هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: پارک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۱:۳۹ چهارشنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۵
و اینطوری شد که هر کدام از مرگخواران، به یک گوشه از هزارتو رفتند و مشغول خوشگل موشگل کردنش شدند تا مسئولان وزارتخانه بیایند و بروند و شرشان کم شود.

مرگخواران:
تصویر کوچک شده


و مرگخواران کَندند و آواز خواندند و خوشگل موشگل کردند. آن وسط ها هم، چندتا مرگخوار، چندتای دیگر را گرفتند و تویشان فوت کردند تا به شکل بادکنک در آمدند. بعد هم مرگخواران بادکنکی را چسباندند به در و دیوارِ هزارتو.
خلاصه که مرگخواران با شادی و خوشحالی و شرارت و مرگ و بدبختی، بادکنک و لامپ می‌چسباندند و هزارتو را برای بازرسی وزارتخانه آماده می‌کردند.
دقیقا وسط همین ماجرا ها بود که هکتور یک بار دیگر شلوارش را بالا کشید، پاتیلش را برداشت و دوان دوان به میان جمع حاضر آمد و هوار زد که:
-معجون آوردم!
-معجون آوردی و کوفت و زهرمار! چیکار کنیم خب؟
-بریزینش به در و دیوارِ هزارتو تا کارتون زودتر راه بیفته!
-

مرگخواران بدجور پوکرفیس شدند. از شدتِ پیشنهاد مبتکرانه هکتور، مغز چندتا از مرگخواران از دماغشان ریخت بیرون و به سر و صورت ریگولوس مالیده شد.

-نه هکتور. معجوناتو خودت بخور. مرسی!

هکتور، ناراحت و افسرده شد. سرش را پایین انداخت و رفت تا معجون هایش را خودش بخورد.
و این‌گونه شد که دوباره هر کس یک گوشه از کار را گرفت و مشغول درست کردن هزارتو شد. همه شاد و خوشحال و سرشار از شرارت بودند که ناگهان صدای زوزه بلندی از وسط هزارتو بلند شد.

مرگخواران خیلی کنجکاو بودند. آن‌ها چندین بار جایزه کنجکاوی نوبل را برده بودند و در اسکار کنجکاوی 2016 هم نامزد شده بودند. این شد که با کنجکاوی، بیل و کلنگ و مشعل خود را برداشتند و رفتند وسط هزارتو تا ببینند منبع صدا چیست.

مرگخواران نمی‌توانستند چیزی را که می‌بینند، درک کنند. در وسط هزارتو، موجودی با پوست رنگ پریده، چشمانی قرمز، سری بدون مو و لباس هایی پاره و پوره نشسته بود. موجود، صداهایی عجیب از خودش در می‌آورد و از بوته های هزارتو بالا می‌رفت و پایین می‌پرید و هر از گاهی هم با دست هایش بال می‌زد و پرواز می‌کرد.

-اربــــاب! چی شده؟
-اربــــاب! چی شده کپی رایت منه. دعواش کنین وگرنه غر می‌زنم!

و موجودِ لردنما هم جواب داد که:
-هاهوهاهاهاهوپولی هو!

-ارباب! قربون اون صداتون برم. بیاین برگردونمتون. اینجا که جای شما نیست. ارباب؟ ارباب!

موجود، تشابه بی‌نظیری با لرد اصلی داشت ولی یک لرد نبود. مرگخواران این را نمی‎دانستند!

این دِ مموری آو عنتونین. :همر:


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۵/۷/۲۱ ۲۰:۵۷:۱۷
ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۵/۷/۲۱ ۲۱:۰۶:۰۸


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: محله پریوت درایو
پیام زده شده در: ۲۱:۴۸ چهارشنبه ۷ مهر ۱۳۹۵
محفلی ها، کیلو کیلو ویزلی را توی کیف های رنگ و رو رفته شان می‌انداختند. بعد هم آن‌ها را زیر بغل می‌زدند و راه می‌افتادند به سمت پریوت درایو. دامبلدور هم گوشه‌ای نشسته بود و سعی می‌کرد چند ویزلی را توی ریش هایش جا بدهد.
گروهی از محفلی های خوش ذوق و بانمک هم، دست در دست همدیگر گذاشته بودند و دامبلدور زنجیرباف بازی می‌کردند. آن وسط ها هم چندتا رنگین کمان در آمده بود و به محیط مذکور، روحیه‌ای خوش و خرم می‌بخشید. بعضی شاهدان عینی هم از وجود چندین پروانه و تک‌شاخ و سفید برفی و هفت کوتوله گزارش کرده اند حتی.

خلاصه که محفلی ها، شاد و خوشحال داشتند به خانه دورسلی ها اسباب‌کشی می‌کردند و ویزلی هایشان را هم با خود می‌بردند. همه چیز خوب و خوش و بر وفق مراد بود. هیچ چیز هم نمی‌توانست آرامش محفلی ها را از آن‌ها بگیرد.

پریوت درایو 4

-مرلیـــــــــــــــــــــــــــــــن ایز دِد؛ دارک لرد زندَس!

مرگخواران، خانه دورسلی ها را تصرف کرده بودند. از در و دیوارها بالا می‌رفتند و اسم لرد ولدمورت را با اسپری می‌نوشتند. اجساد سه دورسلی هم بر کف خانه افتاده بود و دل و روده شان هم پخش و پلا شده بود.
رودولف، دوان دوان به سمت لرد آمد و گفت:
-ارباب کجا بودین؟ دقیقا کجا بودین؟ کجا بودین بی من؟ بی من کجا بودین؟ ارباب رفتین و بی شما دلم پر درد بود! پاییز قلبم ساکت و سرد بود! ارباب همیشه نگاهم، به راهتون نشسته بود! برام رفتن شما، تب آخرین بود! ارباب وی اونلی سی گود بای تو ورد، ای دای ذ هاندرت تایم! ارباب اشوفک ون یا مهاجر، گلی بی بلد صایر؟ گیلی بی بلد صایر، اشوفک ون یمهاجر! ارباب غریوم، دردم بزانو! درد غریوی، گله گرانو!
-چی میگی شما؟ این چرت و پرتا چیه ردیف کردین این وسط؟ یکیتون بیاد رودولف رو دست به دست کنه برسونه دست ساحره هاش.

رودولف، اوضاع را بحرانی دید. رودولف نمی‌خواست دست به دست به نزد ساحره ها برود. این برای جذابیتش خوب نبود. احتمال داشت که ساحره ها تصویر بدی از او به ذهن بسپارند. رودولف نباید دست به دست می‌شد!

-عه... چیزه ارباب. اومدم که بهتون بگم که خونه رو با موفقیت تصرف کردیم. الان می‌تونیم ازش به عنوان شعبه دوم شکنجه گاه محفلی ها استفاده کنیم. رودولف جن خووب؟ ارباب... ببخشید! می‌بخشید؟
-خیر! شما هم برو کمک کن چندتا جسد بردار بیار بنداز توی این خونه. جسداش کمه. اون حسی که باید منتقل کنه رو منتقل نمی‌کنه. ما از این کمبود سیاهی و پلادت لذت نمی‌بریم.

خانه دورسلی ها، تبدیل به شکنجه گاه محفلی ها شده بود و آن ها با پای خودشان به سمتش می‌آمدند. نه مرگخواران و نه محفلی ها، اندک اطلاعی از وضعیت گروه مقابل و اتفاقاتی که قرار بود بیفتد، نداشتند.


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۵/۷/۷ ۲۱:۵۲:۲۲
ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۵/۷/۷ ۲۱:۵۳:۲۲
ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۵/۷/۷ ۲۱:۵۴:۱۱


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: جانورنماها
پیام زده شده در: ۲۰:۴۰ جمعه ۲۶ شهریور ۱۳۹۵
-اوی هیپوگریفه!

هیپوگریف تقریبا از جایش پرید. هیپوگریف تا حالا این حجم از کلمات بی ادبی و بی تربیتی را در کنار هم نشنیده بود.

-با تو مگه نیستم؟ به من نگاه کن ببینم. دِ به من نگاه کن پدر هیپوگریف!

هیپوگریف سعی کرد به بانز نگاه کند. هیپوگریف نمی‌توانست. واقعا هم نمی‌توانست! برای اینکه شما چیزی را ببینید باید چندتا فوتون بیایند و بخورند توی سر آن جسم و به طرف چشمان شما شَتَک شوند. اما فوتون ها با بانز رودربایستی داشتند. آن موجودات کوچک بانمک، هیچ‌وقت جرئت نمی‌کردند به بدن بانز بخورند و شتک شوند روی در و دیوار. به هر حال فوتون ها، موجوداتی اند که تکلیفشان با خودشان هم معلوم نیست بدبخت ها. آن‌قدر هم کوچک هستند که هیچ‌کس واقعا به آن بیچاره ها توجهی نمی‌کند. ای وینکی بِگریَد به حال فوتون های بدبخت بیچاره!

هیپوگریف همچنان در حال سعی کردن بود. هیپوی قصه ما، بعد از اینکه دید نمی‌تواند بانز را ببیند، با جادوگر شهر پریا قراردادی بست و یک شب به مهمانی پرنس و شاه رفت. در آن‌جا هم پرنسِ خوشتیپِ داستان عاشقش شد و با هم یک دل سیر رقصیدند. اما با فرا رسیدن نیمه شب، هیپوگریف فرار کرد و یک لنگه کفشش را هم به سر و صورت خواهر های ناتنی‌اش مالید تا دیگر هیچوقت در زندگی‌اش دخالت نکنند. پرنس هم که این عمل شنیع و وقیح را دید، تصمیم گرفت با هیپوگریف ازدواج نکند و این گونه بود که آن‌ها هیچ‌وقت دوباره همدیگر را ندیدند و هر دویشان تا آخر عمر به خوبی و خوشی زندگی کردند.

بانز:

بانز نمی‌دانست وات دِ هل ایز گویینگ آن؟ با سردرگمی به هیپوگریفی نگاه می‌کرد که شاد و خرم، نرم و نازک، چست و چابک، از پرنده، از خزنده، از چرنده، بود جنگل گرم و زنده، با دو پای کودکانه، می دوید همچو آهو، می‌پرید از لب جو، دور می‌گشته ز خانه.

و بانزِ سردرگم، بانزِ متفکر، بانزِ کنجکاو راه افتاد توی جنگل. مسیرش را گرفت و رفت و رفت تا به حیوانی برسد و به آن تبدیل شود بلکه جن خووب شود وظیفه مرگخوارانه اش را به انجام برساند.


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۵/۶/۲۶ ۲۰:۴۳:۵۴
ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۵/۶/۲۶ ۲۰:۴۴:۴۰


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۰:۴۶ شنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۵
وینکی خواست جایگزین شد. اگه یاروی مدیر خسته بود، وینکی تونست خودش هم خودشو جایگزین کرد. وینکی جن مجگزون خووب؟

------------

نام: وینکی، وینکی بود!

نژاد: وینکی جن خانگی بود.

جنسیت: وینکی جن مونث!

مالکیت: وینکی به همه ملت تعلق داشت. وینکی هر جا کار دید، انجام داد! ولی وینکی زیر سایه ارباب بود و به سفید مملکت خدمت نکرد. سفید، جن بد!

جارو: پارو! هارهارهار! وینکی جن بامزه؟

ویژگی های اخلاقی و ظاهری: وینکی یه جن خونگی سختکوش بود که مثل دابی نشد! وینکی نخواست آزاد بود. وینکی از آزادی نفرت داشت. وینکی مو داشت و دماغ داشت و دهن داشت! شاید باورتون نشد ولی وینکی، گوش هم داشت. قد وینکی 1 متر بود. وینکی، لباس نداشت ولی یه چیزی پوشید تا باعث منحرف شدن ذهن جامعه نشد. وینکی، جنِ اهمیت دهنده به ذهن جامعه بود. وینکی جن خووب؟

شغل: خدمت، قتل، غارت، آشپزی، رفت و روب، تمیزکاری، خونه تکونی، گردگیری، لباس شستن و بازم گردگیری!

گروه: مرگخوارای اسلیترینی!

نوع مسلسل: اف-16! البته وینکی روی اون مسلسل طلایی که توی مغازه دید هم کراش داشت.

معرفی: وینکی جن خونگی بارتی کراوچ ها بود. وینکی چیز دیگه ای رو از کتابا یادش نیومد. ولی وینکی یه مسلسل داشت! وینکی همینطور کشته مرده خدمت کردن بود. وینکی اعتقاد داشت اجنه باید در حد مرگ و خون بالا آوردن کار کرد. اجنه باید بدبختی و بیچارگی کشید و آخرشم گردن زده شد. در ضمن، دابی هم جن بد بود! ولی وینکی جن خووب؟
وینکی علایق هم داشت! وینکی به ارباب لرد ولدمورت علاقه داشت. وینکی به خیلی چیزای دیگه هم علاقه داشت که یادش نیومد. ولی وینکی دونست که علاقه داشت. وینکی جنِ معلوقِ (علاقه دار) خووب؟


انجام شد.


ویرایش شده توسط رز ویزلی در تاریخ ۱۳۹۵/۶/۱۳ ۲۲:۴۸:۲۹


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۲۱:۳۴ چهارشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۵
مگس رفت. مگس وایساد. مگس نگاه کرد. مگس چرخید. مگس دستاشو به هم مالید. مگس دید! مگس بالاخره دید.
روبروی مگس، تنها گیاهِ سیاهِ فتوسنتز کننده ی بدون ریشه ی گرد، با ترشح مواد گازی سیاه از واکوئلش نشسته بود و داشت دود می‌داد بیرون. مگس، بالاخره عشق واقعی خودش رو پیدا کرد. مگس، دافنه گرین‌گراس رو کشف کرده بود.

-ویـــــــــــــــــــــــــــز!

مگس رفت جلو. مگس بال زد و دور دافنه چرخید. مگس خیلی خوشحال بود. رویاهای حشره کوچیک بالاخره به واقعیت پیوسته بودن. جلوی روش، آینده رویایی که همیشه خوابشو می‌دید، در حال تنفس سلولی بود. اونطوری که واکوئل هاش دود می‌دادن بیرون، اونطوری که شبکه آندوپلاسمیش عقب و جلو می‌رفت، اونطوری که ریبوزومش پروتئین تولید می‌کرد...
و مگس می‌دونست. مگس همه چیز رو می‌دونست. این، لحظه‌ای بود که زندگی مگس برای همیشه تغییر می‌کرد. از این به بعد، مگس باید هر روز برای دافنه گرده افشانی می‌کرد. بعد هم صبر می‌کردن تا گرده هاشون به مدرسه برن. وقتی به مدرسه می‌رفتن، دچار انحراف اخلاقی می‌شدن. نتیجه این انحرافای اخلاقی، قتل و آدمکشی و خیانت و دزدی بود. همه گرده ها بخاطر کارای بد بدِشون، اعدام می‌شدن و می‌مُردن. بعد از این، مگس و دافنه افسردگی می‌گرفتن و خودکشی می‌کردن.
مگس حتی نمی‌تونست همچین زندگی رویایی رو تصور کنه. چنین چیزی فراتر از آرزوهای یه مگسِ ساده از طبقه کارگر بود.

مگس جلوتر رفت. خیلی جلوتر رفت. اون‌قدر جلوتر رفت که از دماغِ دافنه رفت توی اثناعشرش و از جزایر پانکراسش بیرون اومد. مگس، خیلی هیجان‌زده بود.
مگس، دست کرد تو جیبش و دنبالِ حلقه گشت. مگس باید به دافنه پیشنهاد ازدواج می‌داد. مگس دیگه نمی‌تونست تحمل کنه. باید هر چه زودتر می‌رفت سرِ خونه و زندگیش.
و دقیقا لحظه ای که بالاخره تونست حلقه‌ـشو پیدا کنه، دافنه قِل خورد و رفت شناسَشو بست!

مگس:

مگس، نابود شده بود. مگس، به منجلاب و بدبختی افتاده بود. مگس، حشره ناکام! مگس، حشره منجلابیده! مگس، حشره بدبخت و بیچاره! مگس، حشره بد!
مگس، شکست عشقی خورده بود. مگس و دافنه، سعی کرده بودن دنیاشونو عوض کنن ولی این دنیاشون بود که اونا رو عوض کرده بود. مگس، همه چیشو باخت. نمی‌تونست دافنه رو هم ببازه. ولی همیشه اونجوری نمیشه که ما انتظار داریم.

و مگس، با حلقه ای تو دستش، میون بارون وایساده بود و به شناسه بسته شده دافنه نگاه می‌کرد. مگس، اون‌قدر نابود شده بود که متوجه نبود که معمولا توی اتاقا بارون نمیاد...


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۵/۶/۱۰ ۲۱:۴۰:۵۱


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۰:۱۴ دوشنبه ۸ شهریور ۱۳۹۵
گاومیش، به اذن مرلین، روی دو پایش نشست. سرش را بالا آورد و با صدایی دورگه سخن گفت.
-اینجا کجاست؟ ما رو واسه چی آوردین اینجا؟ چرا روی زمین نشستیم؟ چرا حس می‌کنیم تبدیل به...

صدای گاومیش توسط مسلسلی که روی سرش کوبیده شده بود، قطع شد. وینکی رو به بقیه مرگخواران کرد و گفت:
-گاومیشِ کم‌فرهنگ داشت ادای ارباب درآورد. وینکی نخواست گاومیش ادای ارباب درآورد. وینکی جن خووب؟

مرگخواران، با قیافه هایی بهت زده به جن نگاه کردند. سپس سرشان را به طرف گاومیشی که بر زمین افتاده بود، برگرداندند. مرگخواران خیلی بهت زده شده بودند. مرگخواران نمی‌توانستند این را درک کنند. مرگخواران داشتند می‌ترکیدند. مرگخواران آن‌قدر در بهت و حیرت فرو رفته بودند که دست هایشان را بر سر کوبیدند. بعضی از آنها هم ترکیدند و به در و دیوار ریختند.

-
-
-
-
-خفه شین دِ لامصبا! سوژه رو با جیغ که نمی‌شه پیش بُرد. فکر کنین ببینین چه بوقی بخوریم این وسط!
-بوق های تشه بخورید. مناسب برای هر سن و سال و ذائقه ای! بوق بدم بهتون؟

مرگخواران که دیگر نمی‌دانستند چه گِلی به سر بگیرند، تصمیم گرفتند بوق های هکتور را بخرند و به سر بگیرند تا فکری به ذهنشان برسد.
این شد که همه مرگخواران رفتند و از هکتور بوق خریدند و روی سرشان گذاشتند تا جن خووب شوند خودشان را از منجلاب کنونی، بیرون بکشند.
لامپی بالای سر سوروس ظاهر شد.
-فهمیدم!
-کله چرب، جن فهمیده!

سوروس پا پیش گذاشت، چوبدستی‌اش را در دماغ جن کرد و بعد، رو به بقیه مرگخواران گفت:
-بایـد این گاومیش رو بکشیم، بپزیم و به خورد ارباب بدیم تا هورکراکـس به بدنـش برگرده. کسی مخالفتی داره؟ نه نفهمیدم... کسی مخالفتـی داره؟ مخالفـت داره کسی؟ هرکی مخالفه غلط کرده مخالفه!

گروه دوم مخالفت داشتند. خیلی هم مخالفت داشتند.


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۵/۶/۸ ۲۰:۴۲:۰۵
ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۵/۶/۸ ۲۰:۴۳:۴۶


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۲۱:۴۶ شنبه ۶ شهریور ۱۳۹۵
توجه: چیزی که در پایین می‌خوانید کلا کشک است و اصلا نیازی نیست که آن‌را بخوانید. برای نوشتن رول خود، به انتهای رول قبلی توجه کنید. نویسنده، مسئولیتی در رابطه با هدر رفتن وقت شما نمی‌پذیرد.

شاید باورتان نشود ولی... مگس آمد!
مگس نشست.
مگس بال زد و رفت.
مگس جن خووب؟


***

مگس یک بار دیگر آمد و این بار روی یکی از بی‌شمار طاقچه های خانه ریدل نشست. دستانش را به هم مالید. بعد هم با پایش چند باری توی صورت خودش کوفت تا آلودگی ها را از صورتش پاک کند. به هر حال، مگس ها هم به زیبایی ظاهر اهمیت می‌دهند.
حشره، گردنش را چرخاند. آن‌طرف را نگریست و بعد هم به این‌طرف خیره شد. هیچ چیز جالب توجهی نبود. کل اتاق خالی بود. یعنی دقیقا هیچ چیز داخل آن چهاردیواری به چشم نمی‌خورد جز همان چهار دیوار!

و این لحظه ای بود که صدایی، توجه مگس را جلب کرد.

-وینکی اینجا؛ وینکی اونجا؛ وینکی همه‌جا! وینکی جنِ همیشه در صحنه خووب؟

جن، در حالی که با خودش حرف می‌زد، در چهارچوب درظاهر شد. با یک دست، مسلسلش را بر زمین می‌زد و با دست دیگر، جارویی را بر زمین می‌کشید.
مگس، برای چند ثانیه به جارو کشیدنِ وینکی خیره شد. سپس بال‌هایش را جمع کرد و خواست به جای دیگری برود که ناگهان با صدای گوشخراشی متوقف شد.

-وینکی به مگس دستور داد که سرِ جاش موند. وینکی جنِ مستورِ خووب؟

و مگس، سر جایش ماند. مگس، جنِ فرمانبردار بود. مگس، تابع مقررات و قوانینی بود که انسان ها و اجنه مستور، وضع می‌کردند. هرچند درباره معنی این کلمه مطمئن نبود.
وینکی در حالی‌که جارویش را به سمت حشره مذکور نشانه رفته بود، دستور داد.
-مگس باید دستاشو بالا برد!

مگس، خیلی سعی کرد دست‌هایش را بالا ببرد. ولی مگس نمی‌توانست. مگس، ناتوان شده بود. مگس فقط می‌توانست دست‌هایش را به هم بمالد ولی نمی‌توانست آنها را بالا ببرد. مگس خیلی سعی کرد. مگس همچنان داشت سعی می‌کرد.
مگس نتوانست!
مگس شکست خورده بود.
مگس، سرش را پایین انداخت و سعی کرد ناراحتی را در چهره‌اش جای بدهد. مگس با قیافه ای در هم رفته به جن نگاه کرد تا او را از وضع فعلی خودش مطلع کند. مگس، این شکلی شده بود.

وینکی به مگس نگاه کرد. وینکی می‌توانست غم را در چهره او تشخیص دهد. وینکی همیشه می‌توانست همه چیز را تشخیص دهد چون وینکی جنِ متشخص بود.
وینکی، با آغوشی باز و چشمانی اشک‌بار به سمت مگس دوید. مگس هم آغوشش را باز کرده بود و به سمت او پرواز می‌کرد.

-مگـــــــــــــــــــــــــــس! تصویر کوچک شده

-ویــــــــــــــــــــــــــــــــز!

و این‌گونه، دو یار قدیمی سرانجام از بند زندانِ زندگی آزاد شده و به سوی یکدیگر دویدند. آن دو همدیگر را در آغوش گرفتند و یک دل سیر گریه کردند. آنها پس از سال‌ها به آغوش گرم همدیگر باز گشته بودند.
مگس، خواست لب به سخن بگشاید و بالاخره از فرصتش استفاده کند. مگس می‌خواست به وینکی پیشنهاد ازدواج بدهد. مگس می‌خواست تا آخر عمرش با وینکی زندگیِ خوش و خرمی بکند. مگس، در چند قدمیِ رویای بزرگش قرار داشت.

مگس، دهانش را باز کرد و کلمات را به جن گفت.
-ویــــز ویـــــــــــــز ویــز؟

وینکی از زبان مگس ها سر در نمی‌آورد. برای همین هم پیامِ مگس را اشتباه متوجه شد.

جن، مگس را گرفت و خورد!

-وینکی جنِ خورَمگَس! وینکی جن خووب؟

وینکی، جارو و مسلسلش را از روی زمین برداشت و مشغول تمیز کردن اتاقِ خالی شد.

درون بدن وینکی، مگسی بسیار عصبانی نشسته بود. مگس، به اندازه‌ای عصبانی بود که خیلی عصبانی بود! به مگس خیانت شده بود. جنی که سال‌ها به او عشق ورزیده بود، پدر او را کشته بود. مگس نمی‌توانست این خیانت را ببخشد. مگس باید قیام می‌کرد. باید جن را به سزای اعمالش می‌رساند. مگس باید خواهران وینکی را در کینگزلندینگ اسیر می‌کرد و با ساختن یک هیولا، برادر خودش را می‌کشت تا بتواند شمال را تحت تسلط خود در بیاورد و پادشاه را مسموم کند. مگس، یک حشره نابغه بود. مگس همه چیز را می‌فهمید.
این‌طور شد که دوباره دست هایش را به هم مالید. بر زانوهایش خم شد و سرش را به سمت دیواره شکم جن، چرخاند. حشره، با یک حرکت سریع به سمت بیرون از بدنِ وینکی پرید و به سادگی توانست با ایجاد حفره ای در شکم جن خانگی، خودش را آزاد کند.

-ویــــــــــــــــــــــــــــــــــز!

وینکی با تعجب به حفره ایجاد شده نگاه می‌کرد. زانوهایش خم شد و بر روی زمین غلتید. در لحظات آخر زندگیش بود و نفس های آخرش را می‌کشید. دستش را به سختی به طرف مگس گرفت و گفت:
-مگسـ... من...اشتباه کردم... باید زودتر حقیقتو بهت می‌گفتم... متاسفم... من مادرت بودم... عوهو عوهو... هـخ!

و وینکی مُرد!
مگس، با قیافه ای در هم به جسد مادرش نگاه کرد. او نمی‌توانست این را باور کند. مگس چه کرده بود؟
ویز ویز کنان به کنار وینکی آمد و روی او نشست. همچنان که اشک از چشمانش جاری بود، دستانش را به سمت آسمان بلند کرد و فریاد زد:
-پـــــــــــــــــــــــــــدررر! انتـــقامــــتو ازشـــون مــی‌گیـــــــــــرم!

برای چند لحظه، مگس در همان حالت باقی مانده بود. ناگهان وینکی تکان خورد و سرش را به یک طرف چرخاند.
حتما می‌دانید که اجنه حافظه کوتاه مدتی دارند. وینکی، به دور و برش نگاه کرد. بعد هم مگسی را که رویش نشسته بود را با اشاره دست پراند. با حالت خماری به اطراف نگاه کرد و چیزی را به خاطر نیاورد. وینکی فراموش کرده بود که مُرده و حالا، از جایش برخاسته و به دنبال مسلسل و جارویش می‌گشت.
-وینکی جن پاک و پاکیزه!

مگس:

صدایی از ناکجا به گوش مگس رسید که: «داداش اشتباه اومدی اصلا! طبق رول قبلی باید می‌رفتی یه جایی که نور داشت. کجا سرتو انداختی اومدی؟»

و مگس، با کمال میل به جایی رفت که در پست قبل به آن اشاره شده بود تا شاید کمی از حجم دیوانگی امروزش را بشوید و ببَرد.


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۵/۶/۶ ۲۱:۵۰:۰۲
ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۵/۶/۷ ۲۱:۰۹:۵۳


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: ☆⚀کازینو دو دانه لودر⚅☆
پیام زده شده در: ۲۰:۳۷ سه شنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۵
وضعیت طوری شده بود که خیلی وضعیت بدی شده بود! یعنی کلا بغرنج بود. ملت حاضر در کازینو، همچنان دست به چانه برده و تفکر می‌کردند و تفکر می‌کردند و به نتیجه‌ای نمی‌رسیدند. ولی باز هم تفکر می‌کردند و چون به نتیجه‌ای نمی‌رسیدند، دست توی دماغشان نموده و مشغول پاکسازی مجاری تنفسی خود می‌شدند.

ملت غصه می‌خوردند. چرا این ملت اینقدر بی کفایت بودند؟ چرا نمی‌توانستند درست و حسابی اعتراض کنند؟ چرا نمی‌توانستند دولت تعیین کنند؟ چرا هیچکس عقلش را به کار نمی‌بست؟

و در یک لحظه، همه دست ها از دماغ ها بیرون آمد...
چراغ ها چشمک زدند...
گیگیلی ها بر دست ها ماند...
زمین بر آسمان رفت و آسمان بر زمین آمد...
گیگیلی ها به یکدیگر نگریستند...
و عمو فیتیله ای ها ظاهر شدند...
و خواندند...

-چرا پنجره بازه؟ چرا کتری رو گازه؟ چرا گل توی باغه؟ چرا خان دایی چاقه؟

ملت، عمیقا متاثر شدند و سر بر بالین گذاشته، گریه کردند. آری... آن‌ها گریه کردند برای وضعیت خودشان. چرا کار به اینجا کشیده شده بود؟ چرا همان اول دل به کار نبستند و پیشنهادات ماندانگاس و گلرتِ پیر را قبول نکردند؟

و ناگهان در میان بهت و حیرت همگان، صدای امیدی به گوش رسید...

بوپ! بوپ! بوپ! بوپ! بوپ!


مردم، با تعجب به ریخت و قیافه لوییس ویزلی نگاه می‌کردند که هر لحظه عجیب تر می‌شد. ابتدا دهانی در یکی از سوراخ های بینی او ظاهر شد. سپس دو گوش، دو چشم و دو دست در آن یکی سوراخ بینی‌اش قرار گرفت. مقداری روده از گوش هایش آویزان شد و یک معده در دهانش قرار گرفت. در آخر هم، چیزی که به وضوح، پیکر توخالی یک جن خانگی به همراه مسلسلش بود، در شکم او جای گرفت.

-بچه‌دار شدم یعنی؟

و ناگهان، به عزم مرلینی، دهانِ موجود در بینیِ لوییس به حرف آمد و گفت:
-ملت نترسید! وینکی بود! وینکی جنِ ناقص الآپاراتِ خووب؟

و جمعیت دریافت که امعا و احشای آویزان از لوییس، در حقیقت بقایای بدن یک جن بودند که آپاراتش شکست خورده و بدنش قطعه قطعه شده بود.

-وینکی، اومد که به ملت یک نکته رو یادآوری کرد. وینکی تونست یادآوری کرد تا جنِ میودآور خووب شد؟
-میودآور؟
-وینکی خواست به ملت گوشزد کرد که جمجمه شده قمقمه! درضمن اون یارو وسط بلبله! وینکی حالا که اینا رو گوشزد کرد، وظیفه‌ـش رو به پایان رسوند. وینکی جن خووب؟

و جن، به همان صورتی که آمده بود، غیب شد و جمعیتی را در بهت و حیرت فرو گذاشت. مدتی طول کشید تا مردم، به ژرفای سخنان او پی بردند و معنی حقیقی سخنان عمیقش را دریافتند.

-چه جن دانایی!
-چه قدر پرمعنی!
-باورتون می‌شه؟
-منم اولاش باورم نمی‌شد.

ریگولوس که به دلیل ذهن درخشان و انعطاف پذیرش، ذره‌ای از حرف‌های جن را نفهمیده بود و دلیل تعجب اطرافیانش را درک نمی‌کرد، از حواس پرتی ملت استفاده کرد و چند نفر را توی جیبش انداخت و دزدید. بعد هم لب به سخن گشود و گفت:
-خیلی عمیق بود. حالا نقشه حمله به وزارت چی شد؟ از اون جایی که من یکی از مهره های اصلی این ماجرا هستم میگم. باید نظارت کنم بر افکار و ادراک شما.
-نگرفتی دیگه. جمجمه شده قمقمه! این یعنی ما باید به وزارت حمله کنیم و به جای شیر و پاکدستی، شیر و فساد رو در جامعه رواج بدیم. ما باید این دولت رو سرنگون کنیم. وگرنه هممون به سرنوشت حاجی تراورز دچار می‌شیم.

ریگولوس همچنان نفهمیده بود. اما کم کم سناریویی در ذهنش تشکیل می‌شد. سناریویی که شامل دو مهره اصلی بود: مفقودی تراورز و شیر فاسد!

آیا ریگولوس می‌تواند نقش مهمی را در سقوط دولت ایفا کند؟
آیا ریگولوس از شدت سنگین بودن سوژه، ضربه مغزی نمی‌شود؟
آیا ریگولوس ها سرانجام ریگولوس می‌شوند؟
آیا جمجمه ها قمقمه می‌شوند؟
آیا از شدتِ معنی و مفهوم این رول، کمرتان نشکست؟
همه پاسخ‌ها به زودی از شبکه سوم سیما.


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۲۶ ۲۱:۳۹:۵۷
ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۲۶ ۲۱:۴۲:۲۱
ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۲۶ ۲۱:۴۸:۳۱
ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۲۶ ۲۱:۵۵:۲۶
ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۲۶ ۲۱:۵۸:۰۰
دلیل ویرایش: وینکی ویرایش کرد بیشتر از علی دایی!


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: موزه‌ی وزارتخانه
پیام زده شده در: ۲۰:۰۵ چهارشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۵
و این‌گونه بود که همه از شدت عظمت این ایده، به وجد آمدند و ترکیدند و سر و صورتشان توی همدیگر ریخت و خوشحال شدند!
ملت حاضر در عنتونین، لباس هایشان را از تن بیرون کردند و به جایش، لباس‌های آستاکبارانه و غیرآسلامی شنا را پوشیدند و توی عنتونین شیرجه زدند. عده‌ای از مسئولین برگزاری المپیک هم آمدند و مشعلی را به سر و صورت ریگولوس مالیدند و تیرهوایی زدند تا مسابقه رسما آغاز شود. در بالای سر شناگران هم، گودریک، شمشیرش را گرفت و مشغول گزارش کردن بازی شد.
-سلام می‌کنم به همه کسانی که در این عنتونین همراه ما هستن و کسانی که نتونستن همراه ما باشن ولی همیشه همراهیشون باعث شده که همراه ما باشن! امروز، دو روز از دوشنبه گذشته و جالبه بدونین که امروز، مصادفه با روز جهانی الگوشادیسم. این روز رو به همه پیروان این مکتب تبریک عرض می‌کنم.

شناگران، با شنیدن اینکه در چه روزی قرار دارند، گل از گلشان شکفت. بر همگان روشن است که در این روز مبارک، باید به تنبلی بپردازند و از انجام هرکاری دوری کنند. به همین دلیل، شناگران هم بر پشت گاومیش پریده و سوارش شدند.
گاومیش، در حالی که بر روی عنتونین سُر می‌خورد، عینکش را بر چشم زد و خواند:
-مااع! (اینجا تی‌تاپه لعنتی شوخی نیستش؛ خبری از شناهای زوری نیستش! )

سواران گاومیش، با او به همراهی برخاستند و به خواندن مشغول شدند.
همچنان که مسافران، می‌خواندند و می‌زدند و می‌کوفتند و شلیک می‌کردند، ناگهان مایکل فلپس از میان عنتونین ظاهر شد و همگام با گاومیش، به شنا کردن پرداخت. وی رو به گاومیش کرد و گفت:
-مدال می‌گرفتیم وقتی مدال گرفتن مُد نبود. راستی، ما رو تو المپیک نشون می‌دن؛ شما رو کجا؟ پی ام سی؟ مونده تا برسی.

و لبخندزنان دور شد...

-این چه وضعشه؟ مگه لرد نمی‌گفت که شخصیتای غیرجادویی وارد رول نکنین؟ بوقیده شد به سوژه و سوژه داریتون!

گاومیش دهانش را باز کرد که جواب دای را بدهد اما فقط کلماتی نامفهوم از دهانش خارج شد.
نقل قول:
شیر می‌دُم و شیر می‌دُم. بیا بگیر شیره ته ره ببر مصرف کن. شیرهای ما، تهیه شده از شیر هسته و کلی هم شیره ره داره تو خودش. واسه خودِم هم از این شیرها می‌برم و راضیه ره بودم.
ویرایش شده توسط باروفیو در تاریخ 1395/5/20 23:37:09


لادیسلاو بر سرش کوبید و گفت:
-خاکی بر سرمان گشت و دنیا به کاممان تلخ! گاومیش باروفیو را کور و کر و ذلیل کردیم. جوابش را چه دهیم کنون؟
-وینکی تونست گاومیش باروفیو رو کشت که جوابی به کسی نداد. وینکی جن مجووب النهند خووب؟

دای، توی سر جن خانگی زد و گفت:
-تو مگه نباید با مسلسلت تیرهوایی می‌زدی و ما رو نجات می‌دادی؟ چرا کارمون رسید به اینجا؟ مگه عنتونین مال یه جای دیگه نبود؟ اینجا کجاست اصلا؟ مگه ما توی بیابون نبودیم؟ چرا عنتونینشو در آوردین و به سر و صورت من و مموت مالیدین؟
-داداش، عنتونینشو داری اشتباه می‌مالی.

و این گونه شد که ساکنین گاومیش هم با قیافه پوکر به همدیگر خیره شدند و از سرانجامِ این سوژه، سخت نگران گشتند.

_________

تصویر کوچک شده

شیری که دولت به شما تحویل داده سمّی بوده است. معترضان دولت بی کفایت به نیروی مسلّح نیازمندند. در کازینو با آن‌ها ملاقات کنید.

تصویر کوچک شده


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۲۰ ۲۱:۲۲:۴۰
ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۲۰ ۲۱:۳۲:۰۷
ویرایش شده توسط باروفیو در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۲۰ ۲۲:۴۱:۵۶
ویرایش شده توسط باروفیو در تاریخ ۱۳۹۵/۶/۷ ۰:۲۰:۳۳


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۹:۴۶ دوشنبه ۱۱ مرداد ۱۳۹۵
اعضای محفل، بیل و کلنگ هایشان را در زمین فرو می‌کردند و خاک را به سر و صورت همدیگر می‌پاشیدند. در این بین، عده ای از محفلی های خوش ذوق هم دایره‌ای به دور قبر تشکیل داده، دست می‌زدند و پا می‌کوفتند! هکتور هم در بالای قبرش معلق شده بود و آوازی غمگین را برای حاضران در مراسم، می‌خواند.
-یه قبری دارم خوشگله... اَهو اَهو... فرار کرده ز دستم؛ دوریش برایم مشکله؛ کاشکی اونو می‌کَندم! اَهوهوهو...

مرگخواران حاضر در مراسم، از شدتِ احساسی بودنِ این آواز، به یاد قرض ها و بدبختی هایشان افتادند و آن‌ها هم گریه کردند و بر سر و صورت خود زدند.

آن‌سوتر، آشپزخانه ریدل

-غذا پخت! غذا پخت! غذا پخت!

همه اجنه حاضر در آشپزخانه، همگام با شعارهای پرمفهومِ وینکی، به پخت فسنجان و پیتزا مشغول بودند. عده ای از آن‌ها، بسته های سیب زمینی را روی همدیگر خالی می‌کردند؛ عده ای دیگر، مواد لازم برای تهیه فسنجان و پیتزا را به خودشان می‌مالیدند و روی سیب زمینی ها غلت می‌زدند. جن های بزرگ تر هم روی سیب زمینی ها بالا و پایین می‌پریدند تا آنها را له کنند و پوره سیب زمینی بسازند.
بعد از اتمام این پروسه، اجنه تازه می‌فهمیدند برای طبخ پیتزا و فسنجان، نیازی به پوره سیب زمینی ندارند و کلا دارند اشتباه می‌پزند!
اجنه، دوان دوان به سطل آشغال ها هجوم می‌بردند و پوره ها را معدوم می‌کردند. ولی خب؛ از هیچکس پنهان نیست که جن ها معمولا حافظه ضعیفی دارند. اینطور می‌شد که دوباره، عده ای از آنها به سمت گونی های سیب زمینی هجوم می‌بردند و پوره سیب زمینی می‌ساختند!

-اجنه سیب زمینی پخت! اجنه سیب زمینی دوست داشت!

وینکی، همچنان به ساخت شعارهای انقلابی اش ادامه می‌داد و همقطارانش را به ساخت هرچه سریعترِ غذا تشویق می‌کرد.

ناگهان، از میان جمع انبوه اجنه، جنی در جلوی وینکی ظاهر شد و ترسان و لرزان گفت:
-مواد لازم تموم شد! اجنه همه مواد لازم رو مصرف... تتترق!

هنوز جمله جن مذکور کامل نشده بود که سرش توسط گلوله های مسلسل وینکی، هدف قرار گرفت و ترکید!
وینکی داد زد:
-جنآشپزیکی، جن کذب! جن بد! جنِ نشر اکاذیب!

هنوز چندی نگذشته بود که جن دیگری روبروی وینکی ظاهر شد و خبر قبلی را تکرار کرد.
-مواد لازم تموم شد! اجنه همه مواد لازم رو مصرف... تتترق!
-جنآشپزیکی2 هم جنِ نشر اکاذیـ... عه! چرا اجنه همه مواد لازم رو مصرف کرد؟

وینکی، تازه متوجه بحران موجود شده بود.


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۱۱ ۲۰:۴۳:۴۵
ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۱۱ ۲۰:۴۶:۲۰


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.