سوژه جدید- مادر اســـت چــــشـــموووو چراغ زندگــــی ،مادر اســــت سرچشمه ی آزادگــــی!
- ناز نفستون!
- رفیق بی کلک مادر!
- دُر و گوهر میریزه از کلامتون ارباب!
یک روز گرم تابستانی، ولدمورت روی تخت قهوه خانه ای در هاگزمید نشسته بود. قلیانی جلویش قرار داشت و هر از گاهی که از آواز خواندن دست می کشید، چند پک به آن می زد.
- اربابت هیچ وقت مادر بالا سرش نبوده بلا. این مسئله خیلی به لرد ولدمورت ضربه زده.
بلاتریکس فنجان چای و قندان را جلوی اربابش گذاشت و گفت:
- بلا فداتون شه سرورم، شما با این وضعیت هم زیرک ترین و قدرتمندترین جادوگر قرن هستین. تازه ما که مادر بالا سرمون بود،چی شدیم؟! رفتیم مرگخوار شدیم! ربطی نداره که!
ولدمورت چشم غره ای به بلا رفت، دستی بر سر کچلش کشید و گفت:
- چندوقته احساس می کنیم اگه پیش مادرمون بزرگ شده بودیم الان خیلی قدرتمندتر بودیم.چند وقت پیش که اون شفادهنده رو شکنجه می دادیم به ما گفت همه ی اینا به خاطر عقده های کودکیه. این مسئله خیلی فکر ما رو مشغول کرده بلا. برای همین اومدیم که بریم به هاگوارتز. تو می تونی بری به خونه ی ریدل. دیگه کاری باهات نداریم. می خوایم بدونی که همیشه باور داشتیم تو از بهترین مرگخوار ها هستی. خوب دیگه. ما میریم. خیلی خوش حال شدی ما رو دیدی!
این را گفت و از جایش بلند شد. بلاتریکس از تغییر رفتار لرد به شدت تعجب کرده و ترسیده بود.
- سرورم می خواین چه کار کنین؟ ما بهتون احتیاج داریم سرورم! ما رو تنها نذارین!
ولدمورت سرش را تکان داد و با صدایی که بی روح تراز همیشه بود گفت:
- در آینده همه چیز معلوم میشه. اربابت تا چند ساعت دیگه صاحب مادر می شه.
بلا: ارباب مطمئنین فقط قلیون زدین؟!
قلعه ی هاگوارتزولدمورت به هاگوارتز بازگشته بود. آن جا را مثل خانه اش می دانست. اما همیشه ترجیح می داد واقعا خانه ای داشت. نه پیش پدر خون کثیفش. بلکه نزد مادر و دایی اش. دایی اش که او را به قتل رسانده بود. کاش می شد زمان به عقب برمی گشت...
تابستان بود و در هاگوارتز، هیپوگریف پر نمی زد. مخصوصا در طبقه ای که تابلوی بارناباس بی عقل قرار داشت! به مکان مورد نظرش رسید. اتاق ضروریات. ولدمورت سه بار از جلوی دیوار عبور کرد. با خودش تکرار می کرد:
- من احتیاج به وسیله ای دارم که مادرمو پیشم برگردونه
، من احتیاج به وسیله ای دارم که مادرمو پیشم برگردونه
، من احتیاج به وسیله ای دارم که مادرمو پیشم برگردونه
....
در بزرگ و براقی رو به رویش ظاهر شد! در را باز کرد.هیجان در وجودش موج می زد. صورت بی روحش رنگ پریده تر از همیشه بود و اگه بینی اش پره داشت، حتما از شدت هیجان می لرزید!
در اتاق خالی، تنها یک جسم کف زمین بود. یک زمان برگردان و یک کاغذ پوستی که رویش نوشته شده بود:
- 481800 بار که بچرخونی درست میشه!
با احترام
اتاق ضروریات!
ولدمورت زمان برگردان را برداشت و شروع به چرخاندن کرد.
- یک، دو، سه، چهار، پنج ....
...
- هشتصد و نود و دو، هشتصد و نود و سه...
...
- پنج هزار و یک، پنج هزار و دو...
...
- چهار صد هزار و هشتاد و یک... چهارصد هزار و هشتاد و دو...
...
- چهارصد و هشتاد و یک هزار و هفتصد و نود و نه... و آخریش!
در مقابل خانه ای کوچک و کثیف قرار داشت. از داخل پنجره به داخل خانه نگاه کرد. مردی خمار روی منقل خم شده بود و دودی از آن جا بالا میزد و کمی آن طرف تر زنی که شکمش خیلی جلو آمده بود نشسته بود.
ولدمورت برای اولین بار در عمرش محو تماشای مادرش شد.مروپ گانت.
- صد بار گفتم نکش از این زهرماری ها جلوی من! من به درک، دو روز دیگه می افتم می میرم! به فکر این بچه بی صاحاب باش!
- خواهری انقدر شخت نگیر ژون داداش! هم برای تو خوبه هم برای اون طفل معشوم!
- به حق سالازار انقدر بکشی تا بمیری!
- چه قدر تو داداشتو دوشت داری آخه مروپی! من کشته مرده ی این احشاشات خواهرانتم...بعله...
ولدمورت پشت پنجره خشکش زده بود. زیرلب با خود گفت:
- نباید بذارم مادرم بمیره... باید منو بزرگ کنه...
----------------------------------
شاید یه نمور پیچیده باشه! ولدمورت اگه بتونه کاری کنه که مادرش در پرورشگاه نمیره و مقاومت کنه، می تونه پیش مادر و دایی مورفینش بزرگ شه. اونوقت شاید بتونیم امید داشته باشیم که کودکی، نوجوانی و میانسالی ولدمورت یا همون تام ریدل کاملا متفاوت شه!