همچنان که بلاتریکس نشسته بود تا یادش بیاید چه شده بود که به این فلاکت افتاده بودند، دوربین به آرامی بالا رفت و مستقیم در کوچه ای نیمه تاریک و کثیف پایین آمد.
- میگم به نظرت بریم بگیم کارتن پیدا نکردیم مشکلی پیش میاد؟
- واق واق! (زشته... بیا بریم پیدا کنیم، امشبو بتونیم راحت بخوابیم!)
- آخه من توی موهای بلاتریکس راحت میخوابم شبا.
فنگ به سختی تلاش کرد صورتش را طوری حرکت دهد که پوکرفیس شود. اما به جایش تنها آب دهان از میان لب هایش جاری شد.
- عه... نگاه کن... پیداش کردم!
فنگ نیز به سرعت به دنبال او رفت و متوجه شد که لینی یک خرس عروسکی را پیدا کرده که البته چشم چپش نیز از حدقه در آمده است.
فنگ اینبار با شکستن فک خود موفق شد حالتی شبیه به پوکرفیس در خود ایجاد کند، سپس با سر و کله خود را به دیوار کوبید که در نتیجه آن، خاطرات قبل از کودتا با اردنگی به ذهنش هجوم آوردند.
فلش بک:- این دکمش چیکار میکنه اونوقت؟
- اون واسه حذف شناسه ملته... فعلا استفاده نکن ازش.
مدیران همه در خوابگاه مدیران، که خوابگاهی دایره ای، گرم و زیبا بود جمع شده بودند و لینی در حال آموزش استفاده از منوی مدیریت به رودولف بود.
- آها... اینم دکمه واسه اینه که اختیارات یه مدیر دیگه رو ازش بگیری. متوجه شدی؟
- آره بابا... کاری نداره که... راحته اتفاقا.
- شکلک منه رودولف... تو الان دیگه مدیری، باید بشی نمونه واسه بقیه... پس کپی رایتو رعایت کن... آفرین!
- تو نباید مگه الان وزارتخونه باشی؟!
- دارم میرم خب... پنج دقیقه بیشتر راه نیست!
- ها... حله... میگم راستی، من از امشب دیگه میتونم استفاده کنم از منو؟
لینی با خوشحالی سری به نشانه تایید تکان داد.
همان شب، در حالی که مدیران خوابیده بودند، ناگهان رودولف به آرامی از روی تخت بلند شد. در حالی که میکوشید صدایی ایجاد نکند، با انگشت کوچک پایش برخورد کرد به پایه یکی از تخت ها. رودولف کبود شد. رودولف خیس عرق شد. اما او رودولف بود و در آن لحظه یک هدف داشت. پس به سرعت به سمت کمدی رفت که منو های مدیریت در آن قرار داشتند. منوی اعظم را که از بقیه درخشان تر بود، برداشت و دکمه گرفتن دسترسی ها را روی آن فشرد.
- حالا دیگه من مدیر کلم.
صبح روز بعد، مدیران خود را در کوچه های لندن یافتند. بدون چوبدستی، بدون منوی مدیریت. حتی آرسینوس نیز کلاهی برای ادعای وزیر بودنش نداشت!
پایان فلش بک.- واق هاپ هوپ (این ضربه باعث شد که دوباره یادم بیاد.
)
لینی که عروسک را همچنان با خود حمل میکرد، گفت:
- عه... آخِی... بریم حالا دنبال جعبه فعلا تا یه کاریش بکنیم.