شب آرامي بود. دريغ از تکه ای ابر! ستاره هاي کم سويي که در مواقع عادي فرصت عرض اندام نداشتند از اين فرصت استفاده کرده و بر پهنه ي بي کران آسمان خودنمایی میکردند.
خانه شماره 12 گریمولد نیز در آرامش کامل به سر میبرد و به نظر میرسید همه در خواب خوش به سر میبرند و رویای شیرین غلبه بر سیاهی را چند باری دوره کرده اند ... جنبنده ای در آن اطراف نمیجنبید!
- خو لامصّب اگه همه خوابن میخوای چی تعریف کنی که ازینجا شروع کردی؟
- صبر کن ببینم ... انگاری دو تا جنبنده اونجا دارن میجنبن!جیمز و تدی با زیرشلواری راه راه در حالی که رخت خواب هایشان را به انضمام پشه بند زده بودند زیر بغلشان دوان دوان به پشت بام آمدند تا از این هوای ردیف استفاده کنند ...
- من باید وسط بخوابم
- برو بچه دفعه پیش تو وسط خوابیدی! نوبت منه
- من بابام وبمستره، پسر برگزیده اس، سیم سرور داره ... من تعیین میکنم کی وسط بخوابه
- به بار دیگه پز باباتو به من بدی گازت میگیرما بچه مایه
- منو تهدید میکنی؟!
جیمز و تد رخت خواب و پشه بند را به گوشه ای انداختند و چوبدستی هایشان را کشیدند ... هر دو یکصدا طلسم "اکسپلیارموس" را ادا کردند و وقتی هر دو خلع سلاح شدند به درگیری مشنگی روی آوردند ... تد چهارنعل گذاشت دنبال جیمز تا بلکه پنجولی بیاندازد و جیمز که تد را در چند قدمی خود میدید یویواش را از غلاف بیرون کشید و ضربه ای به پوزه ی او نواخت و پرید به راه پله ...
_____________
درون ساختمان اگر هم کسی بود که سنگینی خوابش اجازه نمیداد با سروصدای جیغ و دعوای جیمز بیدار شود، دیگر تحمل جیغ و فحاشی های +18 خانم بلک را نداشت!
- هوووی پاتر! بچتو جمع میکنی یا خودم کلا از این خونه جمعت کنم بری پی کارت؟
هری در حالی که بغض کرده بود و زیر لب میگفت "هـــــیـــع روزگار ... یه زمان پسر برگزیده بودیم ... بروبیایی داشتیم ... یه سوزش زخممون توجه ملتی رو جمع میکرد
" دست جیمز و تدی را گرفت و به اتاقی خالی برد ...
- جـــــیــــــــغ ... ننه در زدن بلد نیستی؟!
- معذرت میخوام هلگا
بله ... هلگا را با وبکم جادویی و بی اف آنور خطش تنها گذاشت و به اتاق خالی دیگری رفت!
- ببینید بچه ها! دعوا تو این سن و سال چیز عجیبی نیس، برا همه پیش میاد! مهم اینه که توی دعوا رسم جوانمردی رو رعایت کنید. بگید ببینم ... با هم دوئل هم کردید؟
- بعله!
- خوب ... از چه طلسم هایی استفاده کردید؟!
- اکسپلیارموس!
- احسنت ... من به هردوی شما فرزندان جوانمرد روشنایی افتخار میکنم
حالا برید مثل بچه های خوب بخوابید!
- هری ... میشه بچه ها بیان پیش من بخوابن؟
- اوه پروفسور شما اینجایین؟
من به اندازه کافی نصیحتشون کردم! شما نیازی نیست زحمت بکشید ...
- بابا اذیت نکن دیگه بزار بریم پیش عمو دامبلدور
- آخه ... چیزه ... من خودم تو هاگوارتز شب های زیادی رو با پروفسور گذروندم
- اوه یادته هری؟! چه شب هایی بود ... بزار این بچه ها هم تجربه کنن :pashmak:
- باشه
هری احساس میکرد گوشت را دو دستی داده به گربه و خود به چشم خویشتن میدید که جانش میرود
_____________
- فرزندان پرانرژی و اکتیو روشنایی ... ساعت یک شده، نمیخواید بخوابید؟!
- نـــــــــــــــــع
- میخواین دم و دستگاه های نقره ایمو بیارم یه چن تا حرکت بزنم غیب گویی کنم؟
- نـــــــــــــــــع
- خوب باشه، بیاید اینجا بر بالین من تا براتون سخنان پند آمیز و نصایح حکیمانه بگم
- نـــــــــــــــــع
- هیـــــوم
میخواین قدحمو بیارم بریم خاطرات پندآموز دوران جوانی منو ببینیم؟!
- بعلــــه
دامبلدور از جایش برخواست و به سمت کمد گوشه ی اتاقش رفت و جیمز و تد نیز به دنبال او رفتند ... کمد را باز کرد و از میان بطری های بیشماری که خاطراتش در آن شناور بودند بطری کوچکی را برگزید و در آن خیره شد، سپس درب آن را باز کرد و داخل قدح ریخت و پیش از این که به خودش بجنبد جیمز و تد را دید که جفت پا پریده بودند وسط قدح!
برف سختی میبارید ... دامبلدورِ کودک که نه عینک میزد نه دماغش شکسته شده بود و نه ریشی در بساط داشت دست هایش را تا آرنج در جیب هایش فرو کرده بود و با کفش هایی که تناسبی با آب و هوای آن فصلِ دره ی گودریک نداشت دوان دوان میرفت ... کوچه ها خلوت بودند و اصولا کسی در آن هوای سرد دلیلی برای خروج از خانه نداشت!
- بچه ها بیاین بریم ... حس میکنم خاطره رو اشتباه ورداشتم
- بیخیال عمو دامبلدور بچگیات باحاله
جیمز این را گفت و مشتی برف برداشت و گلوله کرد و به سمت دامبلدورِ کوچک پرتاب کرد که البته از او رد شد! ناگهان جادوگر کهنسالی در مقابل آلبوسِ کودک سبز شد، به لپ های گل انداخته و پاهای یخ زده اش نگاهی انداخت و گفت:
- اوخی
چرا تو این هوا با این لباسا اومدی بیرون عمویی؟ سردته؟
دامبلدور بدون این که چیزی بگوید سر تکان داد.
- بیا بریم تو کلبه ی من یکم گرم شی برف که واستاد بعد برو خونه!
آلبوس این بار سرش را به نشانه ی "نه!" به دو طرف تکان داد ...
- تعارف نکن ببم جان لپات سرخ تر از این میشه
بیای تو بهت یه جفت جوراب پشمی میدما ببم جان
- باشه drool:
جیمز و تد احساس کردند که با دامبلدور کهنسال موافقند و ترجیح دادند ادامه ی آن خاطره را تماشا نکنند و فورا قدح را ترک کردند ...
- دیدین گفتم اشتباهی شده بچه ها؟ این اصلا خاطره ی کودکی یه بنده مرلین دیگه بود
حالا برید بگیرید بخوابید ...
- نخیر! هنوز که خاطره ای از شما ندیدیم
دامبلدور بر سر دوراهی بزرگی مانده بود! انتخاب بین تایید آن خاطره و خوابیدن یا تکذیب آن و ادامه ی سر و کله زدن با جیمز و تد ...
- باشه یکی دیگه میبینیم
- آخ جون
- بزارید ساخت یکی از اختراعات جذابمو واستون بزارم ... هوم ... خاموش کن ... مال کی بود؟
آهان مال اون شبیه که با مینروا لنگِ ... نه این به دردتون نمیخوره ... وسائل نقره ایم ... اونم که گلرتش زیاده ... معجون هایی که ساختم ... چه شب هایی که با سوروس مشغول تحقیقات بودیم ... خیلی مناسب نیست ... یافتم! نظرتون راجع به آینه ی نفاق انگیز چیه؟ اصن میدونستید من ساختمش؟
فکرشو میکردید عمو دامبلدورتون ...
- باشه باشه
زودتر بریزش تو قدح عمو ...
دامبلدور بطری نسبتا بزرگی را برگزید و بعد از این که خوب آن را وارسی کرد تا مجددا انتخابش اشتباه نباشد و آتو دست بچه ها ندهد، محتویاتش را تمام و کمال داخل قدح ریخت.
- یه دقه واستین همینجا!
دامبلدور به تنهایی وارد قدح شد و پس از چند لحظه سرش را بیرون آورد!
- امنه
بیاین تو!
جیمز و تد دوباره وارد دره ی گودریک شدند ... اینبار خبری از بارش برف نبود و معابر شلوغ تر از قبل به نظر میرسیدند، خیلی! تعداد زیادی دستفروش با گاری و بی گاری گوشه و کنار خیابان بساط کرده بودند و آن خیابان بیشتر شبیه بازار شده بود. جیمز بی وقفه سرش را میچرخاند و دور و اطراف را میگشت، چشمش به پیرزنی افتاد که بساطش ماهی قرمز بود و سعی کرد با چوبدستی آب تنگ هایش را خالی کند اما از آنجایی که از ریختن هر گونه کرم در خاطرات گذشته عاجز بود ناامیدانه به دامبلدور نگاه کرد و پرسید:
- پس شما کجایی عمو؟!
تدی که پاسخ را یافته بود به آنسوی خیابان اشاره کرد ... آلبوس جوان که این بار هم دماغش شکسته بود و هم عینک به چشم داشت و تفاوتش در صافی پوست و سیاهی ریش و موهایش بود از میان جمعیت انبوه نمایان شد. رو به یکی از دستفروش ها کرد و گفت: ببخشید ... پول خورد دارین؟ دستفروش چشم هایش را گشاد کرد و به دامبلدور خیره شد و سپس گفت: شوخی میکنی رفیق؟! امشب
سیکل گیر میاد مگه؟
دستی پشت شانه دامبلدور خورد و صاحبش که کلاه شنلش را روی صورتش کشیده بود با صدای نخراشیده ای گفت: من دارم داداچ! سیکل 5 گالیون نات 2 گالیون ... طلبه ای؟!
دامبلدور لحظه ای به صورت
به دلال مذکور خیره شد، 5 گالیون به او داد و یک سیکل گرفت.
اون موقه ها سیکل از گالیون گرون تر بوده؟
پیش از آن که دامبلدور پیر چیزی بگوید دامبلدور جوان آپارات کرد! به دنبال او دامبلدور کهنسال و جیمز و تد نیز از جا کنده شدند و لحظه ای بعد کنار ساحل دریاچه ای آشنا فرود آمدند ... دریاچه ی هاگوارتز!دامبلدور جوان دوان دوان وارد آب شد و به دنبال او دامبلدور پیر و تد هم رفتند ... جیمز؟
- من نمیام! غرق میشیم بوقیا
- تو دریای خاطره ی عمو دامبل غرق میشیم؟
ترسو! کلاه چطور تونست تورو بندازه گریف؟!
تحریک رگ غیرت جیمز توسط تد بی اثر بود! جیمز لب دریاچه ایستاد و صد البته که تماشای دختران سال هفتمی که با مقدار ناچیزی لباس برای آفتاب گرفتن به لب ساحل آمده بودند جذاب تر از وقایع زیر آب بود
دامبلدور جوان که با طلسمی دور سرش حباب ضد آب ایجاد کرده بود درون آب میتاخت و تد و آلبوس نیز میدویدند تا از او عقب نمانند! بالاخره آلبوس به محل موردنظرش رسید ... شروع به تولید صداهایی نامفهوم کرد و چند پری دریایی ریختند آنجا! دامبلدور با یکی از آنها به شدت صمیمی شد و پس از اندکی مذاکره به زبان پری های دریایی دامبلدور دست یکی از آنها را گرفت و به سمت ساحل حرکت کرد ...
- عمو با پری دریایی ها هم؟
- جوونی و خامیه دیگه
شما یاد نگیرید فرزندانم ...
تد و دامبلدور و دامبلدور به همراه پری مذکور به لب ساحل رسیدند و البته جیمز را آنجا نیافتند!
- جـــــــیــــــــمز
جیمز از میان درختان حاشیه ی ساحل بیرون آمد و با لپ های گل انداخته به سمت آن ها آمد ...
- کجا بودی؟
- اگر یه روز بخوام تو یه جای خلوت راز و نیاز کنم حتما مطمئن میشم کسایی که از اون دور و اطراف رد میشن قدح نداشته باشن
دامبلدور پیر تر قصد داشت جیمز را تهدید کند که اگر یک بار دیگر از خاطراتش سوء استفاده کند و به سمت صحنه های بدآموزی دار برود از قدح بیرون میروند اما دامبلدور جوان به همراه پری آپارات کردند و ورود به صحنه ی جدید حواس همه را پرت کرد ...
- نیکلاس؟ کجایی داداش؟
- اومدم ... عه آلبوس تویی؟! ازینورا؟
- والا اومدم یکی دو تا
سنگ جادو ببرم
داری تو دست و بالت؟!
- چرا نداشته باشم؟ یکی دوتا فقط؟
- آره دیگه کارمو راه میندازه
فقط درشتشو بده که همچین جلوه داشته باشه!
نیکلاس فلامله به اندرونی رفت و با مشتی سنگ جادو برگشت و در مقابل بهت و حیرت جیمز و تد به دامبلدور جوان تعارف کرد! آلبوس دو عدد سنگ برداشت و تشکر کرد ..
- برا پری خانوم نمیخوای؟!
- نه قربون دست! ما رفتیم ...
دامبلدور، دامبلدور، تد، جیمز و پری در خانه ای که به نظر میرسید خانه خود دامبلدور باشد ظاهر شدند. آلبوس چوبدستی اش را کشید و تنگی روی میز وسط هال ظاهر کرد و با حالتی نه چندان مهربان پری را داخل آن انداخت! به سمت اتاقی رفت و لنگه ی پیرترش را با بچه ها تنها گذاشت ... جیمز کنجکاوانه به تابلوهای پرشمار روی دیوار ها میز های خاک گرفته نگاه میکرد و همه چیز را با جزییات از نظر میگذراند ... دامبلدور جوان با مقداری لوازم آرایش از اتاقی که ظاهرا متعلق به آریانا بود برگشت و آن ها را درون تنگ انداخت و با آوایی نامفهوم که امری به نظر میرسید با پری سخن گفت و پری فورا مشغول استعمال رژ قرمز شد!
آلبوس به اتاقی دیگر رفت و صندوقچه ای بسیار بزرگ را به کمک چوبدستیش از آنجا بیرون کشید! در آن را باز کرد و یک عدد
سانتور به همراه
سالازار اسلیترین که ظاهرش فرق چندانی با زمان حال نداشت با دست و پای طناب پیچ از آن بیرون جهیدند
- اگه جرات داری چوبدستیمو بده پسره ی نفهم ... اگه نوادگانم بفهمن ... پدرتو درمیارم ... باسیلیسکو میندازم به جونت
آلبوس تکانی به چوبدستی اش داد و چسبی دهان سالازار را پوشاند!
- انقد سر و صدا نکن ... مث بچه آدم بشین وسط میز
آلبوس نگاهی به میز انداخت ... سالازار، سنگ جادو، سانتور، سیکل، عمامه ی بنفش، سبزه ی هاگوارتز،
ساکی نوشیدنی و پری قرمز!
آلبوس جوان دستی به ریش نسبتا کوتاهش کشید و بار دیگر آپارات کرد!
جیمز به نمایندگی از خوانندگان گفت:
- عمو کی تموم میشه؟
- آخراشه عمو!
- کوچه ی ناکترن؟
دامبلدور جوان وارد مغازه ای تاریک و بی در و پیکر شد ... درست مثل بقیه ی مغازه ها!
صدایی سرد و چندش آور از ناکجا آباد به گوش رسید ...
- چی میخوای ریش دراز؟! این ریش دراز پیره و این بچه ها اینجا چی میگن؟
دامبلدور جوان با تعجب به اطرافش نگاه کرد ... صورت جیمز و تد مانند گچ شده بود و تنها دامبلدور پیر بود که لبخند میزد!
- یه آینه میخوام ... یه چیز خاص و اسرار آمیز!
- هوممممم ... اون آینه ی پشت سرت ... یه جفت داره که هر وخ بخوای همدیگه رو نشون میدن!
- ازینا دارم
یه چیز خارق العاده تر میخوام!
- این یکی چطوره؟ بغلیش ... اون نه پسره ی یول! سیاهه ... آها همون! این آینه هرکس که جلوش واسته رو بدون لباس نشون میده.
- اینو که حتما میبرم
این یکی آینه بزرگه که این جاست چیه؟ این نوشته های اطرافش ... به نظر خیلی رمزآلود میاد!
- اون آینه جن داره پسر!
- هوومم ... میبرمش
دامبلدور پول هر دو آینه را انداخت روی پیشخوان و از صدا تشکر کرد و آن ها را زد زیر بغلش و ... آپارات!
ساعتی بعددامبلدور کنار سفره هفت سینش نشسته بود و منتظر شنیدن صدای توپ بود ...
- تو یه کودن به تمام معنایی!
دامبلدور سرش را چرخاند ... سانتور و سالازار دهانشان بسته بود!
- تو یه پسربچه ی احمق مغروری که با انداختن این هفت سین احمقانه ی مثلا خاص حس میکنی خیلی با شکوه و ویژه ای! تو هیچی نیستی آلبوس ...
- کروشیو!
- عمو؟! طلسم نابخشودنی؟
- من خام و جوون بودم فرزندانم ... من بار ها توبه کردم، شما یاد نگیرید
- فکر کردی میتونی جن توی آینه رو شکنجه کنی؟! میخوای طلسم مرگ رو هم امتحان کن! پسره ی ابله ... من میتونم ذهن تورو بخونم! الان داشتی یه عید پارسال فکر میکردی که با گلرت و خواهرت اینجا نشسته بودی، با راه انداختن این مسخره بازیا میخوای همه چیزو فراموش کنی؟ میخوای همه ی خاطرات شرم آور زندگیتو نشونت بدم تا این بچه ها ببینن؟ میخوای روح تاریکت رو نمایان کنم؟
- بچه ها؟! کدوم بچه ها؟
- بچه ی پاتر و دوستش! کسایی که تو براشون مثل یک بت مقدس و پاکی ... اگه بدونن تو ...
- بس کن لعنتی! ایمپریو!
- عمو بازم؟
- خام و جوون و این حرفا دیگه
- دیگه یه کلمه حرف نمیزنی! فهمیدی؟! فقط هر چیزی که دلم بخواد رو نشون میدی ... همون چیزی که ادعا میکنی میتونی از تو ذهنم بخونی ...
دامبلدور خشمگین با چهره ای برافروخته مقابل آینه ایستاد و ... آرام شد! به خودش و آریانا نگاه میکرد، به جوراب پشمی که از خردسالی اش یادگاری مانده بود و پایش کرده بود.
آلبوس پیر که مانند لنگه ی جوانش اشک در چشم هایش حلقه زده بود دست بچه ها را گرفت و از قدح بیرون پرید ... بچه ها بالاخره خوابشان گرفته بود و از طرفی هم آلبوس جوان قرار بود مدت مدیدی بدون توجه به فحاشی سالازار و سانتور همانجا بنشیند و به آینه ... به لبخند خواهرش خیره شود و اشک بریزد، اشک هایی که عاقبت باعث دگرگون شدن آلبوس شدند.