هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۲۲:۴۹ چهارشنبه ۱۰ شهریور ۱۴۰۰

گریفیندور، مرگخواران

اما ونیتی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۲ پنجشنبه ۱ آبان ۱۳۹۹
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۴۹:۱۲
از دست رفتگان
گروه:
مرگخوار
کاربران عضو
ناظر انجمن
گریفیندور
ایفای نقش
پیام: 119
آفلاین
کلاه گروه بندی

اما عاشق شرط بندی بود .
شاید این تنها نقطه ضعف اما بود چون تنها چیزی بود که باعث می شد پول دست بدهد.
ولی افراد کمی از این موضوع خبر داشتند و اما توانسته بود به خوبی این راز را پنهان کند. اما همیشه هم موفق نبود.
با خودش فکر کرد اصلاً نباید به کافه سه دسته جارو می رفت یا شاید اصلاً نباید سر آن نیز می‌نشست. اما به هر حال همه این کارها را انجام داده بود و با دیزی شرط بسته بود که می تواند کلاه دامبلدور را از دفترش کش برود.

الان که روبروی دفتر دامبلدور ایستاده بود کاری که نقشه اش را کشیده بود بسیار غیر ممکن تر به نظر می رسید .
چند روزی بود که جلوی دفتر دامبلدور کشیک می داد بالاخره توانسته بود نحوه پدیدار شدن پله را پیدا کند. ولی دیگر وقتی برای ترس نبود.
بعدم طاووس خزنده که پیش دیزی گرو گذاشته بود بیشتر از همه ترس ها می ارزید. در حالی که دستهایش عرق کرده بود و نفس هایش تند شده بود به سمت راه پله به راه افتاد. وقتی که از پله ها بالا رفت متوجه شد دفتر دامبلدور بسیار بزرگتر از تصورش است. همه چیز در دفتر پیدا میشد.
از کتاب گرفته تا موجودات خزنده تا گوی فراموشی و بسیاری چیزهای جادویی دیگر که اما حتی فرصت نکرده بود نامشان را بداند.
باعجله نور چوبدستی اش را روشن کرد و دنبال کلاه مخصوص دامبلدور گشت که در زمان جشن ها یا وقایع مهم بر سرش می گذاشت. اما انگار کلاه آنجا نبود هر چه بیشتر می گذشت بیشتر ناامید می شد.
در حالیکه ترس را فراموش کرده بود و داشت کشوهای کنار کتابخانه را میگشت صدای شنید. دامبلدور قرار بود تمام شب را در وزارتخانه در جلسه باشد ، پس حتماً یکی از اساتید بود که داشت از پله ها بالا می آمد.
اما با عجله پشت گلدان بزرگی که کنار میز بود قایم شد. وقتی صدا پا نزدیکتر شد توانست عطر پروفسور مک گونگال را تشخیص دهد.
خوشبختانه پروفسور به سمت مخالف اما در اتاق جلو رفت و مشغول پیدا کردن یک کتاب شد. اما که حتی سعی می کرد نفس هم نکشد بی صدا پشت گلدان نشست.
در حینی که حواسش به صداهای سمت پروفسور مک گونگال بود متوجه جعبه چوبی شد که زیر میز گذاشته شده بود. بلاخره پروفسور مک گونگال از دفتر بیرون رفت.اما که از استرس در طی چند دقیقه چند کیلو کم کرده بود، روی زمین ولو شد. بعد از اینکه کمی حالش جا آمد دستش را دراز کرد و جعبه چوبی را از زیر میز بیرون کشید. با باز کردن در جعبه لبخند شیطانی روی لبهایش نقش بست.
کلاه را پیدا کرده بود.
باعجله کلاه را زیر ردایش جا داد و از دفتر بیرون رفت.
نمی‌توانست برای دیدن قیافه بهت زده دیزی کران صبر کند. کم کم به خوابگاه نزدیک می شد که صدای او را از جا پراند
_هوی چاقال! گشنمه!

اما ایستاد و به اطرافش نگاه کرد در آنجا هیچ تابلوی نبود و و کسی هم در نصف شب در راهروها پرسه نمیزد.
صداباز گفت:
_ مگه نمیگم گشنمه! احمق چیزی هستی?
اما با تعجب فهمید صدا از ردایش می یابد البته دقیق‌تر این بود که صدا از کلاه زیر ردا می آمد.
اما با تعجب کلا را بیرون کشید و تازه متوجه شد چه اشتباهی کرده است به جای کلاه مخروطی زنگوله دار دامبلدور کلاه گروه بندی را با خودش آورده بود.
کلاه باز گفت:
_ حیف که دست ندارم وگرنه زده بودم تو گوشت! وقتی آدم گروگان می گیری باید فکر غذاش هم باشی.

اما بدون انکه جوابی به دهد سعی کرد مسیر آمده را برگردد و کلاه را سر جایش بگذارد ولی صدای آژیر بلند او را از جا پراند.
تمام قلعه با نور با نور قرمز چشمک زنی روشن و خاموش می شد و صدای آژیر بلند در همه جا پیچیده بود . به طوری که همه بچه ها از خوابگاه هایشان بیرون آمدند و اما هم که دیگر فرصتی برای برگشت به دفتر دامبلدور نداشت. سعی کرد خودش را در میان جمعیت گم کند البته یادش ماند که دستش را روی دهن کلا هم بگذارد که مبادا او را لو دهد.
صدای صدای دامبلدور را شنید که انگار در میکروفون جادویی پخش میشد:
_ یک دو سه امتحان میکنیم! یک دو سه ...خوب فرزندان گلم !از اما میخوام که هر جایی هست همونجا بمونه تا بیایم ازش کلاه رو بگیریم.

اما از وحشت باورش نمی شد که در همان ثانیه اول لو رفته باشد. چند دقیقه بعد پروفسور اسنیپ و مک گونگال آمدند و او را کشان کشان تا یکی از اتاق‌های خالی بردند.
بالاخره دامبلدور آمد و هر سه با لبخند عجیبی به ما خیره شدند.
اما که واقعاً ترسیده بود گفت حالا می دونم قرار تنبیه بشم ولی واقعا چه جوری پیدام کردین
اسنیپ گفت:
_واقعاً فکر کردیم واسه چنین کلاه مهمی دزد گیر نمیذاریم؟

_واقعاً دزدگیر داره؟ و چرا وقتی برش داشتم کار نیفتاد؟
_ چون گاهی اوقات کلاه میبریم اطراف دفتر گردش. وقتی از یه جایی به بعد دورتر میشه تازه به کار می افته

_جلل مرلین!

دامبلدور با مهربانی مشکوکی گفت:
_ میدونی باید تنبیه بشی فرزندم؟ ولی چون ما طرفدار روشنایی و این حرفاییم فقط کافیه دو هفته از کلاه مراقبت کنی.

اما با ناباوری قبول کرد. به نظرش این تنبیه خیلی کمی بود ، تازه میتوانست پز کلاهش را به دیزی هم بدهد.

البته در طی چهار روز متوجه شد کاملا اشتباه میکرده است.
کلاه فوق العاده ایراد گیر بود. برای همه وعده ها استیک گراز پر دار و نوشیدنی بنفش تیغ دار میخواست که غذای بسیار گرانی بود.شب ها اما باید با کرم مخصوص صورتش را ماساژ میداد و قبل از خواب برایش حداقل ۳۰۰ صفحه کتاب میخواند و صبحها چهل دقیقه او را مقابل نسیم صبحگاهی میگرفت که روحیه اش تازه شود.
در روز پنجم آنقدر خسته بود که کلا سر کلاس پیشگویی چرت میزد. پرفسور دلاکور داشت در مورد گوی پیشگویی صحبت میکرد و اینکه میتواند آینده را نشان دهد ولی ذهن اما فقط درگیر دستورات نهار کلاه بود و به درس توجهی نداشت.

ناگهان چیزی به ذهنش رسید. به سرعت روی گویی که در میز جلویش بود خم شد و بعد از چند لحظه با فریاد گفت:
_ پرفسوووور! واقعا گویی داره آینده رو نشون میده! روشتون جواب داد!
پرفسور دلاکور گفت:
_ منکه روشی نگفتم....ولی حالا چی دیدی؟
_ دیدم که کلاه گروهبندی رو میدم به دیزی!

پرفسور دلاکور با افتخار برایش دست زد و قیافه دیزی دیدنی بود.
دیگه خواب اما پریده بود چون قرار بود به زودی از شر کلاه خلاص شود.


All great things begin with a vision ……....A DREAM


پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۲۲:۱۷ چهارشنبه ۱۰ شهریور ۱۴۰۰

جسیکا ترینگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۶ پنجشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۱:۴۵ جمعه ۳ شهریور ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 39
آفلاین
پروفسور دلاکور نشسته بود و زل زده بود به گوی و سعی می کرد یه چیزی از توش پیدا کنه . یک ربعی می شد که جسیکا منتظر بود و دیگه داشت منفجر می شد .
- پروفسوررررر .
- بله ؟
- چیزی ندیدید ؟
- نه هنوز دو دقیقه صبر کن خب.
- من یه ربعه که اینجام !
- باشه خب سعی می کنم درست ببینم .
و یک ربع دیگر جسیکا منتظر ماند و بالاخره پروفسور دلاکور گفت :
- یه چیزی دیدممممم !
- چه عجب .
- ساکت باش . برو با فنجون هلگا هافلپاف حال کن .
- چی ؟
- گفتم فنجون هلگا هافلپافو دیدم دیگه حالا برو نفر بعدی منتظره .
در حالی که فکر می کرد الان قرار است فنجان هافلپاف رو چی کار کند از اتاق خارج شد و خطر مردن از سر بیکاریو به نفرات بعدی داد . داشت می گشت ببینه حالا چی کار کنه فنجون خاله هلگا خودش ظاهر می شه یا بره برش داره که پاش به یه چیزی گیر کرد و با مخ رفت تو زمین . برگشت دید که فنجون خاله هلگاست . دور و برشو نگاه کرد . فنجون خاله هلی و اینجا ؟ فنجونو برداشت و رفت و گذاشتش سر جاش و رفت سمت خوابگاه که دوبار با مخ رفت تو زمین . دوباره پاش به فنجون هلگا گیر کرده بود . داشت فکر می کرد چی کارش کنه که دوباره غیب شد و تق افتاد رو کله جسیکا ولی از شانسش نشکست و به موقع گرفتش . شوتش کرد به دیوار ولی دوباره غیب شد جلوش ظاهر شد . به طرز عجیبی دور برش هیچ کس نبود . داد زد :
- می دونم طلسمش کردید حالا یکی این طلسمو برداره .
بعد دوباره فنجون جلوش ظاهر شد ولی این دفعه پر آب بود و لب دهنم داشت . یهو فنجون زبون باز کرد و گفت :
- سلاااام.
جسیکا جیغ زد و پرید عقب . فنجون گفت :
- آروم من هلگام . این یه جور.... چه جوری بگم در واقع من واقعا اینجا نیستم یه جورایی یه طلسمه دقیقا خودشه طلسم پیشگویی .
- یعنی چی ؟
- من هلگام دیگه .
- خاله هلی ؟
- آره خودمم حالا این آبو لطف می کنی بنوشی ؟
- چی هست ؟
- هیچی باعث می شه دیگه نشه برات پیشگویی کرد چون این پیشگویی منو زنده کرده و اصلا از این وضع خوشم نمی اد بخورش تموم شه.
جسیکا با بالاترین سرعت ممکن آب را سر کشید و فنجون عادی شد. فنجونو سر جاش گذاشت و شاد و خوشحال رفت تا مقاله اش را بنویسد . بالاخره بعد مدتها پیشگویی ها دیگر قرار نبود دردسری برایش بسازند !



در کشاکش شجاعت و اصالت، در هیاهوی هوش و ذکاوت، اتحاد و پشتکار سو سو میزنند...فرزندان هلگا میدرخشند!
تصویر کوچک شده
بله تا زنده ایم واسه هافل می جنگیم.
123 هافل برنده می شه !


پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۲۱:۲۰ چهارشنبه ۱۰ شهریور ۱۴۰۰

12345678912


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۹ شنبه ۲۶ بهمن ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۷:۵۱ پنجشنبه ۲۶ مرداد ۱۴۰۲
از خونه کله زخمی...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 78
آفلاین
سلام پروفسور!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
آلبوس سرگرم خواندن کتاب جدیدش بود، این کتاب را چند روز پیش از کوچه دیاگون خریده بود. کتاب درباره ی راه های اجرای برخی طلسم ها بدون چوبدستی بود. آنقدر غرق خواندن کتاب شده بود که اصلا نفهمید لونا ( لیلی لونا) در اتاقش را باز کرده و چوبدستیش را به سمت او نشانه رفته.

- اکسپلیارموس!

این اولین بار نبود که لونا، آلبوس را بیهوش می کرد و بعد وسایلش را برمی داشت.

- لونا! تو باید اون کتابو پس بدی!
- من کتابی بر نداشتم آلبوس! چرا همیشه تو همه چی منو مقصر میدونی!
- مزخرف نگو! خودم دیدمت که بیهوشم کردی!
- هر جور راحتی فکر کن.

تمام فکر آلبوس آن کتاب شده بود. هرجایی را که فکرش را می کرد گشته بود، لونا را تعقیب کرده بود تا جای آن را بفهمد. اما لونا نم پس نمی داد. کم کم فکر تلافی بود که در ذهن آلبوس شکل میگرفت. لونا نباید وسایل مهم او را گم و گور میکرد.

- منم یکی از وسایل مهمشو برمیدارم. اسنیچش چطوره؟

صدایی در درونش به او میگفت که این راه خوبی است. لونا باید سرعثل بیاید، البته اگر عقلی داشته باشد!

نیمه های شب بود. عقربه های ساعت، عدد سه را نشان میدادند. آلبوس آرام آرام وارد اتاق لونا شد. اسنیچ طلایی رنگ کنار تخت لونا میدرخشید. آلبوس اسنیچ را برداشت و آن را به اتاق خودش برد.

روز بعد بود که خانواده پاتر ها با سر و صدا و جیغ های لونا از خواب بیدار شدند، همه به جز جیمز! جیمز خوابی سنگین تر از این حرف ها داشت.

- باباااا! من اسنیچمو میخوام!
- پیداش می کنم، بابایی! جیییمز!

بعد از اینکه هری چند بار جای زخمش را خوب لمس کرد تا بتواند برای خودنمایی از آن استفاده کند، به سمت اتاق جیمز رفت تا با یک اردنگی او را از خواب بیدار کند.

- کار من نیست.
- تو گفتی منم باور کردم! زود باش اون اسنیج لعنتی رو بده به من!
- زود باش جیمز! باباتو بیشتر از این ناراحت نکن.
- ولی مامان! باور کن من اون اسنیچو بر نداشتم.

لونا همچنان جیغ می زد و بالا و پایین می پرید. اعصاب پاتر ها کاملا به هم ریخته بود؛ البته همه پاتر ها غیر از آلبوس. اما هنوز آلبوس کتابش را از لونا پس نگرفته بود.

- حتما تو همین خونست. پیداش می کنیم.

لونا سلالنه سلانه سمت اتاقش رفت.
- لونا! هنوز نمی خوای کتابمو بهم پس بدی؟
- قبلا بهت گفتم! من اون کتاب بدرد نخورتو بر نداشتم!
- یه دلیل برام بیار تا باور کنم!
- فهمیدم! کار توعه! تو بابا اسی رو برداشتی! زود باش پسش بده. بابااااااا!
- خب خب! باشه! بیا! ولی باید کتابمو بهم پس بدی!
- باور کن کار من نیست. وگرنه با این کاری که تو کردی حتما اونو بهت برمی گردوندم.
- پس اون لعنتی کجاست؟
.
.
.
- بابا! میخوام با اسکور برم بیرون!
- باشه! قبل از شام خونه باش!

آلبوس در خانه را باز کرد و اوین چیزی را که دید، دماغ اسکور بود!

- یکم برو عقب تر!
- چطوری؟ بریم بچرخیم.
- هی بد نیستم!
- حالت گرفتس پسر.
- آره یه کتابی که خیلی دوسش داشتمو گم کردم.
- اون کتاب دربارهی اجرا طلسم ها بدون چوبدستی نیست؟
- معجون مرکب! تو کتاب منو برداشتی. تو خودتو شکل لونا کردی!
-
- این اصلا شوخی جالبی نیست اسکور!

پس از پایان جر و بحص آلبوس با اسکور، آن دو با هم به کافه ای در نزدیکی خانه پاتر ها رفتند، تا درباره ی تکالیفشان در هاگوارتز با هم صحبت کنند.


EVEN IN DEATH MAY I BE TRIUMPHANT


پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۱۹:۲۸ چهارشنبه ۱۰ شهریور ۱۴۰۰

ریونکلاو، مرگخواران

دیزی کران


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۹ سه شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
امروز ۰:۴۹:۳۱
از کنار خیابون رد شو. ಠ_ಠ
گروه:
مرگخوار
ریونکلاو
کاربران عضو
ایفای نقش
گردانندگان سایت
ناظر انجمن
پیام: 254
آفلاین
سلام پروفسور.
وقتتون بخیر!
—✦—


- شما به مقصد رسیدید. با تشکر از شما. مدریت اپلیکشن چسب نپ.

سرش را بلند کرد.
چشمانش جز معبد برزگ شانقولیان هیچ چیز دیگر را نمی دید. کاسه صبرش داشت لبریز میشد. هر چه زودتر باید آن تحفه را به دست می آورد.

-بزن بریم!

به سرعت باد از روی پله های معبد شانقولیان بالا رفت. خیلی زود به در معبد رسید. برای چند ثانیه به کنده کاری هایی که روی در بود نگاه انداخت. خیلی زیبا بود. دستش را روی نقوش حکاکی شده کشید.

-نمی خوای در رو باز کنی، زودتر بریم سراغ زندگی مون!
- توصیف لازمه! بفهم!
- حله! ادامه بده.

دیزی که توانسته بود جواب صدای فرد پشت اسکرین را بدهد، برای در آوردن لج او هم که شده چند بار دیگه روی کنده کاری ها دست کشید. وقتی که کاملا لج فرد پشت اسکرین را در آورد، پوزخند زنان به طرف در رفت و در را باز کرد.

راهروی باریکی پشت در نمایان شد. در انتهای راهرو در دیگری به چشم میخورد. برای اینکه وقت تلف شده اش را جبران کند، با سرعت دوید. هنوز دو سه متر پیش نرفته بود که چشمش به گالیونی که روی زمین افتاد بود.

-صبر کن ببینم! نگو میخوای...
- دقیقا میخوام! خلاقیت لازمه. بفهم.
- حله!

برای بار دوم دهان فرد پشت اسکرین بسته شد.
دیزی از قصد با مخ روی زمین افتاد. نشانه دوم خوابش خیلی خوب اجرا کرده به پایان رسیده بود.

بلند شد؛ گرد و خاکی که روی لباس ماجراجویی اش نشسته بود را تکاند و دوباره دوید. به در رسید ولی دسته ای برای باز کردن در ندید. به شانس بدش لعنت فرستاد و محکم پایش را به زمین کوبید. در کمال نابوری تکه سنگی که زیر پایش بود جابه جا و در خیلی راحت باز شد. پس از عذر خواهی از شانسش به مسیر جدید پشت در چشم دوخت. آن چیزی را که میخواست در انتهای مسیر دید. از دور هم میشد اسرار آمیز بودن جعبه را حس کرد.

ضربان قلب دیزی یک مرتبه بالا رفت. هیجان و آدرنالین گوش تا گوش بدنش را پر کرد. کاسه صبرش بر اثر فشار نزدیک بود خرد شود. دیزی نفس عمیقی کشید و دویدن را از سر گرفت.

جـــــــــیـــــــــنــــــــــــــــــگ!
تبر بزرگی از بیخ گوش دیزی رد شد.

- یا روونـــــــــا... سکته رو زدم.
- هـــــــــــه! فکر کردی به این سادگیاست. خلاقیت منو فراموش کردی؟
- روونا منو از دستت نجات بده!

فرد پشت اسکرین چشمکی زد.
- تازه داره شروع میشه.

با تمام شدن جمله فرد پشت اسکرین تله های مسیر به کار افتادند. با دیدن این همه تله دیزی مانند ژله از ترس بر خود لرزید ولی نیرویی در درونش بعد از چند ثانیه این ترس را سرکوب کرد.

فلش بک_ دو هفته قبل

- این ماموریتتونه!

بلا برگه ای را جلوی چشمان دیزی، کتی و پلاکس گذاشت. قارقارو از لای جیب کتی در آمد و با عینکش کاغذ را برانداز کرد.

یاران نسبتاً جدیدمان! در معبد شانقولیان در جنگل حیونیان جعبه اسرار آمیزی جای گرفته است، آن را برای ما بیاورید.

دیزی، کتی و پلاکس همانطور که آب دهانشان را قورت می دادند به بلا خیره شدند.

- چرا ما؟
- چون ارباب گفتند.
- این جنگله آدم خوار داره!
- مار آبیاشو چی میگی.
- لازم به ذکر بگم آبشار چی چی گارا رو هم داره، میتونیم بریم ببینیمش.
کتی چشم غره ای به قارقارو رفت و او را در ته جیبش مخفی کرد.

- رک و راست بهت بگیم، میشه نریم؟
-
- آهان! پس حتما باید بریم. ما بریم دیگه.

پلاکس کتی و دیزی را با خود کشید و برد. کتی در راه اتاق هایشان به دیزی خیره شده بود.
- زی تو چرا ساکتی؟

- مغزم درگیر این بود که چجوری دو نفر رو از سر راهم کنار بزنه. برای همین سکوت اختیار کردم!

کتی و پلاکس هاج و واج به دیزی نگاه کردند.

پایان فلش بک


دیزی به چند ساعت پیش فکر کرد. او با بی رحمی تمام پلاکس را در آبشار چی چی گارا غرق کرد بود و کتی را به عنوان ناهار تقدیم گله آدم خواران کرد بود. او به حدی رسیده بود که برای به دست آوردن آن جعبه حاضر بود هر کاری بکند.

- تو نمی تونی جلوی منو بگیری!
- میبینم.

در بهت و ناباوری موتور درون دیزی روشن شد. دنده اش را عوض کرد و به راه افتاد. موتور کاری کرد که دیزی با مهارت تمام توانست از زیر تبر رد شود. کائنات که این حرکت خفن را دیدند در پلی لیست تیک تاک گوشی همراهشان خفن ترین آهنگ ممکن را پیدا و پخش کردند. همه چیز شبیه فیلم های سینمایی شده بود. دیزی به عنوان نقش اول در تمام سکانس ها خیلی خوب بازی کرد. بیشتر موانع را پشت سر گذاشت تا به چند قدمی جعبه ی اسرار آمیز معلق در هوا رسید.

- اینم از آخریش! به من میگن زی نه برگ چغندر...

بــــــــــوم!
چکش بزرگی از پشت سر محکم به دیزی خورد و مانند کتلت او به کف ماهیتابه دیوار چسباند.

- هــــــــــــی هـــــــــا! دیدی گفتم. مرلینا تهش خیلی خوب خراب شد.
- هی تو! اینجا رو نگاه کن.

فرد پشت اسکرین به دیزی نگاه کرد. دیزی توانسته بود جعبه را در حین پرتاب شدن به سمت دیوار بگیرد.

او حالا میتوانست با خیال راحت همراه با جعبه اسرار آمیز به سمت خانه ریدل ها برگردد.


چند روز بعد _ خانه ریدل ها

دیزی مشتاقانه پشت در اتاق لرد سیاه منتظر بود تا در باز شود و جعبه را تحویل اربابش دهد. در ذهنش نقش های مختلف را بررسی میکرد و هر جه جلوتر می رفت بیشتر لبخند میزد.
- ممکنه ارباب بخواد با این جان پیچ نهمش رو درست کنه. شاید... اگه اینو به ارباب بدم. ممکنه بتونم جای بلا...
- ادامه بده!
دیزی به بالای سرش نگاهی انداخت.
- عه بلا تویی! موضوع مهمی نبود. الان میتونم برم ارباب رو ببینم؟
- نه! خودم جعبه رو میبرم.

بلا بدون معطلی جعبه را از دیزی گرفت.

-حداقل بزار ببینم چی داخل جعبه است.
-این چیزا برات زود بچه! برو بشین سر درس مشقت!
- خب اینم درس و مشقم بود دیگه...

بلا بی اعتنا به دیزی وارد اتاق لرد سیاه شد و محکم در را بست. دیزی پوکر فیسانه به سمت اتاقش برگشت. دیزی هیچ وقت به راز درونی جعبه پی نبرد. این ماجرا تنها چیزی که نصیب او کرده بود فضای آرام بدون سر و صدای پلاکس و کتی بود.

تامام


تصویر کوچک شده

~ only Raven ~


پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۱۸:۵۲ چهارشنبه ۱۰ شهریور ۱۴۰۰

ریونکلاو، محفل ققنوس

آلنیس اورموند


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۲ دوشنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
دیروز ۲۰:۴۲:۲۳
از دست این آدما!
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 185
آفلاین
دیهیم ریونکلاو


با قیافه ای آویزون تو حاشیه جنگل ممنوع قدم می زد. چندتا از سال بالاییا بهش گفتن سوسوله و اینکه نمیتونه یه گرگ وحشی باشه از روی ضعفشه، وگرنه همه گرگا درنده و خونخوارن!
این خیلی آلنیس رو ناراحت کرده بود. هیچ وقت به این فکر نکرده بود که ممکنه بقیه بعنوان یه موجود ضعیف بهش نگاه کنن.
ولی هر چی که بود، فعلا گذشته بود و آلنیس نباید خودشو درگیرش می کرد. بخاطر همین توپش رو که تمام این مدت با دندوناش نگه داشته بود روی زمین قِل داد. موقعی که بهش رسید، دوباره اون رو با پوزه اش به جلو هل داد و دوباره و دوباره این کار رو تکرار کرد.
توی یکی از دفعاتی که توپ سبزش رو با پوزه اش شوت کرد، توپ با برخورد به سنگی، از مسیرش منحرف شد و به داخل جنگل ممنوعه رفت.
آلنیس با ترس و اضطراب به شاخه های در هم تنیده درختا نگاه کرد که باعث می شدن نوری به داخل جنگل نرسه.
از اسمش معلوم بود؛ ورود به این جنگل ممنوعه... شاید باید به یه پروفسور می گفت؟
ولی نه؛ اگه باز فکر می کردن بچه سوسوله چی؟ بخاطر یه توپ بره و یه معلم خبر کنه؟! عمرا! باید نشون می داد ضعیف نیست و خودش می تونه از پسش بر بیاد.
به دنبال توپش، وارد جنگل شد. پوزه اش رو روی زمین گذاشت و بو کشید. هنوز چند قدمی جلو نرفته بود که بوی دیگه ای توجهش رو جلب کرد. بوی جدید رو دنبال کرد و به نقطه ای از زمین رسید که ظاهرا منشاءش بود. زمین رو با پنجه هاش کند و خاک رو کنار زد و چیزی که زیر خاک دفن شده بود، باعث تعجب و حیرتش شد.
نیم تاج نقره ای که با دقت و ظرافت، به نگین ها و الماس های آبی رنگ آراسته شده بود و زیبایی و جلوه خاصی داشت. کلمات حک شده زیر نیم تاج که می گفت «عظیم ترین سرمایه آدمیان هوش بی پایان است.» شک آلنیس رو به یقین تبدیل کرد.

- یعنی... یعنی من واقعا دیهیم ریونکلاو رو پیدا کردم؟!

اون کلا فراموش کرد که بخاطر چی به جنگل ممنوعه اومده بود. نیم تاج رو با دهنش برداشت و با نهایت سرعت از اونجا خارج شد و به طرف قلعه دوید.
موقعی که به خوابگاهش رسید، به حالت انسانیش دراومد. دیهیم ریونکلاو رو روی سرش گذاشت و برای اینکه کسی متوجه نشه، یه کلاه بافتنی هم رو سرش کشید. بعد به سمت کاغذ پوستی ای رفت که باید روش تکلیف درس تاریخ جادوگریش رو می نوشت.
- خب درباره اولین وزیر سحر و جادو باید بنویسیم. بذار ببینم اون کتابه که از کتابخونه... وایسا ببینم... اصلا کتاب می خوام چیکار! اینکه مشخصه، اولیک گامپ اولین وزیر سحر و جادو بود که در سال هزار و هفتصد و...

آلنیس همونطور که اطلاعاتش رو زیر لب می گفت، اونا رو روی کاغذ وارد می کرد. اون چیزایی رو می نوشت که توی هیچ کتابی گفته نشده بود. مثلا چرا یه جادوآموز باید بدونه اولین وزیر، عادت داشته قبل از جلسات مهمش دست توی دماغش کنه و محتویات داخل دماغش رو زیر میز کارش بچسبونه؟!
بعد از اینکه یه مقاله بلند بالا درباره گامپ و زندگی شخصی و کاریش نوشت؛ یادش افتاد که کلاس معجون سازی داره. به طرف دخمه ها حرکت کرد و وقتی وارد کلاس شد، پروفسور اعلام کرد که قراره امتحان معجون سازی بگیره.
در حالی که همه جادوآموزا داشتن غر می زدن؛ آلنیس با اشتیاق منتظر بود پروفسور بگه قراره چه معجونی درست کنن. هر چی بود فرقی نمی کرد، آلنیس طرز تهیه همه معجونا رو یهویی بلد شده بود.
موقعی که اسم معجون اعلام شد، جادوآموزا باز اعتراض کردن که اصلا همچین چیزی تدریس نشده. ولی آلنیس با خیال راحت داشت مواد اولیه رو بر می داشت و به نکاتی که پروفسور می گفت توجهی نمی کرد؛ هر نکته ای بود خود نیم تاج بهش می گفت.
معجون آلنیس خیلی زود درست شد. جادوآموزا که خیلیاشون هنوز حتی شروع هم نکرده بودن، با تعجب به پاتیل اون نگاه کردن. حتی پروفسور هم از معجون خوبی که آلنیس درست کرده بود حیرت زده شد.
آلنیس بعد از اینکه نمره کاملی توی درس معجون سازیش گرفت، کمی توی راهرو ها قدم زد و همون سال بالایی هایی رو دید که مسخره اش کرده بودن. اونا درگیر حل کردن تکالیفشون بودن و انگار بدجور توی یه سوال مونده بودن. آلنیس به سمتشون رفت و در عرض چند ثانیه سوال رو حل کرد.

- ولی... تو هنوز این درسا رو نخوندی!
- هوش منو دست کم نگیر.

البته منظور آلنیس، هوشی بود که نیم تاج ریونکلاو بهش بخشیده بود. کلاه بافتنیش رو تا روی گوشاش پایین کشید و از اونجا دور شد.
نزدیکای غروب، به سمت کلاس پیشگویی حرکت کرد. وسطای کلاس، پروفسور دلاکور ازش خواست جلو بیاد تا پروفسور بهش بگه توی گوی درباره اش چی میبینه.
اون همونطور که دستش رو دور گوی حرکت می داد و چشماش بسته بود گفت:
- هوم... اتفاقای خوبی نیستن... هوش سرشار همیشه خوب نیست دوشیزه اورموند...!

حرف های پروفسور دلاکور آلنیس رو به فکر فرو برد. چرا هوش سرشار نباید خوب باشه؟ تا اینجا که با دیهیم ریونکلاو همه چی خیلی خوب پیش رفته بود. ممکنه توی پیشگویی اشتباهی پیش اومده باشه؛ همیشه که درست از آب در نمیاد!
بعد از اتمام کلاس، در حالی که ذهنش درگیر صحبت پروفسور دلاکور بود مستقیم به سمت خوابگاه رفت.
در حالی که کلاه و نیم تاج هنوز روی سرش بودن روی تخت دراز کشید. چشماش رو بست و سعی کرد بخوابه تا یکم ذهنش آروم شه؛ ولی بی فایده بود.
به هر چیزی که فکر می کرد، نیم تاج ریونکلاو باعث می شد تحلیل ها و اطلاعات بی پایانی از اون چیز وارد ذهنش بشه. حتی به خوابیدن هم که فکر می کرد، لیست بی انتهایی از فواید و ضررهای خواب براش پدیدار می شد. اون الان همه چی رو می دونست و با این حجم از اطلاعات که توی مغزش وول می خوردن هیچ وقت نمی تونست بخوابه.
خواست نیم تاج رو از سرش برداره که باز افکار مزاحم بهش هجوم آوردن و از این کار منصرفش کردن. اگه یکی بدزدتش چی؟ اگه گم بشه چی؟ حتی ممکنه بیفته و بشکنه! نه، نمی تونست ریسک کنه. ولی اینطوری هم نمی تونست بخوابه!
چند ساعتی رو همینطور گذروند در حالی که از اطلاعات داخل مغزش کلافه شده بود. شاید پروفسور دلاکور راست می گفت... هوش سرشار زیادم چیز خوبی نیست.
بالاخره تصمیمی که فکر می کرد عاقلانه تره رو گرفت. به حالت جانورنماش در اومد. دیهیم ریونکلاو رو با دندوناش برداشت و به سمت جنگل ممنوعه راه افتاد. مسیر کمی رو طی کرد تا به چاله ای که همون روز خودش کنده بود رسید. دیهیم رو به سر جاش برگردوند و روش رو دوباره با خاک پوشوند. بعد هم راضی از کاری که کرده بود به طرف قلعه برگشت.
درسته آلنیس ریونکلاوی بود، ولی واسه عقل کل بودن ساخته نشده بود...


Though we don't share the same blood
You're my family and I love you, that's the truth


پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۱۵:۳۸ چهارشنبه ۱۰ شهریور ۱۴۰۰

آلانیس شپلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۳۹ چهارشنبه ۱۲ خرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ دوشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 128
آفلاین
دیهیم ریونکلا


-------------------------------------------------------------------------

- من حوصله ام سر رفته!
آلانیس با کلافگی دور تالار ریونکلا میچرخید. هر از گاهی هم صندلی ها را واژگون میکرد.این بار درحالی که به دور و بر نگاه میکرد نگهان به میزی خورد، لیوان چایی افتاد و ردای سو را خیس کرد.

- اویــی! چی کار میکنی آلانیس؟ بعضی از ما داریم سعی میکنیم درس بخونیم و نمی خوایم که یک دفعه لیوان چایی بیفته رومون!
سو نگاه سرزنش آمیزی به آلانیس کرد.

- اوممم... خب... ببخشید دیگه. ولی خب من چی کار کنم؟

- چه می دونم! برو نقاشی بکش!
سو دوباره روی کتابش خم شد.

- برم نقاشی بکشم؟ مگه من بچه ی سه سالم؟
با این حال رفت تا کاغذ و مدادی پیدا کند، به هر حال نقاشی کشیدن از کاری نکردن بهتر است.

بعد از اینکه کاغذی پیدا کرد و مدادی برداشت با مشکل جدیدی رو به رو شد.
- من چی بکشم؟ سو من چی بکشم؟ نمی دونم چی بکشم.

سو که مشخص بود دلش می خوهد سر به بیابان بگذارد اولین چیزی که دید را گفت.
- چه می دونم؟ مثلا... روونا رو بکش.
و به مجسمه ی روونا اشاره کرد.

- باشه! میکشمش.

سو نفس راحتی کشید و به خواندن کتابش ادامه داد.

یک ساعت بعد

آلانیس به نقاشی اش نگاه کرد.
- یک چیزیش کمه! اما چی؟

به مجسمه و سپس به نقاشی اش نگاه کرد.
- آهان دیهیم نداره!

سپس شروع به کشیدن دیهیم کرد.

5 دقیقه بعد

- سو! سو! سو! من چطوری دیهیم ریونکلا رو بکشم؟ هر کاری میکنم نمیشه! اشتباه میشه!

سو که غرق در خواندن کتابش بود با شنیدن اسمش سرش رو بلند کرد.
- امم...ب..بله آلانیس؟

- من چجوری دیهیم ریونکلا رو بکشم؟

سو با حواس پرتی جواب داد.
- چه می دونم! برو پیداش کن بذار جلوت بعد از روش بکش.

- فکر خیلی خوبیه!
آلانیس از تالار بیرون رفت تا دنبال دیهیم ریونکلا بگردد.

در محوطه ی هاگوارتز


- خب این دیهیم کجا می تونه باشه؟
آلانیس با دقت همه جا را نگاه کرد.

- تو محوطه که نبود! باید برم توی قلعه را قلعه را بگردم.
در همان حال برقی از نوک برج ریونکلا توجهش را جلب کرد.

- اون دیگه چیه؟
کمی با دقتتر نگاه کرد.

- یوهو! دیهیم ریونکلا! من پیداش کردم! نوج برج ریونکلاست!
آلانیس از خوشحالی بالا و پایین پرید.

- حالا فقط باید برم و برش دارم!

با عجله به سمت زمین کوییدیچ رفت و نزدیک ترین جارو را برداشت.

- این خوبه.
بعد سوارش شد و بدون توجه به اینکه اصلا در سواری با جارو مهارت ندارد به سمت نوک برج ریونکلا حرکت کرد. در راه به جز کمی تلو تلو خوردن مشکل دیگری پیش نیومد.

- خب خوبه نزدیک شدم!

آرام آرام نزدیک شد تا توانست پاش رو روی برج بگذارد.وقتی آرام هردو پاشو روی نوک برج گذاشت جارو رفت و دیگر راهی برای پایین رفتن نبود.
- اوه. حالا چی کار کنم؟

ناگهان تعادلش را از دست داد و افتاد!

- یووهوو من تو هوا شناورم!
البته فقط تا زمانی که محکم زمین نخورده.

دوساعت بعد


- آلانیس! آلانیس! تو خوبی؟ نمردی که؟

آلانیس پس از سقوطش از برج بی هوش شده بود و مادام پامفری 1 ساعت تمام سعی کرده بود دست شکسته اش رودرست کند. الانهم روی تخت درمانگاه دراز کشیده بود. ریونکلاوی ها دورش جمع شده بودند.

- نه سو! نمردم! اما من اصلا خوب نیستم! دستم درد میکنه! و تو! چراگفتی برم دنبال دیهیم ریونکلا که مجبور بشم یک ماه آینده را با این گچ سبز بدرنگ بگذرونم؟

سو گیج شد.
- من گفتم؟ حتما حواسم پرت بوده.

- و من به خاطر حواس پرتی تو مجبورم یک ماه هیچ کاری با دست راستم نکنم!

و اینگونه دیهیم ریونکلا یک ماه از زندگی آلانیس را عوض کرد.



پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۱۳:۴۶ چهارشنبه ۱۰ شهریور ۱۴۰۰

رامودا سامرز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۵ پنجشنبه ۴ شهریور ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۰:۴۳:۰۰ دوشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۳
از قلب شکننده تر توی دنیا نیس!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 56
آفلاین
فنجان شکسته ی هلگا !

-خب نوبت توئه رامودا. بیا جلو و حدس بزن چی توی گویت دیدم !

رامودا ، لرزان و مضطرب جلو رفت و با تردید به گوی جادویی و چیزی که توی اون می دید نگاه می کرد.
نقش گورکن طلایی برجسته ای روی چیزی مانند پیاله نقش بسته بود.
ناگهان شیء داخل گوی چپه شد و حالا چیزی بجز تکه های اون فنجان به چشم نمی خورد.

-اون فنجونِ ننجون نبود؟
-البته که بود! جدا از این حرفا، بهتره یه مدت مراقب اوضاع پیش و رو باشی ...

سر و روی رامودا پر از عرق شده بود؛ اگه باعث می شد فنجون هلگا با قدمت بیش از هزار سال خورد بشه به معنای واقعی بدبخت می شد!

توی همین فکرا بود که پاهاش سر خوردن و از پله افتاد پایین.
-مرلینا مشکلت با من چیه؟

رامودا دستش رو روی نرده های کنار پله گذاشت و بلند شد.
باید می رفت تالار و وضعیت رو بررسی می کرد؛ شاید اوضاع وخیم تر از اون چیزی بود که فکر می کرد!

به در تالار رسید و دوباره صورتش پر از عرق شد؛ ناگهان صدایی زیر رامودا رو تا مرز سکته برد!
-مردکّ اینقدر از ما کار نکش خستمون کردی به مرلین!
-ت ... تو کی هستی؟
-کی هستم؟! یه غدد تعریق بیچاره که هر روز باید به یه بهونه ی جدید کلی عرق ترشح کنه!

رامودا تلاش کرد که کمتر درباره چیزی که داخل گوی پیشگویی دیده بود فکر کنه تا غدد تعریقش دوباره جیغ و داد نکنه.
در تالار رو باز کرد و با حرکات سریع چشماش، نقاط مشکوک تالار رو از نظر گذروند.
-الکی نگران بودم، مرلینا شکر!

امّا برای قضاوت خیلی زود بود!
فنجون زرین هلگا روی زمین درست کنار پایه های میز افتاده بود.

-رامودای خرابکار!
-کار من نبود به مرلین!

هافلی مورد نظر تشکیل دادگاه داد و همه جادوآموزای هافل رو دور میزی گردآوری کرد.
-من رامودا رو دیدم که درست کنار فنجون خرد شده ننجون ایستاده بود!
-کار من نبوده ! سر ملّت بی گناه رو نندازین بالای گیاهِ جلاد!

به هر حال کسی حرف رامودا رو باور نکرد و همه رفتن گلدونِ گیاه جلاد رو از صندوقچه خاک خورده و قدیمی هلگا در آوردن.
-سر بیگناه رو بردین بالای دار! نمی بخشمتو ...

گیاه، دور گلوی رامودا پیچید و اون رو خفه کرد!
همون موقع، ملّت هافلی صدای آموس رو شنیدن که روی مبل نشسته بود و چای می خورد.
-به هر حال هیچ چیز به اندازه خوردن چای توی فنجون طلای هلگا کیف نمی ده!


پسره ی خاله زنک!


پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۱۱:۰۸ سه شنبه ۹ شهریور ۱۴۰۰

گریفیندور، مرگخواران

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۴۹ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۲
از زیر زمین
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
پیام: 454
آفلاین
- ممنون اَه!

کتی، با دماغی متورم و قرمز و چشمانی سرخ، زیر پتویش چمبره زده بود و به ورقی که پروفسور گابریل به قاقارو داده بود، مینگرید. چندین روز بود که درون تختش مانده بود. به گفته قاقارو، برای سلامتیش. اصلا سلامتی چی بود؟ مهم بود؟ بنظر کتی اصلا هم مهم نبود، چون چیز مسخره ای بود که کتی، باید به خاطرش در رخت خواب می ماند.
- اسنیچ؟ نباید یه چیزی به پروفسور میگفتی؟ مثلا الان اسنیچ در کجای زندگی من فرو رفته؟ بگو درش بیارم!
- خب چیکار کنم؟ میخواستی خودت بری اصلا.

کتی، اردنگی به قاقارو زد.
- میخواستم برم. منتها، تو نذاشتی!

قاقارو، اخمی کرد و به سمت کمد رفت. دوات، پر و کاغذی را برای کتی پرت کرد.
- هر چی زود تر بنویسش. باید برم تحویلش بدم.

کتی، کاغذش را به گلوله ی تفی تبدیل کرد و وسط عینک قاقارو، فرود آورد.
- این پیشگوییه! لطفا، بفهم! باید برم بیرون تا برام یه اتفاقی بیفته. وگرنه چجوری گزارش درمورد اسنیچ طلایی بنویسم؟

چند دقیقه بعد، در حالی که کتی، دستمال های دماغی را مانند رد پایی پشت سرش میگذاشت، به حیاط رفت.
- آخیش! بعد یه قرن اومدم بیرون.

قاقارو، پس از جمع کردن دستمال آخری، خواست، گونی که پر از دستمال کاغذی بود را درون سطل زبانه بیندازد، که پایش به چیزی گیر کرد و تمام دستمال ها، پخش زمین شد. کتی، پایش را به آرامی زیرش جمع کرد.
- مثل اینکه باید دوباره جمعشون کنی.

قاقارو، با عصبانی از جایش بلند شد و زبانی برای کتی درآورد.
- نمکدون! تلافی میکنم.

کتی، شروع کرد به خندیدن که ناگهان...

- خورد به هدف! آفرین بچه ها!

کتی، دستی به دماغش زد.
- آخ! کی یه چیزی به سمت من پرت کرد؟

پس از نگریدن به سطح زمین، با دو گلوله مواجه شد که چیزی مثل سیخ، از دو طرفشان بیرون زده بود و طلایی رنگ بودند.
- قاقارو؟

اما، قاقارو داشت بچه های سال اولی را که از ترس، داشتند فرار میکردند، تشویق میکرد که دماغ کتی را شکانده بودند.

- اَ! دماغم!

مادام پامفری، دماغ کتی را سر جایش انداخت.
- حالا خوب شد. دماغت به یه ور کج شده بود.
- نمیدونستم میشه دماغم اینطوری جا انداخت.

مادام پامفری، بعد از بررسی کردن اطراف، رو به کتی کرد.
- قاقارو کو؟

کتی، لبخندی زد.
- دو تا گلوله که شبیه اسنیچ بودن، به دماغم خورد. وقتی بازشون کردم، توشون دو تا تیکه بود. وقتی این دوتا تیکه رو به هم وصل کنی، دستگاهی درست میشه که آدمو تا سر حد مرگ، قلقلی میکنه.

از روی صندلی بلند شد و به اتاقش رفت.

- کتی... ال... التماس میکنم... ببخشید... اینو از من جدا کن.

و کتی، در حالی که داشت گزارشش را مینوشت، به قاقارو نگاه کرد که به دیوار بسته شده بود و دستگاه، داشت قلقلی اش میکرد. حالا دیگر میتوانست هر جایی میخواهد برود. بدون اینکه کسی به او بگوید، باید استراحت کنی.




ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۸:۵۵ سه شنبه ۹ شهریور ۱۴۰۰

لوسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۰۶ سه شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۲:۱۶ دوشنبه ۱ خرداد ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 252
آفلاین
پروفسور؟
-هااااامممممممم!...... هااااامممممممم....!
-پروفسور!

پروفسور دلاکور، چادر بنفشی را وسط کلاس گذاشته و در آن نشسته بود؛
حوله ای صورتی دور سرش پیچیده بود و هزار مهره و زنگوله های کوچک از آن آویزان کرده بود.
ناخن های بلندش را که لاک بنفش زده بود و روی گوی بنفش بزرگی که روی بالشتک بنفشی گذاشته شده بود، می کشید.
- ها؟
-بگین چی تو گوی من میبینین تا برم پی کارم دیگه!
-آها..!
بذار تمرکز کنم...
خب، توی گوی تو...کتاب! کتاب می‌بینم!
-یعنی توی کل زندگیم حواسم به کتاب باشه؟
- آره کتاب خودت، کتاب دختر خالت...
- من دختر خاله ندارم!
-پس دختر عموت!
-کدومش؟
-ای بابا بچه برو بیرون کچلم کردی! برو دیگه کتاب دیدم توی گوی ات!

و با اردنگی لوسی را از چادر به بیرون پرت کرد.
لوسی همانطور که زیر لب غر می‌زد، راه خوابگاه را پیش گرفت.
در راه پایش به آجر بیرون زده ای گرفت پخش زمین شد و صورتش طرح آجر های کف هاگوارتز را گرفت.
-آخه کی اینو گذاشته اینجا! برم آجر بذارم سر راهش؟ همین الان اردنگی خوردم بس نبود؟

و لگدی محکم از روی حرص به آجر زد.
طوری که آجر کنده شد و جلدی چرمی زیرش نمایان شد.
لوسی چیز را برداشت. آن چیز یک کتاب بود با جلدی سیاه چرمی، که زیرش نام تام رید..!
لوسی جیغ کشید و کتاب را به سمتی پرت کرد.
-آخخخخ! برای چی پرتم کردی؟ چشمم اومد تو دماغم!

لوسی با وحشت یک نگاه به دور و برش و یک نگاه به کتاب انداخت.
-تام ریدلم... پیشرفت کرده... دیگه به جای نوشتن... حرف میزنه..!
-تام ریدل کیه بابا؟! من یه کتابم فقط! اون اسم رو هم خودم گذاشته بودم تا بترسونمت! بیا ببین! میتونم برش دارم و اسم تو رو بذارم!

لوسی مردد کتاب را از روی زمین برداشت و فوتش کرد.
کتاب به سرفه افتاد.
لوسی نام خودش را دید که روی کتاب به چشم می‌خورد.
کتاب گفت:
-دیدی! تازه میتونم رنگمم تغییر بدم!

کتاب به رنگ سبز،قرمز،آبی،زرد،بنفش و صورتی در آمد و چشمان درشتش برق زدند.
دهان کوچکی هم داشت که موقعی که حرف میزد از داخل دهانش، صفحات پشت جلدش نمایان می‌شد.

وحشت لوسی بیشتر شده بود.
به سمت خوابگاه دوید و کتاب را به ملانی نشان داد.
-یه مرلین حرف میزنه!
-لوسی، درکت میکنم. به خاطر هاگ همه خسته شدن. بهتره یکم استراحت کنی...این یه کتاب کاملا معمولیه.
-ولی...ولی!

اما جوابی نگرفت.
کتاب به او پوزخند زد.
-کسی به جز تو که پیدام کردی نمیتونه صدام رو بشنوه یا چشم و دهنم رو ببینه! فقط کسی که منو پیدا کرده قادر به دیدن و شنیدن حرف هام هست! الکی تلاش نکن!

ترس لوسی کمی ریخته بود، طبق محاسباتش آن کتاب خطری نداشت.
- حالا.. به چه دردی می‌خوری؟

کتاب حس کرد به او توهین شده است.
-من؟ با من بودی؟ چطور جر..یعنی منظورم اینه که من خیلی کارها میتونم بکنم! می‌تونم خیلی قدرت ها رو بهت بدم!
-مثلا؟
-مثلا...چیز..قدرت پرواز کردن!
-خب اونو که با جارو می‌تونم!
-قدرت... حرف زدن با فامیلت اونور دنیا!
-آپارت..! پودر پرواز..! چند مدت اینجا..بودی؟
-خب..چیز... می تونم قدرت تغییر رنگ موهات رو بهت بدم!
- نه ممنون همین خوبه! سوالم رو جواب بده.
-خب...خیلی سال!

و قیافه ای ناراحت و مظلوم به خودش گرفت.
-تورو مرلین! بذار کتابت باشم! منم رو دوباره نذار اون تو! من مطالب زیادی براي همه درس هات دارم! قول میدم بذارم همه چیز داخلم بنویسی! تازه..! من مشاور خوبی هم هستم!

لوسی کمی فکر کرد...
کتاب کوچولویی که قادر به حرف زدن،پرواز کردن،تغییر رنگ دادن و ... بود که تازه می‌خواست مشاوره هم بدهد!
به نظرش بامزه آمد.
-باشه!

حالا لوسی صاحب کتابی شده بود که از همه ی کتاب های هاگوارتز اسرار آمیز تر بود.
تازه برای امتحانات هم به دردش می‌خورد.


قدم قدم تا ‏ روشنایی، ازشمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!
می جنگیم تا آخرین نفس!!
می جنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


پاسخ به: کلاس «پیشگویی»
پیام زده شده در: ۸:۴۴ دوشنبه ۸ شهریور ۱۴۰۰

آنتونی گلدشتاین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۰ یکشنبه ۱۰ مرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۰:۲۸ چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۱
از ایریثیل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 85
آفلاین
تابلوی نقاشی



راز دستان هنرمندش چشمانی بود بی همتا...


از اتاق پرفسور دلاکور خارج شده بودم ، ذهنم آشفته بود و قلبم خیلی تند می زد.
نمی دانم ... منی که هیچ اعتقادی به سرنوشت و پیشگویی نداشتم حال اینقدر سست و گیج شده بودم. شاید بهتر بود که دوباره پیش پرفسور برمیگشتم

یادگاری چشمانش بومی بود آمیخته شده با لطافت احساسش...


سرم را محکم تکان دادم تا افکاری که ذهنم را آشفته کرده را پراکنده کنم ولی... نجوای متنی که سال ها پیش نوشته بودم داشت مغزم را تسخیر می کرد.
فقط یک کلمه ... یک کلمه لعنتی باعث شد تمام افکار و روحم به آتش کشیده شود.
مسخره است! تمام این پیشگویی ها مسخره است!
سوالی که ذهنم را درگیر کرده بود بسیار جواب ساده ای داشت ، اتفاقی !
مطمئنم که پرفسور خیلی شانسی این کلمه را گفته بود.

حس زیبای روحش را می توان در آرامشش یافت...

آرامشی که نقاشی هایش را به روح نواز ترین تصویر دنیا بدل کرده است...


مدام تک تک کلمات آن متن و صدای پرفسور دلاکور در سرم تکرار می شد و هربار این من بودم که از درون می شکستم. چیزی نمانده بود تا بغضم منفجر شود. سردرگم بودم ، همچون کودکی که دست مادرش را در بازاری شلوغ رها کرده. وقتی که خیلی کوچک بودم از بزرگتر ها شنیده بودم که انسان ها در هنگام مرگ تمام لحظه هایی که زندگی کرده اند و پشت سر گذاشته اند در کسری از ثانیه از جلوی چشمانشان رد می شود ، ولی من... درحالی که در گوشه تاریک راه رو نشسته و سرم را به دیوار تکیه داده بودم تمام زندگی ام داشت از جلوی چشمانم رد می شد. لحظه ای این فکر به ذهنم رسید که شاید من هم دارم لحظات آخر زندگی ام را سپری میکنم ولی قبل از این که ترس بر وجودم چیره شود صدایی در سرم همه افکارم را پراکنده کرد
- تابلوی نقاشی...


ذهنم درحال سلاخی شدن بود ، موضوع به حدی برای من جدی شده بود که میخواستم به پیش پرفسور دلاکور برگردم و از او بپرسم که برای چه چنین کلمه ای را به زبان آورده. اما نه... هرگز...
هیچ وقت جرعت چنین کاری را نداشتم ، ترجیح می دادم همه اعتقاداتم را زیر پاهایم له کنم تا اینکه پیش کسی برگردم که یقین پیدا کرده بودم می تواند گذشته افراد را تماشا کند!
البته از اعماق قلبم چیز دیگری را هم حس میکردم ، حسی که کاملا متضاد با حال فعلیم بود
حسی که منجی خودش را پرفسور دلاکور می دانست ، کسی که توانسته است با یک کلمه تمام زنجیر های اطرافم را در هم بشکند.
وقتی کمی آرام تر شدم دوباره به صحنه ای که پرفسور درحال پیشگویی بود و آن کلمه را به زبان آورد فکر کردم ... نگاهش ... بخاطر نگاهش بود که من این گونه از خود بی خود شدم ... وقتی آن کلمه و آن نگاه با هم آمیخته شد ، آشوبی وجودم را فرا گرفت که فکر می کردم پرفسور تمام گذشته حال و آینده من را در دستانش دارد


نیتت ترسیم و ترکیب آفریده های خدا بود ولی نتیجه اش ...


هلالی را خلق کردی که تمام خلایق را انگشت به دهان گذاشته است...


شاید روزی ، شاید هم هیچ وقت.
در این لحظه که افکارم کاملا در هم شکسته بود به هیچ چیز بجز پرفسور دلاکور باور نداشتم.
به این خاطر که او باعث شد چیزی را که جلوی چشمانم بود و سال ها فراموشش کرده بودم ، دوباره در زندگی ام پر رنگ شود.








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.