هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

مسابقات لیگالیون کوییدیچ را قدم به قدم با تحلیل و گزارشگری حرفه‌ای دنبال کنید و جویای نتایج و عملکرد تیم‌ها در هر بازی شوید. فراموش نکنید که تمام اعضای جامعه جادویی می‌توانند برای هواداری و تشویق دو تیم مورد علاقه‌شان اقدام کنند. (آرشیو تحلیل کوییدیچ)


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: میخانه دیگ سوراخ
پیام زده شده در: ۲۳:۲۶:۴۳ دوشنبه ۱۵ مرداد ۱۴۰۳

اسلیترین

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۱۰:۲۰
از گیل مامان!
گروه:
اسلیترین
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
پیام: 704
آفلاین
دوئل میخانه دیگ سوراخ


این تاپیک یکی از انواع مکان‌های قابل انتخاب برای دوئل فرا جبهه‌ای هست و کارکردش به این شکله که سوژه‌ای به‌صورت رماتیسمی یا دیوانه‌وار و بدون توضیحات خاصی به شما داده می‌شه.
در ادامه شما باید رولی به صورت رماتیسمی، یا بدون منطق خاصی از نظر سوژه‌ای بنویسید. رول شما حتما باید به صورت طنز باشه و هیچ اجباری در اینکه اسمی از حریف توی رولتون بیارین وجود نداره.

فراموش نکنین حتما بالای رول خودتون ذکر کنین که حریف شما و سوژه‌ی مشخص‌شده چیه، در غیر این صورت امتیاز 0 به شما تعلق می‌گیره.

قوانین تکمیلی رو در این پست مطالعه کنید.


In mama's heart, you will always be my sweet baby


پاسخ به: میخانه دیگ سوراخ
پیام زده شده در: ۲۳:۵۹:۰۷ سه شنبه ۲ مرداد ۱۴۰۳

اما ونیتی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۲ پنجشنبه ۱ آبان ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۰:۳۴:۲۹ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۴۰۳
از دست رفته و دردمند
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 172
آفلاین
اما ونیتی در برابر ساکورا آکاجی

"گناهکار"

مرد میانسال روی زمین دراز کشیده بود و بدنش را به دیوار چسبانده بود. پیشانیش را به دیوار چسبانده بود و پاهایش را درشکمش جمع کرده بود. دیوار آجرهای سیاه و کثیفی داشت وقطره های آب به آرامی روی آن به پایین میغلتیدند. مرد سر انگشتانش را روی چند آجر انتهایی که روبروی صورتش بود میچرخاند و با چشمهای وحشت زده اش رد انگشتانش را دنبال میکرد. بدن و لباس های کثیفش لرزش خفیفی داشت و پاهای بدو کفشش زخم های عمیقی داشتند. بریده نفس میکشید و زیر لب حرف میزد.
ناگهان نیم خیز شد و انگشتهایش به سمت آجرهای بالاتر دیوار برد. با حرکتهای هیستریک به تندی دستهایش را روی دیوار حرکت میداد و زمزمه هایش بلندتر میشد. در یک لحظه بی حرکت ماند، خودش را به دیوار چسباند و فریاد زد:
-نپتون! نپون! ما چیکار کردیم! باید فرار کنیم! وگرنه... اون... اون داره داره میاد سراغمون! نپتون! نپتون!
فریادهایش اوج میگرفتند و خش دار تر میشدند.
چند ثانیه بعد کسی از ان سوی دیوار چند بار به دیوار مشت زد. آجرها جیر جیر صدا کردند و قطره های آب با سرعت بیشتری پایین لغزیدند.
- دهنتو ببند دیوونه روانی! خستمون کردی با این نپتون گفتنت!

مرد که مثل حشره ایی برزگ با دست های باز به دیوار چنگ زده بود، ساکت شد و لرزش های خفیف بدن و زمزمه هایش از سر گرفته شد.

این نمایی بود که در ده روزی که اما زندانی بود، هرچند ساعت تکرار میشد و او شاهدش بود. اما در سمت مقابل مرد نشسته بود و به دیوار تکیه داده بود و پاهایش را در شکمش جمع کرده بود. تصمیم برای کمک به مرد تصمیم بی معنی بود چون معلوم بود نه مرد شعور و عقل انسانی عادی را دارد و نه اما در شرایطی است که به او کمک کند. در واقع بدترین چیز فریاد ها و ناله های مرد نبود، بلکه صدایی مزاحم در ته ذهن اما بود که مدام به او میگفت ک اگر در زندان بماند سرنوشت و دیوانگی این چنینی در انتظار اوست. پوست کنار ناخن هایش را از استرس کند و در واقع اینقدر این کار را کرده بود که همه نوک انگشتهایش خونی بود.
قطره ایی خون روی زمین چکید.
همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاده بود. سه هفته بعد از قتل جیکینز، یه روز معمولی که اما در خانه بود، چندین کاراگاه و مامور وزارت خانه مانند مور و ملخ به خانه اش ریخته بودند و قبل از اینکه اما بتواند واکنشی نشان دهد و یا کمک بخواهد دستگیرش کرده بودند. حتی نگذاشتند که لباس های راحتیش را عوض کند و یا کفش مناسبی بپوشد و با همان لباس ها و موهای شلخته اما را به بیرون خانه کشیده بودند. در آن لحظه اما گیج تر از ان بود که به گذشت زمان توجه کند ولی وقتی از خانه بیرون آمد فهمید آن قدر زمان گذشته است که همسایه های فضولش دم در جمع شوند و برایش سر تکان بدهند و تاسف بخورند. بعد آن کارکنان احمق درست جلوی آن همه چشم که در بیرون خانه به اما زل زده بودند، اعلام کردند که او را به جرم قتل جیکینز دستگیر میکنند.
قطره ایی خون روی زمین چکید.
ولی همسایه ها برایش مهم نبودند. در میان داد و فریاد ماموران وزارتخانه برای متفرق کردن جمعیت، سرک کشیده بود و همه افراد را از نظر گذرانده بود. دنبال الستورمیگشت. در واقع اگر الستور در قتل جیکینز مستقیما درگیر نبود، حداقل نقش دستیارش را داشت. حتی او کسی بود که گوش جیکینز را بعد از مرگ بریده بود.ولی اما الستور را پیدا نکرد. به جای چهره الستور با آن خنده عجیبش، دورش پر از چهره های وحشت زده، پر از تمسخر و پر از سوال بود. کارکان وزارتخانه وقت را تلف نکردند و اما را خیلی سریع به آزاکابان انتقال دادند.
و حالا اما چندین روز بود که با یک زندانی دیوانه در سلولی تاریک و سرد رها شده بود. همه چیز سرد و مرطوب بود. سرمایی که دیوانه سازها به اما می دادند شبیه به هیچ چیز دیگر نبود. اما وقتی یک بار پنج ساله بود، از دیوار کوتاهی افتاده بود. دستش شکسته بود و همین باعث شد که اما همیشه خاطره آن سقوط را یادش بماند. دیوانه سازها همان حس سقوط را به یادش می آوردند. انگار بارها و بارها و بارها داشت سقوط میکرد. سقوطی که هیچ وقت تمام نمیشد.
تمام دو روز اول را اما منتظر الستور و یا مرگخواران مانده بود. تمام ساعت آن دو روز به در زندان زل زده بود که در ناگهان باز شود و کسی او را نجات دهد. حتی آدم های بد و یا جنایت کاران هم در گروه های خودشان به همدیگر وفادار بودند یا این چیزی بود که اما در دو روز اول فکر میکرد.
قطره ایی خون روی زمین چکید.
روزهای بعد فکر های جدیدی با خودشان آوردند.
لرد مرگخوار زیاد داشت. شاید تعدادشان بیشتر از حد هم بود. اما مدت زیادی از عضویتش نمیگذشت. اصلا مهم بود؟
دوست نداشت به این سوال جواب بدهد. میدانست که نمیتواند تقصیرها را گردن لرد یا الستور بیاندازد. بهرحال طلسم از چوبدستی او شلیک شده بود. یک بار جایی شنیده بود که اگر خودش را به دیوانگی بزند، به جای زندان او را به تیمارستانی مخصوص زندانیان میبرند ولی دیدن هم سلولی اش همه چیز را زیر سوال برده بود.
قرار بود اینجا بپوسد. قرار بود اینجا بمیرد. هیچ کس نمی آمد. هیچکس....

در زندان با صدای جیر مانندی باز شد و اما را از افکار بی پایانش بیرون کشید. مردی قد بلند و لاغر با قیافه ایی درهم در ورودی سلول زندان ایستاده بود. اما او را میشناخت. او جز افرادی بود که برای دستگیری اما به خانه اش آمده بود. مرد سپر مخافظی را با چوبدستی اش ایجاد کرده بود اما انگار سرمای دیوانه سازها از سپرش هم رد میشد چون قیافه ای کسی را داشت که درد را تحمل میکند. اما واقعا آرزو میکرد او هم احساس سقوطی را که چند روز بود همراهش بود را حتی شده برای چند لحظه حس کند.
مرد چند لحظه به اما خیره شد و بعد با صدایی گرفته گفت:
- بلند شو... وقت دادگاهت رسیده!

نیازی به تکرار نبود. اما میخواست از زندان، سرما و آن هم سلولی دیوانه خلاص شود. حالا به هر قیمتی باشد. بنابراین بلافاصله از جایش بلند شد. پاهایش خواب رفته بود و برای همین دستش را به دیوار مرطوب گرفت و با قدم های کوتاه خودش را به دم در رساند. همین که به دم در رسید، کارکن وزارت خوانه دستش را دراز کرد و به بازویش چنگ زد.
- بیا دیگه! یا مرلین.... فقط میخوام از اینجا برم بیرون!

بعد اما را خیلی سریع به بیرون زندان کشاند و بلافاصله خودش و اما را غیب کرد. چند لحظه بعد اما در راهرویی تمییز و دراز ایستاده بود. دیگر آن سرمای عجیب را حس نمیکرد و بدنش انگار داشت توانش را باز میافت. راست تر ایستاد و چند نفس عمیق کشید. واقعا حالش بهتر بود و دیگر هرگز نمیخواست به آن زندان لعنتی برگردد.
میخواست برگردد و از مرد همراهش چیزی بپرسد که ناگهان طناب نامرئی دور بدنش پیچیده شد. دست هایش محکم به بدنش فشرده شد و گردنش منقبض شد. کمی تلو تلو خورد و بلاخره توانست از افتادنش جلوگیری کند. برگشت با خشم به مامور وزازتخانه نگاه کرد.
مامور که قیافه اش باز شده بود با بیخیالی گفت:
- چیه؟ فکر کردی یادم رفته آدم کشتی؟ راه بیوفت که دادگاه دیر نشه!

بعد سر همان طناب نامرئی را با چوبدستیش کشید و اما را به دنبال خود کشاند. از راهروی باریک و طولانی گذشتند و به سالن بزرگی رسیدند. برخلاف راهرو که کاشی و دیوارهایش خاکستری بود، سالن کاشی های سیاه و سفید داشت و یک صندلی چوبی بزرگ وسط سالن قرار داشت. اطراف سالن ردیف های چوبی بلندی بود که تا نزدیک سقف قد کشیده بودند. در لبه ردیف های کناری سالن افرادی در سکوت به اما و مرد خیره شده بود. کسانی که اما چهره شان را نمیدید ولی نگاهشان را حس میکرد.
شمع هایی در هوا میچرخیدند و سالن را روشن میکردند ولی ارتفاعشان از ستون ها کمتر بود و به همین دلیل چهره افراد را وهم انگیز و تاریک کرده بود.
اما به جلو کشیده شد و مرد او را هل داد و روی صندلی انداخت.
اما در روی صندلی جابه جا شد و به روبرویش نگاه کرد. جلوی اما و بین ردیف های بلند، ستون کوتاه تری بود که جادوگر پیری همراه با فرد کوچک جثه ایی پشتش نشسته بودند و به اما نگاه میکردند. فرد کوچک جثه، دختری جوان بود که قلم پری به دست داشت و به نظر میرسد که منشی دادگاه باشد. جادوگر پیر که ریش و موی سفید و عینک ته استکانی داشت هم به نظر قاضی دادگاه می امد. در صندلیش جابه جا شد و گفت:
- خب دادگاهو شروع میکنم... دادگاه اما ونیتی به جرم قتل اوترینتئوس جیکینز... شماره پرونده...
منشی شروع به نوشتن کرده بود. اما با خودش فکر کرد که جیکینز چه اسم عجیبی دارد و بقیه حرفها را نشنید. اسمش یونانی بود نه؟ شاید در یونان خانواده ایی داشت و یا دوستانی که منتظرش بودند. اما هیچ کدام از اینها باعث عذاب وجدان اما نمیشد. شاید از همان لحظه ایی که الستور گوش بریده را در دستش گذاشته بود دیگر احساسی نداشت. همه چیز گنگ بود. درست یادش نمی آمد.

- ونیتی! ونیتی!!
اما پلک زد و به قاضی نگاه کرد.
- حواست اینجا باشه! چرا کشتیش؟
اما جوابی نداشت و در سکوت به قاضی نگاه کرد.
- ببین بچه جون... من تا حالا صد تا مثل تو رو دیدم... مست بودی یا دعواتون شده... شاید باهم رابطه کاری یا عاشقانه داشتین... خیلی فرقی نمیکنه... همیشه سناریو یکیه! دعواتون میشه... نمیتونی خودتو کنترل کنی و بوم! یهو طلسمو میخونی!... چیزی که برام جالبه اینکه چرا گوششو کندی؟

اما سرش را پایین انداخت و به زمین نگاه کرد. کاشی های سیاه و سفید داشتند کج میشدند. حرفها در سرش میچرخیدند. شاید او هم داشت مثل هم سلولی اش دیوانه میشد.

- ببین اگر اعتراف کنی بهتر میشه ها! مثلا کسی کمکت کرده؟ از کسی دستور گرفتی؟ تو خیلی جوونی که بخوای تا آخر عمرت تو زندان بمونی!هی....ونیتی! گوشت با منه؟

اما کاشی ها واقعا کج شده بودند و تکان میخوردند. اما اخم کرد و با دقت به کاشی ها خیره شد. ناگهان خرچنگ کوچکی از درز بین کاشی ها خودش را بیرون کشید و از بین پاهای اما و پایه های صندلی رد شد. اما باز دقت کرد. بله، واقعا خرچنگ بود.
بعد خرچنگهای بعدی هم بیرون آمدند. کاشی های دادگاه لرزیدند و تکان خوردند و موج خرچنگ ها زیادتر و زیادتر شدند. قاضی صحبتهایش را در مورد اما قطع کرده بود و در آن لحظه توجه دادگاه به موج فزاینده ی خرچنگی بود که کاشی ها را از جا میکندند و از کف زمین بیرون میزدند.

قاضی داد زد:
- ادوارد! یک کاری بکن! نگهبان ها! نگهبان ها!

یک لحظه بعد طنابهای نامرئی دور اما شل شد و ادوارد که همان ماموری بود که به دنبال اما به آزکابان آمده بود، مشغول دور کردن و کشتن خرچنگها شد. اما بلافاصله بلند شد و روی صندلی ایستاد. چند خرچنگی که به پایش چسبیده بودند از لباسش جدا کرد و با تعجب به اطرافش نگاه کرد. در دریایی در خرچنگها شناور بودند و دیگر حتی نمیتوانست ادوارد را ببیند.
وضعیت حتی بدتر هم شد.
خرچنگ ها ناگهان همگی در صفای منظم شروع به حرکت کردند و مانند گرداب به دور اما میچرخیدند. کمی بعد دیگر واقعا قابل دیدن نبودند و صدای کر کننده چنگال و پاهایشان تنها چیزی بود که نشان میداد انجا هستند. بعد صدای مهیبی در دادگاه پیچید و دیوارها را لرزاند.
- کی جرات کرده پسر منو بکشه؟ اوتری منو!
اما گوشهایش را گرفت و سعی کرد از صندلی پایین نیوفتد. اوتری همان اوترینتئوس به نظر میرسید. ولی اما هیچ نظری نداشت که صدای مهیب متعلق به چه کسی است.
سرعت خرچنگها باز هم زیادتر شد و صندلی اما شروع به لرزش کرد. انها داشتند صندلی را با به درون گردابی که ایجاد کرده بودند میکشیدند. اما دسته ای صندلی را گرفت و فریاد زد:
- کمک! خواهش میکنم! هرکسی... هرکسی باشه!

ولی افراد دادگاه همه درگیر خرچنگ هایی بودند که از ردیف های چوبی دادگاه بالا رفته بودند و هیچ کدام نمیتوانستند به اما توجه یا کمکی بکنند. اما چشمهایش را بست و سعی کرد لرزش های شدید صندلی را نادیده بگیرد. با خودش فکر کرد کاش الستور اینجا بود.
بعد اتفاق افتاد.
لحظه ی بعد اما در حال سقوط بود. دیگر در دادگاه نبود و خبری هم ازخرچنگ نبود. موهایش و لباس هایش در باد کشیده میشد و با سرعت به سمت چیز قرمزی سقوط میکرد.
- واقعا جالبه نه؟
به سمت صدا برگشت. الستور بود. با همان لبخند همیشگی کنار اما در حال سقوط بود.

- تو؟... چه خبره اصلا؟ الان چی شد؟
- هیچی! نجاتت دادم! واقعا فکر نمیکردم اینقدر جالب بشه... فهمیدی ما اوتری پسر پوسایدون رو کشتیم؟ میدونی من گوششو هم بریدم!
بعد خندید و به اما خیره شد.
اما با تعجب گفت:
- پوسایدون؟ مگه واقعیه؟
- البته که هست! ولی خب منم نفهمیدم جیکینز یکی از پسراشه!
- الان... الان چی میشه؟
- هیچی! باید فرار کنیم! چون اگر ببیندت چیزی بدتر از مرگ در انتظارته!

اما اخم کرد و پرسید:
- الان کجاییم؟ کجا باید فرار کنیم؟

روی سر الستور دو شاخ بزرگ در آمد و لبخندش عمیقتر شد. با صدایی که نویز داشت گفت:
- الان تو هیچ کجاییم و داریم میریم به تنها جایی که پوسایدون نمیتونه بیاد!... میریم جایی که همه گناهکاران میرن! داریم سقوط میکنیم به جهنم! خوشحال باش! اولین زنده ایی هستی که دارم با خودم میبرمش جهنم!

اما به پایین نگاه کرد. آن چیز قرمز و گرم زیر پایش جهنم بود. جهنم واقعی....


All great things begin with a vision ……....A DREAM


پاسخ به: میخانه دیگ سوراخ
پیام زده شده در: ۲۲:۳۴:۲۱ سه شنبه ۲ مرداد ۱۴۰۳

اسلیترین

گلرت گریندلوالد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۸ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۵۱:۰۱
از شیون آوارگان
گروه:
جـادوگـر
اسلیترین
جادوآموخته هاگوارتز
مترجم
پیام: 1337 | خلاصه ها: 1
آفلاین
هاسک پایک در برابر گلرت گریندلوالد

توهم

خشم سرتاپای وجودش را فراگرفته بود. شنیده بود آدم‌ها گاهی از پشت به هم خنجر می‌زنند، اما خنجری که برادر دوقلویش به او زده بود، به‌قدری عذاب‌آور بود که حتی نمی‌توانست فراتر از آن را تصور کند.
سنگفرش کوچۀ دیاگون محو دیده می‌شد. همین موضوع باعث شد متوجه شود اشک دیدش را تار کرده است. قدم‌هایش را تُندتر کرد. یک هدف بیشتر در ذهن نداشت. جان در دیگ سوراخ اتاق گرفته تا خودش رو از من پنهان کنه. فکر کرده به همین راحتی می‌تونه از قتل پدر و مادرمون قِسِر در بره؟!
دیوار جادویی منتهی به دیگ سوراخ لحظه‌ای هم برای کنار رفتن درنگ نکرد. هاسک با گام‌هایی استوار وارد شد. خوب می‌دانست جان در کدام اتاق جا خوش کرده است. حضورش را حس می‌کرد.

جان از جا پرید و به سمت پنجره حرکت کرد. به اندازه‌ی کافی سریع نبود.

آواداکداورا!

نور سبزرنگ از نوک چوبدستی هاسک بیرون آمد و مستقیم به قلب جان اصابت کرد.
مرگ فضای اتاق را پر کرده بود.
هاسک با تمام وجود از جان متنفر بود. حالا احساس آرامش بی‌نظیری می‌کرد. سال‌های سال قتل و غارت جان اینجا تمام می‌شد.

کار یکسره شده بود.

ناگهان صدای وزش باد از پشت سرش آمد.
برگشت و گلرت گریندلوالد را در مقابل خود دید که با لبخندی به‌ظاهر دوستانه به چشم‌های او زل زده بود و طوری دست‌هایش را به هم می‌زد که انگار پسربچه‌ی کوچکش برای اولین بار روی پاهایش راه رفته است.

ناگهان همه‌چیز برای هاسک روشن شد. او اصلاً برادر دوقلویی نداشت که پدر و مادرش را هم کشته باشد...

گلرت گفت: «یک آزمون رو قبول شدی و یک آزمون رو رد شدی. هنوز بازی با ذهنت راحته و این یعنی دشمنای ما به راحتی می‌تونن بهت نفوذ کنن. اما اون نفرین مرگی که تو اجرا کردی... بی‌نظیر بود... عالی بود...»


ویرایش شده توسط گلرت گریندلوالد در تاریخ ۱۴۰۳/۵/۲ ۲۳:۰۱:۳۳

زمان ما رسیده است، برادران و خواهران من! دیگر در خفا نخواهیم بود! صدایمان را خواهند شنید و این صدا کرکننده خواهد بود!

قابلیت‌های ویژه:
بازی با ذهن انسان‌ها و جذابیت ذاتی

دیدن آینده (به لطف کیلین)
سفر به گذشته (به لطف زمان‌برگردان)
جوانی جاودان (به لطف سنگ جادو)
قدرت بی‌انتها (به لطف ابرچوبدستی)


پاسخ به: میخانه دیگ سوراخ
پیام زده شده در: ۲۱:۲۱:۳۴ سه شنبه ۲ مرداد ۱۴۰۳

اسلیترین

هاسک پایک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۴:۰۹ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
آخرین ورود:
۱۴:۱۵:۵۵ یکشنبه ۴ شهریور ۱۴۰۳
گروه:
جـادوگـر
اسلیترین
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 14
آفلاین
هاسک پایک & گلرت گریندل‌والد
"توهم"


to be, or not to be, that is the question.” - Hamlet: Act III, scene 1
"

- شاید امروز چندتا پیک بنوشم.
ذهن هاسک مانند یک سازِ زهی بود. باورها و اعتقادات اندکی مثل تارهای ساز در ذهنش کشیده شده بودند و هر کدام آوای خودشان را داشتند. ارتعاش هر سیم، فکری در ذهن هاسک می‌انداخت و "نوشیدن" موسیقی اصلی درون سر جادوگر بود.

در حقیقت، این تنها صدایی بود که امروز صبح می‌شنید.

- شاید بعد راه انداختن این مشتری، یه پیک بنوشم.

میخانه‌ی هاگزهد، آن‌روز صبح هم مثل همیشه بود. ساختمان قدیمی انگار زنده بود و از کثافت تغذیه می‌کرد‌؛ چون مهم نبود هاسک چقدر میزها را تمیز کند یا کف زمین را تِی بکشد، لکه‌ها دیگر جزوی از هاگزهد شده بودند.

یک مشتری بدون هیچ حرفی دستش را روی میز کوبید و هاسک را به خودش آورد؛ جادوگری در ردای مخمل قهوه‌ای رنگ که در آن گرما عجیب به نظر می‌رسید. هاسک شانه بالا انداخت و مشغول آماده کردن سفارشش شد. هاگزهد آهن‌ربایی بود که مشتریان "خاص" را به خود جذب می‌کرد. مشتریانی که در روشنی روز حضور خود در آن حوالی را به کلی انکار می‌‌کردند اما نور به سختی از پنجره‌های خاک‌گرفته‌ی هاگزهد عبور می‌کرد. پوشاندن چهره کافی بود تا اراده‌ی انجام هرکاری آشکار شود. هاسک دیگر به دیدن تخم اژدها و کتاب‌های ممنوعه عادت کرده بود.

لیوان جلوی مشتری را پر کرد و یک پیک هم برای خودش ریخت. روز طولانی‌ای در پیش داشت و نمی‌توانست بدون نوشیدن از پسش بربیاید. جادوگر رداپوش محتویات لیوانش را در یک جرعه سر کشید و پیش از خارج شدن از میخانه، یک گالیون روی میز انداخت.

هاسک برای لحظاتی روی صندلی‌اش نشست و نگاهش را دورتادور هاگزهد چرخاند. حتی موش‌های مزاحم هم در این ساعت آفتابی نمی‌شدند.
سرش را به پشتی صندلی‌اش تکیه داد و کلاهش را تا روی چشمانش پایین کشید. واقعیت دردناک زندگی‌اش، کار کردن در میخانه‌‌ی بدنام هاگزهد بود. وقتی چشمش به دیوارهای ترک‌خورده نمی‌افتاد، نادیده گرفتن حقیقت آسان‌تر می‌شد.

هاسک پایک نمی‌خواست در هاگزهد کار کند. بودن در "سه دسته جارو" را ترجیح می‌داد، جایی که دانش‌آموزان و معلمان هاگوارتز در آن وقت می‌گذراندند. خودش هم زمانی دانش‌آموز هاگوارتز بود و شاید می‌توانست روزی معلم شود‌‌‌. اندوهِ ناشی از چیزی که بود و چیزی که دوست داشت باشد را به هاگزهد ترجیح می‌داد‌. هاگزهد آینده‌ی شوم‌تری بود که شاید روزی فرا می‌رسید. گویا سه دسته جارو صحنه‌ی نمایشی بود که هاسک انتظارش داشت و هاگزهد، صحنه‌ای که سرنوشت هاسک را به آن زنجیر کرده بود.

All the world's a stage, / And all the men and women merely players. - As You Like It: Act II, scene seven

پیک‌ها پیش از حد برای ساکت کردن این افکار کوچک بودند‌. هاسک به زحمت از روی صندلی‌اش بلند شد و یک بطری نوشیدنی قدیمی را برداشت. صاحب میخانه احتمالا متوجه گم شدن یک بطری نمی‌شد‌ و هاسک هم تلاش می‌کرد افکار کوچک و آزاردهنده‌ی پسِ ذهنش را در موج نوشیدنی غرق کند.
اینکه نباید کارش به اینجا می‌رسید.
اینکه وارث ثروت عظیمی بود که با آن می‌توانست ده‌ها بار این ساختمان قدیمی کثافت را بخرد.
و درنهایت‌‌‌... اینکه او فقط یک بازنده‌ی بزرگ بود‌.

جرعه‌ی اول نوشیدنی، تند و گزنده بود و برای لحظاتی صدای درون هاسک را بلعید. آرام روی زمین کثیف نشست و سرش را به میز بار تکیه داد.
فقط برای چند ثانیه‌ی باارزش آرام گرفت و بعد، موج دوم افکار به او هجوم آوردند.

هاسک پایک رها شده بود، تنها با اسم کوچک و لباس‌های تنش.
مایه‌ی ننگ خانواده‌اش بود.
و در روز روشن، کف هاگزهد افتاده بود و می‌نوشید.

خنده‌ای از ته دلش جوشید و بالا آمد‌. نوشیدن هرگز باعث نمی‌شد هاسک فراموش کند. فقط باعث می‌شد بتواند به آن بخندد.

نوشیدنی مثل یک پتوی گرم جسمش را در برگرفت. ظهر شده بود و پرتوهای لجباز نور، هرطور شده راهشان را به هاگزهد پیدا کرده‌ بودند‌. میخانه تقریبا خالی بود و فقط دو نفر مستِ پاتیل گوشه‌ای به خواب رفته بودند. هاسک نگاهی به بطری نیمه‌خالی‌اش انداخت.

آن‌قدرها هم بد نبود، نه؟

هاگزهد تقریبا تحت نظارت خودش اداره می‌شد، گاهی اوقات مشتریان ماجراجویی پیدا می‌شدند که بخواهند دارایی اندکشان را در یک دست بازی به هاسک ببازند.

این زندگی‌ای نبود که آرزویش را داشت ولی در این لحظه کافی به نظر می‌رسید. نوشیدنی، بازی و پناهگاهی امن برای خودش. در آن لحظه به نظرش لکه‌های روی زمین، طراحی معناداری داشتند و دیوارهای ترک‌خورده، بخشی از معماری ساختمان بودند.

آن‌قدرها هم بد نبود، نه؟
حتی صدای توی سرش هم انگار به او کنایه می‌زد. انگار اشاره‌ای به دورانی داشت که هاسک معتقد بود محور اصلی دنیاست.

.It was like a battle between Illusion and Allusion
Although illusion and allusion are very close in terms of spelling and pronunciation, the two have very distinct definitions. An illusion is a falsehood, an image or impression that deceives the mind or senses. An allusion is a reference. Both words share the same Latin root: ludere, meaning “to play.” While illudere means “to mock” or “deceive,” alludere means “to refer to” or “play with.”
Husk was desperate to delve deeper into his illusions, but even his dreams were allusions of his misery.

آن‌قدرها هم بد نبود.

این بار صدا پیروز شد و هاسک یک جرعه‌ی طولانی نوشید. چشمانش را بست و به هیاهوی بیرون گوش سپرد. در این ساعت از روز، دهکده‌ی هاگزمید سرشار از زندگی بود. هاگزهد بخشی از این دهکده بود، هاسک هم همینطور. احساس طرد شدگی آرام آرام جایش را به آرامشی سرخوشانه داد. این می‌توانست عمارتی باشد که هاسک وقتی بزرگ‌تر می‌شد، به او می‌رسید.

بینی‌اش را چین داد و لبخند محوی زد. وقتی بزرگ می‌شد... وقتی دغدغه‌هایی بزرگ‌تر از نمره‌ی امتحان معجون‌سازی یا دعوت دختر محبوبش به مراسم رقص داشت.
اگر نفس عمیق‌تری می‌کشید، حتی می‌توانست بوی موی دخترک را هم احساس کند. بوی بهار... هاسک زیادی طولش داده بود تا از او بخواهد همراهش باشد. به جای بوی تازگی بهار، بوی تند نوشیدنی را فرو داد. پلک‌هایش را محکم بهم فشار داد.

- ولی باید بهش می‌گفتم... از کجا می‌خواست بفهمه؟
بطری نوشیدنی را بالا برد اما خالی شده بود. به هر زحمتی بود، از جایش بلند شد و پشت پیشخوان رفت. دستش را دراز کرد تا بطری دیگری بردارد ولی با دیدن اسم روی شیشه، سر جایش خشکش زد. برچسب رویش قدیمی و دست‌ساز به نظر می‌رسید. کسی که با نوشیدنی آشنا نبود، به احتمال زیاد شیشه را سر جایش می‌گذاشت اما هاسک به آن خیره شد. این نوشیدنی.‌‌..
این نوشیدنی جشن سال نوی خانوادگی‌شان بود. پدرش قول داده بود که در جشن بزرگِ آخرین سال تحصیلی‌اش، باهم بنوشند. گردن بطری را در مشتش می‌فشرد و می‌ترسید از بین انگشتان لرزانش پایین بیفتد.
منتظرش بودند که از انبار بیرون بیاید، وارد راهروی بزرگ و مجلل عمارت شود و به سالن پذیرایی برسد.

سردرگم به دور و برش نگاه کرد. خروجی انبار از کدام طرف بود؟ خیلی کم پیش می‌آمد که به طبقات پایینی خانه برود اما این بار فرق داشت. پدرش می‌خواست برای اولین بار مثل یک نجیب‌زاده با او بنوشد. نمی‌دانست هاسک تمام این مدت...
دستش را روی پیشخوان گذاشت و به آن تکیه داد.

حالا چطور راهش را پیدا می‌کرد؟ جشن سال نو بدون او برگزار می‌شد؟ چرا یک جن خانگی این دور و برها نبود؟
تلوتلوخوران از پشت پیشخوان راه افتاد. قطعا باید جن‌های خانگی را برای نظافت به انبار می‌فرستاد. بلاخره به در انبار رسید، دستش را دراز کرد و وقتی آن را گشود، نور و هیاهو به سمتش هجوم آورد.

آن‌جا انبار عمارت پایک‌ها نبود.
انگار نور خورشید با یک تیر، بی‌رحمانه پرده‌ی توهم هاسک را دریده بود.
اگر آنجا خانه نبود، پس کجا بود؟ بالای سرش، سر گرازی وحشی به دیوار دوخته شده بود‌. نماد هاگزهد.

بعد نگاهش به بطری در دستش افتاد. نوشیدنی آشنا...جایش آنجا نبود. در یک میخانه‌ی بدنام... فراموش‌شده... درست مثل خود هاسک.

- هاسکر! مشتری خفن برات آوردم!

هاسک چشمانش را تنگ کرد و تلاش کرد ببیند چه کسی او را به این اسم صدا کرده اما نمی‌توانست صورتش را تشخیص دهد. شبیه مخلوطی از تمام آدم‌هایی بود که همه‌ی عمرش دیده بود. انگار چشمان آلبوس دامبلدور را داشت و بینی عقابی پرفسور اسنیپ را به صورتش چسبانده بودند.

کمی عقب‌تر رفت تا مشتری‌ها را به هاگزهد هدایت کند. مشتری دومی، در سکوت او را تماشا می‌کرد. کلاه شنلش را تا روی پیشانی‌اش پایین کشیده بود اما هاسک چشمان آبی شفافش را به وضوح می‌دید. دسته‌ای از موهای طلایی رنگش توجه هاسک را جلب کرد. تقریبا مطمئن بود اگر به او نزدیک می‌شد، بوی بهار را احساس می‌کرد.

- نارسیسا؟

صدایش به زحمت به گوش خودش می‌رسید پس مسلما به گوش مشتری‌ها نمی‌رسید.

بعد از این فکر به خنده افتاد. امکان نداشت چنین شخصی پا به چنین جایی بذارد. صدای خنده‌ی بی‌اختیارش در سالن خالی هاگزهد پیچید.
خوردن چنین نوشیدنی سنگینی در این وقت روز حتی کار او هم نبود.

نه... این‌جا آن‌قدرها هم بد نبود.
, “.It is a tale told by an idiot, full of sound and fury, signifying nothing”




ویرایش شده توسط هاسک پایک در تاریخ ۱۴۰۳/۵/۲ ۲۱:۲۸:۵۹
ویرایش شده توسط هاسک پایک در تاریخ ۱۴۰۳/۵/۲ ۲۲:۵۴:۰۵


پاسخ به: میخانه دیگ سوراخ
پیام زده شده در: ۱۸:۳۰:۲۳ سه شنبه ۲ مرداد ۱۴۰۳

اسلیترین

سالازار اسلیترین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
امروز ۱۳:۲۸:۵۲
از تالار اسرار
گروه:
جـادوگـر
هیئت مدیره
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
اسلیترین
پیام: 395
آفلاین
سالازار اسلیترین vs گدلوت

توضیحات تکمیلی برای خواننده‌ها:

تاریخ موازی (Alternate History): تاریخ جایگزین یا تاریخ موازی یک ژانر ادبی و تاریخی است که به بررسی و تصور رخدادها و شرایطی می‌پردازد که در تاریخ واقعی اتفاق نیفتاده‌اند، اما ممکن است در صورت وقوع تغییرات کوچک یا بزرگ در مسیر تاریخ، ممکن بوده‌اند. این نوع تاریخ‌نگاری فرضی بر این اصل استوار است که هر تغییر کوچکی در تاریخ می‌تواند به تغییرات عمده‌ای منجر شود و در نتیجه، دنیایی کاملاً متفاوت از دنیای واقعی ایجاد کند. تاریخ جایگزین می‌تواند شامل رویدادهایی مانند پیروزی‌های متفاوت در جنگ‌ها، وقوع یا عدم وقوع انقلاب‌ها، یا حتی تغییرات در سرنوشت شخصیت‌های مهم تاریخی باشد. این ژانر به خوانندگان اجازه می‌دهد تا درک بهتری از تأثیرات و پیامدهای احتمالی تصمیمات و رویدادهای گذشته داشته باشند.
این نوع تاریخ‌نگاری علاوه بر سرگرمی و ایجاد تفکر و تأمل در مورد مسیرهای متفاوت تاریخ، می‌تواند به عنوان یک ابزار آموزشی نیز مورد استفاده قرار گیرد. با بررسی تاریخ جایگزین، می‌توانیم بهتر درک کنیم که چگونه وقایع و تصمیمات کوچک می‌توانند به تغییرات بزرگی در جهان منجر شوند. این ژانر به ما کمک می‌کند تا پیچیدگی‌های تاریخ و تأثیرات احتمالی تغییرات را بیشتر بفهمیم و از این طریق، به تحلیل بهتری از دنیای کنونی دست پیدا کنیم. به طور خلاصه، تاریخ جایگزین یعنی تصور و بررسی دنیایی که با تغییرات کوچک در گذشته، می‌توانست به شکلی کاملاً متفاوت از دنیای واقعی ما باشد.

-----

"The Rise of Salazar: The First Confrontation"
مکان: هاگوارتز – زمان: بعد از تاسیس (دوران مدیوال)


شب هنگام، سرسرای عمومی هاگوارتز در تاریکی و غم فرو رفته بود. صدای رعد و برق‌هایی که از دور شنیده می‌شدند، فضای ترسناک و مرموزی به این مکان می‌دادند. همه دانش‌آموزان و استادان در سرسرا جمع شده بودند تا سخنرانی سالازار اسلیترین را بشنوند. پس از نبردی سخت و خونین، سالازار توانسته بود گودریک گریفیندور را شکست دهد و حالا قدرت در هاگوارتز به دست او افتاده بود.

احساس شکست و ناامیدی در دل اعضای گروه گریفیندور موج می‌زد. آنها با چهره‌هایی غمگین و چشم‌های پر از اشک به همدیگر نگاه می‌کردند. هر یک از آنها گودریک را قهرمان و رهبر خود می‌دانستند و حالا با از دست دادن او، احساس می‌کردند که همه چیز از دست رفته است. حتی رونا و هلگا، که حالا دیگر تنها استادانی ساده بودند، نمی‌توانستند نگاه‌های خود را از جمعیت غمگین گریفیندور جدا کنند.

در مقابل، سالازار با غرور و پیروزی به جمعیت نگاه می‌کرد. چشمانش با نور شعله‌های شمع‌ها می‌درخشید و لبخندی سرد و بی‌احساس بر لب داشت. او با قدرت و بی‌رحمی، آینده هاگوارتز را به دست گرفته بود و حالا قصد داشت برنامه‌های خود را برای پاکسازی مدرسه از جادوگران آلوده به خون ماگلی اجرا کند. احساس می‌کرد که حالا زمان آن رسیده تا هدف اصلی خود را به همه اعلام کند.

دانش‌آموزان با نگرانی به سالازار و اطرافیانش نگاه می‌کردند. آنها می‌دانستند که تغییرات بزرگی در پیش است و نمی‌توانستند پیش‌بینی کنند که آینده هاگوارتز چگونه خواهد بود. در این فضای تاریک و پر از اضطراب، همه منتظر بودند تا سالازار سخنرانی خود را آغاز کند.

سالازار با قدم‌هایی آهسته و مطمئن به سمت جایگاه رفت و در میانه سرسرا ایستاد. نگاهش را بر جمعیت انداخت و سکوتی مرگبار بر فضا حاکم شد. او آماده بود تا برنامه‌های خود را اعلام کند و هیچ‌کس جرأت نداشت حرفی بزند یا مخالفت کند. احساس قدرت و تسلط بر جمعیت به او انگیزه می‌داد تا با اعتماد به نفس بیشتری سخنرانی کند. با شروع سخنرانی، سالازار تصمیم گرفت تا از پیروزی خود بر گودریک و نقشه‌هایش برای آینده هاگوارتز صحبت کند. صدای بلند و رسا او در سرسرا پیچید و همه با دقت به او گوش می‌دادند. این لحظه‌ای بود که تاریخ هاگوارتز برای همیشه تغییر می‌کرد و سالازار آماده بود تا نشان دهد که قدرت و برتری جادوگران خون‌پاک چیزی نیست که بتوان با آن مخالفت کرد.

سالازار با صدایی بلند و رسا، همه را به سکوت واداشت. او با نگاهی سرد و بی‌احساس به جمعیت نگاه کرد و شروع به سخنرانی کرد: "جادوگران خون‌پاک، امروز روزی است که باید به یادگار بماند. ما، کسانی که از خانواده‌های اصیل جادوگری آمده‌ایم، برتر از همه مخلوقات دیگر هستیم. ما برتر از این دنیای مملو از افراد ناچیز و آلوده به خون ماگلی هستیم. ما باید از خالصی و پاکی خون خود محافظت کنیم و نگذاریم هیچ چیز و هیچ‌کس این پاکی را به چالش بکشد."

او مکثی کرد و سپس با قدرت بیشتری ادامه داد: "از امروز، هاگوارتز دیگر تنها یک مدرسه نخواهد بود. این مکان به ارتش من تبدیل خواهد شد. من شما را در جادوی سیاه آموزش خواهم داد، شما را به سربازانی قدرتمند تبدیل خواهم کرد که هیچ دشمنی در برابرتان توان ایستادگی نداشته باشد. ما با هم دنیا را فتح خواهیم کرد و من، سالازار اسلیترین، به عنوان رهبر و قدرتمندترین جادوگر بر تخت قدرت خواهم نشست. هر کس که با این هدف مخالف است، بهتر است همین حالا صحبت کند تا وقت من را تلف نکند و درجا کشته شود."

او به جمعیت نگاهی انداخت و ادامه داد: "از امروز، همه اعضای گریفیندور که آلوده به خون ماگلی هستند، به جزیره‌ای دوردست تبعید خواهند شد. آنها برای همیشه از هاگوارتز و از ما دور خواهند شد تا نتوانند خالصی خون ما را آلوده کنند." بعد از شنیدن این خبر چهره‌های رونا و هلگا مملو از شوک و نارضایتی شد، اما هیچ‌کدام جرات اعتراض نداشتند.

گدلوت، که از اعضای گریفیندور بود، با شنیدن سخنان سالازار نتوانست خشم خود را کنترل کند. او از جای خود برخاست و با صدای بلند گفت: "این ناعادلانه است! ما نباید به خاطر خون خود مورد تبعیض قرار بگیریم! من با تو مخالفت می‌کنم، سالازار!"

سالازار با نگاهی سرد و بی‌احساس به گدلوت نگاه کرد و چوب‌دستی‌اش را بلند کرد. "تو فقط یک کودک ساده‌لوح هستی که نمی‌دانی با چه کسی روبرو شده‌ای. اگر می‌خواهی مخالفت کنی، پس بگذار قدرت واقعی را ببینی."

دوئل آغاز شد. گدلوت با تمام قدرت خود تلاش کرد تا به سالازار حمله کند، اما سالازار با مهارتی بی‌نظیر هر حرکت او را دفع می‌کرد. هر بار که گدلوت وردی را اجرا می‌کرد، سالازار با یک حرکت ساده آن را خنثی می‌کرد و با لبخندی شیطانی سعی بر تحقیر گدلوت داشت.

نورهای جادویی در سرسرای عمومی هاگوارتز به پرواز درآمدند، اما هر بار که گدلوت حمله‌ای می‌کرد، سالازار با قدرتی بی‌رحمانه‌تر پاسخ می‌داد. چوب‌دستی سالازار مانند یک مار مرگبار به سمت گدلوت حرکت می‌کرد و او را از پا در می‌آورد. گدلوت با هر ضربه‌ای که می‌خورد، ضعیف‌تر و نفس‌هایش سنگین‌تر می‌شد.

سالازار بدون هیچ‌گونه ترحمی، گدلوت را به زمین انداخت و چوب‌دستی‌اش را به سمت او نشانه رفت. "تو هیچ شانسی نداشتی، کودک. حالا زمان آن است که ضعف خود اعتراف کنی." گدلوت که دیگر توان ایستادگی نداشت، روی زمین افتاد و چشمانش پر از ترس شد.

در همین لحظه، هِلگا و رونا به سرعت جلو آمدند و بین سالازار و گدلوت ایستادند. "سالازار، او فقط یک کودک است. لطفاً او را نکش. ما حاضریم به تو در ساختن ارتشت کمک کنیم، اما او را ببخش."

سالازار با نگاهی سنگین به آن‌ها نگاه کرد. "بسیار خوب، اما این آخرین باری است که به خاطر خواهش‌های شما رحم می‌کنم. گدلوت، خوش‌شانس بودی که امروز زنده ماندی. اما به یاد داشته باش، هرگز دوباره با من مخالفت نکن."

با این توافق، گدلوت نجات یافت و سالازار برنامه خود برای تبعید اعضای گریفیندور را به سرانجام رساند. ترس و وحشت در دل‌های تمامی حاضرین نشست و آینده‌ای تاریک در پیش روی هاگوارتز قرار گرفت.



"A Broken Vengeance: The Return of Godelot"
مکان: هاگوارتز – زمان: حال


گدلوت با قدم‌هایی سنگین و قلبی پر از درد و اندوه به سمت هاگوارتز حرکت می‌کرد. او تنها بازمانده جزیره‌ای بود که سال‌ها پیش به همراه دیگر اعضای گریفیندور به آن تبعید شده بودند. هم‌کلاسی‌هایش یکی پس از دیگری یا خود را از بین برده بودند یا به خاطر شرایط سخت و بی‌رحمانه جزیره جان باخته بودند. هر شب کابوس‌ مرگ دوستانش او را به وحشت می‌انداخت و هیچ‌گاه نمی‌توانست آن تصاویر را از ذهن خود دور کند.

گدلوت در این سال‌ها تنها یک هدف در ذهن داشت: انتقام از سالازار اسلیترین. او با استفاده از جادوی سیاه قدرتی فراوان کسب کرده بود و حتی توانسته بود به دستاوردی بزرگ دست یابد؛ مالکیت ابرچوبدستی. اکنون احساس می‌کرد که به اندازه کافی قوی شده است تا بتواند با سالازار روبرو شود و او را شکست دهد. اما این قدرت و انتقام‌خواهی، روح و زندگی گدلوت را تحت‌الشعاع قرار داده بود.

غم و اندوه از دست دادن دوستانش باعث شده بود تا گدلوت به شدت افسرده و شکسته شود. او دیگر نمی‌توانست به چیز دیگری جز انتقام فکر کند. حتی پسرش که به او نیاز داشت، نادیده گرفته شده بود. گدلوت در تمام این مدت تمام انرژی و توجه خود را به هدف اصلی‌اش معطوف کرده بود و هیچ‌گاه نتوانسته بود نقش یک پدر را به درستی ایفا کند.

حال، گدلوت با چهره‌ای خسته و چشمانی پر از خشم و نفرت، در مقابل برج‌هاگوارتز ایستاده بود. نگاهش به ساختار قدیمی و باشکوه مدرسه دوخته شده بود. جایی که همه چیز شروع شده بود و حالا زمان آن رسیده بود که این فصل تاریک زندگی‌اش را به پایان برساند. او آماده بود تا با سالازار روبرو شود و با هر قیمتی که شده، انتقام دوستان و هم‌کلاسی‌هایش را بگیرد.



در این سال‌ها، سالازار اسلیترین با ارتش خود توانسته بود کنترل کامل جهان را به دست گیرد. او با بی‌رحمی و خشونت، تمامی مخالفان خود را از بین برده بود و هیچ کس جرات نداشت در برابر او بایستد. حکومت سالازار به گونه‌ای بود که ترس و وحشت در دل همه افراد نشسته بود و هیچ‌کس جرأت نمی‌کرد به فکر شورش یا مخالفت باشد. ارتش سالازار که از جادوگران اصیل تشکیل شده بود، با قدرت و خشونت تمامی ملت‌ها را تحت فرمان خود درآورده بود. هر کس که مخالفت می‌کرد، به سرعت و بدون هیچ‌گونه رحمی از بین برده می‌شد. شهرها و روستاها یکی پس از دیگری به دست این ارتش فتح شده و مردم به بردگی کشیده شده بودند. هیچ کس از ظلم و ستم سالازار در امان نبود و تمامی جهان تحت فرمان او قرار گرفته بود.

سالازار که ابتدا قصد داشت تمام ماگل‌ها را نابود کند، توسط گریندل‌والد متقاعد شد که آنها می‌توانند مفید باشند. او اکنون به عنوان رهبر ماگل‌ها تحت فرمان سالازار خدمت می‌کرد و از ماگل‌ها به عنوان نیروی کار استفاده می‌کردند. با این حال، ماگل‌ها در شرایط بسیار سخت و ظالمانه‌ای زندگی می‌کردند و هیچ‌گونه آزادی نداشتند.

با وجود همه این‌ها، سالازار از زنده ماندن گدلوت و پیشرفت او در جادوی سیاه آگاه بود. او به عنوان تنها بازمانده یادگار گودریک، برای سالازار جذابیت داشت. سالازار می‌دانست که گدلوت به دنبال انتقام است و او منتظر بود تا گدلوت به هاگوارتز بازگردد تا با او روبرو شود.



گدلوت که با گام‌های محکم و مصمم به سمت دروازه‌های هاگوارتز می‌رفت، ناگهان با حضور سالازار روبرو شد. سالازار با لبخندی شیطانی و نگاهی سرد به او خیره شده بود. چشمانش پر از بی‌رحمی و قدرت بود و هیچ نشانی از ترحم در آن‌ها دیده نمی‌شد.

"گدلوت، به هاگوارتز خوش آمدی،" سالازار با صدای آرام و پر از زهرخندی گفت. "من همیشه پیشرفت تو را زیر نظر داشته‌ام. در دنیای دیگری، تو می‌توانستی یکی از زیر دستان من باشی و در ارتش من خدمت کنی. اما تو راه اشتباهی را انتخاب کردی."

سالازار قدمی به جلو برداشت و با لحنی تحقیرآمیز ادامه داد: "من خوشحالم که همه هم‌گروهی‌هایت مرده‌اند. آن‌ها تنها باری بودند بر دوش تو. تو به جای اینکه بر قدرت خود تمرکز کنی، وقتت را برای غم و اندوه دیگران هدر دادی. این ضعف توست، گدلوت."

گدلوت که از خشم در حال انفجار بود، به سختی می‌توانست کنترل خود را حفظ کند. او با صدایی لرزان پاسخ داد: "تو نمی‌فهمی، سالازار. قدرت واقعی تنها در جادوی سیاه نیست، بلکه در انسانیت و محبت نیز نهفته است. تو هیچ‌گاه نخواهی فهمید که عشق و دوستی چه قدرتی دارند."

سالازار با خنده‌ای سرد و بی‌روح گفت: "عشق و دوستی؟ این‌ها تنها کلماتی بی‌معنا هستند که تو را ضعیف و شکننده کرده‌اند. من تنها به قدرت اعتقاد دارم و هیچ چیز نمی‌تواند مرا متوقف کند. حال، بیا این نمایش را به پایان برسانیم و ببینیم که چه کسی واقعاً قدرت دارد."

در این لحظه، گدلوت آماده شد تا با سالازار روبرو شود. چشمانش پر از خشم و نفرت بود و هیچ چیز نمی‌توانست او را از هدفش باز دارد. او می‌دانست که نبردی سخت در پیش دارد، اما آماده بود تا با تمام قدرت خود بجنگد و انتقام دوستانش را بگیرد. او با قدم‌های محکم و چشمانی پر از خشم و نفرت، مقابل سالازار ایستاد. اکنون آماده بود تا با تمام قدرت خود، انتقام دوستان و هم‌کلاسی‌هایش را بگیرد. سالازار با نگاهی سرد و بی‌احساس به او خیره شد و چوب‌دستی‌اش را بالا برد. دوئل آغاز شد.

گدلوت اولین حمله را با ورد "اکسپلیارموس" آغاز کرد. نور قرمزی از چوب‌دستی‌اش به سمت سالازار شلیک شد. اما سالازار با مهارتی بی‌نظیر ورد "پروتگو" را اجرا کرد و سپری جادویی در برابر خود ایجاد کرد که حمله گدلوت را منحرف کرد. سالازار بلافاصله با ورد "استوپفای" پاسخ داد. نور زردی از چوب‌دستی‌اش بیرون آمد و به سمت گدلوت پرتاب شد، اما گدلوت با چابکی جاخالی داد و از برخورد آن جلوگیری کرد.

وردها یکی پس از دیگری اجرا می‌شدند. گدلوت ورد "کروشیو" را فریاد زد و نور سبزی به سمت سالازار فرستاد. سالازار با سرعت پاسخ داد و ورد "اوادا کداورا" را اجرا کرد. نور سبز تیره‌ای به سمت گدلوت شلیک شد، اما گدلوت با اجرای ورد "پروتگو ماکسیموم" سپری قوی‌تر ایجاد کرد و از برخورد مستقیم جلوگیری کرد.
وردهای پیچیده‌تر و مرگبارتر یکی پس از دیگری اجرا می‌شدند. گدلوت با ورد "ایمپریو" سعی کرد سالازار را تحت کنترل خود درآورد، اما سالازار با خنده‌ای شیطانی مقاومت کرد و با ورد "دیفیندو" به گدلوت حمله کرد. نور نارنجی رنگی از چوب‌دستی سالازار بیرون آمد و به سمت گدلوت پرتاب شد، اما گدلوت با چابکی جاخالی داد و ورد "اکسکاندو" را اجرا کرد که باعث شد سالازار برای لحظه‌ای ناپدید شود.

دوئل با شدت ادامه داشت. گدلوت ورد "ریدوکتو" را اجرا کرد و انفجاری بزرگ ایجاد کرد که سالازار را به عقب پرتاب کرد. اما سالازار بلافاصله بلند شد و با ورد "اینکارسروس" زنجیرهای جادویی به سمت گدلوت فرستاد. گدلوت با اجرای ورد "فینیته اینکانتاتم" زنجیرها را از بین برد و بلافاصله با ورد "آکسیو" حمله کرد.

نورهای جادویی در سرسرا به پرواز درآمدند. گدلوت و سالازار هر دو با تمام قدرت خود مبارزه می‌کردند. اما سالازار با تجربه و مهارت بیشتر، توانست به تدریج کنترل نبرد را به دست گیرد. او با ورد "سکتوم‌سمپرا" به گدلوت حمله کرد. نور قرمزی از چوب‌دستی‌اش بیرون آمد و به سمت گدلوت پرتاب شد. گدلوت سعی کرد جاخالی دهد، اما زخمی عمیق بر بدنش باقی ماند.گدلوت با درد و خونریزی بر زمین افتاد. سالازار با قدم‌های آهسته به او نزدیک شد و چوب‌دستی‌اش را بالا برد. "تو خوب مبارزه کردی، اما هنوز برای مقابله با من خیلی ضعیف هستی." سالازار وردی نهایی را اجرا کرد. نور سیاه و سبزی از چوب‌دستی‌اش بیرون آمد و گدلوت را به زمین پرتاب کرد. گدلوت دیگر توان ایستادن نداشت. او بی‌دفاع و شکست‌خورده در برابر سالازار بود. سالازار با نگاهی سرد و بی‌رحم به او خیره شد، اما تصمیم گرفت او را نکشد. او با خنده‌ای شیطانی گفت: "اما من برایت یک سورپرایز دارم، گدلوت."

سالازار چوب‌دستی‌اش را تکان داد و گفت: "هروارد، جلو بیا."

هروارد، پسر گدلوت، با ترس و تردید به سمت پدرش آمد. او چوب‌دستی‌اش را در دست داشت و به پدرش نگاه می‌کرد. سالازار به او گفت: "هروارد، اگر می‌خواهی به ارتش من بپیوندی و قدرتمند شوی، باید پدرت را بکشی و کنترل چوب‌دستی ابرقدرت را به دست بگیری."

هروارد لحظه‌ای تردید کرد و به چشمان پدرش نگاه کرد. گدلوت، با نگاهی پر از عشق و اندوه به پسرش خیره شد و توانایی حرکت نداشت. سالازار دوباره خندید و با صدایی شیطانی گفت: "خب، منتظر چه هستی؟ او را بکش!"

هروارد با دست‌هایی لرزان و قلبی سنگین، چوب‌دستی‌اش را به سمت پدرش گرفت و ورد "آوادا کداورا" را اجرا کرد. نور سبز رنگی از چوب‌دستی‌اش بیرون آمد و گدلوت را در برگرفت. آخرین صدایی که گدلوت شنید، خنده‌ی شیطانی سالازار بود.

سالازار با خنده‌ای شیطانی به هروارد نزدیک شد و چوب‌دستی ابرقدرت را از دستان پدرش برداشت و به پسر داد. "تبریک می‌گویم، هروارد. حالا تو صاحب چوب‌دستی ابرقدرت هستی. اما یک سورپرایز دیگر هم داریم."

سالازار با صدایی بلند گفت: "گریندل‌والد، جلو بیا."

گریندل‌والد با قدم‌های آرام و مطمئن به سمت هروارد آمد. سالازار به او گفت: "حالا تو می‌توانی هروارد را بکشی و کنترل چوب‌دستی ابرقدرت را به دست بگیری."

گریندل‌والد بدون تردید و با یک ورد سریع، هروارد را کشت و چوب‌دستی ابرقدرت را برداشت. سالازار و گریندل‌والد با هم به سمت برج هاگوارتز بازگشتند. حالا سالازار آخرین میراث گریفیندور را نیز از بین برده بود و بدون هیچ مخالفی به حکومت جهانی خود ادامه می‌داد.

سالازار با قدرت و بی‌رحمی، به عنوان رهبر جهان جادویی، بر تخت قدرت نشست و همه‌ی دنیا به او پاسخگو بودند. او با ارتش تاریک خود، هیچ مخالفی را زنده نگذاشت و با بی‌رحمی تمام، حکومت کرد. گریندل‌والد نیز به عنوان دست راست او، مخلوقات ماگلی را تحت کنترل داشت و هیچ‌کس جرات مخالفت با آن‌ها را نداشت.
ترس و وحشت در دل همه جادوگران و ماگل‌ها نفوذ کرده بود. جهان جادویی در تاریکی فرو رفته بود و هیچ امیدی برای رهایی از دست سالازار وجود نداشت. اما در اعماق دل‌ها، جرقه‌ای از امید همچنان زنده بود.





پاسخ به: میخانه دیگ سوراخ
پیام زده شده در: ۰:۳۵:۱۴ پنجشنبه ۲۸ تیر ۱۴۰۳

ریونکلاو، مرگخواران

ایزابل مک‌دوگال


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۵ یکشنبه ۱۸ دی ۱۴۰۱
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۵۱:۱۲
از حدشون که گذشتن، از روی جنازشون رد میشم...!
گروه:
مرگخوار
جـادوگـر
ریونکلاو
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 213
آفلاین
مرحله‌ی دوم لیگ دوئل دیاگون آغاز شد.


The loudest scream in the world is a tear that silently flows from the corner of the eye
تصویر کوچک شده



پاسخ به: میخانه دیگ سوراخ
پیام زده شده در: ۰:۱۸:۵۵ دوشنبه ۱۱ تیر ۱۴۰۳

ریونکلاو، مرگخواران

ایزابل مک‌دوگال


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۵ یکشنبه ۱۸ دی ۱۴۰۱
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۵۱:۱۲
از حدشون که گذشتن، از روی جنازشون رد میشم...!
گروه:
مرگخوار
جـادوگـر
ریونکلاو
جادوآموخته هاگوارتز
پیام: 213
آفلاین
پایان مهلت مرحله‌ی اول لیگ دوئل دیاگون


The loudest scream in the world is a tear that silently flows from the corner of the eye
تصویر کوچک شده



پاسخ به: میخانه دیگ سوراخ
پیام زده شده در: ۰:۰۰:۰۱ دوشنبه ۱۱ تیر ۱۴۰۳

گریفیندور، وزارت سحر و جادو، محفل ققنوس

ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۲۱ جمعه ۲۱ مهر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۸:۲۷:۱۲
از مصرف شکلات‌های تقلبی بپرهیزید!
گروه:
شـاغـل
جادوآموخته هاگوارتز
گریفیندور
محفل ققنوس
جـادوگـر
مشاور دیوان جادوگران
پیام: 78
آفلاین
سیریوس مشکی vs. ریموس شکلاتی

درون من

‧₊˚ ☾. ⋅



چشمانش را به روی ایستگاه قطار باز کرد. سایه‌بان آجری بالای سرش، او را در مقابل گزند آفتاب، مصونیت می‌بخشید. گرچه، نوری که بر ریل‌ها می‌تابید، چندان به نور آفتابی در دل آسمان صاف نمی‌ماند؛ بلکه گویی نوزادی تازه‌متولدشده، چشمانش را برای اولین بار به روی چراغ‌های اتاق عمل گشوده بود. باد طوری می‌وزید که گویا هوای پرتنش بیمارستان، برای اولین بار درون سینه‌های آن نوزاد جریان یافته بود. نوازشی نامنظم و خشن.

گوشه‌هایی از ریل قطار به سرخی می‌زد. یک سوی آن به ناکجا می‌رفت و سوی دیگر آن، توسط هاله‌ای از نور سفید بلعیده شده بود. سیریوس، به سمت دیوار پشت سرش چرخید. آجرهایی سرخ‌رنگ با خطوطی نوک‌مدادی. کمی بالاتر، تابلویی روی دیوار منصوب بود که با حروف طلایی رنگ، نام ایستگاه‌ها را نمایانگر بود.

تولد

ایستگاه چندان بزرگی نبود؛ با چند قدمی می‌شد خود را از قسمت شرقی، به قسمت غربی آن رساند. تنها یک نیمکت کهنسال، به دیوار تکیه کرده بود. نیمکتی که شاید شاهد میلیارد‌ها قطار دیگر بوده که هرروزه به ایستگاه می‌آیند و پس از صرف چند قطره‌ای روغن، آنجا را به قصد مکانی نامعلوم ترک کرده‌اند.

سیریوس، همان پیراهن و جلیقه خاکستری همیشگی‌اش را به تن داشت. مثل همیشه چوبدستی‌اش را درون آستین جا داده بود، اما این بار، آراسته‌تر از روزهای دیگرش بود. آراسته، مثل روز اولی که ریموس، جیمز، و دیگر جادوآموزان آن دوران را ملاقات کرده بود. به آرامی روی نیمکت نشست. گرچه، آن ایستگاه تنها متعلق به یک نفر می‌توانست باشد. فردی که سیریوس، به ضمیر ناخودآگاه او سفر کرده بود. نشانه‌های دیگری هم برای تایید عقیده سیریوس در آنجا حضور داشتند؛ به‌طور مثال نقاشی قرص زردرنگ ماه کامل، که به روی سقف ایستگاه سکونت گزیده بود. یا حتی نقاشی بید پرشاخه و بی‌برگی که روی سنگ‌فرش ایستگاه جا خوش کرده بود. گویی که تقدیر، از روز اول، مسیر قطار زندگی ریموس را مشخص ساخته بود.

سیریوس مکالمات چنددقیقه قبلش را با خود مرور کرد. صدای پروفسور دامبلدور را درون سرش می‌شنید. به خاطر می‌آورد که چگونه با طمانینه، اتفاقات ممکنه را برای او شرح می‌دهد.
- تنها گزینه حی و حاضر برای این کار خودتی باباجان. از اونجایی که تو توی کودکی ریموس جا داری، توی ناخودآگاهش نهادینه شدی. این یعنی وقتی وارد ضمیر ناخودآگاهش بشی، تو رو راحت‌تر می‌پذیره تا منی که شاید اونقدرها هم توی زندگیش موثر واقع نبودم. درواقع حتی ممکنه ذهنش من رو پس بزنه. فقط به خاطر داشته باش، ضمیر ناخودآگاه محل دفع اجزا عقب‌رانده‌شده‌ست. این یعنی هیچ چیزی اونجا بعید نیست. مخصوصا باتوجه به ذهن و احوالات آشفته‌ای که ریموس داره. ولی هرجا اتفاقی خواست بیفته، یادت باشه که تو هم جزوی از اون محیطی. و یادت باشه که برای چی داری این کار رو می‌کنی.

برای چه باید دست به آن کار می‌زد؟ مگر ارزش چه چیزی می‌تواند به‌قدری بالا باشد، که یک فرد وارد بی‌پرده‌ترین افکار فردی دیگر شود؟

چشمان بسته ریموس را به خاطر آورد. تمام جسمش را می‌توانست متجسم شود. جسمی که بی‌جان‌تر از برف روی خاک، روی تخت افتاده بود. بوی تعفن و چربی، از موهای خیس عرقش بلند می‌شد. ملافه‌ی سفیدی که تا زیر گردنش کشیده شده بود و دو کمربند چرمی که جنون او را محبوس نگاه می‌داشتند. جنون حاصل از رنج.

ریموس، از همان زمان تولد با تنهایی پیوند خورده بود. حتی در ایستگاه تولد هم، هیچ عنصری جفت نداشت. ریموس، تنها زاده شده بود و در آینده نامعلومش، مرگ نیز، به تنهایی به سراغ او می‌آمد. تنها تقدیر بود که خبر داشت.

تنها یک هفته از آخرین ماموریت محفل ققنوس می‌گذشت. ماموریتی که هدفش پراکنده‌سازی شورشی‌های وزارتخانه بود. عملیاتی که طی آن آلنیس اورموند، عضو جوان محفل ققنوس، توسط فردی طلسم شده بود و یک زندگی نباتی را تجربه می‌کرد. صورت اجراکننده افسون توسط یک ماسک پوشیده شده بود و تنها مشخصه دیده‌شده از وی، علامت شومی بود که بر روی ساعدش نقش بسته بود. نماد مرگخواران و ارتش تاریکی.

ریموس، با دستان خودش آلنیس را، هنگامی که او گرگ سفید کوچکی بیش نبود، از چنگال مرگ نجات بود. خود ریموس بود که به او آموخت چگونه به شمایل انسانی خود درآید و چطور میان دیگر انسان‌ها زندگی کند. تنها پیوندی که قلب ریموس در طی تمامی این سال‌ها تجربه کرده بود، پیوندش با قلب سرزنده و تپنده آلنیس بود. پس از سال‌ها چیزی می‌توانست خلا را پر کند. پس از سال‌ها تنهایی و نداری، پیوند فقط یک حاصل داشت؛ وابستگی.

دل ریموس به شکستن پیوند رضایت نمی‌داد. می‌خواست همچنان با آلنیس بماند؛ همچنان با او بتپد. اما دل آلنیس پژمرده شده بود. حال، پس از چند روز جنون و بی‌خوابی، اون نیز به نفرین زندگی نباتی تن داده بود. تنها چاره، یافتن ریشه تمام ماجراها بود. ریشه زجرها، وابستگی‌ها، تنهایی‌ها... سوالی که تنها ناخودآگاه ریموس، برایش پاسخی داشت و سیریوس، باید خطرات این سفر را می‌پذیرفت. برای نجات دوستش. دلیل دیگری نیاز داشت. تنها همین برای اقناع هر فرد کفایت می‌کند. هر فردی که عشق را، یک‌بار هم که شده تجربه کرده باشد.

سیریوس تک‌تک این‌ها را برای بار چندم از نظر گذراند و دوباره، نگاهی به ریل‌هاژ زنگ‌زده قطار انداخت. در ایستگاهی که از یک سو به افق راه داشت و از سوی دیگر به پیشینه‌ای که هیچکس از آم خبر ندارد.

به‌نرمی زمین شروع به لرزیدن کرد. صدای قطار، هم‌جهت با باد حرکت می‌کرد و خود را به گوش سیریوس می‌رساند. چندلحظه‌ای بیش طول نکشید که قطار قهوه‌ای رنگ، از هاله نور سفید وارد ایستگاه ناخودآگاه ریموس شد. قطار یک واگن بیشتر نداشت و هیچ خط یا زخمی به روی بدنه‌اش دیده نمی‌شد. قطاری نو، همچون نفس‌های یک نوزاد تازه‌متولدشده.

سیریوس آهسته از روی نیمکت بلند شد و به سمت قطار گام برداشت. دستش را به سمت دو در آن برد و سعی کرد آن‌ها را در جهت‌هایی مخالف هل دهد و در را باز کند. بالای در، قطعات فلزی طلایی‌رنگی که به صورت حروف الفبا درآمده‌بودند، کنار یکدیگر واژه قطار افکار¹ را شکل داده بودند. سیریوس وارد شد. درونش، طویل آن بود که به‌نظر می‌رسید. از آنجا وارد راهرویی شد که در امتداد دیواره روبه‌رویی کشیده شده بود. از طریق راهرو می‌شد به سمت ورودی تمامی کوپه‌های قطار حرکت کرد. سر در هر کوپه واژگان طلایی نقش بسته بودند. سیریوس به مسیر خود در قطار ساکن ادامه داد و نوشته‌ها را از نظر گذراند. نیازها، امیال، علایق، خاطرات محذوف، خاطرات نادیده‌گرفته‌شده، سرکوب... همه کوپه‌ها خالی و نو بودند. از قطار افکار یک نوزاد، چیزی بیشتر از این هم انتظار نمی‌رفت. سیریوس باید هم‌سفر مسیر زندگی ریموس می‌شد و با پیداکردن جزء مناسب، ریشه مسئله را یافته و مشکلات را خاتمه می‌داد. پس از برداشتن حدود صد گام، به انتهای قطار رسید. جایی که یک دیوار سیاه، در مقابل امتداد کوپه‌ها، قد علم کرده بود. روی در آن یک دستگیره دایره‌ای وجود داشت که با چرخاندن آن، می‌شد فرای در را دید. بالای در با حروف نقره‌ای درج شده بود:
تداوم حافظه

قطار سوتی کشید و شروع به حرکت کرد. از حرکت ناگهانی قطار سیریوس تعادلش را از دست داد اما توانست دستش از دستگیره در سیاه‌رنگ بگیرد. قطار به نرمیِ افکار ریموس نوزاد حرکت می‌کرد. حالا دیگر از ایستگاه خارج شده بودند. سیریوس، می‌توانست از طریق پنجره‌ها، دنیای عظیم ذهن ریموس را ببیند. ماورای همه آن‌ها، تصاویری در حال پخش بودند. جادوگری که لبخند می‌زد و زیر لب نام ریموس را زمزمه می‌کرد. از دیوار پشت سرش، می‌شد مکان حضور آن مرد را پیش‌بینی کرد. کاشی‌های سفیدرنگ مربعی. این لایل لوپین بود که در بیمارستان، برای نخستین‌بار تک‌پسر خود را ملاقات می‌کرد.
کمی جلوتر، تصویر پدر ریموس از نظر خارج شد. این بار هوپ هاول، مادر ریموس در تصویر جا گرفت. می‌شد شیرینی لبخندش را چشید. به آرامی سعی در آموختن اولین کلمات به فرزندش بود و در این حین، صدای خنده‌های ریموس یک‌ساله در قطار می‌پیچید.

قطار پیش می‌رفت و خاطرات، یکی‌یکی جان می‌یافتند. سال سوم زندگی ریموس رو به پایان بود که قطار سوت کشید و در یک ایستگاه متوقف شد. سیریوس به سوی در قطار گام برداشت. از پشت شیشه در، می‌شد تابلوی روی دیوار ایستگاه را دید.
کودکی

سیریوس دوباره کوپه‌ها را از نظر گذراند. این‌بار هیچ‌کدام خالی نبودند. درون یکی از کوپه‌ها، سگی قهوه‌ای رنگ با قلاده‌ای ژلایی، روی صندلی نشسته و بی‌حرکت و باوقار، به رو‌به‌روی خود چشم دوخته بود. صدای کوکوی یک ساعت دیواری، مسیر نگاه سیریوس را از آن خود کرد. چند قدم به سمت صدا رفت تا این که درون کوپه را دید. ساعت‌هایی همانند یک بستنی در ظهر نیمه تابستان، در حال ذوب‌شدن، با عقربه‌هایی که خلاف جهت ساعت‌های معمول می‌چرخیدند. گویی راه سرپیچی در پیش گرفته، یا دانشی فراتر از این‌ها را در دل خود جا داده بودند.

مدتی می‌شد که سیریوس، متاثر از خاطرات، لبخند را مهمان لب‌های خود دیده بود. اما لبخند نیز مثل آرامش ریموس تداوم چندانی نداشت. قطار دوباره شروع به حرکت کرد. سال چهارم زندگی ریموس لوپین با فوت‌کردن شمع‌هایی رنگارنگ شروع شد. آسمان صاف و روشن بود و قطار، آرام و منطم، به حرکت خود ادامه می‌داد. خاطرات بعدی در آسمان ذهن ریموس کوچک شکل گرفت.

لایل لوپین، در خانه را باز کرد و وارد شد. خستگی و غضب، لابه‌لای چروک‌های پیشانی و لب‌های برهم فشرده‌اش آشکار بود. صدای عقربه‌های ساعت‌ها بلندتر شد و قطار نیز همگام با آن کمی سرعت گرفت. آشفتگی لایل، وجود پسرش را نیز دربرگرفته بود. کنار شومینه، روی مبل نشست. کمی از کار خود در اداره سحر و جادو صحبت کرد؛ گرگینه‌های «کثیفی» که آن روز دستگیر کرده بود. کمی جلوتر، ریموس در اتاقش، روی تخت خود به خواب رفت و تصویر سیاه شد. میزان نور اطراف، هماهنگ با سرعت قطار، کاهش یافت. سکوت بود و سکوت.

همچنان سکوت.

سیریوس به صفحه تاریک خیره ماند.

- نـــــــه!

همه‌جا به یک باره روشن شد. چشمان ریموس به روی صورت پلید فنریر گری‌بک باز شد. ریموس جیغ می‌کشید. جیغ می‌کشید و جیغ می‌کشید و جیغ می‌کشید. قطار به سرعت حرکت می‌کرد و می‌لغزید. سیریوس محکم به زمین کوبیده شد. دستش را از در یک کوپه گرفت تا بلند شود اما جنون قطار، غالب و حکمفرما بود. شیشه های قطار مورد حمله قطرات باران قرار گرفتند. سوت قطار و جیغ ریموس، هم‌مسیر با هم، تداعی‌گر مرگ شده بودند. در اتاق باز شد و لایل، با چند افسون گرگینه خون‌خوار را از روی پسر خود به سمت دیوار پرتاب کرد. همچنان می‌شد از پشت دیدگان تار ریموس، ماجرا را نظاره‌گر بود. فنریر از پنجره اتاق گریخت و پسرک پنج‌ساله از هوش رفت. ظلمات خشم خود را بر وجود ریموس کوبید. سیریوس با چشمانی گردشده، سعی کرد تا نوری ببیند اما تلاشش حاصلی نداشت.

آن لحظه پایان بود و آغاز.

پس از آن را سیریوس به خوبی از بر بود. پسرکی که از همان کودکی به تنهایی محکوم بود. قطار متوقف شده بود. پس از چند لحظه، همه‌جا روشن و حرکت قطار نیز از سر گرفته شد. ریموس چشمانش را به روی دنیای جدید گشود. اون پس از اولین تبدیلش، دوباره به شمایل انسانی خود بازگشته بود. از اینجا بعد، مسیر برای سیریوس مشخص بود. غیر از آن اوقاتی که گرگینه درون ریموس کنترل اوضاع را بردست می‌گرفت و تاریکی فریاد می‌کشید، سیریوس باید به گشت‌وگذار میان اجزا موجود در قطار ادامه می‌داد.

به سمت کوپه‌ها چرخید. روی در تمامی آن‌ها، آثاری از پنجه یک گرگینه مشهود بود. سیریوس دوباره نام کوپه‌ها را از نظر گذراند تا این که یکی از آن‌ها، او را همانجا میخکوب کرد.

خلأ

درون کوپه نیز خالی بود. حتی اثری از صندلی‌ها نبود. تنها حفره‌هایی با اشکال گوناگون، که روی دیوارهای آن، همانند یک سنگ‌نگاره یا فسیل نقش بسته بودند. سیریوس یکی‌یکی آن‌ها را بررسی کرد. تخت خوابی زیر یک ماه کامل، دو چشم بسته، مدالی که روی آن طرحی از دست‌دادن نقش بسته بود...

- بالاخره! خودشه!

دو قلب چسبیده به هم که به صورت منظم می‌تپیدند.

- فقط کافیه تیکه گم‌شده رو از لابه‌لای بقیه اجزای قطار پیدا کنم و سرجاش قرار بدم تا به راحتی محو شه.

هر آنچه در ناخودآگاه حک و نهادینه شود، غیرممکن است که بخواهد محو یا ناپدید شود.

قطار چند ایستگاه دیگر را نیز پشت سر گذراند. بدیهی بود؛ نوجوانی، جوانی... سیری بود که همه طی می‌کنند. البته اگر مهلتی داشته باشند.

صدای آلنیس، نگاه سیریوس را به سمت تصویر در حال تداعی چرخاند. این خاطره... همان ماموریت هفته قبل‌شان بود! چیزی به رسیدن قطار به زمان حال نمانده بود. سیریوس یک جفت نقاب مخصوص شمشیربازی را به گوشه‌ای پرت کرد و به جست‌وجو در میان دیگر شلوغی‌ها ادامه داد. نفس‌نفس می‌زد. فریاد آلنیس در سر ریموس پیچید.

- پس چرا این قطعه لعنتی پیدا نمی‌شه؟

فریاد زد و دو دستش را روی سر خود گذاشت. موهایش دوباره پریشان شده بودند. قطرات عرق یکی از پیچ‌وتاب آن‌ها سر می‌خوردند و همانند لحظات، خودکشی می‌کردند.

قطار تکان محکمی خورد. سیریوس از پنجره به مسیر قطار نگاهی انداخت. کمی جلوتر، ریل قطار شکسته بود. آن جلوتر، تاریکی نهایتی نداشت. قطار دیوانه‌وار به جلو حرکت می‌کرد و سوت می‌کشید. سوت می‌کشید...

قطار به درون خلا سقوط می‌کرد. سیریوس با دست راستش در یکی از کوپه‌ها را نگاه داشته بود و در تلاش بود با دست دیگرش چوبدستی را از آستین درآورد تا شاید بتواند حرکت قطار را به سمت سیاهچاله بی‌نهایت متوقف کند.

سیریوس از پنجره انتهای قطار، روشنایی را می‌دید که در خلأ حل می‌شود و کم‌کم، اثری از آن باقی نمی‌ماند.

آن نیز یک پایان بود.

خارج از ضمیر ناخودآگاه ریموس، جایی که اتفاقات در دنیای واقعی نقش می‌بندند، چیزی به پایان رسیده بود. صدایی تداومش را از دست داده بود. صدای یک نفس.


ریموس، مرده بود.


پایان


۱- قطار افکار، ترجمه تحت‌الفظی اصطلاح train of thoughts به معنای رشته افکار.



ویرایش ناظر:
×ارسال پس از مهلت قانونی×


ویرایش شده توسط ایزابل مک‌دوگال در تاریخ ۱۴۰۳/۴/۱۱ ۰:۲۰:۴۸

...you won't remember all my champagne problems

تصویر کوچک شده



پاسخ به: میخانه دیگ سوراخ
پیام زده شده در: ۲۳:۵۵:۴۲ یکشنبه ۱۰ تیر ۱۴۰۳

ریونکلاو، مرگخواران

لاديسلاو زاموژسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۵ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۵۸:۲۲ سه شنبه ۳ مهر ۱۴۰۳
از ما چه خواهد ماند؟
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 600
آفلاین
بسمه تعالی


لادیسلاو زاموژسلی در مقابل اما ونیتی

آسمان برای چندمین روز متوالی می بارید و توده‌های برف‌ این طرف و آن طرف تلنبار شده را انبوه‌تر می کرد. شور و شوقی که چند روز قبل با آغاز بارش به وجود آمده بود کم‌کم به ملالت و سپس به کلافگی بدل شده بود. حالا مغازه داران و اهالی تنها با تنگ خلقی از پشت پنجره‌هایشان نگاهی به بیرون می‌انداختند و با دیدن سقوط بلورهای یخی چهره در هم می کشیدند و اگر هم مثل آن روز مردی را می دیدند که نسبتا آرام و با فراغ بال در طول خیابان حرکت می کرد، اهمیتی نمی‌دادند. مرد بلند قامت بود، کلاه لبه داری به سر داشت و شال خاکتسری بزرگی که دور سر و گردنش پیچیده بود از زیر چشم هایش تا زیر کمرش می رسید و پالتوی بلند مشکی‌اش تا زیر زانو پایین می‌آمد. صاف قدم برمی‌داشت و چوبدستی‌اش که آن را رو به جلو نگه داشته بود، برف و باد را می‌شکافت و برایش راه باز می کرد. در میانه خیابان توقف کرد، روی پاشنه پا چرخید. لحظه‌ای مهمانخانه سه دسته جارو را ورانداز کرد و سپس به سمت آن رفت و وارد شد.

درون مهمانخانه بر خلاف فضای بیرون، هوا مطبوع و خشک بود و رایحه‌ای گرم و شیرین و وسوسه برانگیز به مشام می رسید. با این حال همان سکوت لب‌پر خیابان بر آن حاکم بود. میز و صندلی‌ها خالی بودند و تنها دو نفر در کنار پیشخوان و مادام رزمرتا در پشت آن، در مهمانخانه حضور داشتند. از میان آن دو نفر دیگر یکی خپله مردی بود که چیزهایی زیر لب برای خودش بلقور می کرد و دیگری دخترکی چهارده پانزده ساله با ملحفه‌ای سفید رنگ که روی شانه انداخته بود و یک عینک آفتابی که تا رستنگاه مو بالابرده بودش و کتاب قطوری را هم جلوی رویش گرفته بود و می خواند.
با ورود تازه وارد هر سه به سوی او روی بازگرداندند.

-سلام!
- سلام آقای زاموژسلی، لطفا در رو ببندین و اگر خواستین کتتون رو اونجا آویزون کنین. چیزی میل دارین؟


-... سلام.

دخترک از روی صندلی پایین آمده و کتابش را زیر بغل زده بود. مادام رزمرتا به جز لبخند همیشگی، کمی بی‌حوصلگی در چشمانش داشت و آن مرد دیگر مضطرب از گوشه چشم به تازه وارد نگاه می کرد.
آقای زاموژسلی با عجله در را پشت سرش بست و در حالی که به سمت آویز می رفت گفت:
- درود و درود و خیر و درود.

در مقابل آویز ایستاد. کتش را از روی شانه‌هایش پایین آورد و پس از لحظه‌ای تامل آن را دوباره بالا کشید و سپس به سمت دخترک رفت و دخترک نیز نیمی از مسیر را به سوی او آمد.
- بانو اما-
-بریم؟
- خیر. ما آمدیم که بگوییم، نمی‌توانیم.
- چی؟

آقای زاموژسلی یک توکن برنجی را از جیبش درآورد و آن را روی میزی در کنار دستش گذاشت و بدون آن که پاسخی بدهد، از در خارج شد و نگاهی به بالای سرش انداخت. آسمان با شدت بیشتری می‌بارید. چوبدستیش را بیرون کشید و تقریبا بلافاصله جریانی از هوای گرم پیرامونش را گرفت و سپس به مسیرش در امتداد جاده اصلی دهکده ادامه داد.

- یعنی چی که نمی‌تونم؟! قبلا کلی این کار رو انجام دادی!

دخترک از مهانخانه بیرون زده و در آستانه در بانگ می زد. ملحفه را روی سرش کشیده بود و با قدم هایی سریع به دنبال مرد می‌آمد.
آقای زاموژسلی بی آن که توقف کند، گفت:
- بلی... لیک کنون دیگر نمی توانیم.

اما به مرد رسید و به کتش چنگ انداخت.
- یه لحظه وایسا ببینم. برای چی؟ آخه مگه چقدر سخته؟

چند قدمی پیش رفتند و مرد پاسخی نداد.

- یه چیزی بگو دیگه... اصلا مگه یه -استوپفای! - چقدر سخته؟

برف ها از نقطه‌ای که اما با چوبدستی‌اش نشانه گرفته بود به اطراف پاشید.
- ببین... راحته!

آقای زاموژسلی به برف‌آبه‌ای که در آن حفره ایجاد شده بود نگاهی انداخت.
- بلی، لیک نمی‌توانیم.

و مسیرش را به سوی بالای تپه ادامه داد. اما نیز پس بدون درنگ به دنبالش رفت.

- خب، می شه بگی چرا نمی‌تونی؟ شاید یه راهی بشه پیدا کرد که بشه و بتونی.

لحن صادقانه صدای اما باعث شد برای ثانیه‌ای تبسمی بر لب‌های آقای زاموژسلی بنشیند. در سر جایش توقف کرد و با حرکتی سریع و ناگهانی چوبدستی‌اش را دور سرش چرخاند که گویی دسته یک شلاق باشد و ستونی از آتش از نقطه‌ای که نوک چوبدستی به آن اشاره می کرد به آسمان رفت و لحظه‌ای بعد ناپدید شد. از تکه زمین سیاهی که بر جای ماند و خرگوش‌هایی مشتعل، جیغ زنان از دل آن بیرون زدند و خودشان را روی برف‌ها غلتاندند بلکه نجات یابند.

- برای چونان چیزی به دنبال راه حل می باشید.

صدای مرد دردمندانه بود.

- نمایش خوبی بود... ولی می دونی منظورم چیه!

صدای دختر حالا مصمم و کمی خشمگین بود. نگاهی به جسدهای سوخته جانوران که هنوز شعله‌ می کشید و سپس به مرد که به سوی مرتف ترین نقطه تپه می رفت انداخت.
- خیال می کردم اهمیت شرافتمندانه بودن یه دوئل رو بدونی! درد یه باخت بالاخره خوب می‌شه و ناراحتیش فراموش، آدم رو مجبور می کنه که جلوتر و جلو تر بره، ولی درد یه برد الکی و دروغین تا ابد باقی می‌مونه و عذابت می ده! مثل اینه که مجبورت کنن تقلب کنی... خیال می کردم چون واسه همین بوده که هزار گالیون به بودلر واسه دوئل سوّم پیشنهاد داده بودی. چرا می خوای سر منم همون بلایی رو بیاری که سر خودت اومده؟

آقای زاموژسلی لحظه‌ای درنگ کرد و نگاهش را از چشمان اما - یا دست کم جایی از ملحفه که فکر می کرد چشمان اما پشت آن است - برگرفت و به منظره سفیدپوش دهکده نگاهی انداخت.
- ما نمی توانیم.
- استوپفای!

آقای زاموژسلی از فراز تپه به روی کپه‌ای برف سقوط کرد. اما که دوباره ملحفه را از روی سرش پایین کشیده بود، از بالای تپه نگاهی به او انداخت. نگاهی مالامال از ناامیدی. سینه‌اش با نفس‌هایی خشم آلود و سنگین بالا و پایین می رفت.
- خیلی ممنون!

سپس به سوی پایین تپه رهسپار شد و آقای زاموژسلی پس از آن که اطمینان یافت حریفش رفته است، برگشت و به آسمان چشم دوخت. نور خورشید از شکافی میان ابرها می تابید. بارش برف تمام شده بود.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: میخانه دیگ سوراخ
پیام زده شده در: ۲۱:۵۲:۵۰ یکشنبه ۱۰ تیر ۱۴۰۳

اما ونیتی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۲ پنجشنبه ۱ آبان ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۰:۳۴:۲۹ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۴۰۳
از دست رفته و دردمند
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 172
آفلاین

لادیسلاو زاموژسلی & اما ونیتی
"سقوط"


روز 15 جولای یک روز تابستانی متفاوت در لندن بود. ابر بزرگی روی همه شهر گسترده شده و مانند پتوی ضخیمی هوای شهر را گرم و مرطوب کرده بود به طوری که حتی با غروب خورشید هم از گرمای هوا کم نشده بود. حدود ساعت هفت عصر بود و ابر بزرگ بازتاب ضعیفی از آسمان غروب را نشان می‌داد و قرمز به نظر می‌رسید.

اما ونیتی ابتدای کوچه 24 ام واقع در خیابان سنت مری در سایه ساختمان قدیمی سر کوچه ایستاده بود و به مردمی که از خیابان اصلی عبور می‌کردند نگاه می‌کرد. خیابان سنت مری یکی از خیابان‌های مرکزی شهر لندن بود وهنگام غروب شلوغ‌ترین ساعات این خیابان بود. خیابان ترافیک بدی داشت و ماشین‌هایی که تقریباً حرکتی نداشتند گاه و بی گاه بوق میزندند که شاید به ماشین‌های جلویی یادآوری کنند که پشت سرشان منتظر هستند. پیاده روهای دو سوی خیابان هم دست کمی از خیابان اصلی نداشت. اخرین گروه افرادی که از سر کار برمیگرشتند با بی حالی از خیابان می‌گذشتند و کراواتشان را شل می‌کردند یا حتی دکمه‌های ابتدایی لباسشان را باز می‌کردند که شاید کمی گرمای کمتری احساس کنند. مادرانی بودند که دست کودک خوردسالشان را می‌کشیدند و عجله داشتند که قبل از تاریکی کامل هوا به خانه برسند. بعضی از مغازه‌ها با شروع شب داشتند کارشان را تعطیل می‌کردند و کرکره‌ها را پایین می‌کشیدند. معدود افراد راضی و خشنودی هم بودند که کیسه‌های خریدشان را نگه داشته بود وسعی می‌کردند در حین راه رفتن به کسی تنه نزدند.

ولی همه چیز در کوچه 24 ام که اما در ورودی آن ایستاده بود متفاوت بود. انگار دیوار نامرئی این کوچه باریک را از خیابان جدا می‌کرد چون برخلاف خیابان سنت مری کاملاً خلوت بود و جز گربه بازیگوشی که در لبه جدول راه می‌رفت رهگذری نداشت. ساختمان‌های دو سمت کوچه بسیار بلند بودند و با بی رحمی جلوی نور آفتاب را می‌گرفتند به همین علت هم در کوچه 24 ام شب زودتر از خیابان اصلی آغاز شده بود. کوچه تاریک بود و چراغی برای روشنایی نداشت و تنها منبع نوری آن چراغ نئونی مربوط به باری بود که در انتهای کوچه قرار داشت. چراغ قرمز بزرگی بود که بالای در ورودی بار قرار داشت و عبارت " ویکند بار" را نشان می‌داد.

کوچه بن بست بود و بار تمام دیوار انتهایی آن را اشغال کرده بود. نمایی چوبی و قدیمی داشت همراه با پنجره‌هایی کوچک مربعی شکل که باعث می‌شد بار مثل یک کلبه قدیمی به نظر برسد. صدای خنده و برخورد لیوان‌ها به هم و گاهی هم نعره عصبانی ضعیفی از بار شنیده می‌شد و پنجره‌های مربعی نور زرد رنگ داخل بار و جمعیت نسبتاً زیاد داخلش را نشان می‌دادند. ناگهان در بار قیژی صدا داد و مرد مستی درحالی‌که تلو تلو می‌خورد از آن بیرون آمد. اما که تا آن لحظه نگاهش به خیابان اصلی بود سریعاً برگشت و به چهره مرد نگاه کرد. یک ثانیه طول کشید و بعد نفس راحتی کشید. آن مرد کسی نبود که منتظرش بود.

اما نزدیک به چهار ساعت بود که در ورودی کوچه 24 ام منتظر بود و کشیک می‌کشید. نمی‌خواست توجه هیچ ماگلی را جذب کند برای همین شنلش را نپوشیده بود. بلوز بلند مشکلی را روی شلوار مشکی پوشیده بود و در تمام مدت هم نزدیک به دیوار و در سایه ایستاده بود که کمتر مشخص باشد. شاید هر کس دیگری جای او بود بعد از چهار ساعت یک جا ایستادن خسته می‌شد ولی اما ذره ایی خستگی را احساس نمی‌کرد. البته نه به خاطر اینکه آدمی قوی بود بلکه به خاطر اینکه وجودش لبریز از احساسی قوی‌تر بود. او احساس وحشت می‌کرد.

در این چند ساعت به چهره آدم‌هایی که در خیابان اصلی از روبرویش می‌گذشتند خیره شده بود و فکر کرده بود. چرا اصلاً عضو مرگخواران شده بود؟ دلیل واضح و محکمی نیافته بود. شاید به‌خاطر هیجانی بود که فکر می‌کرد زندگی‌اش به آن احتیاج دارد. شاید به خاطر آن بود که دلش می‌خواست همسایه‌اش آقای هارلی با آن گربه زرد رنگش به جای نصیحت و سرکوفت‌زدن به اما از او بترسد و حساب ببرد. شاید هم می‌خواست عضو یک گروه بد باشد؛ چون همیشه کارهای کوچک بد را دوست داشت مثل تقلب‌کردن در مسابقه‌ها، شوخی‌ها و ترساندن‌های ناگهانی.

واقعاً در روزهای اول هم فکر می‌کرد مرگخواران فقط یک گروه بد هستند؛ ولی نه آن‌قدر بد که از آنها بترسی. اولش همه چیز مثل یک نمایشنامه موزیکال شاد به نظر می‌رسید و اما که برنامه ایی برای نزدیک شدن به لرد و ارتقا موقعیتش نداشت فقط دلش می‌خواست از دور تماشا کند و از نمایش لذت ببرد. اما انگار پرده نمایش عوض شده بود و دیگر خبری از آن تم شاد نبود. همه چیز به یکباره سیاه شده بود. شب قبل او را به قصر ریدلها فراخوانده و برایش مأموریتی در نظر گرفته بودند. به او گفتند باید وفاداری‌اش را اثبات کند و به آنها نشان دهد که روحش واقعاً متعلق به سایه‌هاست. اولش سعی کرد مخالفت کند یا حتی فرار کند؛ ولی بی‌نتیجه بود. داغی که بر دستش بود نماد پل‌هایی بود که پشت سرش خراب کرده بود.

حالا اینجا بود. در ابتدای کوچه 24 ام و منتظر جادوگری به نام " هارولد جیکینز". کسی که دستور داشت با کمک الستور مون او را بکشد.
رنگ اما پریده بود و دست‌هایش در آن غروب گرم یخ زده بودند. انگار در سینه‌اش ماری بزرگ چرخ می‌خورد و بالا می‌آمد، به گلو می‌رسید و قبل از آنکه فریاد شود پایین می‌رفت و مدام این چرخه را تکرار می‌کرد. اما اهلش نبود. نمی‌توانست. زندگیش سراسر نور و شرافت نبود؛ اما هرگز به این تاریکی نرسیده بود. در این چهار ساعت تنها چاره ایی که به ذهنش رسیده بود این بود که کاری کند که الستور کار آخر را انجام دهد. شاید اگر از او خواهش می‌کرد...نه...الستور حتما رد می‌کرد... اگرگولش می‌زد... شاید باید با او معامله ایی می‌کرد؟... اگر...

باز هم در بار باز شد و اما را از افکارش بیرون کشید؛ ولی این بار قبل از اینکه سرش را برگرداند صدای مرد را شناخت. صدای جیکینز بود که داشت با بارتندر خداحافظی می‌کرد. اما آن‌قدر سریع برگشت که مهره‌های گردنش مثل در قدیمی بار صدا کرد. جیکینز که خیلی آرام در کوچه جلو می‌آمد درست مانند عکسی بود که مرگخواران به او نشان داده بود. مردی بود نسبتاً چاق که لباس‌هایش برایش کمی تنگ بود و به علت گرما بیشتر به بدنش چسبیده بود. موها و سبیلش بور بود و چشم‌هایی قهوه ایی با پلک‌های افتاده داشت. اما در مورد جیکینز تحقیق کرده بود. یک جادوگر معمولی که در قسمت بی اهمیت بایگانی وزارتخانه مشغول بود و خانواده ایی نداشت. در زندگیش کار مهمی انجام نداده بود و همیشه آدم آرام و کسل کننده ایی بوده است. آدمی که از فرط تنهایی چندین ساعت را با ماگل ها در یک بار بی نام و نشان می‌گذراند. اما اصلاً نمی‌فهمید که چرا لرد ولدمورت از او می‌خواست چنین فرد بی ارزشی را بکشد. هیچ چیزی از مرگ این آدم نصیب مرگخواران نمی‌شد.

جیکینز با گونه‌های سرخ که نشان می‌داد کمی مست است، تقریباً به ابتدای کوچه رسیده بود. دیگر وقتش بود؛ اما به سراغش برود؛ ولی انگار پاهایش در زمین قفل شده بود و نمی گذاشت حرکت کند. جیکینز به سر کوچه رسید و به سمت چپ و راست نگاهی انداخت. انگار داشت به مسیر برگشت به خانه‌اش فکر می‌کرد. درست در لحظه ایی که اما فکر می‌کرد دیگر دیر شده و نقشه شکست خورده است، دستی با آستین قرمز در هوا ظاهر شد و به مچ اما چنگ انداخت. بقیه بدن و صورت الستور در کمتر از یک ثانیه به دنبال دستش در هوا ظاهر شد و بلافاصله به سمت جیکینز راه افتاد و اما را هم به دنبال خودش کشید. جیکینز که معلوم بود تحت تأثیر الکل است با گیجی به الستور و اما نگاه کرد. ولی قبل از اینکه بتواند سوالی بپرسد یا حتی کوچک‌ترین واکنشی نشان بدهد، دست دیگر الستور پشت یقه‌اش را گرفت و هر سه غیب شدند.

در چشم بهم زدنی بالای تپه ایی در خارج از لندن بودند. الستور به محض فرود بر تپه با انزجار دست اما را ول کرد و جیکینز را هم به سمت زمین هل داد. جیکینز که انگار غیب و ظاهر شدن حتی گیج ترش کرده بود، خرناسی کشید و روی زمین ولوو شد.
آمدن بر این تپه جز نقشه بود. البته قرار بود اما همراه با جیکینز به تپه بیاید و الستور در اینجا منتظرش بماند. انتخاب مکان با دقت انجام شده بود. تپه ایی بود نزدیک به لندن که صدای آزاد راه‌هایی که از دو طرفش می‌گذشت هر صدایی را خفه می‌کرد. اطراف تپه نیز پر از درخت‌های کاج بود که آنجا را از دیده‌ها پنهان می‌کرد که البته اما مطمعن بود علاوه بر این موانع طبیعی، مرگخواران حصارهایی جادویی را اطرف مکان گذاشته‌اند که هیچ مزاحمتی به وجود نیاید.

ابر تیره روی لندن تا بالای تپه هم ادامه داشت و باد کم جانی می‌وزید. ابر داشت فشرده می‌شد و این نوید باران بود. دیگر هوا تاریک شده بود و چراغ‌های شهر لندن روشن شده بود و مانند هزاران کرم شب تاب به اطراف نور می‌پاشیدند. اما به سختی نفس می‌کشید و قلبش در سینه‌اش می‌لرزید. اکنون همه چیز بسیار جدی به نظر می‌رسید و ظاهر الستور اصلاً طوری نبود که بخواهد در انجام این ماموریت کمکی به اما کند.
الستور ابتدا پشتش به اما بود و به جیکینز نگاه می‌کرد و لباس قرمزش در باد کمی تکان می‌خورد. ناگهان به سمت اما برگشت. صورتش به نظر عصبانی می‌رسید. البته اما مطمئنن نبود چون هنوز سایه لبخند همیشگیش روی صورتش بود.
به اما تشر زد:
-اگر چند ثانیه دیرتر رسیده بودم که همچی رو خراب می‌کردی...

اما می‌خواست جوابی دهد که جیکینز زودتر از او شروع کرد.
- آیییی.... چرا من اینجام؟ شما کی هستین؟ چی میخوایین؟

روی زمین نشسته بود. انگار کمی حالش سر جایش آمده بود. صورتش دیگر قرمز نبود و چشم‌هایش هوشیارتر به نظر می‌رسیدند. موهایش بر اثر زمین خوردن نامرتب شده بود و سبیلش کمی خاکی شده بود.
الستور نیم نگاهی به جیکینز انداخت و دوباره به اما گفت:
- زود کارشو تموم کن...حوصله ندارم با این خیکی قایم موشک بازی کنم و دنبالش بدوم...

اما تکان نخورد. هنوز خودش را آماده نکرده بود. هنوزهم در گوشه ایی از وجودش باور داشت که می‌توانست از زیر بار این کار بیرحمانه در برود.
- میشه تو....
- میشه کمکت کنم؟...ونیتی!...فکر کردی این یه تکلیف مدرسه است؟ فکر کردی لرد قبول میکنه کسی جز خودت این کارو انجام بده؟
- من اصلاً نمی‌فهمم چرا این مرد؟ اصلاً آدم مهمی نیست!
- فکر کردی به تو ربطی داره؟ یادت رفته کی تصمیم میگیره؟ زود باش این مرتیکه رو خلاص کن وهمچی رو تموم کن!
- کی رو خلاص کنه؟ این جا چه خبره؟ از من چی میخوایین؟

دوباره جیکینز بود که می‌پرسید. دیگر از جایش بلند شده بود و صدایش می‌لرزید. چشم‌هایش بیرون زده بودند و با ترس به آنها نگاه می‌کرد.
اما و الستور به سوالش جوابی ندادند. همان لحظه آسمان گرومپی صدا کرد و بعد اولین رعد و برق آسمان را روشن کرد. انگار صدای رعد و برق تشری بود که جیکینز لازم داشت. ناگهان در سمت مخالف اما و الستور شروع به دویدن کرد. تلوتلو می‌خورد و سرعت کمی داشت اما هنوز حتی چند متر دور نشده بود که صدای الستور بلند شد.
-کروشیو!

الستور چوبدستیش را از لباسش بیرون کشید و فریاد زد. بلافاصله جیکینز به زمین افتاد. مانند ماهی بیرون آب تکان می‌خورد و به خودش می‌پیچید. الستور با قدم‌های سریع خودش را به جیکینز رساند، دوباره یقه‌اش را از پشت گرفت و او را روی زمین کشید و چند متری دورتر از اما روی زمین انداخت. بعد بلافاصله چوب دستیش را به سمت اما گرفت.
- اینقدر ترسو و مسخره نباش! زودباش چوبدستیتو بیرون بیار!
- من....من نمیتونم!
- وقتمو تلف نکن! وگرنه جای این خیکی تو رو راحت می‌کنم!

اما تعجب کرد. این جز نقشه نبود. نمی‌توانست باشد.
- تو نمیتونی اینکارو بکنی! ما... ما با هم توی یک جبهه‌ایم!
- من اصلاً دوست ندارم یا یه آدم احمق در یک جبهه باشم و فکر نمی‌کنم لرد هم مشکلی داشته باشه یه عضو ضعیفو حذف کنم! فکر نمی‌کنی خوشحالم بشه؟

حالا اما بیشتر می‌ترسید. حرف الستور زیادی قابل باور بود. با خودش فکر کرد پس یعنی قرار بود بین او و جیکینز یکی قربانی باشد؟

- ونیتی! حالا!

اما چاره ایی نداشت. از قاتل بودن می‌ترسید ولی به مردن هم راضی نبود. با دست لرزانش چوبدستیش را بیرون کشید. انتظار داشت الستور چوبدستیش را کنار بگذارد ولی چنین اتفاقی نیوفتاد. لبخند الستور بلاخره به صورتش برگشته بود و با نگاه ترسناکی به اما نگاه می‌کرد. درست مانند نگاهی که عنکبوتی به طعمه در بندش می‌انداخت.
- فکر کنم نیازه یکم هولت بدم! وردو که بلدی....زود باش!

اما به جیکینز نگاه کرد. هنوز آثار درد در چهره‌اش بود و روی زمین نیم خیز بود. او هم با وحشت به اما خیره شده بود. اما چوبدستیش را به سمت جیکینز گرفت. دستش کاملاً می‌لرزید. چند جرقه سبز رنگ از نوک چوبدستیش به بیرون افتاد.
- من واقعاً... نمیتونم!... نمیتونم آدم بکشم...

صدای رعد و برق بلندتری آمد و آسمان در ثانیه ایی روشن شد. باد شدیدتر می‌وزید.

- تو یه موش کوچک بی مصرفی! زود باش! این کار به این سادگی رو هم نمیتونی انجام بدی؟
- من نمیتونم! اون...اون گناهی نداره!

حالا علاوه بر دستش تمام بدنش هم می‌لرزید. دیگر نمی‌توانست به جیکینز نگاه کند وبنابراین با نگاهی عاجزانه به الستور نگاه کرد.

- پس خودتو می‌کشم! چنین موجود ضعیفی ارزش زندگی نداره! ارزش داری؟
- میخوام برم خونه.... تو رو خدا!

قطره‌ایی آرام بر پیشانی اما خورد. باران شروع شده بود.

- یه جوجه که میخواد بره خونه اومده مرگخوار شه؟ چی تو خودت دیدی اومدی سمت ارباب؟ اینقدر احمقی؟
- بس کن....ولم کن!
- فکر کردی اومدیم تفریح؟ فکر کردی شوخیه؟ باید تمومش کنی!

اما شروع به گریه کرد. باران داشت شدت می‌گرفت و اشک‌ها و قطره‌های باران صورتش را خیس می‌کردند.
- من نمیتونم!
- باید نشون بدی یه موش ترسو نیستی!
- من....
- میخوای بمیری؟ فکر می‌کنی نمی‌کشمت؟
- خواهش می‌کنم! تمومش کن...
- زود باش احمق!
- یکم صبر...
- الان! قبل از اینکه خودم بکشمت!

اما رویش را از الستور و جیکینز برگرداند، سرش را به عقب چرخاند و چشم‌هایش را بست. دستی که چوبدستی را گرفته بود همچنان به سمت جیکینز بود و مانند شاخه خشک درختی در باد می‌لرزید.
- میشه...
- ونیتی! بکشش!

اما دلش می‌خواست همه چیز تمام شود. از توهین‌ها و فشار الستور خسته شده بود. باران موهایش را کاملاً خیس کرده بود و می‌توانست دسته‌های کوچکی از موهایش را که پشت پلک‌های بسته‌اش چسبیده بود حس کند. کاش می‌توانست در خانه‌اش باشد و یه دوش آب گرم بگیرد ولی تقریباً مطمئن بود به هرجایی فرار کند الستور به دنبالش می‌آید و رهایش نمی‌کند.
-ونیتی! اینقدر حقیر نباش! داری حالمو بهم می‌زنی!.... واقعاً می‌کشمت!

الستور دو کلمه آخر را با صدایی خشمگین و غیر طبیعی گفت. دیگر یک تهدید یا یک احتمال نبود. واقعاً اما را می‌کشت. شکی در آن نبود. ولی اما نمی‌خواست بمیرد. جیکینز بی‌گناه بود ولی اما هم آنچنان گناهکار نبود که اینگونه کشته شود.

- وقتت تمومه...

صدای الستور نزدیک‌تر شده بود و اما وحشت کرد. نه... نمی‌توانست اینطور تمام شود. باید کاری می‌کرد... هر کاری...

- ونیتی...
-آواداکداورا!

و بعد همه چیز تمام شد. همان ثانیه صدای خوردن جسمی به زمین به گوش رسید. بعد دیگر هیچ صدایی نبود و فقط صدای ویراژ ماشین‌ها روی آسفالت خیس از باران به گوش می‌رسید. اما چشم‌هایش را باز کرد اما جرات نداشت برگردد. ذهنش درون سیاهچاله ایی بی انتها سقوط کرده بود و انگار هر لحظه از دنیای بیرون فاصله می‌گرفت و بیگانه‌تر می‌شد. دیوانه وار با خودش فکر کرد شاید طلسم به جیکینز نخورده بود. شاید به درختی طلسم زده بود. حتی شاید خود الستور را کشته بود. هنوز می‌توان امید داشت...
اما الستور با صدایی آرام و کلمات شمرده گفت:
- میدونی بیشتر مردم فکر میکنن جهنم مال اون دنیا است... تا وقتی زنده ایی میتونی ازش فرار کنی ...میتونی قایم بشی... ولی اشتباه میکنن... سقوط هر انسانی حتماً قبل از مرگش شروع شده...

اما به کندی برگشت. دیگر بلوزش هم خیس ازباران شده بود و به شانه‌هایش چسبیده بود. بریده نفس می‌کشید و قطره‌های آبی که از مژه‌هایش پایین می‌افتادند کمی دیدش را تار کرده بودند. آرام دستی که چوبدستی را نگه داشته بود پایین آورد و آنگاه جیکینز را دید. چندین متر دورتر از جایی که الستور او را کشانده بود به پهلو به زمین افتاده بود. معلوم بود بود که در حین بحث اما و الستور سعی کرده بود فرار کند و احتمالاً به علت لرزش شدید دست اما طلسم کمانه کرده و به او خورده بود. چشم‌هایش باز بودند و جایی که صورتش به زمین خورده بود پوستش جمع شده بود. دهانش هم باز بود و انگار روزنه ایی بود برای درخواست کمکی که هیچ وقت گفته نشده بود. شلوار و بلوز تنگش که به زمین باران زده خوده بودند گلی و کثیف شده بودند و جوری به نظر می‌رسیدند که انگار با همان حال سال‌ها آنجا بوده است.

اما بی‌حرکت فقط به جیکینز نگاه می‌کرد. می‌خواست فرار کند و هر جای دیگری غیر از آنجا باشد ولی نمی‌توانست. انگار خودش هم همراه با جیکینز مرده بود. ناگهان الستور تا ان لحظه به اما خیره بود، برگشت و به سمت جنازه جیکینز رفت. انگار باران او را خیس نمی‌کرد چون همه لباس‌ها و سر و وضعش تمییز و مرتب بود. لبخند ترسناکش برگشته بود و راضی و شاد به نظر می‌رسید. به جنازه که رسید با نوک کفش شکم جیکینز با به عقب هل داد. جنازه چرخید و به پشت افتاد و از برخورد با زمین خیس شلپی صدا داد.

- خب... میدونی فکر نمی‌کردم بتونی انجامش بدی... فکر کردم خودم باید هم جیکینز رو بکشم و هم تو رو... ولی همه چیز برخلاف انتظارم شد! جالبه...خوش گذشت! بیا سوغاتیمون رو برداریم و بریم!

اما با صدایی که از ته چاه بیرون می‌آمد گفت:
- سوغاتی چیه؟

الستور خندید. خم شد و سر جنازه را بلند کرد و به زانویش تکیه داد.
- باید یه جوری به ارباب نشون بدیم که کارمون رو درست انجام دادیم...از جنازه این خیکی یه سوغاتی خوشگل براشون می‌بریم!... نترس... میدونم تو جراتشو نداری... به عنوان هدیه برای اولین قتلت گوششو برات می‌برم...

بعد چاقویش را درآورد. اما که برق چاقو را دید تازه متوجه حرف الستور شد. می‌خواست منصرفش کند اما صحنه سلاخی شدن جنازه ایی که خودش کشته بود به حدی وحشتناک بود که تمام توانش را از او گرفت. الستور با بی رحمی مشغول بریدن گوش شد سمت راست جیکینز شد. خونی هنوز گرم بود روی دستش و زمین می‌ریخت و با باران شسته می‌شد. صدایی عجیبی مثل بریدن نان تست برشته یا له کردن کورن فلکس به گوش می‌رسید. اما دیگر نتوانست نگاه کند. زانوهایش خم شدند و با زانو به زمین افتاد. صدای وحشتناک بریدن داشت دیوانه‌اش می‌کرد. دست‌هایش را روی گوش‌هایش گرفت و با تمام توان فریاد کشید. جیغ زد و گریه کرد. همه چیز مثل یک کابوس وحشتناک بود. کابوسی که نمی‌توانست از آن بیدار شود.
کار الستور که تمام شد، بلند شد و دوباره جنازه را به زمین انداخت. به سمت اما امد و زانو زد و دستش را به سمت اما دراز کرد. کف دستش گوش خونس جیکینز بود. اما با دیدن گوش حالش بهم خورد و چهار دست و پا چند قدم از الستور فاصله گرفت و تمام محتویات معده‌اش را بالا آورد.

- اینقدر لوس نباش دیگه! بیا بگیرش..خودت به لرد تقدیمش کن...

اما گیج بود. دیگر تمام لباس‌هایش خیس و گلی شده بود. سردش هم بود. با همان حالت گیج بلند شد و در سمت مخالف جایی که الستور ایستاده بود شروع به دویدن کرد. چیزی تغییر کرده بود. همه چیز تاریک‌تر و لجن‌تر از همیشه به نظر می‌رسید. به درخت‌های کاج اطراف تپه رسید و پایین‌تر رفت. فرار کردن فایده ایی نداشت. چیزی عوض نمی‌شد. او قاتل بود.

- قاتل...

به اطراف نگاه کرد. مطمئن بود صدایی شنیده است اما کسی در بین درختان نبود. از نزدیک‌ترین درخت کاج کمک گرفت که بایستد و به اطرف نگاه کند.

-قاتل...

دوباره شنید ولی این بار فهمید چه کسی بود. درخت کاج کنارش بود. بعد سبزه‌های خشک زیر پایش هم همینطور صدایش کردند. درخت‌های کاج دیگر هم با انها هم صدا شدند و همه فریاد می‌زدند: "قاتل"
اما با چشمهای وحشت زده و دهانی نیمه باز میان درختان کاج تلو تلو می‌خورد و از تپه پایین می‌رفت. صداها بلندتر و بلندتر می‌شدند و تمام سرش را پر می‌کردند. پایش به سنگی گیر کرد و کفشش از پایش در آمد ولی نایستاد که برش دارد چون کفشش هم با نوای کاج‌ها هم صدا شده بود.
همه چیز اشتباه بود. نباید عضو مرگخواران می‌شد. نباید امروز به امید کمک الستور به لندن می‌آمد. نباید به این توهم دل می‌بست که راه نجاتی دارد. الستور راست می‌گفت. سقوط کرده بود و فقط جهنم بود که در انتهای سقوط انتظارش را می‌کشید. نه...الان هم در جهنم بود.

به آزاد راه رسید و ازگارد ریل رد شد. جسمی وحشت زده و خیس بود که یک لنگه کفش بیشتر نداشت و بی توجه به بوق و چراغ ماشین‌ها در ازاد راه جلو می‌رفت. شاید اصلاً این بهترین راه بود. می‌مرد و همه چیز تمام می‌شد.

- تموم نمیشه...چیزی که شروع کردی هیچ وقت تموم نمیشه...

الستور روبرویش در وسط آزاد راه ایستاده بود. ماشینی با سرعت از چند قدمی اش گذشت ولی الستور تکانی نخورد و با لبخند به اما خیره ماند. اما چیزی گفت و با درماندگی و گیجی به الستور نگاه کرد.

الستور ادامه داد:
- میدونی وقتی سقوط می‌کنی... فقط یه راه داری... باید بری پایین‌تر...شاید اونجا جای بهتری باشه...

بعد دوباره دستش را به سمت اما دراز کرد و گوش بریده جیکینز را به سمتش گرفت.
اما به گوش نگاه کرد. " شاید اونجا جای بهتری باشه...." . هر جایی از وضعیت و مکان فعلیش بهتر بود. ناخوادگاه دستش را دراز کرد و گوش را گرفت. برخلاف انتظارش سرد بود و دیگر گرمای وجود جیکنیز را نداشت. به محض آنکه گوش را لمس کرد صداهای سرش قطع شد. همه چیز آرام گرفت و به حالت قبل برگشت. انگار اما و تمام دنیا قاتل بودنش را پذیرفته بودند. دیگر فریاد نمی‌کشیدند. می‌ترسیدند.

- عالی!...بریم که مروپ برامون یه شام خوشمزه درست کرده! امشب جشن داریم!

بعد دست اما را که هنوز به گوش بریده خیره بود کشید و به خودش نزدیک کرد.
درست لحظه ایی قبل از اینکه با الستور غیب شود به جنگل کاج نگاه کرد.جیکینز میان درختان ایستاده بود. صورتش بیحالت و رنگ پریده بود و یک گوش نداشت.



All great things begin with a vision ……....A DREAM







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.