن وسایلش کرد. یهو دید شاگرد زرنگ کلاسش، پرسی ویزلی جلوی میزش ایستاده و پرسشگرانه نگاهش میکنه.
-بله اقای ویزلی؟ در مورد درس امروز سوالی داشتی؟
- راستش نه پروفسور! در مورد وسایل کیفتون سوال داشتم.
پروفسور با تعجب گفت:
- خب؟
- شما اون همه خرت و پرت رو بیرون کشیدین که یه گچ رو پیدا کنین و اصلا" هم ازش استفاده نکردین! دلیل خاصی داشت؟
- تو چی فکر می کنی فرزندم؟
پرسی به فکر فرو رفت. یه نگاه به کیف انداخت و یه نگاه به پروفسور. بعد گفت:
- شما از یه چیزی عصبانی هستین و مربوط به این گچه! اصلا" واقعا" گچ بود؟ پای قضیه جاسوسی در میون نیست که؟ نکنه اینم شیوه جدید بازرسهای مدرسه واسه کنترل اساتیده؟
پروفسور لبخند زد و کیفش رو برداشت.
- خداحافظ آقای ویزلی. امیدوارم ورد امروز رو خوب یاد بگیری.
و پرسی رو هاج و واج در کلاس خالی تنها گذاشت و رفت!


*** هیچ جا ذکر نشده بود که جواب این سوال باید به چه سبکی باشه و ما هم رول رو انتخاب کردیم!


تصویر کوچک شده


Re: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۱۹:۰۹ چهارشنبه ۱۲ دی ۱۳۸۶

گریفیندور، محفل ققنوس، مرگخواران

جیمز سیریوس پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۵۰ جمعه ۱۳ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ یکشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۶
از طلا گشتن پشیمان گشته ایم، مرحمت فرموده ما را مس کنید.
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 1531
آفلاین
خوشا به حال این الیواندر که استادا اینقد هواشو دارن و هی بهش کلاس خالی می دن تا بزنه داداش ما رو شل و پل کنه ، عین آلیس در سرزمین عجایب اجسامو کوچیک و بزرگ کنه.. هی... شهرت بابا ! کجایی که یادت بخیر... یه زمانی واسه ما پاترها احترامی قائل بودن...


خوب دیگه دل شما رو هم به درد نیارم، ... مال خودم که داره می ترکه ... آخه از صبحه که واسه رفع حاجت مرلینگاه نرفتم.

بعد از خارج شدن از کلاس پروفسور آگدن، برا انجام تکالیفم ابتدا به مرلینگاه هجوم بردم....

بعدش واسه تفریح رفتم یه سر دفتر دامبل:

- جیمز؟ تو اینجا چیکار می کنی؟ کلمه رمز رو از کجا می دونستی؟
- مممم... اومدم ریشتو بکشم ، کلمه رمز خیلی راحت بود : آفتوفه ی مرلین!
- اوه مرلینا! باید عوضش کنم. اما چی بزارم؟ بوق؟ آنیتا؟ مونی؟ گریندل؟لپ لپ؟
- دااااامبل! اومدم ریشتو بکشم!
- اَه! تو هم که روزی شیش بار این صابمرده رو میکشی! بیا!

دامبل ریششو جلو آورد و منم با لذت فراوان کشیدمش:

- غیییییییژژژژ!! خوب تموم شد، برو خونه تون!
- دامبل ...
- هم؟
- چیزی نداری کوچیکش کنم؟
- مممممم...می تونی ریشمو یه کمی کوچول کنی؟
- البته!!!
- فقط مراقب باشی ها!
- مراقبم.
چوبدستیمو جلو آوردم و تمرکز کردم، تمرکز، تمرکز، تمرکز...

- گروآپ !
- غیژژژژژژژ!

اینبار ( برعکس همیشه) دامبل بی دلیل غیژ نمی کشید، ریش دامبل مث یه پشمک سفید شروع به بزرگتر شدن و بزرگتر شدن کرد... تا اینکه ، همه ی دفتر گردالی دامبل را در کام خود فرو برد!
طی این حادثه چند عدد از شهروندان جان خود را از دست دادند ... به احترام دامبل و ریشش یک دقیقه سکوت لطفا...:angel:

متشکرم از سکوتتون ! حالا که ریش اینقد گنده شده! آدم راحت تر می تونه بکشدش!

- غییییییییییییییییییییییییییییییییژژژژ !!

________________________________________

خوب پروفسور عزیز ! جواب این پرسش مهم رو خودتون دادید !
پروفسور ...
پروفسور خل و چل بوده !!!
متشکرم..، متشکرم..، متشکرم از تشویقتون... بسیار بسیار ممنونم.



Re: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۲۰:۰۷ سه شنبه ۱۱ دی ۱۳۸۶

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۰ سه شنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰
از يت نكن! شايدم، اذيت نكن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 708
آفلاین
1)

بارتی با چشمان پر از اشک ، به دسته گلی که خریده بود نگاه میکنه . دسته گل کوچک خودش رو روبروی قیافه ی معصومش نگه میداره و بدون اینکه پلک بزنه ، به دسته گل خیره میشه .

-اهه اهه ! خب آخه من که پول ندارم واسه ات بزرگتر از این دسته گل بخرم .

گابریل دست گل بارتی رو گرفت و زد تو سرش ! ( حالا من یه چیزی میگم ، چرا شما جدی میگیری ؟ ) بعدشم بارتی دسته گلو برداشت زد تو سر خودش ! بعدشم گابریل گرفت زد تو سر نویسنده ! نویسنده ام گرفت زد تو سره هر چی ارزشیه !() خلاصه که بارتی و گابریل مدت طولانی دعوا کردن و سر و کله ی هم دیگه رو تبدیل به کیسه بکس کردند و خلاصه که بارتی ، با دوتا بادنجون ! از خونه ی گابر خارج شد .

بارتی در پارکی خسته ، تنها و اینا ، نشسته بود . کنار گل های پارک چمبره زده بود و به گل ها خیره شده بود . ساقه ی یکی از اونا رو گرفت و کشید و گل از ریشه در اومد . بارتی گل رو روی پایش گذاشت . شاید میتوانست با استفاده از یک افسون جمع آوری ، هر چی گل در پارک بود را جمع کند . چوبدستی اش را بیرون کشید و به سمت گل ها گرفت :

-اکسیو فلاورز !
شووووووووووووووووووووو ! ( افکت رسیدن گل ها ! )
بارتی زیر کوهی از گل مدفون شد و ..

آزکابان :
بارتی : ارررر ! باب این صد دفه ! من میخوام با باب صبت کنم باب !
رئیس زندان : جانم ؟
بارتی : باب ! باب آگدن رو بیارید پیش من .
رئیس زندان یک مترجم خل و دیوانه ها رو برای بارتی میاره .
رئیس : تکرار کن .
بارتی : من با باب آگدن کار دارم !
مترجم : با آقای باب آگدن کار داره .
بارتی :

پس از مدتی ، در اتاق اینایی که میان ملاقات میکنن ، اون اتاقا ! بارتی و باب روی یک میز نشسته ان . باب با ناراحتی کیف خزشو که توی همه ی پستاش هست روی میز میکوبه :

- صد دفه بهت یاد دادم ! راهش فقط اینه ! مگه اون نمیخواد تو یه خرس عروسکیه گنده براش بخری ؟ مگه از تو یه دسته گله بزرگ نمیخواد ؟

بارتی :
باب : خب ! پس بگیر . اینم وردشه . بیا تمرین کنیم .

-گرو آپ
فرررررررررررررت !
کاغذی که باب روبروی خودش گرفته بود ، بزرگ و بزرگتر شد و به اندازه ی یک کاغذ A3 تبدیل شد . باب با حرکت سرش بارتی رو تشویق کرد .


خونه ی گابر

خرس عروسکی کوچکی و یک شاخه گل در دستان بارتی جا خوش کرده اند . گابریل با حالت به بارتی چشم غره میره . بارتی با حالت به اون لاو میفرسته . بارتی با حالت شنگولی ! :

-ببین عزیزم ، ( ) من صد بار بهت گفتم به این نیست که من چه کادویی واست میگیرم ؛ ولی چون تویی ! این خرسو نگه دار .
گابر خرسو میگیره توی بغلش و بارتی چوبدستی اشو به سمت خرس میگیره . یک خرس خیلی بزرگ رو توی مغزش تصور میکنه و :

-گرو آپ !
بومب !

با آمدن صدای بومب ، گابر خرس رو ول میکنه . خرس به زمین می افته و شروع میکنه بزرگ شدن . گردن بارتی و گابر هم همراه خرس به سوی سقف میره . خرس چیزی حدود سه مت از طول و شیش متر از عرض گنده میشه و بارتی و گابر ، تنگاتنگ ِ دیوار و خرس له میشن . ( فقط برید تو کف جمله سازی ! )

-حالا .. قلپ .. (مگه تو آبه که قلپ ؟ ) مورد .. نداره ! .. قل.. ! بیا .. قل ! تو حا ! .. ل !

گابر به زحمت از اون اتاق خارج میشه و به بارتی میرسه که توی سوراخ دماغاش پشم ِ خرس فرو رفته ! ( اههههه ! )

- بذار ، این گل رو برات بزرگ میکنم ! خوبه ؟

گابر :

بارتی : گرو آپ !

گل اینبار به اندازه ی گلدونی بزرگ میشه و عجیب سنگین تر هم میشه ! گابریل گل رو نزدیک صورتش میبره که اونو بو کنه ، که زنبوری که داخل اون بوده و تبدیل به دوتا شده بود ! ( خب زنبور هم مثله آدم جانداره و ورد روش اثر نمیذاره ولی چون آدم نیست اثر ورد روی زنبور اینه که اونو دوتا میکنه ! امتیاز بدید ! ) وز وز کنان از گل خارج میشه و با هردوتا نیشش ، دماغ گابر رو نیش میزنه .

و در اخر ، بارتی تلاش میکنه که خرس رو کوچیک کنه ولی ورد ، گرو آب ! گردو و اب ، گردو آپ ! گردی یا آپی !؟ و اینا رو به کار میبره و هر کاری میکنه ورد اصلی یادش نمیاد و در نتیجه ، توسط گابریل ؛ جریوس ماکزیمیم میشه ...

2)

نقل قول:
چرا این پرفسور خل و چل اون همه گشت تا یک گچ رو از کیفش پیدا کنه در صورتی که اصلا ازش استفاده نکرد؟و اگر هم کرد چرا در جلسه اول از چوبش برای نوشتن استفاده کرد؟آیا یک دسیسه در کار است؟آیا وی میخواهد جای ایگور را بگیرد و مدیر شود؟و آیا....


پاسخ این پرسش ، باید از چهات مختلف مورد بررسی قرار بگیرد . اینکه اولا" استاد میخواستند بگویند که من هم کیف دارم ! دوم اینکه من گچ دارم ! سوم برای طولانی شدن پست ! استاد شما خود گفته اید که دیوانه اید ! و دلیل اصلیش :

استاد میخواست به بهانه ی پیدا کردن گچش ، توجه بچه ها به یخچال ، عمامه ی کوییرل ( در راستای ریخته شدن آبروی وی ) و تخم دایناسور ، جلب بشه تا بتونه ثابت کنه که به غیر از این سه نوع روش میشه از تغییر شکل اجسام به صورت دیگه ای هم استفاده کرد و اینکه بگه که میشه حتی با کمک همین روش جدید ؛ این دستگاه هارو درست کنه .

مثلا مگس جادویی یخچال رو کوچیک میکرد !
عمامه ی کوییرل رو هم کوچیک میکرد و مینداخت دور ، واسش کلاه گیس میخرید !
تخم دایناسورم ؛ کوچیک میکرد میدادش به لوپین . کوچیکی تخم دانیاسور ، باعث میشد که اون راحت تر توی کیفش جا بگیره .


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۱۲ ۱۹:۲۶:۲۷

[b]دیگه ب







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.