هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۸:۳۱ سه شنبه ۱ تیر ۱۴۰۰
در یکی از روز های آفتابی، کتی از خانه بیرون زد، تا کمی حال و هوا عوض کند. و همانطور که قاقاروی پشمی رو سرش بود، داشت از گرما ذوب میشد. وقتی به بازارچه رسید، روی میز هر غرفه ای را بررسی میکرد، بلکه بادبزنی پیدا کرده و بخرد... و بلاخره جلوی غرفه ای ایستاد. کتی، به اسم غرفه که لوازم جادویی بود نگاه نکرد. به پیرزن پشت غرفه که خالی گوشتی بزرگ گوشه ی دماغش داشت، نگاه نکرد. به توضیح بالای بادبزن که نوشته بود:
- هر بار با این باد بزن، خود را باد بزنید، اخمتان در هم خواهد رفت؛ آنقدر اخم خواهید کرد که دیگر اخمتان باز نخواهد شد.

کتی، خوشحال تر از همیشه باد بزن را برداشت.
- قیمتش چنده؟

پیرزن، قیافه ی پیشگو هارا، به خودش گرفت.
- این بادبزن...
-همینو میبرم.
- این...
- نگفتی چنده!
-ای...
- دو گالیون؟

پیرزن چشمانش را بست و فریادی کشید. بلکه کتی، به حرفش گوش کند. اما وقتی چشمانش را باز کرد، با دو گالیون روی میزش رو به رو شد. کتی رفته بود!

-آخیش!

کتی، حس کرد که صورتش جمع میشود.
- شاید چون دارم خنک میشمه...

خب، خلاصه اش کنم. از آن به بعد، کتی دیگر هیچ باد به زنی نخرید!



پاسخ به: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۱۴:۵۷ سه شنبه ۱ تیر ۱۴۰۰
_ خودم پلاکس رو آدمش میکنم!

بلاتریکس که داشت از خشم باد میکرد و میترکید، نگاهش روی جثه ی کوچکی افتاد که با گلوله ای پشم سیخ شده، راهش را از میان جمعیت باز میکرد.

_ برو کنار گنده بک! دارم رد میشما!

بلاتریکس سردرگم بود و نمیدانست چرا عینکی به اندازه ی نلبکی روی چشمان کتی جا خوش کرده.

_خب...

کتی، بالاخره به بلاتریکس رسید و دفترچه کوچکی با عکس اسب تکشاخ در آورد‌‌.
_خب، بلاتریکس عزیز! طبق حساب سرانگشتی من، نه تنها شنا یاد نگرفتیم، بلکه باید پلاکسو هم نجات بدیم؛ و اگر هم هر چه زود تر بر نگردیم، ارباب جرواجرمون میکنن.

بعد، دفترش را بست، عینکش را برداشت، و خوشحال و خندان به اکتشافش در جزیره ادامه داد و بلاتریکس را با هزار مشکل، تنها گذاشت.



پاسخ به: زمان برگردان مرگخواران
پیام زده شده در: ۹:۱۴ دوشنبه ۳۱ خرداد ۱۴۰۰
- یاه، یاه! دیدی ملعون؟ دیدی به پرواز در اومد؟

مشنگ بدبخت، نگاهش روی تکه چوبی که دست لرد سیاه بود، قفل شد.
- اون چیه؟

لرد سیاه، نگاه مشنگ را دنبال کرد و به چوب جادویش رسید.
- به تو هیچ ربطی نداره که این چی...
- عمو لرد! من نتونستم به پرواز در بیارمش.

لرد سیاه، چشم غره هایی بسی وحشتناک به کتی میرفت، بلکه ساکت شود. اما کتی، بچه ای بیش نبود.
- چوب جادو ندارم. میشه برام یکی بخرین؟ تا بتونم کاری کنم که تو شرط بندی برنده بشین؟

در همان لحظه مرد فریادی زد، که همه عابران به سمتش برگشتند.
- جادوگر!



پاسخ به: بنگاه املاک گرگینه ی صورتی
پیام زده شده در: ۱۴:۵۷ یکشنبه ۳۰ خرداد ۱۴۰۰
خب، قطعا رودلف ترجیح میداد با زنی زیبا، درون فنریر باشد تا بدون زنی زیبا، بیرون فنریر! وقتی که رودلف خواست زن را از جا بلند کند، دستی محکم به پس کله اش خورد و زن به هوا پرتاب شد و فنریر با صورت روی زمین سقوط کرد.

_ نکنه میخواستی تا ابد اینجا بمونی؟

پیتر با تمام توان داشت هوار میزد. ایوا هم با خوشحالی پلاستیک را برداشت.
_ پیتر... بالاخره کیسه آلو هارو پیدا کردیم! میشه چن تاشو بخور...

پیتر، هر دو را بیهوش کرده، روی کولش گذاشته، کیسه آلو هارا برداشته، و به سمت معده به راه افتاد.



پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۴:۴۴ یکشنبه ۳۰ خرداد ۱۴۰۰
سلام و سلام و خداحافظ!
کتی بل هستم. (همراه قاقاروشون) درخواست دوئل با جرمی آسترتون رو دارم. هماهنگ نشده.



پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۱:۳۰ سه شنبه ۱۱ خرداد ۱۴۰۰
مرگخواران به یکدیگر نگاه میکردند و منتظر معجزه ای بودند که کمکشان کند، و در همان لحظه معجزه از راه رسید. آدمی قد کوتاه که گلوله ای پشمالو روی سرش بود، با سامسونتی از راه رسید.

-اهم، اهم! برین کنار!

مرگخوارن، راه را باز کردند و با کتی که قاقارو روی سرش بود مواجه شدند. کتی، جواهرات زیادی به خودش آویخته بود و مغرورانه داشت به سمت پیشخوان میرفت. زن فروشنده، با دیدن کتی ذوق کرد و به استقبالش رفت.
- سلام خانم! قهوه میل دارید؟

کتی، از بالای عینک به زن نگاهی انداخت و پس از آن به مرگخواران زل زد.
-بادیگاردامو ببخشید مادام! قصد بی ادبی نداشتن.

زن با دهنی باز به انبوه مرگخواران نگاهی کرد، اما مرگخوارن که داشتند در دلشان آرزوی معجزه را پس میگرفتند به حرف های کتی توجهی نداشتند.

-لطفا گرون ترین و با کیفیت ترین شارژتون رو بیارین.

زن، چشمی گفت و پشت پیشخوان غیب شد. دقایقی بعد با بسته بندی بسیار زیبایی ظاهری شد و آن را به دست کتی داد.
- دو بیلیون پوند.

مرگخواران، هاج و واج به کتی نگاه میکردند و منتظر بودند که کم بیاورد، اما لبخند کتی پهن تر شد و سامسونت را روی پیشخوان پرت کرد. زن، به سرعت در سامسونت را باز کرد و با اسکناس های دسته بندی شده رو به رو شد. کتی، دید که نگاه بلاتریکس روی جواهرات او دوخته شده و سعی دارد چیز نوشته شده روی آنها را بخواند.
- جواهرات بدلی گل رز.

کتی، پشتش را به بلاتریکس کرد و گفت:

- خب، بریم.


مرگخواران، آنقدر از خریده شدن شارژر خوشحال بودند که توجهی به سامسونت پر از پول نداشتند. ارباب بدون شارژشان را برداشتند و بیرون زدند. کتی هم به امید دیداری گفت، و غیب شد.
زن، با خوشحالی رفت و اسکناس هارا از درون سامسونت بیرون آورد. با اینکه کمی لیز تر از اسکناس های معمولی بودند اما این ویژگی مانع از شمرده شدنشان نمیشد؛ که ناگهان متوجه چیزی شد. صورتکی خندان، گوشه ی هر کدام از اسکناس ها، و وقتی اسکناس هارا پشت و رو کرد با متنی رو به رو شد...
- لوله کشی صورتک خندان. با هرکدام از این اسکناس های قلابی، تخفیف بگیرید



پاسخ به: کافه هاگزهد
پیام زده شده در: ۹:۱۰ شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۰
مرگخواران، پشت حصار جمع شده بودند و داشتند روی کار های بچه ها نظارت میکردند. بلکه در فرصت مناسب، آنها را بقاپند. قطعا خیلی ترسناک شده بودند، وقتی به بچه ها، نگاهشان را دوخته بودند و پلک نمیزدند.

- ام... داریم چیکار میکنیم؟

بلاتریکس، کروشیویی نثار مرگخوار بدبخت کرد، که نظم گروه را بر هم زده بود. به بچه ها نگاهی انداخت. زمان مناسبی بود برای گرفتنشان، متنها گربه ای که زیر دستشان بود، شهید شده و بچه ها میخواستند بروند و دنبال گربه ی دیگری بگردند. بلاتریکس، در ذهنش تمام ایده هایی که میتوانست آنها را یکجا نگه دارد، مرور کرد. اما هر کدام یا باعث نقص عضوشان میشد، یا باعث فلج شدنشان. نگاهی سرسری بر مرگخواران انداخت... و نگاهش روی کتی و قاقارو ساکن ماند.
- کتی، قاقارو رو بفرست پیش اون بچه ها!
- چی؟
- نشنیدی چی گفتم؟ اونو به عنوان گربه بفرست پیششون.

رنگ کتی، مانند گچ سفید شد.
- آخه...

کتی میدانست اگر مخالفت کند، باید اشهدش را بخواند.
- ب... ب... باشه.

درون گوش قاقارو چیزی گفت و او را وسط فرستاد.
- سلام بچه ها!
- وای! گربه ی سخنگو!

قطعا دنبال کردن قاقارو، ارزشش را داشت. قاقارو، رو به بلاتریکس کرد. که داشت با اشاره کردن راهنمایی اش میکرد. اما مشکلی وجود داشت... وقتی رویش را برگرداند، یک گله بچه دید. همه بچه های پارک دنبالش افتاده بودند. عاجزانه به کتی نگاه میکرد. اما او هم کاری از دستش بر نمی آمد. مسیرش را رو به ون عوض نکرد و به راهش ادامه داد. یک متر مانده به ون، هکتور در را باز کرد و دیگ بسیار بزرگی، جلوی ون آورد. قاقارو، به موقع از جلوی ون به آن طرف پرید و تمام گله ای که همراهش بود، به داخل دیگ رفت و هکتور به موقع در دیگ را گذاشت.

-نه...

مرگخواران نه، نه، میکردند و به طرف ون میدویدند. چون گله ای که داخل دیگه بود، بچه ی خوب هم داشت.



پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۵:۰۳ جمعه ۳ اردیبهشت ۱۴۰۰
نام : کتی
نام خانوادگی: بل


القاب: کیت، کت، کیت کت، رنگین کمان

جبهه: تاریکی

گروه : گریفیندور

نژاد : اصیل زاده


چوبدستی : چوب درخت مرغ، با هسته موی پشمالو بدعنق، انعطاف پذیری 12

جارو : نیمبوس 1900

پاترونوس : ببر

ویژگی های ظاهری و اخلاقی:
موهای سیاه رنگ و نامرتبی که همیشه خدا در هواست، با اینکه قد کوتاهی دارد ولی خیلی تر و فرز است. با اینکه قاقارو هیچوقت قلاده نمیبندد، اون همیشه یه دونه قلاده رو شونس میزاره و میره بیرون. این خانم محترم مغرور و کمی زیادی خندان تشریف دارند. وضع مالیشونم خوشبخاته با ریش مرلین خوبه!


درس مورد علاقه : معجون سازی

ظاهر : شنلی چروکیده بر دوش و موهایی آشفته در هوا
قدرت : کنترل کردن قاقارو هم قدرت حساب میشه؟


محل زندگی : هر جای دنیا به جز برج کج پیتزا.

حیوان: پشمالو

زندگی خلاصه :
او در خانواده ای دو نفره که متشکل بود از خودش و ( برادر مغرور بی مصرف علافش) به دنیا آمد. او در پاریس متولد شده بود و طبیعتا در سن یازده سالگی به هاگوارتز رفت. متنها چون ( برادر مغرور بی مصرف علافش) پولی نداشت، مجبور شد خودش پول زار و زندگی اش را بدهد. با اینحال او همیشه میخندید و خوشحال بود. حرفی هم داشت تا اطرافیانش را قانع کند.
- مردن هیچ فرقی با افسردگی نداره.
او بر خلاف ( برادر مغرور و بی مصرف علافش) که مانند نردبان دراز بود و مثل برج زهرمار رفتار میکرد، خوش اخلاق و قد کوتاه بود. با اینکه قدش کوتاه بود و به خاطر این مسئله مسخره میشد، اما کاری کرد که قلدر ترین بچه مدرسه هم گوش به فرمانش باشد، البته به جز ( برادر مغرور بی مصرف علافش.) او استعداد بارزی در کنترل کردن افراد داشت. یک روز برای تولدش، یه پشمالو هدیه گرفت. متنها این پشمالو هم میتونست حرف بزنه، هم تغییر شکل بده. برای همین، کتی از اون روز به بعد یه کلاه پشمالو داشت تا روی سرش بزاره، اون با این پشمالو، تونست از تنهایی در بیاد و خونه ای برای خودش دست و پا کنه. و ( برادر مغرور بی مصرف علافش) را در خانه قبلی گذاشت و زندگی جدیدی را آغاز کرد.بعد از تلاش های فراوان او و کمک های بسیار زیاد دوستانش، کتی همیشه خندان و پر جنب و جوش توانست جای خودشو داخل ارتش تاریکی باز کنه...


لطفا تعویض کنین!



جایگزین شد!


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۴۰۰/۲/۳ ۱۸:۴۹:۲۵


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۲:۲۵ جمعه ۳ اردیبهشت ۱۴۰۰
م.م.ض

۲/۳

پلاکس موقع رفتن قایمکی کار دستورالعمل کیک را، در دستان کتی چپاند.
کتی به سمت پاتیل قدیمی معجون سازی دیزی رفت و آن را روی اجاقی که خودش درست کرده بود گذاشت.
- بریم سراغ درست کردن م.م.ض.



کتی، دستور العمل مچااله شده را باز کرد و سعی کرد چیزی از آن بفهمد، گرچه چون هنوز خشک نشده بود، رنگ ها پخش شده بود و دستور را ناخوانا کرده بود.
-میخوای از روی اون کاغذ مادر بزرگت بخونی؟
-نیست! وقتی گابریل اومد، برای اینکه نبینه مجبور شدم بخورمش.
-مطمئنن مزه بدی داشته!
-شک نکن!

کتی دوباره به کاغذی که پلاکس نوشته بود نگاه کرد.
- اول... قیر؟
- مطمئنی؟

دیزی برای خواندن دستورالعمل، به کتی پیوست.
- فکر کنم شیر باشه.
- بعدی... آخه کودوم آدم عاقلی دستورالعمل رو با رنگ و قلمو مینویسه؟ مثلا الان این چیه؟ هارد؟

دیزی دستور را از دستان کتی، بیرون کشید و سعی کرد خودش چیزی از آن بفهمد.
- پلاکسه دیگه. چیکارش میشه کرد! خب من دستور میخونم، تو با هم مخلوطشون کن.

کتی، سرش را تکان داد و در حالت آماده باش قرار گرفت.

- شیر یک پیمانه.

شیر، با شتاب درون ظرف ریخته شد.

- شکر، یک دوم پیمانه.

شکر درون ظرف سر و ته شد.

- تخم ترق...
- تخم ترق؟
- ببخشید، تخم مرغ!

تخم مرغ ها، با تمام مخلفات درون ظرف انداخته شدند.

- آخری رو نمیتونم بخونم. اولش پودر داره...

همان لحظه درون طویله تسترال ها

پلاکس زیر خیلی آهسته غر میزد و به سمت سطل های فلزی پر از آب گوشه طویله رفت.
- تا من کتی رو ریز ریز نکنم دست بردار نیستم.

خنده ی موذیانه ای کرد.
- مگه میتونن بدون من کیک درست کنن؟ باید فرار کنم. اون دوتا بدون من گند میزنن!

به گوشه و کنار طویله نگاهی انداخت. پنجرن ای با یک سطل زیرش بهترین راه برای فرار بود.
پلاکس، سطل را زیر پایش گذاشت و سعی کرد از پنجره ی اسطبل فرار کند.

- پلاکس!

گابریل در را باز کرد، و در همان لحظه پلاکس از پنجره به بیرون سقوط کرد. بلند شد و خودش را تکاند.
- بد ترین سقوط آزاد عمرم بود.

دوان دوان به سمت درب خانه راهی شد و پله هارا دو تا یکی بالا رفت، تا هر چه زود تر به اتاق شماره ی بیست و سه برسد.

شترق

- عه! پلاکس!

کتی، کاسه را به گوشه ای پرت کرد و به طرف پلاکس دوید.
-کتی نزدیک من شدی نشدیا!
-ولی...

دیزی، دستانش را در هوا تکان داد.
- بس کنید. بیایین اینجا فعلا! وقت نداریم. پلاکس، این چیه؟
- پودر...

کتی، از بالا شانه ی دیزی به کاغذ نگاه میکرد و مواد داخل کاسه را هم میزد.
- میتونم قسم بخورم پودر سوراخیه.
پلاکس، چشم غره ای به کتی رفت.
- باشه. حالا برو ببینم پودر سوراخی...
- یافتم!

دیزی از خوشحالی، پلاکس را بغل کرد.
- مطمئنن خودشه. پودر سوخاریه!

کتی و پلاکس پوکر فیسانه همزمان گفتند:
- پودر سوخاری؟
- آره!
- درسته!

کتی، با خوشحالی، برای استفاده از این ماده، دلیلی یافت.
- آره خودشه! وقتی یه مرغ میزننش، خوشمزه میشه. به قارچم میزنن، حرف نداره. تعجبی نداره اگه ازش تو کیک استفاده کنیم.

قطعا با این حرف، دیگر سخنی باقی نمی ماند. تنها بسته آرد سوخاری که پیدا کردند، مال ده سال پیش بود و یک لایه ضخیم خاک، روی آن را پوشانده بود. کتی، با فوتی که هر سه شان را به سرفه انداخت، گرد و خاک را از روی پودر، کنار زد.
- مثل اینکه مال یه شرکته... که نه سال پیش به دلیل اینکه آردشون مواد سمی داشت، پلمپ شده ولی خب چون وقت نداریم خیلی ریز این مورد رو ندید میگیریم.

با خوشحالی در آن را باز کرد و همه را یکجا درون کاسه ریخت.
پلاکس که هنوز در حالت پوکر فیس مانده بود روبه کتی و دیزی کرد.
- یکی دیگه درست کنیم؟

کتی همانطور که مواد داخل پاتیل را هم میزد به پلاکس نگاه کرد.
- بنظرم فکر خوبیه. اما محض اطلاعتون باید بگم که دیگه آرد نداریم.

پس از اینکه مواد دیگر را درون کاسه ریختند و هم زدند، ماده ای سبز رنگ به دست آوردند که بهش میگفتند:
- خمیر کیک!
- درست شد.
- چرا سبزه؟
- طبق دستورالعمل رفتیم. جایی اشتباه نکردیم.
 
دیزی درست میگفت. دستورالعمل همین بود.
- راستی بچه ها... پودر قند نباید میریختیم توش؟ اینجوری که شیرین نمیشه.

کتی، با دستان چسبناکش دوباره دستور را چک کرد.
- نه. نداره. پودر قند نداره. نظر تو چیه، دیزی؟

اوق!
کله ی پلاکس و کتی، به سمت دیزی برگشت که کمی از مواد را مزه کرده و صورتش به سبز، تغییر رنگ داده بود.
- دیزی!
- تِخِش کن.

دیزی، پس از اینکه دو سطل بزرگ آب خورد، حالش بهتر شد.
- مزه زهر مار میداد. چجوری قراره اینو بدیمش به فرد مورد نظر؟

کتی، سعی کرد امید بدهد.
- شما تخم مرغ نپخته میخورین خوشمزس؟ پس باید اول بپزیمش.
- راستی...

پلاکس، به خمیر کیک سیخونک زد.
- این داره هی سفت تر میشه. بنظرم هر چه زود تر بزاریمش تو فر.

اعضای گروه م.م.ض، خمیر را درون قالب ریختند و درون فر گذاشتند.

ادامه دارد...


ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۴۰۰/۲/۳ ۱۲:۴۸:۰۳


پاسخ به: مهد کودک دیاگون
پیام زده شده در: ۱۷:۰۸ سه شنبه ۳۱ فروردین ۱۴۰۰
لردولدمورت، از روی صندلی، با صورت روی زمین فرود آمد.

-عه، ارباب؟
-خوابتون میاد؟
-بالش بیارین براشون!
- به بالش من دست نزن.
- اون کیه؟

مرگخواران، پسر بچه ی تخسی را بالای سر اربابشان دیدند که نسخه کوچکتری از قاقارو، گلوله شده در دستانش بود.

-هی، پسر کجا رفتی؟ عه، اینجایی؟ اربابا چرا خوابیدن؟
- بلال! من این بالام.
- صد هزار بار بهت گفتم من بلال نیستم. بهم بگو خانم بل!
- بلال، بلال، یار دون دونه...
- شعری که معنی نداره نخون. اون پشمالوی بدبختم بزار پایین.

کتی، حین صحبت دستانش را بالا و پایین میبرد و از زوایای مختلف نگاه میکرد، بلکه بتواند جای گاز هایی که پسر از دستش گرفته بود، ببیند. در این بین، نگاه مرگخواران، از کتی به پسرک و از پسرک به کتی حرکت میکرد. این پسرک تخس به این راحتی، قابل کنترل نبود







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.