هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

به برنامه "تور جهانی سالازار اسلیترین" ملحق شوید و به مدت یک هفته، بر اساس علایق و استراتژی‌های تصرف جهانی ایشان، در انجمنی که مورد بازدید سالازار کبیر قرار می‌گیرد، وی را همراهی کنید.


این برنامه به همه‌ی جامعه‌ی جادوگری، از اعضای محفل ققنوس گرفته تا مرگخواران و کارکنان وزارت سحر و جادو، فرصت می‌دهد تا در این مهم، شریک و همراه سالازار شوند.


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: قدح انديـشه
پیام زده شده در: ۱۸:۲۸:۴۰ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۴۰۳
#16

هافلپاف، محفل ققنوس

رزالین دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۶:۴۲ دوشنبه ۶ فروردین ۱۴۰۳
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۱۹:۰۰
از دی که گذشت، هیچ از او یاد مکن
گروه:
جـادوگـر
هافلپاف
جادوآموخته هاگوارتز
محفل ققنوس
پیام: 60
آفلاین
"مسابقه رول نویسی."
رزالین چوبدستی اش را در میان موهایش فرو کرد و ماده ای مشابه نور مایع را از ذهنش بیرون کشید. خاطره بدترین روز زندگی اش، روزی که تمام شادیها به یکباره از زندگی اش رخت بربستند و از آن رزالین شاد و سرزنده، چیزی جز یک ابر گریان باقی نگذاشتند. به راستی که آن رزالین رفته بود... مرده بود... همراه پسرش در خاک مدفون شده بود.
برگشت به دو سال پیش، زمانی که قلب و روحش با پسرش رفت... راستی، چند وقت بود کسی لبخندش را ندیده بود؟
خوب به خاطر می آورد که قلبش در انتظار پسرش با بی قراری خود را به در و دیوار سینه اش می کوبید. فکر می کرد هر لحظه ممکن است از هزارتو بیرون بیاید، در حالی که جام سه جادوگر را بالا گرفته و می خندد. اما افسوس که زیادی خوش خیال بود.
یک ساعت و سی دقیقه... یک ساعت و سی و یک دقیقه... چرا پسرش نمی آمد؟ نکند... نه، حتی نمی توانست فکرش را به ذهنش راه دهد.
نوری درخشید. موفق شده بود... پسرش موفق شده بود... می دانست... مگر ممکن بود پسرش نتواند از این مرحله عبور کند؟
اما چیزی درست نبود... چرا هری پاتر هق هق می گریست؟ آیا این جسم بی جان پسر قوی و سرزنده او بود؟ آیا این چشمان مات و وحشت زده، چشمان خاکستری و درخشان سدریک بودند؟
نفهمید چگونه از سکو پایین آمد، حتی متوجه همسرش که پشت سرش می دوید نشد. مغزش خشک و کرخت شده بود. فریاد زد:
- سدریک!
او رفته بود، رفته بود. او دیگر هرگز لبخندهای زیبای پسرش را نمی دید... دیگر هرگز ننی توانست با او صحبت کند. پسرش برای همیشه رفته بود...
چه زود بود دفن او در خاک؛
نوری تابیده بر چهره ظریف کودکانه اش...


تصویر کوچک شده

اگر تمام جهان نیز تو را گناهکار بدانند، تا زمانی که وجدان خودت تأییدت کند، تو بدون دوست نمی مانی.
جین ایر


پاسخ به: قدح انديـشه
پیام زده شده در: ۱۴:۲۹:۵۲ سه شنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۳
#15

هافلپاف، محفل ققنوس

پاتریشیا وینتربورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۱:۰۸ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۳۸:۲۷
از خلافکارا متنفرم!
گروه:
هافلپاف
جادوآموخته هاگوارتز
جـادوگـر
محفل ققنوس
پیام: 254
آفلاین
"رول مسابقه‌ى رول‌نویسی"


پاتریشیا همان‌طور که به شدت گریه می‌کرد، دوان‌دوان وارد اتاق‌خوابش در خانه‌ی قرمز شد. جلوی تنها قاب عکس روی دیوار اتاقش ایستاد. تصویری از ساحره‌ای جوان و زیبا را نشان می‌داد؛ با موهای قهوه‌ای بلند و براق، چشمان سبز و عینک شیشه‌گرد. کلاه جادوگری نوک‌تیز و صورتی‌ای هم روی سرش به چشم می‌خورد. زن به پاتریشیا لبخندی زد و برایش بوسه فرستاد. او مادر پاتریشیا بود.

گریه‌ی پاتریشیا شدت گرفت و او خود را روی قالی انداخت. با تمام وجود از یادآوری آن خاطره بیزار بود. اما متاسفانه در سالگرد وقوع آن اتفاق وحشتناک، نمی‌توانست آن خاطره را به یاد نیاورد.

"فلش بک (بیست‌وشش سال پیش)"

پاتریشیای چهارده ساله آهسته در راهروهای هاگوارتز قدم می‌زد. از چهره‌اش کنجکاوی می‌بارید. همین‌که به در دفتر پروفسور مک‌گانگل رسید، در زد.

- بیا تو!

پاتریشیا در را باز کرد. پروفسور مک‌گانگل پشت میزش نشسته بود. او گفت:
- دوشیزه وینتربورن؟ زود باش، بیا تو. بشین.

پاتریشیا جلوی پروفسور مک‌گانگل نشست. مک‌گانگل گفت:
- متاسفانه خبرای بدی برات دارم. الان خاله‌ت برای من یه جغد فرستاد. امروز صبح پدرت از خواب بیدار شده و دیده که مادرت نفس نمی‌کشه. پتو رو کنار زده و دیده که بدن مادرت پوشیده از خون شده و درواقع به قتل رسیده.

پاتریشیا لحظه‌ای نمی‌توانست باور کند چه شنیده است. بعد زد زیر گریه. مک‌گانگل گفت:
- برو و وسایلت رو جمع کن. باید به خونه‌تون برگردی و مواظب برادرت باشی.

"پایان فلش‌بک"

پاتریشیا آهسته به کمدش نزدیک شد. قدح اندیشه را از تویش درآورد و چوبدستی‌اش را روی شقیقه‌اش گذاشت و کشید. مایع نقره‌ای‌رنگ از سرش بیرون آمد و بلافاصله درون قدح اندیشه ریخته شد. پاتریشیا حس خیلی بهتری داشت، انگار که بار سنگینی را از روی دوش خود برداشته است.


کارآگاه فوق‌العاده‌ی وزارت سحر و جادو، در خدمت شما!

حل‌کننده‌ی همه‌جور پرونده، مسئله و معما؛ پاتریشیا وینتربورن!


پاسخ به: قدح انديـشه
پیام زده شده در: ۲۳:۱۸:۲۹ دوشنبه ۱۸ تیر ۱۴۰۳
#14

اسلیترین

سالازار اسلیترین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۳۳:۳۵
از تالار اسرار
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
شـاغـل
اسلیترین
پیام: 302
آفلاین
نمونه پست برای شرکت در مسابقه تابستانی قلعه هاگوارتز:
(پست‌ها می‌توانند جدی یا طنز باشند و هیچ محدودیتی وجود ندارد.)

سالازار اسلیترین، پس از بازگشت به زندگی به سرعت متوجه شد که حالا حتی بیشتر از گذشته تشنه به خون و خشونت است. استفاده از باسیلیسک به عنوان هورکراکس ، به این معنا بود که برخی از ویژگی‌ها و عطش باسیلیسک برای کشتن به سالازار منتقل شده بود. این تغییرات را به زودی احساس کرد و تصمیم گرفت تا نیروی جدید خود را به کار گیرد و وحشتی بی‌پایان در جهان جادوگری و ماگلی ایجاد کند.

در اولین روزهای بازگشتش، سالازار از قلعه‌ای به قلعه‌ای دیگر و از شهری به شهری دیگر تلپورت می‌کرد. هر جایی که می‌رسید، فریادهای وحشت‌زده و چهره‌های نگران جادوگران و ماگل‌ها به او خوش‌آمد می‌گفتند. او با لذتی وصف‌ناپذیر از نابودی و کشتار، هر موجود زنده‌ای را که بر سر راهش قرار می‌گرفت، از بین می‌برد. جادوگران و ماگل‌ها، بزرگ و کوچک، همه در برابر قدرت بی‌رحمانه و جدید او تسلیم می‌شدند.

در یکی از شب‌های تاریک، سالازار به دهکده‌ای کوچک در حومه لندن تلپورت کرد. نور مهتاب روی صورتش می‌درخشید و چشمان زردرنگش همانند چشمان باسیلیسک در تاریکی برق می‌زد. با هر قدمی که برمی‌داشت، ترس در دل‌های ساکنان دهکده بیشتر می‌شد. بدون هیچ هشداری، چوب‌دستی‌اش را بلند کرد و وردی مرگبار را زمزمه کرد. نور سبزرنگی از چوب‌دستی‌اش بیرون آمد و تمام دهکده را در بر گرفت. فریادها و گریه‌ها بلند شد، اما سالازار هیچ‌گونه احساسی نداشت. تنها هدفش کشتن و نابودی بود.

به تدریج، خاطرات این کشتارها به ذهن سالازار هجوم آوردند. هر بار که چشمانش را می‌بست، صورت‌های ترسیده و چشم‌های پر از اشک قربانیانش را می‌دید. فریادهای بی‌پایان و نگاه‌های ملتمسانه آن‌ها حتی در خواب هم او را راحت نمی‌گذاشتند. اما سالازار تصمیم گرفت که این خاطرات را به قدح اندیشه بسپارد و از ذهنش پاک کند. نمی‌خواست هیچ چیزی او را از مسیر خشونت‌آمیز و پر از خونش بازدارد.

یکی از خاطراتی که به شدت او را آزار می‌داد، لحظه‌ای بود که یکی از دوستان قدیمی‌اش را که یک جادوگر نجیب‌زاده بود، به قتل رساند. آن شب، در جنگلی تاریک و مرموز، سالازار با دوستش روبرو شد. دوستی که سال‌ها در کنار او مبارزه کرده بود و به او اعتماد داشت. اما حالا، سالازار به کسی جز خودش اعتماد نداشت.

سالازار با نگاه سرد و بی‌رحمانه‌ای به دوستش گفت: "تو دیگه به دردم نمی‌خوری. هیچ‌کس نباید بین من و هدفم بایسته." دوستش، با چشمانی پر از تعجب و درد، سعی کرد چیزی بگوید، اما قبل از اینکه بتواند حرفی بزند، سالازار با یک ورد مرگبار به زندگیش پایان داد.

این خاطره بارها و بارها به ذهن سالازار هجوم می‌آورد و او را از درون می‌خورد. او نمی‌خواست به یاد بیاورد که چگونه کسی را که به او نزدیک بود و به او اعتماد داشت، به خاطر قدرت و کنترل بی‌پایان قربانی کرده بود. او می‌خواست این خاطره را برای همیشه از ذهنش پاک کند و تنها به مسیر بی‌رحمانه و تاریک خود ادامه دهد.

سالازار با لذتی بیمارگونه به قدح اندیشه خیره شد. او آماده بود تا تمام خاطرات آزاردهنده و دردناک خود را به آن بسپارد و تنها با تمرکز بر روی قدرت و وحشتی که در آینده می‌توانست ایجاد کند، به راه خود ادامه دهد.



تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده

بخشی از خاطرات سالازار اسلیترین : تاریکی که زنده ماند!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: قدح انديـشه
پیام زده شده در: ۲۳:۰۷:۴۶ دوشنبه ۱۸ تیر ۱۴۰۳
#13

اسلیترین

سالازار اسلیترین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۴ سه شنبه ۸ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۳۳:۳۵
از تالار اسرار
گروه:
جـادوگـر
جادوآموخته هاگوارتز
شـاغـل
اسلیترین
پیام: 302
آفلاین
مسابقه رول نویسی فصل تابستان قلعه هاگوارتز:


دانش‌آموزان، اساتید، پروفسورها، مدیران، بازدیدکننده‌ها، مغازه‌دارهای هاگزمید و کارگران هاگوارتز، بشتابید!

مسابقه تابستانی هاگوارتز از امشب آغاز می‌شود. این مسابقه تک پستی است و شرکت در آن بسیار ساده است. حتی نیاز به ثبت نام هم نیست. برای شرکت در این مسابقه تابستانی کافی است تا پایان مهلتی که در پایان پست اعلام می‌شود، با توجه به موضوع اعلام شده، متنی نوشته و ارسال کنید. هیچ محدودیتی هم در تعداد پست‌های ارسالی وجود ندارد. می‌توانید هر چند بار که می‌خواهید در این مسابقه شرکت کنید و حتی ۲۰ پست ارسال کنید و در نهایت، پستی که بیشترین امتیاز را برایتان به ارمغان می‌آورد برای انتخاب قهرمان انتخاب می‌شود.

این فرصتی است تا استعداد نویسندگی خود را به نمایش بگذارید و قدرت تخیل و خلاقیت خود را به چالش بکشید. قهرمان قلعه هاگوارتز فقط کسی نیست که بهترین داستان را بنویسد، بلکه کسی است که توانسته است با قلم خود، روح هاگوارتز را زنده کند و قدرت تاریکی و روشنایی را در هم آمیزد.

سالازار اسلیترین، موسس باشکوه گروه اسلیترین، خود به شما افتخار خواهد کرد اگر بتوانید با قلم خود، تاریخ و جادوی کهن هاگوارتز را به تصویر بکشید. داستان‌هایی که شما می‌نویسید، می‌تواند ما را به عمق جنگل‌های ممنوعه ببرد، یا به ما نشان دهد که چگونه قدرت تاریکی می‌تواند حتی در روشن‌ترین لحظات، پیروز شود.این مسابقه فرصتی است تا نشان دهید که چرا شما مستحق عنوان "قهرمان قلعه هاگوارتز" هستید. به یاد داشته باشید، اینجا جایی است که افسانه‌ها ساخته می‌شوند و شما می‌توانید بخشی از این افسانه باشید. برای الهام گرفتن، به تالارهای باشکوه هاگوارتز نگاه کنید، جایی که تاریخ و جادو در هم تنیده شده‌اند و هر گوشه‌ای داستانی برای گفتن دارد.

پس قلم‌های خود را بردارید و با شجاعت و خلاقیت به میدان بیایید. قدرت جادوی شما در کلماتتان نهفته است و تنها با نوشتن می‌توانید نشان دهید که چرا سالازار اسلیترین به شما افتخار خواهد کرد. این تابستان، فرصت شما برای درخشیدن است. آیا آماده‌اید تا به "قهرمان قلعه هاگوارتز" تبدیل شوید؟

داوری این مسابقات بر عهده خودم خواهد بود و قطعا هیچ اعتراضی در پایان آن قبول نخواهم کرد. در صورت مشارکت در این مسابقه باید به اخلاقیات سالازار بزرگ اطمینان کامل داشته و نتایج پایانی را کاملا قبول کنید.


موضوع: قدح اندیشه، ابزاری جادویی است که جادوگران می‌توانند افکار و خاطرات خود را در آن قرار دهند تا از فشار ذهنی و استرس‌های روزمره خود رها شوند. موضوع مسابقه به همین منظور انتخاب شده است: خاطره‌ای از خود تعریف کنید که به قدح اندیشه سپرده‌اید تا دیگر به آن فکر نکنید و به یادش نیاورید. در واقع، خاطره‌ای را بنویسید که دوست دارید کاملا فراموش کنید. این خاطره می‌تواند چیزی باشد که شما را آزار داده، لحظه‌ای سخت و دردناک از زندگی شما که همیشه می‌خواستید از ذهن خود پاک کنید. شاید اتفاقی باشد که شما را ناراحت کرده یا تجربه‌ای که دوست دارید هرگز به آن بازنگردید. این مسابقه فرصتی است تا با نوشتن و به اشتراک گذاشتن این خاطرات، نه تنها از آن‌ها رهایی یابید، بلکه قدرت خلاقیت و نویسندگی خود را به نمایش بگذارید. داستان شما می‌تواند ما را به عمق احساسات شما ببرد و نشان دهد که چگونه توانسته‌اید بر سختی‌ها غلبه کنید و به جلو بروید.


مهلت شرکت در مسابقه: 23 شهریور



جایزه :

تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده



تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده

بخشی از خاطرات سالازار اسلیترین : تاریکی که زنده ماند!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: قدح انديـشه
پیام زده شده در: ۲۲:۵۹ دوشنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۱
#12

ریونکلاو، مرگخواران

سو لى


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۳۸:۳۳
از این سو، به اون سو!
گروه:
مرگخوار
جادوآموخته هاگوارتز
ریونکلاو
جـادوگـر
پیام: 541
آفلاین
-فرزندم توبت توئه ها!

سو تکانی خورد و از جایش پرید. سرش را بالا آورد. به نظر می‌رسید متوجه حرف دامبلدور نشده است، اما از نگاه های اطرافیانش فهمید نوبت به او رسیده است.
بی آن که حرفی بزند چند قدم به جلو برداشت. از فاصله ای که با قدح داشت، مشخص بود از مدتها قبل غرق در خیالاتش شده و فراموش کرده بود در صف جلو برود.

-فقط آروم سرت رو ببر داخل. امیدوارم به جای خوبی بری... یا زمان خوبی!

دامبلدور لبخند آرامش بخشی زد و کنار رفت. نور نقره‌ای از درون قدح بیرون می‌تابید. لحظه ای گمان کرد ماه را در آن به بند کشیده اند. سرش را جلو برد و درون قدح را نگاه کرد. لحظه ای قبل از آنکه سرش را به طور کامل در آن فرو ببرد، توانست انعکاس تصویر خودش را در درخشش نور تشخیص دهد.

نفهمید یک لحظه طول کشید یا بیشتر که شروع به سقوط کرد. وحشت، تمام وجودش را گرفت. لحظه ای تصور کرد که این پیشگویی بی‌رحمانه ترین تصویریست که قدح می‌توانست به او نشان دهد. تمام عمرش ترس از سقوط را همچون رازی مهم مخفی کرده بود و حالا زمان روبه‌رو شدن با آن بود؟!
اشتباه می‌کرد. این را تا زمانی که زمین را زیر پاهایش حس نکرد، متوجه نشد. لب باز کرد تا چیزی بگوید اما نمی‌دانست چه.
-اینجا...
-اینجا خوبه. بیاین بشینیم.

جا خورد. همیشه فکر می‌کرد افراد درون خاطره او را نمی‌بینند. پس چطور گابریل با او سخن گفته بود؟!
زمانی که سه نفر از پشت سرش آمدند و از او عبور کردند، فهمید که مخاطب، خودش نبوده است. در واقع... خودِ فعلی اش نبوده است!

به یاد آورد که قدح او را به چه زمانی آورده است. احساس کرد چیزی در سینه اش فرو ریخت.

-خب... شروع کنید.

چهار بازیکن کوییدیچ با رداهای آبی-مشکی شان به یکدیگر نگاه کردند.
-یعنی هیچ فکری ندارین؟ چیزی به بازی نمونده ها!

آندریا مِن و مِنی کرد و زیر لب زمزمه کرد:
-من یه دونه داشتم. ولی به درد این بازی نمی‌خوره. شاید بعدا...

سه بازیکن دیگر سر تکان دادند.
-منم مغزم کار نمی‌کنه. امروز خیلی فکر کردما! ولی هیچی به هیچی.

سو لبخند زد. خودش خوب می‌دانست آن روز، مسابقه‌شان را به کل از یاد برده بود. اما خجالت می‌کشید مقابل هم تیمی هایش به آن اقرار کند.

-جنابمان ایده ای پروراندیم!

سه جفت چشم با اشتیاق به لادیسلاو خیره شد.

-هر یک به کنجی آپارات نموده و نخستین چیزی که یافتیم به همراه می‌آوریم. از همان‌ها استفاده می‌بریم ز بهر مسابقه.

آندریا و گابریل با لبخند تایید کردند. هر دو سو هم خندیدند. هم‌زمان و یک شکل.
آن‌قدر سرعت رفتن و آمدن بازیکنان زیاد بود که با هیچ‌یک همراه نشد و نفهمید خاطره ای که واردش شده، متعلق به کدامشان است.
خودش را دید که به زحمت، چرخ خیاطی ای را در بغل گرفته و آورده بود. هنوز نمی‌دانست چه شد که سر از آن مغازه‌ی ماگلی در‌آورد.

وقت زیادی تا شروع مسابقه نمانده بود. به دنبال بازیکنان راه افتاد. می‌خواست بار دیگر خودشان را هنگام استفاده از آن وسایل ببیند؛ اما زمانی باقی نمانده بود!

دلتنگ بود. بیش از آنچه که فکر می‌کرد، دلتنگ بود.
سرش را بلند کرد. نگاهی به چهره های منتظر درون اتاق انداخت و لبخند کم جانی زد. گویی همه در انتظار آن لبخند بودند تا به کارشان ادامه دهند. در راه خروج از اتاق، خوشحال بود که برای بقیه، تشخیص مایع درون قدح از قطرات اشک، ممکن نبود.


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: قدح انديـشه
پیام زده شده در: ۲۲:۵۴ دوشنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۱
#11

مادام هوچ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۸ شنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۴۹:۱۱ دوشنبه ۲۵ دی ۱۴۰۲
از زمین کوییدیچ هاگوارتز
گروه:
مـاگـل
پیام: 112
آفلاین
چند ساعتی از برگشتن هوچ به قلعه نگذشته بود که طبق درخواست سدریک، هوچ تصمیم گرفت او هم سری به اردو بزند: واو بهتر از این نمیشه. مثل یه جشن خوشامدگویی نمیمونه؟ از همین اول با اردو شروع میکنم.^^ حالا اردو کجا هست؟ هاگزمید؟
-نوچ‌
-زمین کوییدیچ؟
-نوچ.
-جنگل تاریک که نمیتونه باشه؟

لبخند گشادی روی لبان سدریک پهن شد.
-شوخی میکنی؟ آخه جا قحط بود چرا جنگل تاریک که برای دانش آموزا ممنوعه.

هوچ انقدر تند و باهیجان حرف میزد که مجالی برای حرف زدن سدریک نمیگذاشت. بالاخره بعد مدتها برگشته بود و ذوق زده بود: البته برای من که مشکلی نیست خیلیم بهم خوش میگذره بعد مدتها گشت و گذار با شما هافلپافیا....
-یه لحظه نفس بگیر هوچ تا منم برات تعریف کنم.

هوچ لپاش گل انداخته بود: زیاده روی کردم نه؟ حالا اینی که تو هم گفتی خیلی خوبه انقدر این چند مدت بیرون قلعه بودم که داخل قلعه برام جذاب ترم هست... بزن بریم قدح اندیشه.

دقیقه ای طول نکشید که هوچ با دیدن جمعیتی که دور قدح اندیشه جمع شده بودند از حرف خود پشیمان شد: این همه جادوگر موقع رفتن تو قدح اندیشه بهت زل می‌زنن؟ آه استرس زاست!!!
دامبلدور که با صدای هوچ توجهش جلب شده بود دست هوچ رو کشید و رو به جمع گفت: به به! آخرین داوطلب هم پیداش شد!
بوسه ای به دست هوچ زد و آهسته تر رو به او گفت: خوش برگشتی! خیلی وقت بود ندیده بودمت مادام!

هوچ که در ذهنش داشت غر میزد که آخه من کی داوطلب شدم و به روح ولدمورت فوش می‌داد، لبخندی به دامبلدور زد و با خوش رویی و خنده گفت: مشتاق دیدار پروفسور!

اما دامبلدور مجالی برای حال و احوال پرسی به هوچ نداد و او را به سمت قدح اندیشه هل داد و هوچ با سر توی قدح فرو رفت و احساس کرد که پایش از زمین سنگ فرش شده ی دفتر دامبلدور جدا شد. انگار داشت در فضای تاریک قدح اندیشه پیچ و تاب میخورد. هوچ چشمانش را بسته و نفسش را حبس کرده بود چون میترسید به خاطر این پیچش ها بالا بیاورد. ناگهان انگار خم و پیچش قدح متوقف شد و زمین سفت را حس کرد: آخ جون تموم شد. بهتره برگردم خوابگاهم...

با بازکردن چشمانش نتوانست جمله اش را کامل کند. نیمه شب بود. چند نفر با رداهای سیاه روبروی او ظاهر شدند و به سمت دختر جوانی که عقب تر با چوب جاروی نقره ای قدیمی ای ایستاده بود رفتند. موهای خاکستری و چشم های زردی که مثل شاهین بودند حدس زدن اینکه او خودش، رولاندا هوچ است سخت نبود. نگاهی به خودش انداخت. حالا بعد از 90 سال پیر و چروک شده بود.
فریاد مردی با صدای زمختش او را از افکار مقایسه ای خودش با خودش بیرون کشید : به دلیل تخطی از دستورات و قوانین وزارت سحر وجادو بازداشتید. جاروی شما توقیف میشه و باید با ما به وزارت سحر و جادو بیاید.
-نه چوبم رو پس بده...

میخواست جلو برود و خودش را از دست مردان شکنجه گر قرون وسطایی نجات دهد ولی با صدای داد مرد دیگری که حدود دوبرابر او قد داشت در جایش میخکوب شد. مطمئنن دو رگه غول انسان بود که همچین هیبتی داشت: مقاومت فقط وضعیت و جرمتون رو سنگین تر میکنه بهتره با پای خودتون همراه ما بیاین قبل از اینکه مجبور بشیم...
ناگهان تمام مردان پیش رویش در تاریکی فرو رفتند و صحنه دیگری جلویش پدیدار شد در ساختمانی در نزدیکی زندان اکباتان ایستاده بود. مردی بلندقامت و لاغر اندام با موها و ریش بلند مشکی که تا کمرش میرسید با لبخند پهن آشنایش جلوی او ایستاده بود. چشم های آبی روشن او از پشت شیشه های عینکش نیز گویای همه چیز بود جز موها و ریش سفید شده اش همه چیز مانند همان قیافه ای بود که همین چند لحظه پیش دیده بود. آنقدر غرق چهره ی آشنای ناجیش بود که متوجه مرد دیگری که کنارش ایستاده بود نشد. موهای پرپشتی داشت و با آن زخمی که از پیشانی تا گوشش کشیده شده بود چهره ی ناخوشایندی برای هوچ بود، که او را میترساند. رو به هوچ جوان کرد و با اشاره به دامبلدور جوان گفت: باید از جناب دامبلدور ممنون باشی که وساطت کردند و گرنه الان باید گوشه زندان آب خنک میخوردی!
دامبلدور جوان نگاهی به هوچ جوان کرد و رو به مرد گفت: اینجوری صحبت نکن منو میترسونی بکمن! دیگه ما میریم!

هوچ جوان با ترس به سمت عقب قدم برداشت تا همراه دامبلدور از آنجا خارج شود ولی مرد دستش را گرفت و گفت: حواست باشه که با ضمانت دامبلدور آزادی. مبادا دست از پا خطا کنی و اعتبار دامبلدور زیر سوال بره! همچنین باید تا اطلاع ثانوی از جادو و پرواز امتناع کنید.

همه جا دوباره تیره و تاریک شد همه جا دور سرش چرخید و حالا در جایی دیگر بود. خداروشکر که اینبار جای ناخوشایندی برای هوچ نبود. اینجا خانه اش بود، هاگوارتز!
دانش آموزان در سرسرا جمع شده بودند و دامبلدور روبرویش ایستاده بود: ورودت به عنوان پروفسور به هاگوارتز رو تبریک میگم مادام هوچ عزیز!
صدای " خیلی ممنونم" هوچ جوان با چشمان اشکی در هیاهوی دانش آموزان گم شد و صدای هیاهوی دانش آموزان در تاریکی!
این بار با پدیدار شدن تاریکی دنیا دورش نچرخید و مستقیم به عقب کشیده شد انگار کسی با دستی دور کمرش او را عقب میکشید. چشم هایش را که باز کرد انگار هیچ چیز تغییر نکرده بود هنوز هم دانش آموزان دورش بودند و روبرویش چشم های آبی روشنی زیر شیشه ای گرد میدرخشیدند و به او خیره بودند تنها تفاوتی که احساس میشد آن بود که حالا صاحب این چشمان دریایی با موهای صدفی رنگ جلویش ایستاده بودند.
-خجالت آورترین صحنه ای بود که میتونستم ببینم... ولی همچنین لحظه سرنوشت سازی هم بود. لحظه ای که زندگی متحول شد. لحظه ای هیچ موقع نمیخوام فراموشش کنم. ازت ممنونم آلبوس.

دامبلدور لحظه ای با شک به او خیره شد ولی بعد قیافه ای کنجکاو به خود گرفت: کاش میدونستم که چی دیدی که اینو میگی مادام؟
هرچند هوچ بهتر از هرکسی میدانست که دامبلدور از همه چی خبر داشت چون کار خودش بود! اصلا امکان نداشت دیدن این خاطرات جوانی اش اتفاقی باشد!
هرچند آن لحظات تحقیرآمیز بهترین هدیه ی خوش‌آمدگویی نبودند ولی همچنان از دامبلدور ممنون بود.

هرچند نمیدانست تا دقایقی دیگر خاطره ی خجالت آور دیگری به خاطراتش اضافه خواهد شد شکه شدن دامبلدور به خاطر تشکر ناگهانی هوچ نبود. او دامبلدور را در میان انبوه دانش‌آموزان و پروفسوران آلبوس صدا زده بود.


ویرایش شده توسط مادام هوچ در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۳۱ ۲۳:۰۵:۱۳

تصویر کوچک شده


پاسخ به: قدح انديـشه
پیام زده شده در: ۲۲:۴۷ دوشنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۱
#10

برودریک بود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۸ سه شنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۱۶:۱۵ یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۲
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 12
آفلاین
روز به نیمه ی خودش رسیده بود و خورشید در وسط آسمان قدرت نمایی می کرد. آفتاب روی دیواره ی قلعه ی بزرگ و پر ابهت هاگوارتز افتاده بود و سنگ های خاکستری رنگش درخشش عجیبی پیدا کرده بودند. از پنجره ی بزرگ یکی از راهرو ها یک مرد حدوداً سی و چند ساله دیده می شد که کت بلند و خیلی بزرگی پوشیده بود و آرام و با طمأنینه به قدم بر می داشت. قد کوتاه و اندام نحیفش باعث نمی شد که سنش کمتر به نظر برسه. مخصوصاً با اون حجم از ریش و موی قهوه ای رنگ و پرپشتی که معلوم بود خیلی وقته مرتب نشدن. راهروهای خلوت قلعه رو یکی بعد از دیگری طی می کرد تا بتونه به موقع به قرار ملاقاتش برسه.
بالاخره به مجسمه ی کله اژدری آشنایی رسید و زیر لب چیزی زمزمه کرد. بلافاصله مجسمه شروع به چرخیدن کرد و یک راه پله ی مارپیچ پشتش مشخص شد. چند لحظه بعد سه ضربه ی خیلی کوتاه به در دفتر دامبلدور زد و با شنیدن صدای «بیا تو.» وارد دفتر قدیمی مدیر هاگوارتز شد.

- خوش اومدی برودریک. امیدوارم از حضور دوباره ت توی هاگوارتز لذت ببری. یادمه قبلاً خیلی اینجا رو دوست نداشتی.

برودریک بود نگاهی به اطراف انداخت. این دفتر خیلی براش آشنا بود. انگار همین چند لحظه پیش بود که خود شونزده ساله ش اینجا اومده بود و از فکر این که بزرگترین جادوگر قرن داره شخصاً بهش کمک می کنه در پوست خودش نمی گنجید.

- الان هم مثل همون موقع س. چیز زیادی فرق نکرده. فقط این که هر کسی من رو توی هاگوارتز می بینه چنان با تعجب نگاه می کنه که می فهمم من مال اینجا نیستم. این کلاس ها هم که دیگه بدترش کرده. من با این ها خیلی متفاوتم آلبوس.

دامبلدور به پهنای صورتش لبخند زد. می دونست که ممکنه برودریک اونجا راحت نباشه ولی به وضوح می دید که برودریک بعد از فاجعه هایی که براش اتفاق افتاده و مدت طولانی ای که توی سنت مانگو بستری بوده حالا داره آروم آروم توانایی های خودش رو دوباره پیدا می کنه. دستش رو روی شونه ی بود گذاشت و گفت:
- به هر حال خوشحالم که به توصیه من پیرمرد گوش کردی. امیدوارم به زودی بتونی برگردی به وزارت. ما خیلی وقته که نیاز به نیروهای خوبی توی وزارتخونه داریم.

برودریک چیزی نگفت. فقط لبخند خیلی کمرنگی زد. خودش هم نمی دونست که دیگه بعد این همه اتفاقاتی که براش افتاده و بعد از اون همه داستانی که پشت سر گذاشته می تونه دوباره به روال گذشته و کار قبلی ش برگرده یا نه.

پروفسور دامبلدور ادامه داد:
- خب بریم سر کار خودمون. همینطور که می دونی این یه برنامه س برای این که یه کم خستگی رو از تنتون بیرون کنیم. قراره یه جورایی یه اردوی تفریحی براتون باشه. ولی فکر کنم چیزی که برای تو آماده کردم از همه بهتر باشه. خیلی تلاش کردم که این خاطرات رو جمع کنم. امیدوارم وقتی بر می گردی انرژی بیشتری گرفته باشی فرزندم.

وقتی حرف هاش تموم شد، فشار کوچکی با دستش به شونه ی برودریک داد و اونو به سمت قدح اندیشه ی باستانی راهنمایی کرد. مثل همیشه مایع نقره ای رنگی کف اون ظرف سنگی جمع شده بود. خیلی وقت بود که برودریک این کار رو نکرده بود ولی حس و حال خاصش رو هیچوقت فراموش نمی کرد. همیشه از رفتن توی خاطرات خوشش میومد. اونجا چیزهای کمتری بودن که اذیتش کنن.
ناخودآگاه خم شده بود و صورتش رو نزدیک به مایع مرموز نقره فام کرد. به محض این که نوک بینیش سطح مایع رو لمس کرد احساس کرد پاهاش از زمین بلند میشن و تصاویر اطرافش به سرعت جابجا شدن. بالاخره روی زمین صاف فرود اومد و نگاهی به اطرافش کرد.

اومده بود به سال ها قبل. دقیقاً می تونست اونجا رو به یاد بیاره. اون شلوغی برای انتخابات وزارت بود. کمی چشمانش رو تنگ کرد تا درست بتونه ببینه. مورفین گانت رو داشت می دید که سخنرانی پر شوری می کنه. هر چند دقیقه صدای شلیک خنده از اطراف شنیده می شد! کاملاً یادش رفته بود جذاب ترین و خنده دار ترین نطق های زندگیش رو از مورفین شنیده بود. روی پلاکارد های اطراف عبارت «دولت تابستان» به چشمش می خورد و در طرف دیگر دلوروس آمبریج رو می دید که داره با خشم به مورفین نگاه می کنه. می دونست که خیلی زود یه جنگ تمام عیار بین این دو راه میفته!

یه لحظه دوباره تصویر عوض شد! فهمید که قراره چندین خاطره رو با همدیگه تجربه کنه و قطعاً توی هر کدوم هم زیاد باقی نمی مونه.

وقتی دوباره تصویر ثابت شد زیر خنده زد! دو تا بچه ی فسقلی رو میدید که داشتن نقشه برای عصبانی کردن ولدمورت می کشیدن! جیمز سیریوس پاتر و تد ریموس در به سرعت داشتن چیز هایی آماده می کردن. نمی دونست این دفعه قراره چی به سر ولدمورت بیارن ولی مطمئن بود که لرد قراره از عصبانیت منفجر بشه. از فاصله ی بیشتر ویولت بودلر رو می دید که داره بهشون نزدیک میشه. عنوان مدیریت ش روی لباسش به شدت خودنمایی می کرد و ظاهراً دوباره قصد داشت جلوی جیمز و تدی رو بگیره که یه گند دیگه بالا نیارن.

باز هم تصویر عوض شد.

این بار خودش رو توی خونه گریمولد دید. پروفسور دامبلدور جوونتر رو دید. یا همونطور که خودش دوست داشت اون موقع ها صداش کنن... پروف! در حال حرف زدن با محفلی ها بود. اینطور که از حرف هاشون می شنید قرار بود یه جنگ دیگه با مرگخوار ها داشته باشن و این ها آخرین حرف های قبل از شروع جنگ بود. بین محفلی ها چهره های آشنای خیلی زیادی می دید. دوست های قدیمی ش... چقدر دلش میخواست اون ها هم می تونستن برگردن.

میخواست بیشتر ببینه ولی باز هم تصویر عوض شد.

توی یکی از بازی های کوییدیچ بود. اسم یکی از تیم ها رو یادش نمی اومد ولی تیم مقابل رو یادش اومد! کی سی ارزشی! وای خدا عجب لیگی شده بود اون سال. لودو بگمن عجب بازی هایی می کرد. البته یادش نمی رفت که لودو هر چقدر بازیش خوب بود ولی در عین حال حاشیه های زیادی داشت. نگاه دقیق تری کرد ببینه عنوان مدیریت رو گوشه ی لباسش می بینه یا نه؟ نه هنوز مدیر نشده بود. ولی هنوزم بازیش رو می دید و عجب بازیکنی بود.

قبل این که تصویر عوض بشه می تونست حدس بزنه قراره به هاگوارتز بره.

جشن آخر سال بود و این بار ماندانگاس فلچر مدیر هاگوارتز شده بود. یه جشن با شکوه و خیلی شلوغ و پلوغ با یه عالمه دانش آموز جوونی که بعد ها خیلی هاشون تبدیل به بزرگترین جادوگر های زمان خودشون شدن. یوآن آبرکومبی، گیدئون پریوت، رز زلر و بقیه ای که هر کدوم از همون موقع معلوم بود قراره تبدیل به جادوگر های خفنی بشن. دانگ در حال سخنرانی بود و گیدئون رو بهترین دانش آموز هاگوارتز معرفی کرد. همه در حال تشویق بودن که برودریک دستی رو روی شونه ش حس کرد.

این دامبلدور بود که اونو از خاطرات بیرون کشیده بود.

چند لحظه روبروی هم ایستادن، لبخندی به هم زدن و برودریک سری تکون داد و از در اتاق مدیریت خارج شد. وقتی از پلکان مارپیچ پایین می رفت همینطور که لبخند میزد چشم های خیسش رو هم با پشت آستین کت گشادش پاک کرد.



پاسخ به: قدح انديـشه
پیام زده شده در: ۲۱:۲۱ دوشنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۱
#9

جرمی استرتون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ شنبه ۴ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۰:۵۷:۲۷ پنجشنبه ۱۷ اسفند ۱۴۰۲
از کی دات کام
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 202
آفلاین
چیزی به نوبت جرمی نمانده بود. جادوآموزان به نوبت سر خود را وارد قدح می‌کردند و وقتی بعد از مدت کوتاهی، آن را بیرون می‌آوردند، هر کدام واکنش های مختلفی داشتند. یکی لبخند به لب داشت، دیگری اشک بر گونه. یکی هیجان زده بود و آن یکی مضطرب. جرمی منتظر نوبت خود بود و امیدوار بود که خاطره، خاطره خوشی باشد.
آلنیس، سر خود را از قدح بیرون آورد و با خونسردی تمام، رو به پروفسور دامبلدور، زیر لب چیزی گفت. چهره او نه خوشحال بود و نه غمگین. نه هیجان زده و نه مضطرب. پرفسور دامبلدور، در حالی که آلنیس را به سمت دیگری از خود هدایت می‌کرد تا جلوی قدح مسدود نباشد، به جرمی اشاره کرد که نوبت اوست.

جرمی با قدم هایی آهسته جلو رفت. نگاهی به مایع شناور درون قدح انداخت. با احتیاط سر خود را در آن فرو برد. مایع تیره، دور سرش چرخید و کم کم، همه چیز تغییر کرد. حالا دیگر نه خبری از همهمه جادوآموزان بود و نه خبری از روشنایی. سکوت محض بود و تاریکی. گویی شرارت، بر همه جا تسلط یافته بود. نمی‌توانست تشخیص دهد کجاست یا در چه زمانی است. فقط صدای مکالمه‌ای نه چندان واضح را می‌شنید.
مدتی که گذشت، چشمانش به تاریکی عادت کرد. دیگر می‌توانست در و دیوار آجریِ کهنه ساز را ببیند. از بویی که به مشامش می‌خورد، فهمید که آجر ها نم دارند. محیط چندان برایش آشنا نبود، اما احساس می‌کرد قبلا در آنجا حضور داشته. صدا ها، از پشت دیوار کنار جرمی می‌آمدند. او از چند نفر از جادوآموزان شنیده بود که در خاطرات، می‌توان از دیوار ها گذشت یا کار های مختلفی انجام داد. به سمت دیوار قدم برداشت. وقتی از آن رد شد، صحنه ای را دید که چندان انتظارش را نداشت.
جرمی، رو به روی آلنیس، روی تختی که به دیوار متصل بود نشسته بود. چهره ای نگران داشت. نظرگاهی از آینده رو به روی جرمی جوان‌تر بود. به نسخه دیگر خود چشم دوخت. دیگر سرحال نبود. در حال شوخی کردن و خندیدن هم نبود. چهره ای آشفته و به دور از همه اینها داشت. شاید موفق شده بود درون خود را به نمایش بگذارد. یا اوضاع آنقدر ناجور بود که به خود اجازه شوخی کردن نمی‌داد. نسخه دیگر جرمی، که به نظر بین بیست تا سی سال سن داشت، از جرمیِ جوان‌تر، تنومند تر بود. سختی هایی که چشیده بود، باعث شده بود که مسن تر از سن واقعی‌اش به نظر برسد. بار مشکلات، بر شانه هایش سنگینی کرده بودند و موجب شده بودند گردنش کمی قوز داشته باشد. آلنیس هم وضع چندان دلنشینی نداشت. چروک های پیشانی‌اش به وضوح دیده می‌شدند. برخلاف جرمی، لاغر بود و رگ های پشت دستش خودنمایی می‌کردند. با وجود همه آنها، جرمی مطمئن بود که آن دو، بیشتر از سی سال ندارند.
وقتی جرمی وارد اتاق، که به آلونکی می‌ماند شد، شعله چهار شمعی که در چهار گوشه اتاق واقع شده بودند، سوسو زد. آلنیس ناگهان به سمت جرمی جوان رو کرد، چوبدستی‌اش را از پشت سرش برداشت و به سمت او گرفت. نفس نفس می‌زد. جرمی بزرگسال نیز آرام سر برگرداند و به آنجا و شعله ها چشم دوخت. بعد از چند ثانیه، شعله نارنجی رنگ شمع ها، به سفیدی پر قو شد. او گفت:
- نگران نباش. خودیه.

انگار اطراف اتاق، با طلسمی محافظ پوشانده شده بود که حتی اگر فردی خاطره‌گرد به آنجا سر می‌زد، آنها متوجه می‌شدند. جرمی جوان، از رنگ شعله ها و حرف خود بزرگ‌ترش، متوجه شد که طلسم علاوه بر حضور آن فرد، باطن او را نیز نشان می‌دهد.
این که آن خاطره ثبت شده و غیرقابل تغییر بود، و شعله ها نیز تنها به سپیدی گروییده بودند، نشانه از آن بود که تنها افراد سپید قابلیت دیدن این لحظه از آن خاطره را داشتند.

- باور کن من اطمینانی به این نقشه ندارم. اصلا از لحاظ امنیتی تاییدش نمی‌کنم.

آلنیس آرام به چپ و راست سر تکان داد و این را گفت. جرمی با صدایی آرام پافشاری کرد:
- ولی باور کن جواب می‌ده! خودم بار ها توی سرم تک تک مراحلش رو ترسیم کردم، چک کردم، مطمئنم که شدنیه!

آلنیس از روی تخت بلند شد.
- متاسفم جرمی.

در چهره جرمی بزرگسال، نگرانی بابت قبول نشدن نقشه‌اش، نمایان بود. او نیز بلند شد و رو به آلنیس که پشتش به او بود گفت:
- تمام جوانب رو در نظر گرفتم! کلید نجات‌مون همینه! مگه نمی‌خوای زودتر از این وضعیت خلاص بشیم؟ می‌دونم که از ته دلت می‌خوای.

آلنیس با ناامیدی چشمانش را بست.
- باید از آلبوس مشورت بخوایم.
- ولی ما حتی نمی‌دونیم اون کجاست!
- لو می‌دونه.

آلنیس به جغدش، لویی اشاره داشت. وقت تنگ بود. هم برای جرمی کوچک و هم برای آلنیس و جرمی بزرگ. آلنیس چوبدستی‌اش را در دست گرفت. به جرمی نگاه کرد.
- باید زودتر برم. وقتی رسیدم براش نامه می‌نویسم. البته هنوز جواب نامه قبلیم به دستم نرسیده. امیدوارم که اتفاقی نیفتاده باشه.
- من هم همینطور... راستی، کجا مستقر شدی؟
- زیرزمین خونه مادربزرگ گادفری.

جرمی مکث کرد. با همان حالت دلواپس ادامه داد:
- می‌دونی که بهش اعتماد کامل ندارم. مخصوصا توی این اوضاع باید خیلی بیشتر احتیاط کرد.
- جای بهتری پیدا نکردم. واقعا بهتر از بی‌جا موندنه.

برای جرمی نوجوان تماما وضوح داشت که خیلی چیز ها به ویرانی کشیده شده. از جمله امنیت و آرامش.

- از گابریل خبر نداری؟ واقعا نگرانشم.
- نه جرمی. همه نگرانیم. البته به ظاهر همه.

جرمی پس از درنگی کوتاه گفت:
- سلام من رو به باربا لونگا برسون.

آلنیس به نشانه بله سر تکان داد. سپس، به در اتاقک نزدیک شد. ناگهان افسون محافظی که در اتاق به کار رفته بود، به شکل حبابی بزرگ و نسبتا شفاف، که کل فضای درون اتاق را می‌پوشاند درآمد. روی حباب علامت هایی به چشم می‌خورد که برای جرمی کوچک ناشناخته بود. شاید حتی افسون ها و طلسم های محافظتی دیگری هم برای حفظ امنیت اتاق به کار رفته بود که او نمی‌دانست. آلنیس چوبدستی خود را به سمت در نشانه گرفت و عبارت رمزی را گفت و وردی زیر لب خواند. نوری از نوک چوبدستی او به سمت حباب رفت و وقتی به آن برخورد کرد، سوراخی میان آن به وجود آورد. جلو رفت و در را باز کرد. وقتی میان چهارچوب در قرار گرفت، جرمی گفت:
- آلنیس؟

آلنیس سرش را برگرداند.

- فقط... مواظب خودت باش.

جرمی کوچک، دو دستی که شانه هایش را می‌کشیدند را احساس کرد. تصویر صورت نگران خود آینده‌اش، مانند محیط اطراف او و هر چیز دیگر محو شد و بعد از گذشت تنها چند ثانیه، جرمی دوباره به هاگوارتز بازگشت. جادوآموزی را دید که جرمی را از قدح بیرون کشیده بود. در حالی که می‌خندید، سر خود را به قدح فرو برد. تمامی سر و صدا ها دوباره برگشتند و آن هیاهو، پس از سکوت و سکونی که در خاطره موج می‌زد، جرمی را آزرد.
جرمی شاهد تمام آن ماجرا ها بود. سر خود را چرخاند و دنبال آلنیس گشت. آلنیس، گوشه ای به دور از جمعیت ایستاده بود. به نظر می‌رسید منتظر باشد. جرمی لحظات پیش از اینکه وارد قدح بشود را به خاطر آورد. به نظر می‌رسید آلنیس نیز موضوع مهمی برای مطرح کردن داشته. تصمیم گرفت به او بپیوندد.


RainbowClaw




پاسخ به: قدح انديـشه
پیام زده شده در: ۱۸:۰۸ دوشنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۱
#8

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۶ دوشنبه ۲۴ مرداد ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۰:۱۰:۳۰ چهارشنبه ۱۳ دی ۱۴۰۲
از جغد دانی هاگوارتز
گروه:
مـاگـل
پیام: 8
آفلاین
آملیا وقتی متوجه شد که اردویی برگزار شده و همه میتوانند در آن شرکت کنند بی نهایت خوشحال شد، طوری که تمام مسیر رسیدن به اتاق پروفسور در حال خندیدن بود و مدام درباره ی کاری که قرار است انجام بدهند خیال پردازی میکرد. او تصور میکرد قرار است خیلی رومانتیک به یکی از کافه های پاریس بروند و با جادوگران فرانسوی کمی تبادل اطلاعات کنند (و نه کارهای دیگر)، فکر میکرد که قرار است برای یک روز به جنگل ممنوع بروند و در آنجا چادر بزنند و تک شاخ ها و دیگر موجودات را دید بزنند و یا حتی به این فکر کرد که قرار است به طور مجانی یک تور گردش در انگلستان بروند و کلی خوش بگذرانند...
البته که به همه چیز فکر کرده بود!
همه چیز...
به غیر از قدح اندیشه در دفتر پروفسور دامبلدور
خب... آملیا با خودش فکر کرد : خیلی هم نمیتونه بد باشه...
و البته که بد نبود! آملیا تلاش کرد تا روی بخش مثبت ماجرا تمرکز کند، دیدن آینده یا حتی گذشته میتونه جالب باشه!

- خب باباجان، آماده ای ؟

آملیا سعی کرد خوشحال باشد : البته !
اما مثل یک جغد مریض لبخند میزد.

به سمت قدح اندیشه رفت و کمی به مه های سرگردان سفید و آّبی و سبز رنگ خیره شد، یعنی چه چیزی قرار است ببیند؟ به زودی میفهمید. کمی تعلل کرد و در اخر وقتی احساس کرد نگاه های نافذ دامبلدور و دیگر افراد در صحنه زیادی بر روی اوست، دلش را به دریا یعنی به مه ها زد و با نزدیک کردن صورتش به قدح وارد دنیای جوهری جدیدی شد...
کمی طول کشید تا جوهر ها (یا چیزی شبیه جوهر که آملیا نمیدانست) در فضا شکل واقعی به خود بگیرند و مکانی که آملیا در آن قرار داشت را به خوبی نشان بدهند. اولین نکته ای که نظر آملیا را جلب کرد فردی (که بعدا متوجه شد یک زن است) سراسر مشکی پوشی بود که با کلاهی مشکی موهای خود را پوشانده و با قدم هایی آرام در خیابان سنگفرش شده ای که آملیا هیچ ایده ای نداشت که کجاست، در حال قدم زدن به سمت مکان خاصی بود، یا حداقل آملیا اینطور فکر میکرد. کمی که جلو تر رفت توانست صورت رنگ پریده و جا افتاده ی او را ببیند. چهره برایش خیلی آشنا نبود... هرچقدر تلاش کرد نتوانست به نتیجه ای برسد.
مکانی که در آن درحال قدم زدن بودند مرموز، ساکت و احتمالا دورافتاده بود چون هیچ فرد دیگری در آنجا حضور نداشت و این آملیا را حتی با اینکه میدانست به طور واقعی در آنجا قرار ندارد، نگران میکرد.
انگار بالاخره به مکان مورد نظر آن زن، که یک کافه ی عجیب و غریب با شیشه های شکسته بود، رسیدند. مردی با ردای سیاه رنگی جلوی آن زن مرموز ظاهر شد.
- هی آملیا. چیزی که میخواستمو برام اوردی؟
آملیا ؟ یعنی... اون، اون بود؟ یعنی خودش بود؟ یعنی خود آینده اش؟ اما او اصلا آن چهره را نمیشناخت... یعنی در آینده خیلی تغییر میکند؟
- معلومه فلیکس! دیگه چیزی تا سرنگونی دولت جدید نمونده! قراره آخرین وزیر هم به قتل برسه!
اوه... او یک شورشی بود؟ یا ریش مرلین! این واقعا آینده ی اوست؟
آملیا دیگر نتوانست خیلی روی آن دو زن و مرد مرموز تمرکز کند، نه تنها ذهنش درگیر کلی سوال جدید بود بلکه چیزی از کلمات رمزی آنها درباره ی جغد خاکستری و جاروی کهنه و ستاره ی دنباله دار نمیفهمید. خیلی خوشحال بود که فرد دیگری به جز خودش در آن خاطره وجود ندارد...
واقعا فرد دیگری در وجود ندارد ؟
آملیا لرزید... نکند او واقعا آدم بدی بشود؟ اما اخر... حتما اشتباهی پیش امده بود!
...
وقتی آملیا از قدح اندیشه بیرون آمد، واقعا تغییر کرده بود. نه تنها دیگر لبخند قورباغه ای نمیزد بلکه صورتش از ریش های دامبلدور هم سفید تر شده بود.
- چخبرا باباجان؟ خوش گذشت؟
قطعا چهره ی آملیا شبیه یک فردی که بهش خوش گذشه بود، نبود. اما آملیا نه خوشحال بود و نه ناراحت... شاید فقط زیادی شوک زده... اما او هیچی نگفت.
-خب...
دامبلدور سکوت عمیق را شکست :
-از خاطرات آملیا چرجولیس لذت بردی؟ یک شورشی در سال 1706... فقط میخواستم یه ذره هیجان انگیز تر بشه!
یه ذره هیجان انگیز تر... آملیا میل عجیب خودش را از پنجره به سمت پایین پرت کردن را سرکوب کرد و دیوانه وار خندید : فوق العاده بود!






پاسخ به: قدح انديـشه
پیام زده شده در: ۱۷:۵۹ دوشنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۱
#7

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۰۵:۲۶ جمعه ۲۵ خرداد ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه‌های بسته شده
پیام: 5459
آفلاین
لینی با دیدن کتی که به زور قاقارو رو با خودش می‌برد، یا شاید هم برعکس بود و قاقارو به زور کتی رو می‌کشید چون تشخیصش ساده نبود، متوجه می‌شه که بالاخره نوبت خودش فرا رسیده تا به درون قدح اندیشه بال بزنه.
بنابراین در حالی که بی‌صبرانه منتظر بود تا ببینه با خاطره‌ی چه کسی قراره مواجه بشه، جلو می‌ره.

- کله‌ت رو داخل قدح اندیشه فرو کن فرزندم.

لینی که بال‌بال‌زنان بالای قدح در حال پرواز بود، بدون توجه به سخن دامبلدور شیرجه‌ای به داخل قدح می‌زنه و با کل وجودش به داخل پرتاب می‌شه. چندین قطره از خاطره به بیرون پاشیده می‌شه و یکراست روی عینک دامبلدور می‌شینه.
- قرار نبود همچین بشه!

درون قدح اندیشه

لینی با هزار امید و آرزو و کلی ذوق و شوق شروع به حرکت تو خاطره می‌کنه. صاحب خاطره باید همین اطراف می‌بود چون خاطره متعلق به هرکس که باشه، نمی‌تونی ازش فاصله زیادی بگیری و مجبور به دنبال کردنش هستی.

لینی مطمئن بود جای درستی رو داره می‌گرده، پس به این سو و اون سو بال می‌زنه تا اثری از صاحب خاطره پیدا کنه. اما هرچی می‌گرده اثری از هیچ شخصی نبود که نبود!

- چه وضعشه؟ یعنی خاطره‌ی خالی گیر من افتاده؟

لینی با وجود این که می‌دونست توی خاطره صداش به گوش کسی نمی‌رسه، اما اعتراض‌کنان اینو فریاد زده بود بلکه صاحب خاطره از گوشه‌ای فرا برسه و خودی نشون بده.

ولی باز هم خبری نمی‌شه.

- ایش. نخواستم اصلا. می‌رم به پروفسور بگم که خاطره تموم شده.

لینی همچنان به امید یافت شدن صاحب خاطره در حال تهدید کردن خاطره بود!
اما خب، مقصدی برای این سخنان توی خاطره وجود نداره و لینی تنها در کمال ناامیدی تیری در تاریکی رها کرده بود.

- خیله خب، تسلیم. خاطره تموم شد پروفسور. منو بکشین بیـ... نکشین.

ورود شخصی باعث شده بود تا لینی ناگهان از خروج پشیمون و به خاطره علاقمند بشه. لرد ولدمورت بود که در دور دست نمایان شده بود...

- یه خاطره از لرد؟ عالیه!

لینی اینو می‌گه و با خوش‌حالی به سمت لرد بال می‌زنه. اما هرچی جلوتر می‌ره بیشتر احساس می‌کنه که مسیر اشتباهی رو در پیش گرفته تا جایی که خاطره بهش اجازه‌ی عبور بیشتر رو نمی‌ده. انگار که با مانعی نامرئی برخورد کرده بود.

- خب دارم می‌رم پیش صاحبت دیگه خاطره‌ی خرابـ... چیزه یعنی خوب.

اما هرچی تلاش می‌کنه نمی‌تونه از جایی که هست دورتر بشه اونم در حالی که لرد به سمت دیگه‌ای پیچیده بود و در جمع مرگخوارانش گرم گرفته بود. این نشون می‌داد که خاطره متعلق به لرد نبود.

- اگه خاطره‌ی لرد نیست پس خاطره‌ی کی می‌تونه باشه!

لینی این‌بار با کنجکاوی بیشتر مشغول بررسی اطراف می‌شه تا این که سو رو می‌بینه که با خوش‌حالی دوان دوان به همون سمتی می‌ره که لرد قرار داره.

- می‌دونستم با خاطره تو مواجه می‌شم سو.

اما باز هم مانع نامرئی و عدم توانایی لینی برای تعقیب سو. خاطره برای سو هم نبود. زمان به سرعت در حال گذر بود و لینی گذشتن هکتور، بلاتریکس و چند مرگخوار دیگه رو هم می‌بینه اما قادر به دنبال کردن هیچ‌کدوم نبود. فقط می‌دونست همه‌شون در دوردست‌ها دور لرد حلقه می‌زنن.

- دور لرد حلقه می‌زنن! بادکنک! کیک! حتما تولدشه! نکنه این خاطره... یا شایدم واقعه‌ای از آینده‌ی خودمه؟

به محض گفتن این جمله ناگهان توجهش به حشره آبی رنگ کوچیکی جلب می‌شه که یه گوشه نشسته بود و با مداد سیاه رنگی در حال نقاشی کشیدن بر روی کاغذی چند برابر بزرگ‌تر از هیکل خودش بود.

- لعنتی. تمام مدت خود کوچولوم صاحب خاطره بود. چطور تونستم نبینمت!

لینی حالا که صاحب خاطره رو پیدا کرده بود با خوش‌حالی جلو می‌ره تا ببینه در حال آماده کردن چه کادویی برای لرده که احساس می‌کنه در حال بالا کشیده شدنه!

- هی! ولم کنین. من تازه صاحبشو... یعنی خودمو پیدا کردم. بذارین نگاه کنم. فقط یه نگاه. بذارین برم ... بذارین... برم... نه.

مهلت لینی برای حضور در خاطره به اتمام رسیده بود و در حالی که دامبلدور از پشت گرفته بودش از خاطره بیرون کشیده می‌شه تا نفر بعد جلو بره!









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.