و حالا آرسينوس مونده بود و كلبه!
-هى... آقاى خرگوش؟! جناب خرگوش... خرگوش محترم!... هى آقا...
-چرا داد ميزني؟! اسمم رومه! خرگوش... يعنى گوشى كه خره... چيز يعنى... تيزه! داد نزن! چى ميخواى؟!
آرسينوس به خرگوش زل زده بود. خرگوش دستى به ريشش كشيد.
-به چى زل زدى... بهت ياد ندادن كه اين كار زشته؟!
-چرا... اتفاقا يه ارباب دارم كه قراره امسال بره هاگوارتز... ايشون هميشه بهم... هى... شما اون
ريش رو نداشتى... داشتى؟!
-خير نداشتم...مو هم نداشتم حتى...
كچل بودم! ولى اينجا كلبه ى آليسه... جادوييه!
آرسينوس نميدانست آليس كيه... اما خوب ميدونست كلبه جادوييه چيه! و ميدونست كه به هيچ چى نبايد دست بزنه!
-ببينم... تو يه پسر زشت نديدى كه كله اش هم زخم باشه؟
خرگوش
دستمالى برداشت و دور دستش كشيد و بيبيلي بابيلي بو كرد و يهو...
-تااااادا... اينو ميگى؟!
بله... رو رويش كله زخمي ايستاده بود. ولي قبل از اينكه آرسينوس فرصت كاري رو داشته باشه، خرگوش كله زخمي رو خورد!
-چرا خورديش؟! ارباب من رو ميكشن... پسش بده!
به همين سادگى ها كه نبود... خرگوش هم شروطي داشت...
-اين كه كله زخميه الكى بود پسر! اون
عصا رو بردار و تبديل به يه خرگوش ماده خوشگل بكن، تا منم هرچي ميدونم رو بهت بگم! تازه بعدشم باهات ميام كه بريم و
كتاب هاى اربابت رو براش بخريم!
گويا خرگوش، نسبت نزديكى با رودولف داشت!