همیشه در تنگنا قرار گرفتن، حس ناخوشایندی به همراه دارد.
انگار تو همان خیارشوری هستی که از حفرهی طویلِ نانِ ساندویچ، کلهات را بیرون میآوری و متأسفانه، ملتفت میشوی که به همراه دیگر محتویات ساندویچ، ناچاراً عازم سفری به سمت دهانِ خشکِ یک آدم با شکم غرغرو میباشی.
و مرلین میداند که در پایان این سفر ناگوار، قرار است به چه چیزِ ناچیزی تبدیل شوی.
در مورد آن لوکیشن هم، راهروی سرد و تاریک، نقش یک سفره پذیرایی را داشت و دیوانهسازها و کلهاژدریها نیز، همان نان ساندویچهایی بودند که از دو طرف، حلقهی محاصره را لحظهبهلحظه، به دور محتویاتشان، تنگتر میکردند.
به دور خیارشور آبرکرومبی، وینکی جنِ کبابی و تراورز، حاجی گوجهفرنگی!
فلافل، در حال تکمیل بود..!
حس بیعرضگی و دستوپاچلفتی بودن، گریبانگیر هر سهنفر شده بود. انگار که افعی زهرداری به دور پاهایشان پیچیده باشد.
و همین حس، بالاخره زهر خودش را ریخت!
دیوانهسازها، رسیدند..!
You're a PedarSookhteh!
You Will Die Tonight..!
- نه.. اینکارو.. نکنین.. من هنوزم آرزوها..
اما چندین دیوانهساز، روباه بیچاره را احاطه کرده و روی زمین خواباندند. با عشق و علاقه، در حال اسکن چهرهاش بودند، تا با سازگاری بیشتری، لُپ و گونهاش را ماچمالی کنند.
با درماندگی، تقلا و تلاش میکرد تا گره مشتهای لجنیشان را از دور پاپیون و یقهاش باز کند.
امّا بیفایده بود.
او بیعرضه بود.
- هوووی.. با.. فایلای شخصیم چیکار دارین؟ هکرهای.. لعنتی!تصاویری شناور در هوا، جان گرفتند و یکی پس از دیگری، از جلوی صورتش گذشتند.
تصاویری که..
استغفرالمرلین! اما او که پسر بدی نبود.
متحیر مانده بود. از اینکه این صحنهها در ذهنش چه غلطی میکردند؟!
نــــه!
نــــــــــه!
هـــــــرگـــز!مطمئن بود که این تصاویر اشتباهی بود. شایعه بود. فتوشاپ بود. آنتی ویروس بود. مطمئن بود!
There are Millions of Crazy Makers Around You!
They are Here To Make You Feel You're Kheng!
از آنطرف نیز، وینکی ماشهی مسلسلش را چسبیده و باران گلولههای بسته شده دور کمرش را نثار کلهاژدریها میکرد.
- وینکی دیگه کلافه شد! وینکی اعصابش خطخطی شد! وینکی جن آرنولد بود! وینکی با مسلسلش به دهن کلهاژدریها زد! وینکی دولت تعیین کرد! وینکی کلهاژدریها رو موش آبکش کرد! وینکی جن رامبو بود! وینکی جن خوووووو..
وینکی، جن پنچر شده بود.
وینکی، قربانی یک طایفه از دیوانهسازها شده بود.
دیوانهسازها، با زیر پا گذاشتن سخن "از بک نایف زدن آرت نیست!" ، از پشت، او را غافلگیر کرده بودند.
وینکی، جن مظلوم و شهید بود.
- نــه! خنگیها حق نداشتن از رازهای وینکی سر در بیارن. وینکی جن رازدار و امانتداری بود. وینکی جن خوووب؟
خوب و بدش را بیخیال. او که رسیده بود به ته خط.
نگاه مات و مبهوتش روی تصویر مقابلش قفل شد. تصویر سلفی از خودش که در آن، مسلسلش را روی دیوار آویزان کرده و با آر.پی.جی، ژست قهرمانانهای گرفته بود.
و لحظه ای احساس کرد که انگار مسلسلش هم با صدای نازکی، غرولند کرد.
They Will Give You a Booseye Asali!
No Chance, No Escape, No Way Out..!
- یوآن! شلغمت!
شلغم در مشتش بود. شلغم در چنگش بود. امّا چنان دیوانهسازها روی یوآن تلمبار شده بودند که حتی نمیتوانست شلغمش را به دندانهایش نزدیک کند.
- نــــه!
ولی افســــــــــــــــــــــــــوس!چشمتان روز بد نبیند.
بشکند دست آن دیوانهساز که خیر و برکت نداشت و شلغم شانس را از مشت صاحبش جدا کرد. بشکند..!
سه جفت چشم، ناباورانه، محو تماشای قل خوردن شلغم شدند.
قل خورد.
قل خورد.
قل خورد.
و روی دیوار راهرو تکیه کرد.
But We Will Break The Walls of Azkaban DOOOOWN!
پووووووم!و ناگهان..
دیوار راهرو، با آن همه ابهت و اقتدار که زندانیان از آن باخبر بودند، با صدای مهیبی فرو ریخت.
و ذرات ریز و درشت پاره آجرهایش، به اطراف پاشیده شدند.
صدها دیوانهساز و کلهاژدری و طعمههایشان، همزمان به جایی که گردوغبار شدیدی ایجاد شده بود، خیره شدند.
و همینکه از میزان غبار و خفن بودن این اتفاق ناگهانی کاسته شد، سرانجام پیکر مردی با ردای خاکخورده و سوار بر یک ابوالهول پدیدار گشت.
مردی که دماغ کرکسی و دود و صاعقهی اطراف کلهی چربش، معرف حضور همگان بود.
- آسنیــــپ؟!
و دیوانهسازها اگرچه قیافهشان گنگ و تهی بود، اما ته مایهای از بهت و تعجب در اعماق صورتشان یافت میشد..!