سالازار اسلیترین vs گدلوت
توضیحات تکمیلی برای خوانندهها: تاریخ موازی (Alternate History): تاریخ جایگزین یا تاریخ موازی یک ژانر ادبی و تاریخی است که به بررسی و تصور رخدادها و شرایطی میپردازد که در تاریخ واقعی اتفاق نیفتادهاند، اما ممکن است در صورت وقوع تغییرات کوچک یا بزرگ در مسیر تاریخ، ممکن بودهاند. این نوع تاریخنگاری فرضی بر این اصل استوار است که هر تغییر کوچکی در تاریخ میتواند به تغییرات عمدهای منجر شود و در نتیجه، دنیایی کاملاً متفاوت از دنیای واقعی ایجاد کند. تاریخ جایگزین میتواند شامل رویدادهایی مانند پیروزیهای متفاوت در جنگها، وقوع یا عدم وقوع انقلابها، یا حتی تغییرات در سرنوشت شخصیتهای مهم تاریخی باشد. این ژانر به خوانندگان اجازه میدهد تا درک بهتری از تأثیرات و پیامدهای احتمالی تصمیمات و رویدادهای گذشته داشته باشند.
این نوع تاریخنگاری علاوه بر سرگرمی و ایجاد تفکر و تأمل در مورد مسیرهای متفاوت تاریخ، میتواند به عنوان یک ابزار آموزشی نیز مورد استفاده قرار گیرد. با بررسی تاریخ جایگزین، میتوانیم بهتر درک کنیم که چگونه وقایع و تصمیمات کوچک میتوانند به تغییرات بزرگی در جهان منجر شوند. این ژانر به ما کمک میکند تا پیچیدگیهای تاریخ و تأثیرات احتمالی تغییرات را بیشتر بفهمیم و از این طریق، به تحلیل بهتری از دنیای کنونی دست پیدا کنیم. به طور خلاصه، تاریخ جایگزین یعنی تصور و بررسی دنیایی که با تغییرات کوچک در گذشته، میتوانست به شکلی کاملاً متفاوت از دنیای واقعی ما باشد.
-----
"The Rise of Salazar: The First Confrontation"
مکان: هاگوارتز – زمان: بعد از تاسیس (دوران مدیوال)
شب هنگام، سرسرای عمومی هاگوارتز در تاریکی و غم فرو رفته بود. صدای رعد و برقهایی که از دور شنیده میشدند، فضای ترسناک و مرموزی به این مکان میدادند. همه دانشآموزان و استادان در سرسرا جمع شده بودند تا سخنرانی سالازار اسلیترین را بشنوند. پس از نبردی سخت و خونین، سالازار توانسته بود گودریک گریفیندور را شکست دهد و حالا قدرت در هاگوارتز به دست او افتاده بود.
احساس شکست و ناامیدی در دل اعضای گروه گریفیندور موج میزد. آنها با چهرههایی غمگین و چشمهای پر از اشک به همدیگر نگاه میکردند. هر یک از آنها گودریک را قهرمان و رهبر خود میدانستند و حالا با از دست دادن او، احساس میکردند که همه چیز از دست رفته است. حتی رونا و هلگا، که حالا دیگر تنها استادانی ساده بودند، نمیتوانستند نگاههای خود را از جمعیت غمگین گریفیندور جدا کنند.
در مقابل، سالازار با غرور و پیروزی به جمعیت نگاه میکرد. چشمانش با نور شعلههای شمعها میدرخشید و لبخندی سرد و بیاحساس بر لب داشت. او با قدرت و بیرحمی، آینده هاگوارتز را به دست گرفته بود و حالا قصد داشت برنامههای خود را برای پاکسازی مدرسه از جادوگران آلوده به خون ماگلی اجرا کند. احساس میکرد که حالا زمان آن رسیده تا هدف اصلی خود را به همه اعلام کند.
دانشآموزان با نگرانی به سالازار و اطرافیانش نگاه میکردند. آنها میدانستند که تغییرات بزرگی در پیش است و نمیتوانستند پیشبینی کنند که آینده هاگوارتز چگونه خواهد بود. در این فضای تاریک و پر از اضطراب، همه منتظر بودند تا سالازار سخنرانی خود را آغاز کند.
سالازار با قدمهایی آهسته و مطمئن به سمت جایگاه رفت و در میانه سرسرا ایستاد. نگاهش را بر جمعیت انداخت و سکوتی مرگبار بر فضا حاکم شد. او آماده بود تا برنامههای خود را اعلام کند و هیچکس جرأت نداشت حرفی بزند یا مخالفت کند. احساس قدرت و تسلط بر جمعیت به او انگیزه میداد تا با اعتماد به نفس بیشتری سخنرانی کند. با شروع سخنرانی، سالازار تصمیم گرفت تا از پیروزی خود بر گودریک و نقشههایش برای آینده هاگوارتز صحبت کند. صدای بلند و رسا او در سرسرا پیچید و همه با دقت به او گوش میدادند. این لحظهای بود که تاریخ هاگوارتز برای همیشه تغییر میکرد و سالازار آماده بود تا نشان دهد که قدرت و برتری جادوگران خونپاک چیزی نیست که بتوان با آن مخالفت کرد.
سالازار با صدایی بلند و رسا، همه را به سکوت واداشت. او با نگاهی سرد و بیاحساس به جمعیت نگاه کرد و شروع به سخنرانی کرد: "جادوگران خونپاک، امروز روزی است که باید به یادگار بماند. ما، کسانی که از خانوادههای اصیل جادوگری آمدهایم، برتر از همه مخلوقات دیگر هستیم. ما برتر از این دنیای مملو از افراد ناچیز و آلوده به خون ماگلی هستیم. ما باید از خالصی و پاکی خون خود محافظت کنیم و نگذاریم هیچ چیز و هیچکس این پاکی را به چالش بکشد."
او مکثی کرد و سپس با قدرت بیشتری ادامه داد: "از امروز، هاگوارتز دیگر تنها یک مدرسه نخواهد بود. این مکان به ارتش من تبدیل خواهد شد. من شما را در جادوی سیاه آموزش خواهم داد، شما را به سربازانی قدرتمند تبدیل خواهم کرد که هیچ دشمنی در برابرتان توان ایستادگی نداشته باشد. ما با هم دنیا را فتح خواهیم کرد و من، سالازار اسلیترین، به عنوان رهبر و قدرتمندترین جادوگر بر تخت قدرت خواهم نشست. هر کس که با این هدف مخالف است، بهتر است همین حالا صحبت کند تا وقت من را تلف نکند و درجا کشته شود."
او به جمعیت نگاهی انداخت و ادامه داد: "از امروز، همه اعضای گریفیندور که آلوده به خون ماگلی هستند، به جزیرهای دوردست تبعید خواهند شد. آنها برای همیشه از هاگوارتز و از ما دور خواهند شد تا نتوانند خالصی خون ما را آلوده کنند." بعد از شنیدن این خبر چهرههای رونا و هلگا مملو از شوک و نارضایتی شد، اما هیچکدام جرات اعتراض نداشتند.
گدلوت، که از اعضای گریفیندور بود، با شنیدن سخنان سالازار نتوانست خشم خود را کنترل کند. او از جای خود برخاست و با صدای بلند گفت: "این ناعادلانه است! ما نباید به خاطر خون خود مورد تبعیض قرار بگیریم! من با تو مخالفت میکنم، سالازار!"
سالازار با نگاهی سرد و بیاحساس به گدلوت نگاه کرد و چوبدستیاش را بلند کرد. "تو فقط یک کودک سادهلوح هستی که نمیدانی با چه کسی روبرو شدهای. اگر میخواهی مخالفت کنی، پس بگذار قدرت واقعی را ببینی."
دوئل آغاز شد. گدلوت با تمام قدرت خود تلاش کرد تا به سالازار حمله کند، اما سالازار با مهارتی بینظیر هر حرکت او را دفع میکرد. هر بار که گدلوت وردی را اجرا میکرد، سالازار با یک حرکت ساده آن را خنثی میکرد و با لبخندی شیطانی سعی بر تحقیر گدلوت داشت.
نورهای جادویی در سرسرای عمومی هاگوارتز به پرواز درآمدند، اما هر بار که گدلوت حملهای میکرد، سالازار با قدرتی بیرحمانهتر پاسخ میداد. چوبدستی سالازار مانند یک مار مرگبار به سمت گدلوت حرکت میکرد و او را از پا در میآورد. گدلوت با هر ضربهای که میخورد، ضعیفتر و نفسهایش سنگینتر میشد.
سالازار بدون هیچگونه ترحمی، گدلوت را به زمین انداخت و چوبدستیاش را به سمت او نشانه رفت. "تو هیچ شانسی نداشتی، کودک. حالا زمان آن است که ضعف خود اعتراف کنی." گدلوت که دیگر توان ایستادگی نداشت، روی زمین افتاد و چشمانش پر از ترس شد.
در همین لحظه، هِلگا و رونا به سرعت جلو آمدند و بین سالازار و گدلوت ایستادند. "سالازار، او فقط یک کودک است. لطفاً او را نکش. ما حاضریم به تو در ساختن ارتشت کمک کنیم، اما او را ببخش."
سالازار با نگاهی سنگین به آنها نگاه کرد. "بسیار خوب، اما این آخرین باری است که به خاطر خواهشهای شما رحم میکنم. گدلوت، خوششانس بودی که امروز زنده ماندی. اما به یاد داشته باش، هرگز دوباره با من مخالفت نکن."
با این توافق، گدلوت نجات یافت و سالازار برنامه خود برای تبعید اعضای گریفیندور را به سرانجام رساند. ترس و وحشت در دلهای تمامی حاضرین نشست و آیندهای تاریک در پیش روی هاگوارتز قرار گرفت.
"A Broken Vengeance: The Return of Godelot"
مکان: هاگوارتز – زمان: حال
گدلوت با قدمهایی سنگین و قلبی پر از درد و اندوه به سمت هاگوارتز حرکت میکرد. او تنها بازمانده جزیرهای بود که سالها پیش به همراه دیگر اعضای گریفیندور به آن تبعید شده بودند. همکلاسیهایش یکی پس از دیگری یا خود را از بین برده بودند یا به خاطر شرایط سخت و بیرحمانه جزیره جان باخته بودند. هر شب کابوس مرگ دوستانش او را به وحشت میانداخت و هیچگاه نمیتوانست آن تصاویر را از ذهن خود دور کند.
گدلوت در این سالها تنها یک هدف در ذهن داشت: انتقام از سالازار اسلیترین. او با استفاده از جادوی سیاه قدرتی فراوان کسب کرده بود و حتی توانسته بود به دستاوردی بزرگ دست یابد؛ مالکیت ابرچوبدستی. اکنون احساس میکرد که به اندازه کافی قوی شده است تا بتواند با سالازار روبرو شود و او را شکست دهد. اما این قدرت و انتقامخواهی، روح و زندگی گدلوت را تحتالشعاع قرار داده بود.
غم و اندوه از دست دادن دوستانش باعث شده بود تا گدلوت به شدت افسرده و شکسته شود. او دیگر نمیتوانست به چیز دیگری جز انتقام فکر کند. حتی پسرش که به او نیاز داشت، نادیده گرفته شده بود. گدلوت در تمام این مدت تمام انرژی و توجه خود را به هدف اصلیاش معطوف کرده بود و هیچگاه نتوانسته بود نقش یک پدر را به درستی ایفا کند.
حال، گدلوت با چهرهای خسته و چشمانی پر از خشم و نفرت، در مقابل برجهاگوارتز ایستاده بود. نگاهش به ساختار قدیمی و باشکوه مدرسه دوخته شده بود. جایی که همه چیز شروع شده بود و حالا زمان آن رسیده بود که این فصل تاریک زندگیاش را به پایان برساند. او آماده بود تا با سالازار روبرو شود و با هر قیمتی که شده، انتقام دوستان و همکلاسیهایش را بگیرد.
در این سالها، سالازار اسلیترین با ارتش خود توانسته بود کنترل کامل جهان را به دست گیرد. او با بیرحمی و خشونت، تمامی مخالفان خود را از بین برده بود و هیچ کس جرات نداشت در برابر او بایستد. حکومت سالازار به گونهای بود که ترس و وحشت در دل همه افراد نشسته بود و هیچکس جرأت نمیکرد به فکر شورش یا مخالفت باشد. ارتش سالازار که از جادوگران اصیل تشکیل شده بود، با قدرت و خشونت تمامی ملتها را تحت فرمان خود درآورده بود. هر کس که مخالفت میکرد، به سرعت و بدون هیچگونه رحمی از بین برده میشد. شهرها و روستاها یکی پس از دیگری به دست این ارتش فتح شده و مردم به بردگی کشیده شده بودند. هیچ کس از ظلم و ستم سالازار در امان نبود و تمامی جهان تحت فرمان او قرار گرفته بود.
سالازار که ابتدا قصد داشت تمام ماگلها را نابود کند، توسط گریندلوالد متقاعد شد که آنها میتوانند مفید باشند. او اکنون به عنوان رهبر ماگلها تحت فرمان سالازار خدمت میکرد و از ماگلها به عنوان نیروی کار استفاده میکردند. با این حال، ماگلها در شرایط بسیار سخت و ظالمانهای زندگی میکردند و هیچگونه آزادی نداشتند.
با وجود همه اینها، سالازار از زنده ماندن گدلوت و پیشرفت او در جادوی سیاه آگاه بود. او به عنوان تنها بازمانده یادگار گودریک، برای سالازار جذابیت داشت. سالازار میدانست که گدلوت به دنبال انتقام است و او منتظر بود تا گدلوت به هاگوارتز بازگردد تا با او روبرو شود.
گدلوت که با گامهای محکم و مصمم به سمت دروازههای هاگوارتز میرفت، ناگهان با حضور سالازار روبرو شد. سالازار با لبخندی شیطانی و نگاهی سرد به او خیره شده بود. چشمانش پر از بیرحمی و قدرت بود و هیچ نشانی از ترحم در آنها دیده نمیشد.
"گدلوت، به هاگوارتز خوش آمدی،" سالازار با صدای آرام و پر از زهرخندی گفت. "من همیشه پیشرفت تو را زیر نظر داشتهام. در دنیای دیگری، تو میتوانستی یکی از زیر دستان من باشی و در ارتش من خدمت کنی. اما تو راه اشتباهی را انتخاب کردی."
سالازار قدمی به جلو برداشت و با لحنی تحقیرآمیز ادامه داد: "من خوشحالم که همه همگروهیهایت مردهاند. آنها تنها باری بودند بر دوش تو. تو به جای اینکه بر قدرت خود تمرکز کنی، وقتت را برای غم و اندوه دیگران هدر دادی. این ضعف توست، گدلوت."
گدلوت که از خشم در حال انفجار بود، به سختی میتوانست کنترل خود را حفظ کند. او با صدایی لرزان پاسخ داد: "تو نمیفهمی، سالازار. قدرت واقعی تنها در جادوی سیاه نیست، بلکه در انسانیت و محبت نیز نهفته است. تو هیچگاه نخواهی فهمید که عشق و دوستی چه قدرتی دارند."
سالازار با خندهای سرد و بیروح گفت: "عشق و دوستی؟ اینها تنها کلماتی بیمعنا هستند که تو را ضعیف و شکننده کردهاند. من تنها به قدرت اعتقاد دارم و هیچ چیز نمیتواند مرا متوقف کند. حال، بیا این نمایش را به پایان برسانیم و ببینیم که چه کسی واقعاً قدرت دارد."
در این لحظه، گدلوت آماده شد تا با سالازار روبرو شود. چشمانش پر از خشم و نفرت بود و هیچ چیز نمیتوانست او را از هدفش باز دارد. او میدانست که نبردی سخت در پیش دارد، اما آماده بود تا با تمام قدرت خود بجنگد و انتقام دوستانش را بگیرد. او با قدمهای محکم و چشمانی پر از خشم و نفرت، مقابل سالازار ایستاد. اکنون آماده بود تا با تمام قدرت خود، انتقام دوستان و همکلاسیهایش را بگیرد. سالازار با نگاهی سرد و بیاحساس به او خیره شد و چوبدستیاش را بالا برد. دوئل آغاز شد.
گدلوت اولین حمله را با ورد "اکسپلیارموس" آغاز کرد. نور قرمزی از چوبدستیاش به سمت سالازار شلیک شد. اما سالازار با مهارتی بینظیر ورد "پروتگو" را اجرا کرد و سپری جادویی در برابر خود ایجاد کرد که حمله گدلوت را منحرف کرد. سالازار بلافاصله با ورد "استوپفای" پاسخ داد. نور زردی از چوبدستیاش بیرون آمد و به سمت گدلوت پرتاب شد، اما گدلوت با چابکی جاخالی داد و از برخورد آن جلوگیری کرد.
وردها یکی پس از دیگری اجرا میشدند. گدلوت ورد "کروشیو" را فریاد زد و نور سبزی به سمت سالازار فرستاد. سالازار با سرعت پاسخ داد و ورد "اوادا کداورا" را اجرا کرد. نور سبز تیرهای به سمت گدلوت شلیک شد، اما گدلوت با اجرای ورد "پروتگو ماکسیموم" سپری قویتر ایجاد کرد و از برخورد مستقیم جلوگیری کرد.
وردهای پیچیدهتر و مرگبارتر یکی پس از دیگری اجرا میشدند. گدلوت با ورد "ایمپریو" سعی کرد سالازار را تحت کنترل خود درآورد، اما سالازار با خندهای شیطانی مقاومت کرد و با ورد "دیفیندو" به گدلوت حمله کرد. نور نارنجی رنگی از چوبدستی سالازار بیرون آمد و به سمت گدلوت پرتاب شد، اما گدلوت با چابکی جاخالی داد و ورد "اکسکاندو" را اجرا کرد که باعث شد سالازار برای لحظهای ناپدید شود.
دوئل با شدت ادامه داشت. گدلوت ورد "ریدوکتو" را اجرا کرد و انفجاری بزرگ ایجاد کرد که سالازار را به عقب پرتاب کرد. اما سالازار بلافاصله بلند شد و با ورد "اینکارسروس" زنجیرهای جادویی به سمت گدلوت فرستاد. گدلوت با اجرای ورد "فینیته اینکانتاتم" زنجیرها را از بین برد و بلافاصله با ورد "آکسیو" حمله کرد.
نورهای جادویی در سرسرا به پرواز درآمدند. گدلوت و سالازار هر دو با تمام قدرت خود مبارزه میکردند. اما سالازار با تجربه و مهارت بیشتر، توانست به تدریج کنترل نبرد را به دست گیرد. او با ورد "سکتومسمپرا" به گدلوت حمله کرد. نور قرمزی از چوبدستیاش بیرون آمد و به سمت گدلوت پرتاب شد. گدلوت سعی کرد جاخالی دهد، اما زخمی عمیق بر بدنش باقی ماند.گدلوت با درد و خونریزی بر زمین افتاد. سالازار با قدمهای آهسته به او نزدیک شد و چوبدستیاش را بالا برد. "تو خوب مبارزه کردی، اما هنوز برای مقابله با من خیلی ضعیف هستی." سالازار وردی نهایی را اجرا کرد. نور سیاه و سبزی از چوبدستیاش بیرون آمد و گدلوت را به زمین پرتاب کرد. گدلوت دیگر توان ایستادن نداشت. او بیدفاع و شکستخورده در برابر سالازار بود. سالازار با نگاهی سرد و بیرحم به او خیره شد، اما تصمیم گرفت او را نکشد. او با خندهای شیطانی گفت: "اما من برایت یک سورپرایز دارم، گدلوت."
سالازار چوبدستیاش را تکان داد و گفت: "هروارد، جلو بیا."
هروارد، پسر گدلوت، با ترس و تردید به سمت پدرش آمد. او چوبدستیاش را در دست داشت و به پدرش نگاه میکرد. سالازار به او گفت: "هروارد، اگر میخواهی به ارتش من بپیوندی و قدرتمند شوی، باید پدرت را بکشی و کنترل چوبدستی ابرقدرت را به دست بگیری."
هروارد لحظهای تردید کرد و به چشمان پدرش نگاه کرد. گدلوت، با نگاهی پر از عشق و اندوه به پسرش خیره شد و توانایی حرکت نداشت. سالازار دوباره خندید و با صدایی شیطانی گفت: "خب، منتظر چه هستی؟ او را بکش!"
هروارد با دستهایی لرزان و قلبی سنگین، چوبدستیاش را به سمت پدرش گرفت و ورد "آوادا کداورا" را اجرا کرد. نور سبز رنگی از چوبدستیاش بیرون آمد و گدلوت را در برگرفت. آخرین صدایی که گدلوت شنید، خندهی شیطانی سالازار بود.
سالازار با خندهای شیطانی به هروارد نزدیک شد و چوبدستی ابرقدرت را از دستان پدرش برداشت و به پسر داد. "تبریک میگویم، هروارد. حالا تو صاحب چوبدستی ابرقدرت هستی. اما یک سورپرایز دیگر هم داریم."
سالازار با صدایی بلند گفت: "گریندلوالد، جلو بیا."
گریندلوالد با قدمهای آرام و مطمئن به سمت هروارد آمد. سالازار به او گفت: "حالا تو میتوانی هروارد را بکشی و کنترل چوبدستی ابرقدرت را به دست بگیری."
گریندلوالد بدون تردید و با یک ورد سریع، هروارد را کشت و چوبدستی ابرقدرت را برداشت. سالازار و گریندلوالد با هم به سمت برج هاگوارتز بازگشتند. حالا سالازار آخرین میراث گریفیندور را نیز از بین برده بود و بدون هیچ مخالفی به حکومت جهانی خود ادامه میداد.
سالازار با قدرت و بیرحمی، به عنوان رهبر جهان جادویی، بر تخت قدرت نشست و همهی دنیا به او پاسخگو بودند. او با ارتش تاریک خود، هیچ مخالفی را زنده نگذاشت و با بیرحمی تمام، حکومت کرد. گریندلوالد نیز به عنوان دست راست او، مخلوقات ماگلی را تحت کنترل داشت و هیچکس جرات مخالفت با آنها را نداشت.
ترس و وحشت در دل همه جادوگران و ماگلها نفوذ کرده بود. جهان جادویی در تاریکی فرو رفته بود و هیچ امیدی برای رهایی از دست سالازار وجود نداشت. اما در اعماق دلها، جرقهای از امید همچنان زنده بود.