سخنرانی برادر حمید در جمعی از دانشجویان !برادر حمید : بسم الله الرحمن الرحیم و الآسلامو نفیها بینهم و لخیر لهم ایوبان التوبه
اسلامو علیکم ... به به خوشا این روز ... چه جوانانی ... همگی برومند ... ماشالله ... جمالم رو به خیر و برکت ... دخترم ای اس ال می دهی ؟؟
دختر سرخ می شه و نیگا به دور و برش می کنه ... گل دختر .. 11 ... تهران !
-ماشالله ماشالله ... عجب جوانی ...
بهوو چشم برادر حمید به دوربین پخش مستقیم می افته و زل می زنه !
-دوربین ؟ ... اهم اهم
پس از نوشیدن یک جرعه آب از لیوانش که عکس توپ چهل تیکه روشه ... گمان می رود لیوان از برنامه نود دزدیده شده ... ادامه میده ...
-خب جوانان ! خودتان که می دانید ... من وزیر منتخب ملت هستم ... دگر چه می خواهید از جان من ؟ ... هر چه هست بگویید که نور بالا دادن این خواهر چشم مرا در حال کور شدن قرار داده است ...
پسری فوق نسل سومی در حالی که کیف لوازم آرایشش را باز کرده است و مشغول است بدون نگاه به برادر ( دیگه جوانان اهل تسنن نسل سه همین اند دیگر) :
-حاج آقا ... مسئلکم !
برادر حمید مجدد به دوربین زل می زند !
-مسئلتم برادر !؟
-حاج آقا من 12 سال پیش با یه دختری ازدواج کردم ! بعد دو ماه وقتی فهمیدم سرطان داره طلاقش دادم ... دقیق یادم نیست دو روز بود ؟ یا سه روز ! که چشمم به دختر همسایمون افتاد و گرفتمش ... بعد دو سال با هم زندگی مشترک داشتیم تا این که فهمیدم اختلاف سنیمون خیلی هست ... یعنی من 18 سالم بود ... دختره 3 ماهش که با هم ازدواج کردیم ... بعد دختره طلاقشو ازم گرفت رفت تو هند زن یه مرتاز شد ! ... الان من افسردگی شدید گرفتم و با حیوون خونگیم زندگی می کنم ... حاج آقا شما تو برنامه هایی که می خواهید به اجرا دربیاوردید آیا طرحی هست که از این مشکلا برا جوونا پیش نیاد ؟
برادر حمید مجدد به دوربین زل می زنه !
پسر با چشم قرره :
-Buzz!
-جان ؟
-واااا !! ... مگه گوش نمی دادین ؟
برادر حمید مجدد به دوریبین زل می زنه !و پس از مکث کوتاهی !
-برادر من شما ناراحت نباش ... ما تو برنامممون ازدواج نداریم ... هر کی به هر کیه ! ... دو هدف داریم از این کار ... یکی این که سهام هامون رو آب کنیم ... دو این که سن من بیچاره هم بالا رفته و باید با هم سن خودم ازدواج کنم ... ولی همه هم سن های من شوهر دارن ... دیگه نشستم فکر کردم به این نتیجه رسیدم !
-دست شما درد نکنه حاج آقا !!
پسری دیگر که در حال چشمک زدم به دختر رو به روییش است دستش رو بالا میبره ...
برار حمید : بگو پسرم ... به به .. عجب جوانی!!
پسره : حاج آقا من یه پسری هستم به نام ممد بلک! اولین بار وقتی شش ماهم بود با یه دختری چت کردم و قرار گذاشتیم ... خلاصه چند ماهی با هم دوست بودیم که فهمیدم دختره شوهر داره خلاصه ترکش کردم و یه روز که داشتم تو روم ها ول میگشتم ( اون موقع تازه رفته بودم تو چهار سال ) که با یه دختری آشنا شدم ... البته که دختر که نه .. ولی حالا باهاش کلی دوس بودیم و تا این که بالاخره راضی اش کردم که قرار بزاریم .. وقتی رفتم سر قرار دیدم دختره دختر نیست .. .یه آقایی یه که راننده کامیون خیابون های قزوینه ! ... خلاصه همین طوری بودم و بودم و بودم به همین روال تا این که یه روز یه سایتی دیدم به نام جادوگران ... اومدم عضو شدم و دو سه تا دوست هم پیدا کردم ... خلاصه رفت تا میتینگ 8 اردیبهشت ... ما رفتیم اونجا فرندشیپ کنیم مارو انداختن بیرون خلاصه حاج آقا چی بگم ... اینه درد من !
برادر حمید : الان در چه وضعیتی قرار داری جوون !
ممد بلک : والا چی بگم حاج آقا ! الان تازه بعد از قرنی با یه دختری آشنا شدم اسمش مهتابه ! ... اونم کم کم داره از من دوری می کنه !
برادر حمید این بار چشماش برق می زنه وقتی داره به دوربین نگاه می کنه !
- آدرسش رو بده پسرم ! ... خودت برو خوش باش من همه چیو درست می کنم !
پسره دست تو جیبش می کنه و یه کاذ و خودکار در میاره ... بعد روی کاغد یه چیزهایی می نویسه (آِی کیو ها = آدرس رو ) و به برادر حمید می ده !
برادر حمید از پا منبر می پره پایین و با سرعت خودشو می رسونه به ماشینش ا هر چه زود تر به آدرس بره !!