مدتی بسی طولانی بعد...لرد:روفوس...این دو تا برنگشتن؟هیچ خبری هم ازشون نشده؟
روفوس لیست حضور و غیاب مرگخواران را کنترل کرد.
-نه ارباب..هیچ خبری...ظاهرا سخت مشغول انجام ماموریتهای سفیدشونن.
لرد با بی حوصلگی به لیست اشاره کرد.
-به مرگخوارا بگو دو نفر دیگه شون داوطلبانه برن محفل سرو گوشی آب بدن...به همون روشی که آستوریا و زنوفیلیوس رفتن...بگن پشیمون شدیم.
محفل ققنوس:-زنوف؟تموم نشده هنوز؟
زنوفیلیوس قسمتی از ریش دامبلدور را کنار زد و سرش را از لای آن خارج کرد.
-نه آستوریا...فکر نمیکنم حالا حالاها تموم بشه...اینا کلا با بهداشت بیگانه هستن!
درست در همین لحظه جیمز به سرعت وارد اتاق دامبلدور شد.
-ببخشید پروفسور...دو تا دیگه از این سیاه سوخته ها اومدن و میخوان با شما ملاقات...
جیمز فرصت تمام کردن جمله اش را پیدا نکرد.چون دو مرگخوار او را کنار زدند و بی توجه به فریادهای معترضانه جیمز، او را به همراه یویویش زیر دست و پای خود له کرده و با ذوق و شوق بطرف دامبلدور رفتند.
دامبلدور به زنوفیلیوس و آستوریا اشاره کرد که موقتا ماموریت مخوفشان را متوقف کنند.
-شما دوتا اینجا چیکار میکنین؟
بلاتریکس و لینی لبخندی نه چندان معصومانه زدند.
-هوووم...اومدیم بگیم ما غلط کردیم و ما از این به بعد سفیدیم و ما کلا از اون ارباب کچلمون متنفریم و به راه راست هدایت شدیم و از این حرفا!
دامبلدور شادمانه لبخندی زد..
--اوه...بله...من برق سفیدی رو در چشمهای شما دیدم.شما رو به جمع خودمون میپذیریم فرزندان روشنایی...من به شما اعتماد کامل دارم.همین الان کلید همه اتاقهای مخفل و نقشه های سری محفل رو بهتون میدم که نشون بدم چقدر بهتون اعتماد دارم...
جیمز به سختی از روی زمین بلند شد.با حسرت نگاهی به یویوی تکه تکه شده اش انداخت و نگاهی دیگر به دامبلدور که از فرط اعتماد زیاد چهره اش سرخ شده بود!
-آروم باش...خواهش میکنم...یادم نرفته آخرین باری که به یکی اینجوری اعتماد کردی چه بلایی سرت اومد..خودت که فراموش نکردی؟هان؟سوروس...لطفا!...پس الان لطف کن کمی از شدت اعتمادت کم کن تا این سیاه سوخته ها اینجا رو پاتوق خودشون....
اینبار هم جمله جیمز ناتمام ماند...چون در باز شد و تعداد زیادی از مرگخواران مشتاق به طرف دامبلدور هجوم بردند.
-آلبوس ما پشیمونیم!
-ما میخواییم سفید بشیم...فرزند روشنایی بشیم...کلا روشن بشیم...
-ما رو از این تاریکی نجات بده!
-به فریادمون برس...ما تو منجلاب فساد و سیاهی و تاریکی داریم غرق میشیم.
-تنها امید ما تویی!
به محض اینکه چشم مرگخواران به همدیگر افتاد ناخودآگاه چند قدم عقبتر رفتند...ظاهرا تعداد داوطلبان بیشتر از دو نفر بوده...
-اومم...الان که فکر میکنیم میبینیم اونقدرا هم پشیمون نیستیم!
-من که اصلا از روشنایی خوشم نمیاد...روزا هم همش تو تاریکی میشینم.
-منم شناگر خوبی هستم...فکر نمیکنم تو منجلاب غرق بشم.
-منم که اصلا امید نمیخوام!
از آنجایی که محفل کلا در و پیکر درست و حسابی نداشت مرگخواران با همان سرعتی که وارد خانه شده بودند از آنجا خارج شدند...آلبوس که هیچ تغییری در لبخند پدرانه اش نداده بود دستهای آستوریا و زنوفیلیوس را گرفت و آنها را کنار خود نشاند.
-خب عزیزان من...دیدین که سیاهی چقدر بده و چه اثرات مخربی روی مغز آدم میذاره...فکر میکنم الان وقتشه که یه ماموریت جدید بهتون بدم.ما همین دیروز موفق به دستگیری یک مرگخوار شدیم.خودش این موضوع رو انکار میکنه.ادعا میکنه که علامت شوم رو فقط برای زیبایی روی ساعدش کشیده...ولی فکر میکنم شما بتونین در شناسایی اون به ما کمک کنین!