نیمههای شب در هاگوارتزهاگرید آرام سرش را از در کلبهاش بیرون آورد و به دور و بر نگاهی انداخت. هاگوارتز در سکوت فرو رفته بود و گهگاهی با صدای حرکت جانوری در سیاهی شب شکسته میشد. هاگرید کولهٔ کتابها را بر دوشش انداخت. از دروازهٔ مدرسه عبور کرده و راهی خوابگاه گریفیندور شد. با خیال راحت در حال رفتن بود که ناگهان...
-اوه، لعنت!
بازرسهای مودی با ردای جادوآموزان در راهروها کشیک میدادند؛ اما دیگر دیر شده و آنها هاگرید را دیده بودند.
-هی، اینجا چی میخوای؟
-اِ، چیزه، دارم میرم شفاخونه، دوا آوردم واسه هافلپافیا...
-خیله خب باشه، برو!
-اما، ما که بازرسیش نکردیم شاید...
-ساکت باش الکس، همه میدونن کار خلاف از هاگرید بعیده، بهش اعتماد دارن!
-دستتون درد نکونه جوبران میکونیم!
بعد از این حرف هاگرید مسیرش را به شفاخونه تغییر داد، تا جایی که مطمئن شد دیگر در دیدرس آنها نیست. نفس عمیقی کشید و عرقهای صورتش را پاک کرد، مسیرش را عوض کرد و دوباره راهی خوابگاه شد.
خوابگاه گریفیندورهاگرید جلوی تابلوی بانوی چاق ایستاده و منتظر بود تا خمیازهٔ بانوی چاق تمام شود تا رمزی را که از جادوآموزان گریفیندوری کش رفته بود را به او بگوید.
-رمز؟
-نوشیدنی کرهای...
-درسته!
تابلو آرام به کناری رفته و سالن تاریک گریفیندور در جلوی هاگرید نمایان شد. اندکی نگذشته بود که در تاریکی چیزهایی شروع به تکان خوردن کردند و سپس شمعی روشن شده و تک و توک از بچههای ژولیده و عبوس گریفیندور با پیژامه و لحاف جلویش ظاهر شدند.
-آوردیش؟
-اول پولش!
یکی از بچهها جلو آمد و کیسهٔ نسبتاً سنگینی را به هاگرید داد، هاگرید نیز وقتی مطمئن شد کم و کاستی نشده شروع به دراوردن کتابها از کولهاش کرد.
-میدونم بچههای گلی هستینا ولی به ریش مرلین قسم اگه به کسی بگین من بدبخت میشم...
-خودمون میدونیم هاگرید حالا هم بهتره تا کسی نیومده بری!
سپس تابلو به روی هاگرید بسته شد و او بطرف کلبهاش براه افتاد، ولی چیزی درست نبود، انگار چیزی را یادش رفته بود درمورد کتابها بهشان بگوید!
-اِهه اون آقوهه چچی میگوف، یچیزی بودا، اِی بابا بلاملا سرشون نیاد، بذا حداقل برم یه هوشداری بدم...
اما...
-اِی بابا مگه یه کتاب چشه، با خوندن کتاب که کسی چیزیش نمیشه!
سرسرای عمومیدرون سرسرا سکوت برقرار بود. هاگوارتز دیگر مانند قبل نبود. مودی به وزارت رفته بود تا به تراورز برای این بازرسهای پیری که برایش فرستاده بود شکایت کند. بازرسها نیز به دستور مودی بر سر میز استادان نشسته بودند تا مواظب جادوآموزان باشند اما در حال چرت زدن بودند! خبری از اسلیترنیها، ریونکلاویها و هافلپافیها نبود! تنها گریفیندوریها بودند که آنها هم در کتاب تقویتی جدیدی که هاگرید به آنها داده بود غرق شده بودند و هیچ صدایی ازشان در نمیآمد؛ انگار آنقدر شیفتهٔ کتاب شده بودند که تصمیم داشتند کتاب را تمام کنند!
***
مدتی گذشت... شب شده بود بازرسها هنوز در حال چرت زدن و گریفیندوریها نیز همچنان در حال خواندن بودند، با این تفاوت که دیگر چیزی نمانده بود که کتاب تمام شود، که شد...
-هی اینجا کجاس؟
-چته چرا داد میزنی، اصن تو کی هستی؟
-اینجا چرا اینجوریه؟
-سقفشو نگا!
بازرسها که چرتشان پریده بود با تعجب به گریفیندوریها نگاه میکردند...
-هی بچه، از روی اون میز بیا پایین مگه دیوونهای؟!
-عمویی این دیگه چه سر و وضعیه، خجالت نمیکشی؟!
-بچه نکنه حافظهاتو از دست دادی، اینجا هاگوارتزه!
چیزی که نباید میشد شده بود! آنها با خواندن یکجای کتاب حافظهاشان را از دست داده بودند!
دفتر مدرسه-دِ آخه ینی چی؟
این صدای داد مودی بود که بر سر بازرسان بختبرگشته میزد!
-به مرلین قسم اونا فقط داشتن کتاب میخوندن!
-اِهه، هی میگه کتاب میخوندن کتاب میخوندن؛ مگه میشه مگه داریم، اینا که پاک حافظهاشون از بین رفته؟!
-به مرلین ما دروغ نمیگیم!
-بسه دیگه، میدونستم یه کاسهای زیر نیمکاسهٔ این تراورزه!
در همان هنگام، جادوآموزان گریفیندوری، که حافظهٔ خود را از دست داده بودند، مشغول جر و بحث بودند!
-این درازا چیه ما پوشیدیم؟
-چرا توی جیب من باید یه چوب دراز بدرد نخور پیدا شه!
-چرا...
مودی با عصبانیت به گریفیندوریهای خل و چل که گوشهای نشسته بودند نگاهی انداخت. این ننگ از کجا آمده بود؟! چرا در مدرسهٔ او؟! چرا... دیگر نمیتوانست تحمل کند!
-کافیه!
با داد او همه در جای خود میخکوب شدند و به مودیای خیره شدند که از شدت خشم از نوک چوبدستیاش جرقههای قرمز بیرون میزد! آیا خشم بر مودی غلبه میکرد و او دست به طلسمهای نابخشودنی میبرد؟ آیا حاضر بود برای این کارش قبل از اینکه سرچشمهٔ توطئه را پیدا کند مدیریتش را خدشهدار کند؟
ویرایش شده توسط آرتمیسیا لافکین در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۱۲ ۱۷:۴۰:۵۴
ویرایش شده توسط آرتمیسیا لافکین در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۱۳ ۳:۲۱:۵۱
ویرایش شده توسط آرتمیسیا لافکین در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۱۳ ۳:۳۴:۳۸