هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (لردولدمورت)



Re: ماجراهای کاشت مو
پیام زده شده در: ۲۰:۵۱ چهارشنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۰
-خب یکی چکش بده به من.باید شیشه رو بشکنم.

بلاتریکس با عصبانیت کروشیویی حواله سوروس کرد ولی خوشبختانه چون از چوب دستی استفاده نکرده بود کروشیو بی اثر ماند!
-آخه کله چرب دماغ دراز...ناسلامتی جادوگری.میخوای سرو صدا راه بندازی بیدار شن؟اون چوب دستی بی مصرفتو بگیر طرف شیشه و ناپدیدش کن.

سوروس بعد از اینکه به خوبی روی سر لوسیوس جابجا شد چوب دستیش را از اعماق ردایش خارج کرد و طولی نکشید که شیشه بدون ایجاد هیچگونه سرو صدایی ناپدید شد.
سوروس به راحتی از دریچه عبور کرد و وارد خانه شد.
-خب...همه میتونن بیایین.بپرین پایین...اینجا یه کوه لباسه.اه...زیادم تمیز نیستن!فکر کنم موهامو کمی چرب کردن.

-لوسیوس تا قبل از طلوع آفتاب قصد داری از اون دریچه لعنتی عبور کنی؟

لوسیوس که به دلایل نامشخص صداهای نامفهومی تولید میکرد جواب داد:
-د...دارم سعی میکنم.ولی این خیلی تنگه!

سوروس از سمت دیگر پنجره دستان لوسیوس را گرفت و با کمک بلاتریکس که لوسیوس را از بیرون هل میداد او را به داخل خانه کشید.لوسیوس که به دلیل عبور از محفظه باریک بسیار لاغر تر از گذشته به نظر میرسید سرگرم بررسی اطراف شد.بقیه مرگخواران هم به نوبت پایین پریدند.


-اینجا کجاس به نظرتون؟
-من فکر میکنم زیر زمین باشه.آخه خیلی تاریکه.
-ابله!دو ساعته داریم از دیوار بالا میاییم...اونوقت تو میگی زیر زمینه؟اینا پول ندارن که برق داشته باشن.اینا همه کاراشونو تو روشنایی روز انجام میدن و غروب که میشه عین مرغ میگیرن میخوابن!
-جرو بحث نکنین.باید بریم سراغ دامبلدور!




Re: ايستگاه كينگزكراس
پیام زده شده در: ۰:۱۳ دوشنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۰
مکان:چوب بری رز و اسکورپیوس:

روفوس تاکسی جدیدش را که بی شباهت به جارو برقی نبود، مقابل مغازه چوب بری پارک کرد.درحالیکه تکه کاغذی را در دست گرفته بود با عجله وارد مغازه شد.
-هی بچه ها ، اینو دیدین؟گروه ققنوس خوارها...ما میتونیم دوباره با هم باشیم!

رز با بی حوصلگی سرگرم اره کردن کنده درختی شد.
-منم دیدمش...ولی آخه تو اسمش ققنوس داره.زیاد خوشم نیومد!

روفوس دوباره به اسم گروه نگاه کرد...
-هوم...به این موضوع دقت نکرده بودم.یعنی چی؟ققنوس میخورن؟اینجا نوشته هیچ اطلاعاتی موجود نیست.خب چه ضرری داره؟یه سری بزنیم ببینیم شرایطش چطوریه.شماها از زندگی فعلیتون راضی هستین؟

دیگر مرگخواران که برای تشویق رز به آنجا رفته بودند جواب منفی دادند.

رز کنده درخت را روی زمین گذاشت و روی آن نشست.حق با روفوس بود.کارهای عادی مثل چوب بری و آهنگری برای قهرمانان ارتش سیاه مناسب نبود.
-راس میگی...منم دلم برای روزایی که تو آشپزخونه محفلی زنده رنده میکردم تنگ شده.دلم برای چرخ گوشت مخصوص ارباب تنگ شده.یادمه هر بار که یکی از ویزلیا رو شکار میکردیم یه سکه مینداختم تو چرخ گوشت...اینا با دیدن سکه فوری شیرجه میزدن توش .چه منظره دل انگیزی بود.البته نمیدونم چرا هر چی چرخشون میکردم چیزی از تعدادشون کم نمیشد.

روفوس با خوشحالی روزنامه را تا کرد و در جیبش گذاشت.
-عالی شد.پس همه با هم میریم ببینیم شرایطشون چیه.




Re: فرهنگستان ريدل
پیام زده شده در: ۲۳:۵۶ یکشنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۰
خلاصه:

ماریه تا اجکامب ساحره ایه که به تازگی مرگخوار شده.به محض ورودش با استقبال نه چندان گرم بلاتریکس مواجه میشه.بلاتریکس ماریه تا رو مجبور به انجام دادن کارهای خانه ریدل(شکنجه گاه) میکنه.ماریه تا هم بدون گله و شکایت کارا رو انجام میده ولی ناخواسته یکی از وسایل شکنجه رو که بلا به عنوان سوغاتی برای لرد آورده خراب میکنه.درست در همین لحظه لرد تصمیم میگیره یکی از جادوگران سیاه آلبانی رو به خونش دعوت کنه و این وسیله و طرز کارشو بهش نشون بده.مرگخوارا تصمیم میگیرن فردا این دستگاه رو روی ماریه تا امتحان کنن.ماریه تا اجبارا اعتراف میکنه که دستگاهو خراب کرده.
مرگخوارا تصمیم میگیرن دستگاه رو برای تعمیر پیش مشنگها ببرن!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

-اهم اهم...

پیرمرد مشنگ با بی میلی سرش را بلند کرد.
-هوم؟

-هوم و زهر نجینی...چطور جرات میکنی با بانو بلاتریکس...

ایوان بازوی بلاتریکس را گرفت و او را عقب کشید.لبخندی زد و با لحنی شرمگینانه شروع به صحبت کرد.
-ببخشید...ایشون دچار مشکلات روحی هستن.از موهاشونم مشخصه.جدی نگیرین.ما به کمک شما احتیاج داریم.

پیر مرد منتظر ادامه صحبتهای ایوان شد.ایوان دستگاه دومتری را از جیبش خارج کرد.
-ممکنه در تعمیر این به ما کمک کنین؟

پیر مرد با چشمانی بهت زده به حرکت شگفت انگیز ایوان خیره شده بود.بدون اینکه از دستگاه چشم بردارد به خیابان اشاره کرد.
-ای...این...اینجا قصابیه!ب...باید ببرینش ی...یه جای دیگه.

ایوان که همچنان لبخند مضحکش را به لب داشت با خونسردی دستگاه را تا کرد و در جیبش گذاشت.
-خیلی عذرمیخوام.ممکنه ما رو راهنمایی کنین؟این دستگاهو کجا ببریم؟

پیرمرد با دیدن حرکت دوم ایوان ، دستش را روی قلبش گذاشت و با لکنت زبان جواب داد:آ...آ...آهنگری!

مرگخواران بدون توجه به پیرمرد که با چشمان باز نقش زمین شده بود برای پیدا کردن مغازه ای به نام آهنگری به راه افتادند.




Re: فرهنگستان ريدل
پیام زده شده در: ۲۱:۴۸ چهارشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۰
ماریه تا بشدت احساس گرسنگی میکرد ولی لحن تند بلا او را متوجه کرده بود که فعلا خبری از غذا نیست.کمی به اطراف نگاه کرد.بلاتریکس هیچ اشاره ای به نوع کاری که او باید انجام میداد نکرده بود.چند دقیقه بعد ماریه تا تصمیم خودش را گرفت.دستمالی را از روی میز برداشت و بطرف یکی از وسایل مخصوص شکنجه رفت.وسیله عجیب دارای چندین چرخ دنده و تعداد زیادی زنجیر بود.ماریه تا سعی کرد به کاربرد وسیله فکر نکند...مخصوصا با وجود لکه های قرمز رنگی که روی آن به چشم میخورد...هنوز به این محیط عادت نکرده بود.
-مهم نیست.من بهشون ثابت میکنم که ساحره تنبلی نیستم.الان تمیزش میکنم...مثل روز اول برق میندازم.

صدای فش فش آرامی که از زیر پایش به گوش میرسید توجهش را به خود جلب کرد.ماریه تا نیم نگاهی به پایین انداخت و با دیدن مار غول پیکر لرد سیاه، دستمال را به گوشه ای پرتاب کرد و روی میز وسط شکنجه گاه پرید.
نجینی با بی حوصلگی به عکس العملهای ماریه تا خیره شده بود.چند دقیقه بعد هم حرکتی مانند خمیازه کشیدن انجام داد و از شکنجه گاه خارج شد.ماریه تا مدتی صبر کرد تا از خروج نجینی مطمئن شود.بعد از روی میز پایین پرید و دستمال را برداشت و مجددا مشغول بکار شد.
-این خزنده همینجوری قراره آزادانه زیر دست و پای ما بگرده؟اگه یه لقمه چپم میکرد چی؟...این دستگاه چقدر زنجیر داره!همشونم این پشت گیر کردن.چطوری باید تمیزش کنم؟

ماریه تا با عصبانیت یکی از زنجیر ها را گرفت و بطرف خودش کشید و سرگرم تمیز کردن آن شد.صدای جیر جیر دستگاه نشان میداد که احتیاج به روغن کاری دارد.ماریه تا زنجیر دوم را گرفت و با قدرت کشید.با کشیده شدن زنجیر یکی از چرخ دنده ها چندین دور چرخید.چرخش ادامه پیدا کرد.ماریه تا با شنیدن سرو صدایی که از پیچ و مهره های دستگاه به گوش میرسید احساس خطر کرد.
یک دقیقه بعد بالاخره چرخ دنده متوقف شد...زنجیر های دستگاه که به طرز عجیبی شل شده بودند و پیچ و مهره هایی که بدون دلیل یکی یکی روی زمین میفتادند ماریه تا را مطمئن کرده بود که دستگاه خراب شده است!
-اوه...حالا حتما لازم بود روز اولی که وارد اینجا شدم خرابکاری کنم؟امیدوارم حالا حالا ها به این دستگاه احتیاج پیدا نکنن!




Re: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۰:۵۷ چهارشنبه ۶ مهر ۱۳۹۰
[spoiler=خلاصه]محفلی ها با نقشه ای لرد و مرگخوارا رو در تونلی حبس میکنن و بعد اونا رو به آزمایشگاه محفل انتقال میدن.بعد از بستن دستها و پاهاشون معجون عجیبی رو به خوردشون میدن. این معجون باعث میشه که مرگخوارا چهره ی حقیقی لرد رو ببینن و ازش بدشون بیاد.لرد متوجه این موضوع میشه و سم وارد شده توی بدنشون رو کاملا خارج میکنه و مرگخوارا به حالت عادی بر میگردن .لرد تصمیم میگیره از این موقعیت استفاده کنه و دو تا از مرگخوارا رو به عنوان جاسوس به محفل بفرسته.آستوریا و زنوفیلیوس برای این کار انتخاب میشن.و به محفل میرن و ابراز پشیمونی میکنن.دامبلدور هم اونا رو قبول میکنه و بهشون ماموریت میده که در شناسایی فردی که محفلیا تازه دستگیر کردن و ممکنه مرگخوار باشه کمکش کنن.زندانی مورد نظر ارگ کثیفه.دو مرگخوار وانمود میکنن ارگ رو نمیشناسن.دامبلدور که هنوزکمی به قضیه شک داره به دو مرگخوار ماموریت میده که برن و از خونه لرد کمی معجون راستی کش برن و براش بیارن.لرد یه معجون دیگه به مرگخوارا میده که برای دامبلدور ببرن.بازجویی از ارگ تموم میشه ولی دامبلدور که به قضیه مشکوکه، فرد و جرج رو به وزارتخونه میفرسته که معجون مخصوصی رو براش بیارن.به کمک این معجون دامبلدور میتونه هویت فرد رو تشخیص بده. ارگ و آستوریا و زنوفیلیوس به خانه گانتها برمیگردن... [/spoiler]

وقتی که لرد بالاخره موفق شددست از تعریف کردن از خودش بردارد به فکر فرو رفت.

-ارباب به چی فکر میکنین؟
-اوممم...به اینکه تو این سوژه چقدر همه به همدیگه ماموریت میدن!هی من به شما ماموریت میدم...دامبل به شما ماموریت میده...بعد دامبل به اونا ماموریت میده...
-ارباب حالتون خوبه؟چی دارین میگین؟
-هوم...خوبم...ضمنا دارم به یه چیز دیگه هم فکر میکنم!
-اوهوم...
-اوهوم و مرگ...الان باید بپرسین به چی دارم فکر میکنم!
-بله ارباب.منظور ما هم همین بود.شما دارین به چی فکر میکنین؟
-به اینکه چرا شما دو تا بی کفایتا ساعتی یه بار محفلو ول میکنین و اینجا سبز میشین!مگه من شماها رو نفرستادم برین جاسوسی کنین؟

زنوفیلیوس و آستوریا با حالتی مستاصل به هم نگاه کردند.
-ارباب حق باشماست...فقط اومدیم این کثیفو تحویل بدیم و بریم.ضمنا دلمون برای چهره ملیح شما تنگ شده بود.

لرد سیاه ارگ کثیف را با دستکش ضخیمی گرفت و تحویل حمام داد و مجددا رو به آستوریا و زنوفیلیوس کرد.
-خب...حرف بزنین...چه نقشه ای دارن؟

-کیا ارباب؟
-معلومه کیا...محفلیا دیگه!چه نقشه ای دارن؟
-هیچ نقشه ای ارباب!

لرد با عصبانیت فریاد کشید.
-یعنی چی هیچ نقشه ای؟شماها نمیفهمین!حتما نقشه ای دارن!باید داشته باشن...سالها برای ارباب شدن زحمت نکشیدم که این بی لیاقتا هیچ نقشه ای نداشته باشن!سریع برین برای ارباب نقشه کشف کینن و بیارین که نقش بر آبش کنم!روشن شد؟!




Re: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۱:۲۵ دوشنبه ۴ مهر ۱۳۹۰
خلاصه:

جاگسن برای کشتن نجینی وارد ارتش سیاه شده.لرد از این قضیه اطلاع پیدا میکنه وبه مرگخوارا دستور میده جاگسنو هر جا که دیدن دستگیر کنن و در ضمن، مواظب نجینی هم باشن که بلایی سرش نیاد.در همین لحظه رز وارد اتاق لرد میشه و میگه که جاگسن نجینی رو برای گردش بیرون برده.
به دستور لرد مرگخوارا از خانه خارج میشن و شروع به تعقیب جاگسن و نجینی میکنن. جاگسن به همراه دو بادیگارش و نجینی آماده آپارات کردن به محفل میشه.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

قبل از اینکه جاگسن موفق به گفتن عدد " دو" شود دستور حمله از طرف رز صادر شد و مرگخواران در حالیکه چوب دستیهایشان را در هوا تکان میدادند و فریاد میکشیدند به طرز ماگلانه ای بطرف جاگسن حمله ور شدند.

جاگسن که انتظار این حمله مخوف را نداشت فرصت فرار پیدا نکرد و چند ثانیه بعد در دستان مرگخواران اسیر شده بود.
رز با بخشندگی بسیار دستور آزادی دو بادیگار را صادر کرد و بعد از تبدیل کردن انها به وزغ، هر دو را در رودخانه انداخت که به زندگی لزجشان ادامه دهند.

-خب...خب...که اینطور...به ارباب خیانت میکنی؟چشم طمع به دختر زیبای ارباب میدوزی؟سعی میکنی پرنسس ما رو بدزدی؟

گوشهای نداشته نجینی با شنیدن این کلمات تیزتر شد!ظرف مدت کوتاهی موفق به درک موقعیت و ماجرا شد و در حرکتی سریع بطرف جاگسن خیز برداشت و نیم تنه بالایی او را بلعید!مرگخواران بلافاصله پاهای جاگسن را گرفته و بطرف خود کشیدند که مانع بلعیده شدن کامل او شوند.

-نجینی، ولش کن...
- ما اینو لازم داریم.ارباب میخواد ازش بازجویی کنه!
-بابا ولش کن الان هضم میشه!

بعد از کش و قوسهای فراوان مرگخواران موفق به پس گرفتن نیمه بالایی جاگسن شدند و زیر نگاههای خشمگین نجینی، آماده بازگشت به خانه ریدل شدند.




Re: فرهنگستان ريدل
پیام زده شده در: ۲:۵۴ یکشنبه ۳ مهر ۱۳۹۰
-بیا جلوتر هیس هیس نازنینم.

نجینی به آرامی خزید و در مقابل لرد قرار گرفت...ایوان با ابروهایش به حالت تهدید آمیزی به کبری اشاره کرد.نجینی سرش را کمی تکان داد و شروع به صحبت با لرد کرد...
نجینی فش فش میکرد و لرد متفکرانه به مونتگومری وایوان نگاه میکرد و هر از چند گاهی با گفتن " که اینطور" و " منم موافقم" او را همراهی میکرد.

نگاههای لرد سیاه کم کم تغییر پیدا کرد.مونتگومری یک قدم به ایوان نزدیک شد!
-ایوان این اسپاگتی چی داره به ارباب میگه؟من کم کم دارم میترسم!

ایوان که به سختی لبخند دوستانه اش را حفظ کرده بود ضربه ای به ردایش زد تا جلوی وول خوردن کبری را بگیرد.
-من چه میدونم!همش فیش فیش میکنه....شاید داره درباره فیشا توضیح میده؟!

چند دقیقه بعد بالاخره نجینی دست از فش فش کردن برداشت و به آرامی روی شانه لرد خزید و همانجا آرام گرفت.لرد به دو مرگخوار اشاره کرد که از اتاق خارج شوند.
-برین بیرون...به روفوس بگین بیاد اینجا.نتیجه مسابقه مشخص شده.میخوام معاوناشو بهش معرفی کنم.

مونتگومری و ایوان از اتاق خارج شدند.

یک ساعت بعد:

در اتاق لرد باز شد و روفوس که بشدت آشفته به نظر میرسید از اتاق خارج شد.به محض دیدن مونتگومری و ایوان که پشت در به انتظار ایستاده بودند بطرف آنها رفت.
-دیدین چه شاهکاری کردین؟!!الان من با این دو تا موجود دراز چیکار کنم؟!آخه کجای دنیا دیده شده دستیار یه جادوگر دو تا مار باشن؟...حالا این کبری کیه که نجینی دربارش با ارباب حرف زده؟لرد دستور داد کبری رو فورا تحویل بدین تا نشان مخصوص معاوت رو روی سینه اش...اممم...یا هر جای دیگش که بشه وصل کنم!...جونور بی قواره نشسته دو ساعت برای ارباب توضیح داده که در ارتش سیاه کسی قابل اعتماد تر و تحصیلکرده تر و با فرهنگتر از خودش وجود نداره و خودش بیشتر از همه لایق معاونت منه!این جونور دومی رو هم به عنوان دستیار دوم معرفی کرده...من چطوری به اینا بفهمونم چیکار باید بکنن آخه؟!!


پایان سوژه




Re: اتوبوس شووالیه
پیام زده شده در: ۱:۴۵ پنجشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۰
[spoiler=خلاصه:]سیاها طلسم فرمان رو روی استن شانپایک و ارنی پراگ (راننده و بلیط جمع کن اتوبوس شوالیه)اجرا کردن و اونا رو مجبور کردن سر راه محفلیا کمین کنن و یکی یکی اونا رو ببرن و تحویل سیاها بدن.تعداد زندانی های مرگخوارا هر لحظه بیشتر میشه. از طرفی دامبلدور که بابت غیب شدن محفلیا تعجب کرده بعد از کلی تفکر به این نتیجه میرسه که باید به هاگوارتز بره و قدح اندیشه شو و رفتار محفلیا رو توش مرور کنه.
لیست افراد شکار شده توسط اتوبوس:جرج ویزلی،مینروا مک گونگال،اما واتسون،جیمز کامرون،باراک اوباما،وزیر دیگر،مایکل جکسون،غزال،گاندولف سفید،عله، مالی ویزلی، رون ویزلی و مودی !

شکنجه گاه سیاها به دلیل بی احتیاطی رز روی سر اسیرا خراب میشه و اونا زیر آوار میمونن.لرد بعد از تعمیر ماهرانه شکنجه گاه، آنتونین و روفوس و لودو رو برای آوردن شفادهنده میفرسته که مصدوما رو مداوا کنن.ایوان هم به همران ارنی و استن سوار اتوبوس میشه و به شکار محفلیا میره!شکار بعدی جیمز سیریوس پاتره. [/spoiler]


جیمز به سختی به همراه یویو اش سوار اتوبوس شد.
-محشره پسر...حرف نداره!

استن با حالتی گیج و منگ به ارنی اشاره کرد.
-بزن بریم!

جیمز در حالیکه توسط ارنی بطرف انتهای اتوبوس راهنمایی میشد پرسید:
-شما اصولا نباید الان از من بپرسین قصد دارم کجا برم؟

ارنی لبخندی زد.
-لزومی نداره جیمز...ما میدونیم تو کجا باید بری!

جیمز سکوت کرد و در انتهای اتوبوس نشست.



کنار جاده ای نامعلوم:


آنتونین، روفوس و لودو کنار جاده نشسته و سرگرم تفکر درباره اینکه از کجا میشود شفا دهنده پیدا کرد بودند!

-یافتم....یافتم....یافتم...

پیرمردی سالخورده دوان دوان از کنار دو مرگخوار عبور کرد.

-هوم؟کی بود این؟نکنه شفادهنده بود؟بیگیرینش!

روفوس روی جارویش پرید و پرواز کنان به پیرمرد رسید.دستش را دراز کرد و دسته ای از موهای سپید پیرمرد را گرفت!
-هی هی هی ...صبر کن ببینم!تو کی هستی؟اعتراف کن.شفادهنده ای؟و الانم راه معالجه اسرای ما رو یافتی...نه؟

دامبلدور با دیدن دو مرگخوار دیگر که در حال نزدیک شدن بودند دست از فریاد کشیدن برداشت.
-اووممم...نمیدونم...بستگی داره که اسیرای شما کیا باشن!

روفوس لبخندی زد.
-کور خوندی پیرمرد...عمرا بتونی از زیر زبون من حرف بکشی.من خودم استاد این کارم.سه روزه دارم سعی میکنم از زیر زبون این سفیدا حرف بکشم!هی ...تو چرا اینقدر ریش داری؟صورتتو نمیبینم!کیستی ای سپیدی؟

دامبلدور صدایش را کمی تغییر داد و با لحن پدرانه همیشگی گفت:
-شفادهنده فرزندم!شفادهنده هستم!




Re: پادگان نظامى
پیام زده شده در: ۱:۲۳ پنجشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۰
[spoiler=خلاصه:]دامبلدور به مدت یک هفته برای تعطیلات به جوجوبا رفته و محفل رو به سوروس اسنیپ سپرده!سوروس هم طی نامه های جعلی همه محفلیا رو( اعم از جادوگر و ساحره، بچه و بزرگ) برای گذراندون دوره آموزش نظامی به پادگان دعوت کرده.قراره طی این مدت مرگخوارا وارد مقر محفل بشن و اونجا رو غارت کنن...ولی دو نفر از محفلیا(جیمز و تدی)، از زیر این آموزشا در رفتن و تو محفل موندن. لرد و مرگخوارا به سختی موفق میشن از طلسمهای امنیتی دامبلدور عبور کنن و وارد خانه گریمولد بشن.ولی اون شب شب چهاردهم ماهه و تدی تبدیل به گرگینه شده...لرد و مرگخوارا بطرف طبقه بالا فرار میکنن و وارد اتاق دامبلدور و سرگرم غارت کردن اون میشن که یهو جیمز وارد اتاق میشه.درحالیکه مرگخوارا سرجاشون خشکشون زده جیمز با لبخندی شیطانی با صدای بلند تدی رو به اونجا دعوت میکنه.
لرد و مرگخوارا دست و پای جیمز رو میبندن و از اتاق خارج میشن.درحالیکه هر لحظه منتظرن مورد حمله گرگینه قرار بگیرن.رز ویزلی اشتباها سوروس اسنیپ رو به جای گرگینه بیهوش میکنه.
[/spoiler]


لرد سیاه به آرامی خم شد و جسد سوروس را در آغوش گرفت...مرگخواران با تعجب به این صحنه غم انگیز خیره شدند.

-آه ارباب...چقدر وجود شما مملو از رحم و شفقته!
-ارباب گریه نکنین...خوب میشه...
-ارباب نمرده ها...فقط بیهوش شد!

لرد سیاه سرش را بلند کرد.برخلاف تصور مرگخواران لبخند موذیانه ای روی لبهایش نقش بسته بود.
-عالیه...اگه به گرگه برخوردیم همینو به خوردش میدیم.

مرگخواران که از این همه قساوت به وجد آمده بودند پشت سر اربابشان حرکت کردند....خبری از گرگینه نبود...بدون هیچ خطری به در خروجی نزدیک شدند...درست در آخرین قدم سوروس تکانی خورد و چشمانش را باز کرد.
-ارباب؟اوه ارباب..من این صحنه رو هرگز فراموش نمیکنم!

لرد سیاه با انزجار سوروس را روی زمین پرتاب کرد.درحالیکه روغنهای باقیمانده روی دستهایش را با ردای آستوریا پاک میکرد گفت:
-هیچ معلومه تو برای چی اومدی اینجا؟اون سفیدا رو ول کردی تو پادگان؟اگه یهو هوس کنن...


حرف لرد با سرو صدا و همهمه ای که از خیابان گریمولد به گوش میرسید و لحظه به لحظه نزدیکتر میشد قطع شد.


-پروفسور دامبلدور خیلی خوشحالیم که برگشتین.این اسنیپ جونمونو به لبمون رسوند...بیچاره مون کرد.ما رو وادار میکرد جادو کنیم!
-اگه بدونین چه تمرینایی میداد.من شخصا روزی سی ساعت بالای طناب آویزون میموندم.آخرشم مجبورم میکرد به جای پایین اومدن طنابو ببرم!
-حتی نمیذاشت من آشپزی کنم!نمیذاشت دست به کفگیر و ملاقه بزنم.فاجعه بود!




Re: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۳:۱۳ یکشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۰
شما همه جا باید جلوی چشمان من باشید ماگل ناشناس؟!


بررسی پست شماره 53 فرهنگستان خانه ریدل، تام ریدل!!



همونطور که در پست درخواست مرگخوار شدنتون گفتم نمیدونم قبل از این شناسه ای داشتین یا نه و آیا این اولین پستتونه یا نه.چون نقد رو معمولابا توجه به نوشته های قبلیتون انجام میدم.اینجا اجبارا فقط همین پستتونو در نظر میگیرم.


نقل قول:
ایوان کبرای زیبا را در حالیکه بالا گرفته بود به همه نشان داد. حالت فشفش های نجینی ناگهان تغییر کرد. مونتگومری یک قدم به عقب برداشت، احساس میکرد نجینی قصد حرکت از جایش را دارد.

این پایان پست قبلیه...


نقل قول:
مونتگومری رو به حضار کرد و گفت:
- نمایش تموم شد. می تونید برید بیرون.

و این آغاز پست شما...
درست از همونجا ادامه دادین.ولی این کارو به شکلی انجام دادین که خواننده متوجه نمیشه.ارتباطتون با پست قبلی حفظ نشده.با اضافه کردن یه جمله درباره نجینی یا احساسات مونتگومری میتونستین این ارتباط رو ایجاد کنین.



نقل قول:

نجینی آرام آرام خزید و روی سن آمد. مونتگومری روبه روی او قرار گرفت و گفت:
- به یک شرط میذارم بری پیشش. الان میریم پیش ارباب و بهش میگی که من عالی بودم.

- آخه گاگول! نجینی که نمی فهمه تو چی میگی.

- راس میگیا.

مونتگومری این را گفت و با شکلک در آوردن و اجرای پانتومیم بالاخره منظور خود را به نجینی فهماند.

این قسمت جالب بود.هم از سوژه به خوبی استفاده کردین و اونو به مسیر خوبی هدایت کردین و هم صحنه جالبی رو خلق کردین.اون دیالوگ وسط کمی اضافی به نظر میرسه.شاید بهتر بود اون قسمت رو مونتگومری با خودش فکر میکرد و اینجوری احتیاجی هم به دیالوگ بعدی نبود.اون قسمت اجرای پانتومیم مونتگومری هم میتونست کمی طولانی تر بشه.میتونستین درباره حرکاتش و اینکه چطوری سعی میکنه منظورشو به نجینی بفهمون و عکس العملهای نجینی بیشتر بنویسین.


پستتون یه جورایی کمی خشک و بی روح به نظر میرسه.به نظر من اضافه کردن یکی دو شکلک مناسب میتونست این روح و احساس رو بهش اضافه کنه.


نقل قول:

ایوان که دست و پایش را گم کرده بود خودش را جمع و جور کرد و گفت:
- هیچی ارباب. با مونتگومری بودم. دو تا کوچه پایین تر کبری خانوم اینا اسباب کشی دارن باید بریم کمک گفتم که یادش نره.

لرد ولدمورت که تا حدودی قانع شده بودشروع به صحبت با نجینی کرد...

در اینجور موقعیتها که قراره با آوردن بهانه ای طرف رو قانع کنین، یاسعی کنین این بهانه کاملا قانع کننده باشه و یا بشدت مسخره و غیر قابل باور...که حالت دوم جالبتره البته...اینجا بهانه شما متمایل به حالت دومه ولی نتونسته به خوبی وظیفه خودشو انجام بده و یه جورایی بین این دو حالت مونده.برای همین قانع شدن سریع لرد کمی غیر عادی به نظر میرسه.پایان پستتون خوب بود.موقعیت رو ایجاد و توصیف کردین و بقیه شو گذاشتین به عهده نفر بعدی.


خوب بود.


موفق باشید.








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.