هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۹:۵۲:۳۴ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۴۰۲
#38

هافلپاف، محفل ققنوس

روندا فلدبری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۵ پنجشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
امروز ۱۹:۲۷:۴۹
از دنیا وارونه
گروه:
کاربران عضو
هافلپاف
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 168
آفلاین
سوژه:لذت
کلمات فعلی: فروت بیست- مجنونگرا- طلسم حسن یوسف- قند- بیماری- کوله پشتی- بنفش


باد موهایش را در هوا به رقص در می آورد. عطر گل های لوندر همه جای اتاق را گرفته بود. صدای موسیقی هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد.

On a dark desert highway, cool wind in my hair
در بزرگراهی در یک صحرای تاریک باد سردی در موهایم می پیچید
Warm smell of colitis1, rising up through the air
بوی غنچه های کوچک در هوا می پیچید
Up ahead in the distance, I saw a shimmering light
در دوردست ها نوری سوسو می زد
My head grew heavy and my sight grew dim
سرم سنگین شده بود و هیچ جا را درست نمی دیدم

فروت بیست! از صبح چندین بار این کلمه را تکرار کرده بود. یادش نمی آمد که کجا این کلمه را شنیده. به طرف میز رفت‌. در روی ان چندین کتاب مختلف وجود داشت.

کتاب اول درباره ی طلسم حسن یوسف برای بیماری قند خون بود. کتاب را برداشت و صفحه صفحه ی آن را ورق زد. عنوان فصل اولش مجنونگرا بود. در سه خط اول در باره ی انواع انها توضیح داده بود.

کتاب را برداشت، زیپ کوله پشتی اش را باز کرد و کتاب را درون آن گذاشت. کوله ی بنفش رنگ را در گوشه ای مشخص قرار داد تا وقتی خواست به بیرون برود ان را هم با خودش ببرد.

نور ماه اتاقش را بغل کرده بود. تمامی خفاشان در حال گشت زنی بودند. آسمان سرشار از داستان های مختلف بود.چه شبی رویایی تر از امشب!

کلمات بعدی:منتظر- دیوانه ساز-بستنی-شاد-گل رز-ظرف-پرواز


یه کتاب خوب یه کتاب خوبه مهم نیست چندبار بخونیش

تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۸:۵۷:۴۴ سه شنبه ۲۶ دی ۱۴۰۲
#37

نیوت اسکمندر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۱:۴۴ یکشنبه ۲۴ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۵:۵۸:۴۰ جمعه ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از همین تریبون اعلام میکنم که اوضاع، اوضاعی نی...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 149
آفلاین
سوژه: لذت
کلمات فعلی: هیاهو- دروغ- یاقوت- سپر- سم- نوشیدنی- نقشه



نیوت اسکمندر، اولیور گلر وود و الیزابت لوییستون در کتاب خانه مشغول خواندن مطلبی درمورد طلسم گل حسن یوسف بودند. ناگهان موجودی شبیه به پرتقال از درون جیب نیوت به بیرون پرید و شروع به دویدن کرد. موجود از زیر پاهای دانش آموزان در حال مطالعه رد می شد و با برخورد به پاهای بچه ها، هیاهویی در کتابخانه برپا کرد. نیوت تکه پوست پرتقالی برداشت و روی زمین انداخت. موجود پرتقال مانند که پوست پرتقال را دید، سریع به سمتش دوید اما تا به آن نزدیک شد، نیوت با حرکتی سریع و چابک، موجود را قاپید و آن را به جیبش برگرداند.

- بچه ها، آروم بگیرید. اسکمندر، لوییستون، گلر وود، تا سرو صدای بیشتری تولید نکردید از کتاب خونه برید. 10 امتیاز بخاطر حرکت زشتتون از هافلپاف کسر میشه!

پروفسور لاو گود تا بچه ها بخواهند درمورد اشتباهشان توضیح بدهند، صحنه را ترک کرد و آنها را تنها گذاشت.

-----------------------------------------------------------------------

- این سم حسن یوسف چیه که بخاطرش 10 امتیاز از گروهمون خرج کردی؟!
- سم نه الیزابت، اون پرتقاله!

نیوت درحالیکه موجود پرتقالی رو از جیبش در می آورد گفت:

- این پرتقال عادی نیست. یه فروت بیسته(FRUIT BEAST ) اینا نوع جادویی میوه ها هستن که از برخی درخت های جادویی رشد میکنن و تبدیل به جانور میشن!
- چه جالب!
- پس واقعین!
- معلومه که واقعین! اینو از خونه خاله ام برداشتم! خاله ام ماگله ولی معلوم نیست یه فروت بیست تو خونشون چیکار می کرد؟! اسمش آرنجینه!
- چطوری آرنجین؟!

اولیور دستشو برد تا آرنجین رو لمس کنه اما آرنجین آبی نارنجی مانند بروی دست اولیور پخش کرد.

- عییییییییی! این دیگ چه کوفتیه؟!
- آب پرتقال! ببخشید اولیور، آرنجین با غریبه ها خیلی خوب نیست!

اولیور درحالی که آب پرتقال های روی دستشو با زبان پاک می کرد گفت:

- یروزی خودم اون جونور رو یه لقمه چربش میکنم!

---------------------------------------------------------------------

نیوت در حالیکه با چوبدستی، روی نقشه غارت را روشن کرده بود. در تاریکی نیمه شب میان راهروهای مدرسه به سمت دستشویی دختران در طبقه سوم می رفت. نقشه غارت را به همراه کتاب معجون سازی شاهزاده دورگه، در اتاق ضروریات پیدا کرده بود. در اتاق به این فکر کرده بود که چگونه معجون سمی حسن یوسف را بسازد و اتاق هم این دو را به او نشان داده بود.
به دستشویی دختران که رسید، ناگهان میرتل نالان، جیغ زنان به سمتش آمد و گفت:

- نیمه شبم دست از مسخره کردن من بر نمیدارین؟!
- نه! من اصلا قصدشو نداشتم!
- دروغ میگی!

میرتل به سمت یکی از اتاق های دستشویی رفت و پس از رفتن درون چاه، مقداری آب پشت سر خودش جا گذاشت. نیوت نفسی از سر راحتی خیال کشید و به سمت شیرهای دستشویی رفت و دنبال شیری با نشان مار گشت. شیر را که پیدا کرد جمله ای از کتابی ممنوعه که به زبان مارها نوشته شده بود، خواند و داخل تالار اسرار شد.

---------------------------------------------------------------------

- بیا، بگیرش! نوشیدنی حسن یوسف! همونطور که خواسته بودی!
- به مشکلی که برنخوردی؟! تالار رو راحت پیدا کردی؟!
- نه! حالا یاقوت رو بهم بده!

کاریوس مالفوی، یاقوت فروت بیست ساز را به نیوت داد. معلوم نیست چطور اما طی حوادثی یاقوت به دست خاندان مالفوی ها افتاده بود که فکر می کردند جواهری ارزشمند است، اما از طلسم آن خبر نداشتند.

- فقط کسی از ملاقاتمون باخبر نشه!
- حتما! کسی با خبر نمیشه...

نیوت هیچوقت نپرسید که مالفوی سم حسن یوسف را برای چی می خواست. اما چندروز بعد، جسد پسرعموی کاریوس، گری نویل مالفوی را درحالیکه پوست بدنش کامل خشک شده بود، در یکی از خرابه های دره گودریک پیدا کردند و سپر زرین مالفوی ها که از پدر گری نویل به او به ارث رسیده بود، به تنها بازمانده خانواده آنها، یعنی کاریوس مالفوی رسید.
---------------------------------------------------------------------

- نیوت، خیلی بهت افتخار می کنم که تونستی یاقوت رو پس بگیری!
- آسون نبود عمو! ولی الان اینجاست...

نیوت به یاقوت فروت بیست ساز نگاه کرد قرار بود نسل فروت بیست سازها را نجات دهد، آنها را از افسانه به موجوداتی عادی تبدیل کند و نیوت و عمویش را به قهرمانان جامعه جانورشناسی تبدیل کند.


کلمات نفر بعد: فروت بیست- مجنونگرا- طلسم حسن یوسف- قند- بیماری- کوله پشتی- بنفش


ویرایش شده توسط نیوت اسکمندر در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۲۶ ۲۲:۴۴:۵۳
ویرایش شده توسط نیوت اسکمندر در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۲۶ ۲۲:۴۸:۰۶

تصویر کوچک شده

.یادگار گذشتگان.



با خود میگفتم اوضاع بهتر میشه و روزای خوبم میبینی!
الان فهمیدم خیر! اوضاع، اصلا اوضاعی نی!



تصویر کوچک شده


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۲:۰۰:۲۹ سه شنبه ۲۶ دی ۱۴۰۲
#36

گریفیندور، مرگخواران

تلما هلمز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۱ جمعه ۱۴ مهر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
امروز ۲۱:۱۱:۴۰
از لبخند های دروغین متنفرم!
گروه:
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 138
آفلاین
سوژه: لذت
کلمات فعلی: شیر، کمربند، نیم تاج، هورکراکس، روباه قطبی سه دم، نامه، وزارت سحر و جادو


دانه های برف، تمام زمین را سفید کرده بودند. سفیدی برف ها، با رنگ های تیره عمارت، تضاد زیبایی را به ارمغان آورده بود. دختر جوان، با چشم هایی به رنگ اسمان، در آینه اش به خود خیره شد. نیم تاج یاقوت کبودش را به روی موهای قهوه ای اش قرار داد. در اتاق، به صورت ناگهانی باز و دختر جوان دیگری وارد اتاق شد. دختر جوان که ماریا نام داشت، با دیدن زیبایی دوستش با تعجب به او نگاه کرد.
_رفیق عجب تیپی زدی!

لبخند زیبایی بر لبان دختر نقش بست.
_تو هم همینطور ماریا.
_اون نیم تاج...

ماریا به نیم تاج روی سر دختر اشاره کرد.
_چقدر شبیه نیم تاج ریونکلاست. همونی که یکی از هورکراکس های لرد سیاه بود!
_آره. تقریبا شبیه اونه. آخه جنس یاقوت هاشون یکیه.

تلما این را گفت و با طلسمی، کمربند لباسش را گره زد. ماریا کمی تامل کرد و با آرامش گفت:
_راستی، تو قرار بود به یه کسی که توی وزارت خونه کار میکنه، نامه دعوت به جشن کریسمس رو بفرستی. فرستادی؟
_آره، فرستادم و اونم قبول کرد. فکر کنم الان اون پایین باشه.

تلما به طرف ماریا رفت و نزدیکش ایستاد، و به تابلوی نقاشی دیوار اشاره کرد.
_نگاه کن ماریا، این نقاشی مبارزه یه روباه سه دم و یه شیر رو نشون میده. برنده این مبارزه روباه سه دمه!
_اما شیر که قوی تره!
_آره. اما احمقانه حرکت میکنه. درحالی که روباه سه دم، با نقشه و محتاطانه عمل میکنه.

لحظه ای مکث کرد.
_و من توی زندگیم مثل روباه سه دم عمل میکنم. دعوت اون مرد احمق هم یه نقشه است. اون باید بخاطر کار هایی که با من کرده تنبیه بشه!
_راستش حق داری تلما. اون میخواست که اموال و ثروت تو رو بالا بکشه.

یک ساعت بعد

صدای جیغ و فریاد، تمام عمارت هلمز را پر کرده بود. در میان جمعیت، مردی با دهانی که خون از آن بیرون میزد، با نفس های به شماره افتاده، روی زمین افتاده بود.
و در میان هیاهوی افراد، دختری با موهای بلندش، در اتاقش به انتقامی که گرفته بود می اندیشید.

فردای آن روز

تلما، درحالی که قهوه اش را می نوشید، روزنامه پیام امروز را برداشت.
_مرگ ناگهانی یکی از افراد وزارت سحر و جادو، به دلیل پر خوری!

و قهقهه های بلندی سر داد.
_اونا واقعا احمقن! هیچکس نفهمید دلیل مرگ اون سم ای بوده که توی غذاش ریخته شده...!

کلمات نفر بعد: هیاهو، دروغ، یاقوت، سپر، سَم، نوشیدنی، نقشه


ویرایش شده توسط تلما هلمز در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۲۶ ۱۸:۰۶:۵۹


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۲۳:۵۵:۱۵ دوشنبه ۲۵ دی ۱۴۰۲
#35

نیوت اسکمندر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۱:۴۴ یکشنبه ۲۴ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۵:۵۸:۴۰ جمعه ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از همین تریبون اعلام میکنم که اوضاع، اوضاعی نی...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 149
آفلاین
سوژه: لذت

کلمات فعلی:روباه، استخوان، فرفری، تابلو، بغض، گریفیندور، منافع



- هی نیوت! نیوت!

نیوت که درگیر افکار خودش بود، با صدای اولیور به خودش اومد.

- هی نیوت، به بدهیات فکر می کردی؟! به نظرم تنها چیزی که میتونه انقدر درگیرت کرده باشه فقط همینه!

الیزابت که با پیچیدن موهای فرفری و قرمز بلندش به دور انگشت سبابه اش، نوعی روش برای تخلیه استرس برای خودش اختراع کرده بود تشری به اولیور زد و گفت:

- بزار راحت باشه!
- روباه قطبی سه دم!

نیوت با صدایی کمی آرومتر از فریاد گفت:

- فکرم مشغول روباه قطبی سه دمه!

ناگهان پروفسور ترلاونی بالای سرشون ظاهر شد و درحالیکه با ملچ و مولوچ نوک انگشتانش را می مکید و صدایی ناهنجار و نا روح نواز ایجاد می کرد، پرسید:

- چیزی شده بچه ها؟!

نیوت کتاب جانوران جادویی اش را بست و به سینه اش فشرد.

- غذا بد مزس؟!

اولیور در حالیکه قاشق سوم را پر از گوشت مرغ کرده و در دهانش می گذاشت، جواب داد:

- نه پروفسور، خیلی هم خوش مزس!
- به هرحال، اگه مشکلی پیش اومده بهم بگین بجای اینکه غذاتونو نخورین! کف دستتونم ببینم بهتون میگما!

کاسه سوپ پای مرغشو روی میز گذاشت و دست نیوت را گرفت تا کف دستش را ببیند، اما نیوت به سرعت دستش را کشید و به سمت راهرو اصلی دوید. پشت سر اون الیزابت و اولیور درحالیکه چندین تکه مرغ از دهانش به بیرون افتاد و هول هولکی از بقیه معذرت خواهی کرد، به راه افتادند و دنبال نیوت دویدند.
---------------------------------------------------------------------

نیوت سعی کرد بغضش را فرو بنشاند و با حالتی عصبی گفت:

- دارن منقرض میشن! باید کمکشون کنم!
- کیا؟!
- روباه های قطبی سه دم!...یکسری شکارچی تا الان اونارو بی رحمانه شکار کردند و برای منافع بقیه، دمهاشون رو کندن و فروختن!
- چه منافعی؟!
- دم روباه های قطبی سه دم، یه پوششی مثل شیشه داره!... یه حالتی بین الماس و کریستال، شکارچیا اونارو به جواهرسازا میفروشن و بابت هر دم، 125 هزار گالیون می گیرند.

اولیور که تا الان ساکت بود، فریاد زد:

- 125 هزار گالیون؟!!!

گادویک لوبریوس، مبصر و ارشد گروه گریفیندور که صدای اولیور رو شنیده بود از دور فریاد زد:

- شما سه تا، سریعتر بیاین داخل قلعه و گرنه مجبور میشم هرسه تاتونو بازداشت کنم.

اولیور به سمت ورودی قلعه و بعد از اون الیزابت پشت سرش به حرکت در اومد، اما نیوت که ذهنش مشغول یه ایده شده بود، یادش رفت که بلند بشه. الیزابت به سمت نیوت رفت و گفت:

-نمیخوای بیای؟!

و وقتی دید نیوت هم بلند شد و راه افتاد، با عجله به سمت در ورودی رفت و وقتی از کنار اولیور رد می شد گفت:

- نمیشه یبار انقد تابلو رفتار نکنی؟!

---------------------------------------------------------------------

از اول صبح از نیوت خبری نبود، تا اینکه بعد از غروب خورشید پیداش شد و با سرعت پیش اولیور و الیزابت رفت.

- تو معلوم هست کجایی؟! آدم وسط بازدید از دهکده دوستاشو ول نمیکنه بره!
- الان وقت توضیح ندارم. سریع دنبالم بیاید.

و دقایقی بعد اونا وسط جنگل تاریک بودند. کمی دورتر از آنها، مردی با موهای سیاه و نسبتا بلند و شانه خورده ایستاده بود. انگار منتظر آنها بود چون از دیدن نیوت خوشحال شد، نیوت هم با دیدن او از خوشحالی فریاد زد:

- عمو...

اولیور با تعجب رو به الیزابت کرد و گفت:

- نمیدونستم عمو داره!
- بچه ها وقتی برای توضیح ندارم که بخوام هدر بدم فقط سریع میخوام یچیزی رو ببینین.

نیوت عصای مرد مو مشکی رو گرفت. اولیور گفت:

- یه عصارو ببینیم؟!
- این فقط یه عصا نیست، یه نقطه عبوره!

مرد با گفتن این جمله عصارو بالا آورد و اولیور و الیزابت با تردید عصارو گرفتن. همجا شروع به چرخش کرد. اولیور داشت حالش بهم میخورد. الیزابت پاهایش را حس نمی کرد.

- زود باشین بچه ها! ول کنین!

با ول کردن عصا، بچه ها توی کلبه ای یخ زده پرت شدند. همجا آبی و یخی بود. منظره ی سرد، اما زیبایی بود.

- ما برای چی اومدیم اینجا؟!
- برای این!

نیوت در اتاقی رو باز کرد و اولیور و الیزابت رو به داخل اون اتاق دعوت کرد. درون اتاق بدلیل بخار زیاد قابل دیدن نبود، اما خیلی سریع هوای اتاق عادی شد. کاملا عادی! همه جا گرم شد و دیگر با اینکه کلبه یخ زده بود، سرمایی حس نمی شد. اما این بچه هارو متعجب نکرد.

- این یه طلسم محافظتیه...

کسی به حرفش توجهی نکرد.

- برای متعادل نگه داشتن دمای بدن روباه و فراری دادن شکارچیا...

نیوت متوجه حیرت دوستاش از دیدن روباه قطبی سه دم شد.

- زیباست نه؟!
- خیلی...
- چطور می تونن همچین حیوون زیبایی رو بکشن؟!

بدنی سفید و ارغوانی و نقره ای، چشمانی آبی و گیرا، با سه دم که مانند سه بال در انتهای بدنش خود نمایی می کردند. حیوانی بسیار عظیم و با ابهت که داشت از تکه استخوانی مواظبت می کرد.

- نیوت، اون استخوان چیه؟!
- همسرش!!
- همسرش؟!
- بله. لیدا تنها روباه قطبی سه دم زنده هست که مونث هم هست و طبق افسانه ها، با استخوان روباه سه دم و طلسم جانبخشی، میتونیم دوباره به روباه صاحب استخوان زندگی ببخشیم و مثل اینکه واقعیت داره و لیدا تا الان از استخوان همسرش نگهبانی می کرده.
- عجیبه!!
- پس دیگه منقرض نمیشن!

نیوت لبخندی زد و به روباه نگاه کرد:

- آره! دیگه منقرض نمیشن!

---------------------------------------------------------------------

- دانش آموزان! صفحه 425 کتابتون رو با عنوان روباه قطبی سه دم باز کنید، خانم لوییستون! لطفا از روی صفحه بخونید!

الیزابت قبل از اینکه کتابو باز کنه با خنده نگاهی به اولیور و سپس هردو نگاهی به نیوت کردند که برای اولین بار در تاریخ، داشت در کلاس جانورشناسی می خندید. نیوت هیچوقت با روش تدریس پروفسور های هاگوارتز موافق نبود و همیشه سرکلاس با خودش حرف میزد و از آنها ایراد می گرفت. اما اینبار با آرامش کتاب را ورق می زد و با هر ورقی که از کتاب جابجا می کرد، تصور می کرد درحال نوازش لیداست و لذتی که آنروز در کلاس درآن غرق شد، شاید هرگز دیگر به آن نرسد!...

کلمات بعدی: شیر-کمربند-نیم تاج-هورکراکس-روباه قطبی سه دم-نامه-وزارت سحر و جادو


ویرایش شده توسط نیوت اسکمندر در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۲۶ ۲:۱۷:۴۱
ویرایش شده توسط نیوت اسکمندر در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۲۶ ۲:۲۱:۳۱

تصویر کوچک شده

.یادگار گذشتگان.



با خود میگفتم اوضاع بهتر میشه و روزای خوبم میبینی!
الان فهمیدم خیر! اوضاع، اصلا اوضاعی نی!



تصویر کوچک شده


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۷:۴۳:۵۱ دوشنبه ۲۵ دی ۱۴۰۲
#34

گریفیندور، مرگخواران

تلما هلمز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۱ جمعه ۱۴ مهر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
امروز ۲۱:۱۱:۴۰
از لبخند های دروغین متنفرم!
گروه:
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 138
آفلاین
سوژه: لذت
کلمات فعلی: قهوه، جغد، کتاب، گربه، تشییع جنازه، سالازار اسلایترین، تالار اسرار


انگشتانش لاغر و کشیده اش را دور دسته فنجان پیچید. فنجان را به طرف لب هایش حرکت داد و مقداری از قهوه تلخ درون فنجان نوشید.

_چطور این قهوه تلخ رو میخوری تلما؟

تلما جرعه دیگری از قهوه اش را نوشید و با چشمان ابی اش به دوستش نگاه کرد.
_اولش از روی عادت بود. اما الان بهش علاقه کردم.
_مثل مرگخوار بودنت؟

تلما با تعجب نگاهی به ماریا انداخت.
_منظورت چیه؟
_تلما از هر کسی هم بخوای مخفی بکنی، من اینو خوب میدونم که اولش فقط برای اینکه مثل پدر و مادرت باشی عضو ارتش تاریکی شدی.

لبخندی بر لبان تلمای جوان، نقش بست.
_شاید اینکه اون سال، توی هاگوارتز پر شد که نواده جدید سالازار اسلایترین، با یه باسیلیسک جدید توی تالار اسراره، به نفع من شد!

ماریا درحالی که پشت گوش های گربه اش را می خاراند، نگاهی به تلما کرد.
_داری شوخی میکنی؟ به خاطر اون اتفاق همه یه هفته به خونه هامون برگشتیم و کلی از درس ها عقب موندیم!
_شوخی نمیکنم ماریا! وقتی برگشتم خونه و جسد اون جغد کوچولو رو توی باغچه دیدم، متوجه دفتر خاطرات بابام شدم.
_همیشه برام سوال بود توی اون دفترچه چی نوشته شده بود.

جرعه دیگری از قهوه تلخش را نوشید.
_نوشته بود که پدر و مادرم عضو جبهه سیاه بودن و حاضر بودن جون شون رو برای تفکرات شون فدا کنن. البته، مدتی قبل از عضویت توی ارتش تاریکی، پدرم خاطرات عاشقانه خودشو با مادرم نوشته بود!
_چه جالب!
_آره، جالب بود. اما شوک خیلی سختی رو پشت سر گذاشتم. انگار که یهو خودمو توی تشییع جنازه دوباره خونوادم پیدا کرده بودم. تمام اعتقاداتی که داشتم از بین رفته بود.

لبخند تلخی بر لبان خشک دختر نقش بست.
_و من مونده بودم و یه دوراهی خیلی سخت... چیزی خودم میخواستم یا چیزی که درست بود... اون موقع، اینکه من محفل ققنوس رو ول کنم کاملا منطقی و درست بود ولی من خودم نمیتونستم از محفل بیرون بیام! اما من از همونجا غلبه کردن بر احساساتم رو یاد گرفتم و...
_و ترجیح دادی راه پدر و مادرت رو ادامه بدی.

چشمانش را بست و به سال ها پیش فکر کرد.
_آره ماریا! اما اینقدر تصمیم انی هم نبود. من کلی کتاب خوندم، همه جا از مرگخوارا و لرد سیاه بد گفته بودن. اما توی هیچ کتابی و هیچ جا، نوشته نشده بود که لرد و یارانش چرا شروع به جنگ کردن.

مکثی کوتاه کرد و به صندلی تکیه داد.
_اما من می فهمیدم! اونا به خاطر تفکرات شون جنگیدن... من درک شون کردم. آخه تفکرات مون با هم یکی بود.

با انگشتانش، گردنبند ظریف گل رزش را نوازش کرد.
_و من برای تفکراتم عضو مرگخواران شدم. و الان، همه اونا عضوی از خانوادم هستن.

آیا واقعا اینطور بود؟ هیچکس نمیدانست... حتی خودش!


کلمات نفر بعدی: روباه، استخوان، فرفری، تابلو، بغض، گریفیندور، منافع


ویرایش شده توسط تلما هلمز در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۲۵ ۲۳:۴۴:۳۹


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۵:۵۴:۳۹ دوشنبه ۲۵ دی ۱۴۰۲
#33

نیوت اسکمندر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۱:۴۴ یکشنبه ۲۴ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۵:۵۸:۴۰ جمعه ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از همین تریبون اعلام میکنم که اوضاع، اوضاعی نی...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 149
آفلاین
سوژه: لذت
کلمات: نمایش، تشییع جنازه، گل های سفید، مهتاب، سنگ قبر، صلیب، دشنه



- در افسانه ها اومده که هنگامی که یه جادوگر بزرگ و پاک قلب از دنیا بره، گل های سفید دامنه کوه دره گودریک به احترام عزاداری برای او مشکی خواهند شد!
-درسته پروفسور، اما زمان تشییع جنازه آلبوس دامبلدور همچین اتفاقی نیفتاد!

همه نگاه ها خیره به سمت نیوت جونیور اسکمندر تنها نواده جانورشناس بزرگ، نیوت اسکمندر، افتاد.

-ادعای عجیب و غیرقابل استنادیه اسکمندر! موقع تشییع جنازه پروفسور دامبلدور کسی نبوده که دشت گل هارو چک کنه و همه براین عقیده ان که همواره این اتفاق رخ میده! حتی در زمان مرگ سوروس اسنیپ!
-اما من زمانیکه در منزل عمه ام بودم، درست موقع تشییع جنازه پروفسور دامبلدور بود که همه رفتن و منو در خانه تنها گذاشتند. اونموقع من 6 ساله بودم! اما درست یادمه! ماه کامل بود و من زیر نور مهتاب دشت گل های سفید رو دیدم که هیچ تغییری نکرده بودند!
- آقای اسکمندر شما چه نتیجه گیری میخوای...
- ... براین اساس پس جناب دامبلدور، یا جادوگر بزرگی نبودند، یا پاک قلب نبودند، یا اصلا نمردند و با جعل مرگشون بزرگترین نمایش دوران رو راه انداختند!
- کافیه آقای اسکمندر! کلاس تعطیله!
-----------------------------------------------------------------------

-خوب، فقط قبل از تموم شدن کلاس ازتون میخوام که درمورد افسانه قلب خون آشام ها دشنه تحقیقی برای جلسه بعد به کلاس بیاورید. خسته نباشید بچه ها.

نیوت وسایلش را جمع کرد و به سرعت از در کلاس بیرون رفت. اولیور گلر وود نفس زنان به دنبالش دوید و گفت:

- هی، نیوت، کجا میری با این عجله؟!

نیوت برگشت و به اولیور نگاه کرد.

- وایسا منم بیام!
- خب میبینی که وایسادم!
- تو درمورد این تحقیق کلاس ماگل شناسی چیزی میدونی؟!
- ماگلها معتقدن اگ با یه صلیب و کتاب مقدس بری به جنگ خون آشام ها، آسیب پذیر میشن و میتونی دشنه یا یه میخ چوبی توی قلبشون فرو کنی و بکشیشون!
- چه مزخرفاتی! معلومه که آخرش صلیب و کتاب مقدس میره بالای تابوتت و دشنه هم میره توی ک...
- مودب باش اولیور
- توی کمرت!

اونها حالا به سالن غذاخوری رسیده بودند و دنبال جایی برا نشستن می گشتند که اولیور سریع دوتای جای خالی پیدا کرد و نیوت را کشید و پرت کرد روی صندلی!

- چته؟!
- خفه شو و بشین وگرنه جا گیرت نمیاد!

اولیور اطرافش رو با دقت نگاه و کرد رو آروم پرسید:

- میخوای چیکار کنی؟!
-چیو چیکار کنم؟!
- همون قضیه کلاس تاریخ جادو رو! دامبلدور خیلی رو اعصابته نه؟!
- نه... یعنی چرا! ... اما خود دامبلدور نه!
- پس چی؟!
- به این فکر میکنم که اگ دامبلدور بیاد درس خوندن چقدر برام لذتبخش میشه! دلخوشیام بیشتر میشن و میتونم راحت تر به هدفم برسم!
- چه هدفی؟!
حالا ولش کن! تو همرام میای؟!
- کجا؟!
- میخوام برم به قبر دامبلدور!

اولیور از ترس و تعجب صورتش مثل گچ سفید شد. فریاد زد:
- میخوای بری ب...

نیوت جلوی دهنش رو گرفت:

- دیوونه شدی؟! الان همه میفهمن! میای یا نه؟!

اولیور با تندی دست نیوت رو کنار زد و با شجاعتی کاذب به نشانه تایید سر تکون داد، اما سرشار از وحشت شده بود!
---------------------------------------------------------------------

در تاریکی شب راه به سختی مشخص میشد. اگر چوبدستی همراهشون نبود، معلوم نبود چگونه به قبر میرسیدن.

- اوناهاش!

نیوت به قبری فلزی و براق اشاره کرد!

- اما سنگ قبر که شکسته!
- آره، ولدمورت شکستش تا چوبدست کهن رو بدست بیاره!

نیوت رفت جلوتر تا نگاه بهتری بنداره!

- نیوت مطمئنی میخوای جسد دامبلدور رو ببینی؟! یه جادوگر مرده!
- آره مطمئنم! فقط یه مشکلی هست. قبر خالیه!

ناگهان صدای شکسته شدن چند شاخه از پشتشون به گوش رسید

- نیوت مراقب...

و دو پسر کنار قبر به زمین افتادند!

---------------------------------------------------------------------

- خطر بسیار بزرگی کردید که تنهایی به دیدار من اومدید! پروفسور مک گوناگال بشدت با شما برخورد خواهد کرد!

کلبه ای چوبی، با سقفی نسبتا کوتاه، و اجاق آتشی در انتهای آن، سرمای بیش از حد بیرون رو بی معنی کرده بود. اولیور و نیوت، با پتویی روی بدنشون و لیوانی بسیار بزرگ و پر از شکلات داغ در دستشون، خیره به پیرمردی مو بلند که موهایش تا انتهای کمرش میرسید و ریش های پرپشت و عظیمی که انگار صدهاسال است که اصلاح نشده اند، نگاه می کردند. آلبوس دامبلدور با آنکه ظاهری کاملا وحشی و متهاجم داشت، چشمانی گرم و صدایی پذیرا داشت که به پسران احساس امنیت می داد. نیوت کمی شکلات درون دستش را بو کرد و پرسید:

- پروفسور، شما چرا...
-... زنده ام؟!

دامبلدور کمی ذغالهای آتش را جابجا کرد و گفت:
- برای اینکه، در آن زمان عوامل زیادی بودند، که مرا از شرکت در آن جنگ بزرگ باز داشتند. اما بزرگترینش، وابستگی و دلخوشی کاذب بود. هری جوان باید در کنار من ریاضت می کشید و به موقعش ازپس سیاهی های درونش بر می اومد!
- و دلبستگی به شما یکی از سیاهی های درونش بود!
- میشه اینطور گفت!
- اما قربان، اگه کسی به کمک شما نیاز داشته باشه چطور؟!
- آقای اسکمندر! چیزی که من از جد شما بیاد دارم اینه که همیشه در راه درست قدم بر میداشت و اگر دراین راه به کمک نیاز داشت، خودش بهش می رسید!
- پس...
- حس میکنم حالا باید بروم و به هاگرید بگم که مهمان داریم، آقایان!

دامبلدور، از کلبه خارج شد و اولیور درحالی که به نیوت نگاه می کرد پرسید:

- ولی امکان نداره. هیشکی نتونسته از طلسم آواداکداورا جون سالم بدر ببره!
- تا جاییکه من یادمه یکی تونست!
- اون فرق داشت! این ممکن نیست!
- چه واقعی باشه یا چه خیالی شیرین، اولیور میخوام ازش لذت ببرم! پس خواهش میکنم منو به توضیح بیشتر وادار نکن!

اولیور با ناامیدی به صندلیش تکیه کرد. نیوت از لیوان شکلات داغش کمی نوشید و با لذت به پنجره کلبه که با قطرات باران محاصره شده بود نگاه میکرد. دقایقی پیش آسمان باز شده بود و حالا بوی خاک نم خورده و چوب خیس باهم قاطی شده بود حسی وصف نشدنی ایجاد میکرد. نیوت به کتابهای پخش شده روی میز نگاهی انداخت و با خود فکر کرد اولین بار است که احساس تنهایی نمی کند و نا امیدی کمی دور شده است و هدفش نزدیک، هدفی برای انتقام، انتقامی که چه واقعیت و چه رویا، روح او را با به یاد موفق شدن انداختن، ارضا میکند!

کلمات بعدی: قهوه، جغد، کتاب، گربه، تشییع جنازه، سالازار اسلیترین، تالار اسرار


تصویر کوچک شده

.یادگار گذشتگان.



با خود میگفتم اوضاع بهتر میشه و روزای خوبم میبینی!
الان فهمیدم خیر! اوضاع، اصلا اوضاعی نی!



تصویر کوچک شده


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۴:۰۴:۳۰ یکشنبه ۲۴ دی ۱۴۰۲
#32

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۱۹:۴۶:۴۲
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 240
آفلاین
سوژه: لذت
کلمات: قهوه، ناراحتی، کدو حلوایی، گربه، زندگی، ستاره، آرامش.


گادفری و ناتان در پارک روی چمن ها نشسته بودند. ناتان آب کدو حلوایی می خورد و گادفری مخلوطی از خون و قهوه. گربه ای با موهای بلند نارنجی و سفید کنارشان لم داده بود و چرت می زد و ستاره های آسمان به آن دو چشمک می زدند. به نظر می آمد که در این لحظه آرامش بر زندگی شان حکم فرما شده، ولی واقعا این طور نبود، چون طوفانی درون هر دو در تلاطم بود.

ناتان آب کدو حلوایی را کنار گذاشت و با ناراحتی گفت:
- گادفری! واقعا به خاطر کاری که کردم، متاسفم. مرلین منو ببخشه، امیدوارم تو ام منو ببخشی. مرلینو شکر که قربانیا صدمه ی جدی ندیدن، مرلینو شکر که رزالی وثیقه گذاشت و از آزکابان درت اورد، مرلینو شکر...

- ای بابا! تو رو به مرلین، این قدر مثل رزالی مرلین مرلین نکن... می دونی، مقصر اصلی این قضیه تو نیستی، مرگخواران.

چشم های ناتان گشاد شد.
- این که من تو ظرف خونت مواد ریختم و باعث شدم به ملت حمله کنی، چه ربطی به مرگخوارا داره؟

- ربط داره دیگه. همون طور که می دونی، من قبلا به رزالی قول داده بودم که با تو قطع رابطه کنم. ولی اون شب اعصابم حسابی از دست مرگخوارا به هم ریخته بود و واسه همین نتونستم سر قولم بمونم.

ناتان با حالتی متفکرانه گفت:
- از این زاویه به قضیه نگاه نکرده بودم.

بعد بازوی گادفری را گرفت و با لحنی غمگین پرسید:
- حالا واقعا می خوای با من قطع رابطه کنی؟

گادفری چشمان عسلی اش را به چشمان زمردی دوستش دوخت.
- فکر نکنم بتونم این کارو بکنم. تو تنها کسی هستی که می تونم فکرای پلیدمو بهش بگم. جلوی بقیه باید وانمود کنم که خوب و پاکم و هیچ فکر شومی تو سرم نیست. می دونی... حس می کنم این که فقط مرگخوارا رو گاز بگیرم و خونشونو بخورم، واسم کافی نیست. باید یه قفس تیغ دار درست کنم، مثل همونی که اون خون آشام معروف الیزابت باتوری درست کرده بود. بعد مرگخوارا رو دونه دونه میذارم تو قفس و این قدر فشارشون میدم تا آبلمو بشن و خون از همه جاشون بزنه بیرون.

گادفری این را گفت و بعد دیوانه وار شروع کرد به قهقهه زدن. ناتان چند لحظه با وحشت به او خیره شد و بعد سیلی محکمی به او زد.
- تمومش کن. این تو نیستی! نه، امکان نداره تو باشی! تو این جوری نیستی، تو خوبی، تو مهربونی، لعنتی!

گادفری به هق هق افتاد.
- من فقط نمی تونم کاری که باهام کردنو فراموش کنم.

- چرا می تونی، تو می تونی.

ناتان گادفری را در آغوش گرفت و گربه که به خاطر سر و صدای آن ها بیدار شده بود، با چشمان آبی رنگش به آن دو خیره شد.

کلمات بعدی: نمایش، تشییع جنازه، گل های سفید، مهتاب، سنگ قبر، صلیب، دشنه.



ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۲۴ ۱۴:۱۰:۱۷
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۲۴ ۱۴:۱۱:۱۳
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۲۴ ۱۴:۱۴:۱۱
ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۲۴ ۱۴:۴۸:۳۲



پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۹:۳۶:۲۳ شنبه ۲۳ دی ۱۴۰۲
#31

هافلپاف، محفل ققنوس

روندا فلدبری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۵ پنجشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
امروز ۱۹:۲۷:۴۹
از دنیا وارونه
گروه:
کاربران عضو
هافلپاف
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 168
آفلاین
سوژه : لذت
کلمات:جغد،معجون،کتاب،ظرف،پاتیل،گل،شمع


شمعی که در دست داشت را با امیدش روشن کرد.کتاب "صنعت جادوگری ویژه ی جادوگران " را از روی میز برداشت و به طرف پاتیل که در کنج اتاق قرار داشت رفت.

این اولین معجون او بود پس باید با احتیاط زیادی آن را می‌ساخت.
مواد مورد نیاز را از قبل آماده کرده بود و فقط لازم بود تا آن ها را با هم مخلوط کند.
پر جغد طلایی را وارد ظرف کرد،سپس کمی گل جاودان به ان اضافه‌ کرد.

همه جای اتاق بوی عطر گل را گرفته بود.
به طرف ملاقه ای رفت که زمانی متعلق به دوست او بود.
دوستش یک معجون ساز بود. یک معجون سازه حرفه ای.
البته تا وقتی که حافظه اش را به وسیله ی اشتباه نریختن مواد از دست نداده بود.

ملاقه را برداشت و به آرامی مواد درون پاتیل را هم زد.

هنوز کمی هم نزده بود که نوری سبز رنگی اتاق را پر کرد.
مشخص بود که معجون کاملا آماده است.
حالا دیگر به چیزی که سال ها انتظار انجام دادنش را داشت رسیده بود.

کلمات بعدی:قهوه- ناراحتی- کدو حلوایی-گربه - زندگی-ستاره - آرامش


ویرایش شده توسط روندا فلدبری در تاریخ ۱۴۰۲/۱۰/۲۳ ۱۹:۴۲:۵۴

یه کتاب خوب یه کتاب خوبه مهم نیست چندبار بخونیش

تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۸:۳۰:۴۷ شنبه ۲۳ دی ۱۴۰۲
#30

اسلیترین

پانسی پارکینسون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۰۷ یکشنبه ۱۸ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۲:۵۱:۲۸ یکشنبه ۲۷ اسفند ۱۴۰۲
از اسلیترین
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ایفای نقش
پیام: 37
آفلاین
کلمات فعلی:عطر،فراموشی، ماه، چوبدستی،آتش،آبی،درد.

ماه نور نقره ای اش را از پنجره وارد کافه میکرد.منتظر او پشت یکی از صندلی ها نشسته، سرم را به صندلی تکیه داده، و از پنجره به آسمان آبی تیره خیره شده بودم.
باد سردی از پنجره وزید و آخرین تلاش شمع را برای روشن ماندن را ناامید به حال خود رها کرد.
در فکر فرو رفتم ، با خود گفتم:یعنی می آید؟من را فراموش نکرده است؟
غرق در فکر بودم که در با صدایی باز شد و بوی عطر سردی آمد.
آن عطر...محال بود این بو از یادم برود.
نگاهم را به بالا دوختم،شخصی وارد کافه شد،از جزییاتش فقط شنلی خاکستری، چشمانی آبی و چوبدستی ای بلند و دراز دیده میشد،خودش بود.
نگاهش در بین میزها چرخید و روی من ثابت ماند،به طرفم‌ آمد.
_پانسی
کلاه شنلش را بر میدارد و موهای طلایی اش آشکار میشود،و چهره جذابش ...شکسته شده،واضح بود که از درون درد بزرگی را تنهایی به دوش میکشد.
+خدای من...تو واقعا اومدی،تو من رو فراموش نکردی.
_فراموشی؟اونم من؟
میبینم که لبخند تلخی میزند.
_چطور میتونم بعد اون همه ماجرا فراموشت کنم؟
صندلی را عقب میکشد و روبه رویم مینشیند.
_چی باعث شده بخوای من رو ببینی؟میدونی که وضعیت اصلا خوب نیست.
+میدونم،از اوضاع برگشت دوباره اون ها اطلاع دارم...اما...
نگاهم را به اتش بی رمقی که در شومینه میسوخت دوختم.
_اما؟
به ناچار جواب دادم.
+دلم برات تنگ شده بود.
_میدونم...منم همینطور اما الان هم باید برم،اون ها ممکنه هرجایی باشن.
+به همین زودی داری میری؟
_متاسفم،خودت بهتر از من میدونی.
+پس قول بده،هرموقع تونستی به دیدنم بیا.
خندید.پس از مدت ها.
_قبوله،قول میدم.پس فعلا،خداحافظ.
و کلاهش را روی سرش کشید و با قدم هایی بلند از کافه خارج شد.
از پشت پنجره به رفتنش خیره شدم تا جایی که دیگر در افق محو شد.
اهی کشیدم ، سرم را روی دستانم گذاشتم و بی صدا اشک ریختم.
اما...نمیشد آن لذت نهفته در دیدار دوباره را پنهان کرد...
کلمات نفر بعد:جغد،معجون،کتاب،ظرف،پاتیل،گل،شمع


یک مرگخوار اسلیترینی


پاسخ به: محدوده آزاد جادوگران
پیام زده شده در: ۱۳:۰۶:۳۱ شنبه ۲۳ دی ۱۴۰۲
#29

ماتیلدا استیونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۱:۵۹ چهارشنبه ۲۰ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۵:۰۴:۳۰ پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۲
از جایی که خورشید از آنجا برمی خیزد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 9
آفلاین
سوژه:لذت
کلمات: شکلات، کافه، آرامش، گرما، هیزم، شومینه، ستایش

وارد کافه لوپین شد .کافه ای که ریموس لوپین آن را برای آسایش جادوگران در لندن راه انداخته بود. روی یکی از صندلی های کنار پنجره نشست و به منظره بیرون از آن خیره شد.لندن همیشه همینقدر شلوغ بود.در گوشه ای زنی درحالی که داشت با موبایلش صحبت می کرد کالسکه فرزندش را تکان می داد.گوشه ای دیگر زوجی جوان بازو در بازوی هم در حال قدم زدن بودند.صدای خنده گروهی از جادوگرن که برای تفریح به لندن آمده بودند به گوش می رسید.در این میان آزار دهنده ترین صدا متعلق به پسر بچه ای بود که در حال دوچرخه سواری زمین خورده بود و گریه می کرد.همه اینها حکایت از در جریان بودن زندگی داشت.
تمام سروصداهای بیرون از کافه برایش پر از آرامش بود اما سکوت کافه پر از صدا بود.صداهایی دوست داشتنی و خاطره انگیز که برایشان دلتنگ بود:
-فکر میکنه کیه مرتیکه.فاز دامبلدور میگیره
-با اون قیافه و لحن مسخرش .حقا که نوه سوروسه.یه بار دیگه اداشو دربیار ماتیلدا
-وایسا وایسا.بیست....امتیاز...از هافلپاف...بخاطر...گستاخی...دوشیزه استیونز...کم میشه
و صدای خنده هایی که امروز در کافه لوپین خبری از آنها نبود.با صدای پیشخدمت صدای همهمه درون ذهنش قطع شد:-سلام خوش اومدین...چی میل دارین؟
از افکارش بیرون آمد:-اوه عامم...شکلات لوپین؟!
-شکلات ویژه کافه ست که تدی لوپین ابداع کرده
-اهان.. پس یه شکلات لوپین
شکلات لوپین شامل شکلات و تکه های کوکی شکلاتی و اسمارتیز میشد و روی آن با ترافل های رنگی تزیین شده بود...ایده کودکانه اما جالبی بود.نمیتوانست بیش از این سکوت کافه را تحمل کند.از کافه خارج شد و شکلات لوپینش را با خود به خانه برد.زمانی که از در وارد شد مرلین گربه اش با کرشمه خود را به پایش مالید.
-هی انقد لوس نباش مرلین
البوم عکسهایی از دوران هاگوارتز پیدا کرد.مرلین را در آغوش گرفت و کنار شومینه نشست.آلبوم را باز کرد.تک تک لحظاتی که در هاگوارتز گذرانده بود را ستایش میکرد.هیزم در شومینه میسوخت تا گرما به ارمغان بیاورد و این همان کاری بود که خاطرات در قلب ماتیلدا می کردند.آنها به وجودش گرما می بخشیدند.همزمان که داشت مرلین را نوازش می کرد و از طعم شکلات لوپین لذت می برد و به عکسهای آلبوم نگاه می کرد با خود می اندیشید:آیا زندگی چیزی فراتر از این بود؟

کلمات نفر بعد:شفق قطبی-شب-ستاره-آسمان-پرده-دریا-کهکشان


we will find a way through the dark :)







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.