هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (لردولدمورت)



Re: اتوبوس شووالیه
پیام زده شده در: ۱:۲۱ چهارشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۰
سوژه جدید:


استرجس پادمور بی هدف و سرگردان مشغول قدم زدن در تاریکی شب بود...به جرو بحث شدیدی که چند دقیقه پیش با سیریوس بلک داشت فکر میکرد.
-دیگه برنمیگردم اونجا...حداقل تا چند روز.بذار قدرمو بدونن.میرم پیش مادر بزرگم.چند روزی استراحت میکنم.این سیریوس فکر کرده کیه...

صدای ترمز بلندی رشته افکار استرجس را پاره کرد و به دنبال آن صدای استن شانپایک به گوش رسید.
-هی...مقصد، خونه مادربزرگ.بپر بالا!

استرجس نگاهی به اتوبوس شوالیه انداخت.مطمئن نبود پول کافی دارد یا نه ولی سوار شد...


خانه ریدل:

-گفتی استرجس پادمور؟اسمشو نشنیده بودم.محفلیه؟

رز ویزلی با عجله تایید کرد.
-بله ارباب، همین چند دقیقه پیش آوردنش.هنوز بیهوشه.این سومین مورده.استن و ارنی در مقابل طلسم فرمان خیلی ضعیف بودن.اتوبوس شوالیه بطور کامل تحت کنترل ماست.طبق قرارمون دائم در کمینن.در موقعیتهای مناسب سر راه محفلیا سبز میشن و اونا رو سوار میکنن و یه راست میارن تحویل ما میدن.اونم در حالت بیهوشی!ارباب فکر میکنم باید شکنجه گاهمون رو گسترش بدیم!


محفل ققنوس:

دامبلدور پشت میزشام نشست.نگاهی به صندلیهای خالی انداخت.آهی کشید.همه اعضای محفل میدانستند خبری از سخنرانی های شاد روزانه نخواهد بود.با اشاره سر دامبلدور همه شروع به خوردن کردند.چند دقیقه بعد صدای زمزمه وار دامبلدور بود که سکوت را شکست.
-جرج هم برنگشت؟

مالی ویزلی درحالیکه بغض کرده بود جواب داد.
-نه...برنگشت...ریش مرلین...رفته بود دو کیلو سبزی بخره...اوه خدای من! وحشتناکه...نمیدونم چیکار کنم.چطور میتونم این غمو تحمل کنم؟حالا فردا چی تو آش بریزم؟

آلبوس با تعجب به اشکهای جاری شده مالی برای سبزیهای از دست رفته خیره شد...عجیب بود...محفلی ها یکی یکی ناپدید میشدند!




Re: پادگان نظامى
پیام زده شده در: ۱:۱۷ چهارشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۰
سوژه جدید:


مکان:خانه شماره 12 (مقر محفل ققنوس):

-هی تدی...من یه نامه دارم!تو تا حالا نامه داشتی؟

تدی با لبخندی موذیانه پاکت نامه ای را که درست همشکل پاکت نامه جیمز بود جلوی چشمان او تکان داد.
-میبینی که داشتم جیمز...حالا از اتاقم برو بیرون بذار نامه مو بخونم.فکر میکنم از ویکتوریا باشه.

درست در همین لحظه مالی ویزلی در حالیکه پاکت نامه ای در دست داشت وارد اتاق تدی شد.
-تد...این نامه رو همین الان یه لاشخور برام آورد.منم که میدونین...بس که سرگرم آشپزی بودم وقت نکردم سواد یاد بگیرم...هاگوارتزم نمیدونم چطوری قبول شدم...تو برام بخونش.

تد با نگاهی مشکوکانه به پاکت نامه خودش و جیمز و مالی خیره شد...


نیم ساعت بعد:

-یعنی برای هممون همین نامه اومده؟برای تک تکمون...بجز...بجز سوروس؟!

مالی وحشتزده به محتوای نامه اش خیره شد...تلاشش برای خواندن مجدد متن نامه بی فایده بود!
-تدی...دوباره بخون.مطمئنی؟آخه من که جادوگر نیستم.ساحره هستم..جیمزم که بچه اس.ما چطوری بریم آموزش نظامی ببینیم؟اصلا برای چی؟این مال جادوگرای جوونه!ما رو چرا دعوت کردن؟اجباریه؟اوه...کی برای محفل خالی غذا بپزه پس؟!


یک روز بعد...پادگان نظامی محفل:

-یک دو سه...بشین...پاشو...صد و بیست بار دیگه بشین پاشو...من یه گفتگوی سری دارم.اونو انجام میدم و برمیگردم.

سوروس چند قدم از گروه در حال تمرین فاصله گرفت...بی سیم ماگلیش را از جیب خارج کرد.
-یک دو سه...امتحان میکنیم...ارباب شما اونجایین؟تمام!
-معلومه که اینجام خفاش الدنگ!حرف بزن ببینم.اوضاع چطوره؟
-ارباب، تمام نگفتینا!ولی باشه.مهم نیست.ارباب همشون الان اینجا در حال تمرینن.دامبلدورم که برای تعطیلات یه هفته رفته جوجوبا!به دلیل اعتماد بی حد و حسابی که داره محفلم به من سپرده. هر وقت مایل بودین برین غارتش کنین!مالی رو مجبور کردم رمزشو براتون روی یه تیکه کاغذ بنویسه و آویزون کنه به درخت دم در.


محفل ققنوس...زیر میز کنفرانسهای سری محفل:

-همشون رفتن؟میتونیم بریم بیرون؟
-آره...خودم دیدم سوروس مجبورشون کرد در حال غیب شدن رژه نظامی برن.ولی بهتره برای احتیاط فعلا از اینجا خارج نشیم.
-هوووم...باشه...خوب شد از زیر این آموزش نظامی در رفتیم.الان میتونیم یه هفته برای خودمون تو محفل بچرخیم و کیف کنیم!


خانه ریدل:

با اشاره لرد سیاه، مرگخواران آماده حرکت به سمت خانه شماره 12 گریمالد شدند.




Re: نیروگاه اتمی سیاهان(بمب جادویی)
پیام زده شده در: ۰:۰۶ سه شنبه ۱ شهریور ۱۳۹۰
خلاصه:
در اثر منفجر شدن بمبی 123 نفر کشته میشوند. وزیر سحر و جادو برای جلوگیری از تکرار این اتفاق تصمیم میگیره که به تمامی نیروگاهای اتمی سر بزنه و هرکدوم که بمب داره یا قصد ساخت بمب رو داره توبیخ و ساختمونو مصادره کنه.
رز پیش لرد میره و موضوع رو باهاش در میون میذاره. اما لرد با بی توجهی میگه سندش به نام تمام مرگخواراس و ربطی به من نداره و میتونن ادعا کنن که درحال پروش گوسفند هستن. سالازار و رز به این نتیجه میرسن که تصمیم لرد کاملا غیر عقلانیه چون اونجا سند داره و اگه بگن گوسفندداری میکنن با سند جور نمیاد.

همون موقع لرد میرسه و به رز یادآوری میکنه که وزیر سحر و جادوئه و به راحتی میتونه سند تقلبی بسازه و سند قبلی رو کش بره ...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

نیمه شب مقابل وزارتخانه:



رز از پشت نقابی مخوف به اطرافش نگاه کرد...خبری از نگهبانان نبود.طناب جادویی را از کوله پشتیش خارج کرد و با زمزمه کردن طلسمی بطرف پنجره دفتر کار وزیر پرتاب کرد.طناب بالا و بالاتر رفت و درست کنار پنجره ثابت شد.
رز بعد از کنترل مجدد اطراف، شروع به بالا رفتن از طناب کرد.

چند دقیقه بعد:

رز خسته و نفس نفس زنان به پنجره رسید.میدانست که طلسمهای عادی کارساز نخواهد بود.چوب دستیش را در آورد و سرگرم اجرا طلسم پیچیده ای که از اربابش یاد گرفته بود شد...بعد از گذشتن چند دقیقه پنجره باز شد.رز درحالیکه عرق میریخت خود را به داخل اتاق پرتاب کرد و بلافاصله پشت صندلی وزارت پنهان شد.یکی از کارمندان سرگرم بررسی گزارش روزانه بود....با خروج کارمند رز نفس راحتی کشید و از پشت صندلی بیرون آمد.

-میتونم بپرسم دارین چیکار میکنین خانم ویزلی؟!

رز نگاهی به کارمند مذکور که به اتاق برگشته بود انداخت و لبخند زد.
-اممم...خب...من اومدم سر کار!

کارمند گزارشش را روی میز گذاشت.
-متوجه شدم!ولی لازمه یادآوری کنم برای اومدن به سرکار لازم نیست از طناب استفاده کنین و طلسمهای محافظتی خودتون رو خنثی کنین...وقت کردین سری به سنت مانگو بزنین بد نیست!

رز تا لحظه خروج کارمند، به لبخندش ادامه داد.بعد از بستن در به پشت میزش برگشت.پرونده های مربوط به بازرسی نیروگاهها را روی میز گذاشت و سرگرم جستجو شد...خیلی زود پرونده نیروگاه سیاه را پیدا کرد.
-اوهوم...خودشه...سندشم اینجاس...


صبح روز بعد...نیروگاه اتمی خانه ریدل:

-ارباب آماده این؟تا چند دقیقه دیگه بازرسا میرسن.ما همه چیو تبدیل به گاو و گوسقند کردیم.فقط یه مشکلی داشتم.نمیدونستم حضور این همه مرگخوارو چطوری توجیه کنم.برای اونا هم مقامهای مختلفی مثل چوپون،زنبوردار، گاوچرون، سگ گله، مترسک سر جالیز در نظر گرفتم...البته مقامی مناسب شان شما پیدا نکردم...اگه جسارت نباشه شما رو هم به عنوان سر دامدار بزرگ معرفی کردم!احتمالا ازمون چند تا سوال میکنن که مطمئن بشن کلکی تو کارمون نیست.

لرد چشم غره ای به رز رفت و سرگرم پوشیدن ردای پشمی عجیب و غریبش شد!




Re: دفتر خانه ریدل(ارتباط با ناظر)
پیام زده شده در: ۱۲:۳۰ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۰
اسم این تاپیک رو قبلا اصلاح کرده بودم.همونطور که میتونین ببینین در پست اول تاپیک خبری از این حروف مخفف نیست.چون این عبارت یادآور امپراطور تاریکی بود و یه جورایی این تاپیک رو شخصی، و از ارتش سیاه جدا میکرد.ضمن اینکه احتمالا بیشتر اعضا متوجه معنی اون قسمت مخفف شده نمیشدن.

دلیل اینکه وسطا این اسم عوض شده هم احتمالا اینه که اینا خواستن کلمه امپراطور رو به ولدمورت تغییر بدن.

الان عنوان پست اول فقط خبرگزاری سیاهه و اگه کسی دکمه پاسخ رو بزنه همین عنوان براش میاد.

با تشکر از شما و آواتار مخوفتون!




Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۲۳:۱۵ جمعه ۲۸ مرداد ۱۳۹۰
ساعتی بعد نجینی روی تخت مجللی نشسته بود و مرگخواران درحال پاچه خواری و خدمت به او بودند.

-نجینی جان سردت که نیست؟میخوای جوراب پشمیامو بیارم تنت کنی؟
-نجینی عزیزم این گردنبند ارثیه خانوادگی ماست...تقدیم به تو...اوخ...این چرارو گردنت نمیمونه؟
-نجینی عزیزم، باز وقت پوست اندازیت رسیده...بیا این کرم گرون قیمتو بزن، پوستت خشک نشه.

در اتاق مجاور بلاتریکس سرگرم مرتب کردن وضع مهمانان جدیدش بود.
-هی تو...صفو به هم نزن...مرتب کنار هم دراز بکشین...تو...دندوناتو کمی تیز تر کن...هی...تو دیگه کی هستی؟

بلا به انتهای صف رسید.جایی که کرم کوچکی در کنار مارهای ریز و درشت در صف قرار گرفته بود.
-خب...باشه...تو هم شانستو امتحان کن.الان نجینی رو صدا میزنم.آماده باشین.سعی کنین از جذابترین نگاهاتون استفاده کنین.

بلا از اتاق خارج شد و چند دقیقه بعد همراه با نجینی به اتاق برگشت.نجینی نگاه سردی به هم نوعانش انداخت و با بی تفاوتی از مقابل آنها خزید.بلا که برای جمع آوری این همه مار زحمت زیادی متحمل شده بود با عصبانیت دنبال نجینی به راه افتاد.درست در انتهای صف نجینی ناگهان توقف کرد.چشمانش روی نقطه ای ثابت مانده بود.بلا مسیر نگاه نجینی را تعقیب کرد و به کرم کوچک مفلوکی که با اشتیاق به نجینی خیره شده بود رسید...بلا لبخندی زد...او موفق شده بود!

درست در همین لحظه وزیر دیگر که تاجی از آناناس تازه برای نجینی درست کرده بود با عجله وارد اتاق شد و بطرف نجینی دوید.با حالتی شتابزده جلوی نجینی ایستاد تا تاج را روی سر او قرار دهد ولی متوجه نشد که پایش را درست روی کرم مورد علاقه نجینی گذاشته!

نجینی با دیدن جسد له شده همسر آينده اش فش فش وحشتناکی کرد و بطرف وزیر خیز برداشت...ولی وزیر قبل از دیدن عکس العمل نجینی برا آوردن تختخواب نارگیلی از اتاق خارج شده بود...

چند ساعت بعد:

-دخترم افسرده شده...و همش تقصیر شما بی لیاقتاس!زود حرف بزنین ببینم کی دخترمو ناراحت کرده؟

هیچ صدایی از صف نگران مرگخواران به گوش نرسید.لرد سیاه رو به نجینی کرد.
-دخترم، خودت بگو...کدومشون ناراحتت کرده؟

نجینی به آرامی سرش را بلند کرد و با نفرت به صف مرگخواران خیره شد.




Re: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۸:۰۸ پنجشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۰
بررسی پست شماره 233 مرگخواران دریایی، آندرومدا بلک:


پست شما پست شماره 233 بود و لینک پست سدریک رو داده بودین!!شما قصد گیج کردن ارباب رو داشتین؟کروشیو بر شما!


قبل از نقد کردن پستتون باید درباره خلاصه تون بگم.خلاصه کردن کار ساده ای نیست.حتی میشه گفت کار سختیه.خلاصه شما خیلی روشن و واضح بود و کل مطلب رو به خوبی به خواننده منتقل میکرد.در خلاصه لازم نیست جزئیات رو ذکر کنیم.در این مورد یه استثنا وجود داره و اونم پست قبلیه.باید طوری خلاصه رو تموم کنین که لزومی نداشته باشه خواننده برگرده و پست قبلی رو بخونه.


دیالوگهای اول پستتون جالب و سرگرم کننده بود.حتی ذکر اسم "کتابهای هری پاتر" رو هم اونقدر خوب انجام داده بودین که میتونست خواننده رو بخندونه.دیالوگهای پشت سر هم شما برای خواننده آزار دهنده یا گیج کننده نبود.


حالت عجولانه و پرحرف رز کاملا با شخصیتش در سایت مطابقه.این دقتتون خیلی خوب بود.


نقل قول:
_ حالا که چی ؟!! گنج عزیزم از بین رفت دیگه !!! حقته اینقدر کروشیوت کنم تا مثل لانگ باتم ها بشی !!!

من متوجه این قسمت نشدم...گنج چرا از بین رفت؟تا آخر پست قبلی که لرد داشت با آرامش دنبال گنج میگشت.در پست شما هم اتفاقی برای گنج نیفتاده بود.همین یه جمله خواننده ای مثل منو گیج میکنه و باعث میشه از ادامه دادن منصرف بشم.اگه منظورتون این بود که لرد باید به تنهایی دنبال گنج بره و کسی همراهیش نکنه باید اینو واضحتر میگفتین.در پست شما لرد قاطعانه گفته که گنج از بین رفت و دیگه نمیشه کاری کرد.شدیدا مواظب اینجور نکته ها باشین.چون کل سوژه رو تحت تاثیر قرار میدن.



شما توانایی خلق صحنه های جالب رو دارین.فقط کمی بیشتر باید روشون کار کنین.مثلا صحنه ای که ایوان کف غار افتاده بود و مرگخوارا متوجهش نشدن.اون قسمت میتونست با کمی توضیح بیشتر جالبتر بشه.در چنین موقعیتهایی حتما به جزئیات هم بپردازین و بیشتر درباره صحنه توضیح بدین که خواننده بتونه به خوبی صحنه رو مجسم کنه.البته این حالت شتابزدگی در پستهای قبلیتون بیشتر بود.اینجا تا حدودی اصلاح شده.


از شکلکها خوب استفاده کردین.


موفق باشید.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بررسی پست شماره 215 خاطرات مرگخواران، روفوس اسکریم جیور:


شما اول نقد خواستین بعد پست زدین؟!!


نقل قول:
برف سرتاسر خیابان را پوشانده و همه جا را سفید کرده بود . مردمی هم که برای خرید وسایل مختلف به دیاگون آمده بوندند ، لباس های ضخیم و گرمی برتن داشتند ولی تنها کسی که لباسش با بقیه مردم فرق داشت ، یک جوان گندم گون بود که در پیاده روی انتهای خیابان در حال قدم زدن بود .

شروع خوب بود.فضا و مکان رو به خوبی توصیف کردین.ولی یه جورایی نوع توصیف به نظرم اشکال داشت.نکات ریزی وجود داشت که زیبایی جمله هاتون رو کمتر میکرد.مثلا "ولی" در ابتدای جمله:" ولی تنها کسی که..." جمله رو کمی خراب کرده.یا "یک جوان گندمگون" که میشد به جاش از "جوانی گندمگون " استفاده کرد. یا مثلا اون "هم" بعد از کلمه " مردمی" اضافه بود.پیاده روی انتهای خیابان هم به نظرم درست نبود.پیاده رو در دو طرف خیابان قرار داره.اگه منظورتون انتهای خیابان بوده باید میگفتین در انتهای خیابان، در پیاده رو...
با وجود این اشکالات، پاراگراف خوبی بود.


نقل قول:
ولی جوان اصلا از شنیدن آن صدا تعجب نکرد !

علامت تعجب در اینجا اون آرامش و خونسردی رو که متن شما لازم داشت از بین برده.


حالت مرموز پستتون خیلی جالبه.اون کوچه و صدایی که مشخص نیست متعلق به کیه.حالت سردرگم و پریشان جوان رو خیلی خوب توصیف کردین.


نقل قول:

هاگرید به همراه یک پسر بچه وارد کافه شده بود که پس از گذشت لحظاتی اطراف آن دو پر شد از آدم هایی که سعی داشتند با او دست بدهند .فروشنده ی پیر هم با عجله پیشخوان را دور شد و در حالیکه اشک در چشمانش جمع شده بود ، به آنان ملحق شد .مرد جوان هم که بیش از پیش رنگ پریده تر و عصبی تر به نظر میرسید از جایش برخاست و قدری جلو رفت.

این قسمت خیلی زیبا بود...خواننده رو بشدت گیج کردین و بطور ناگهانی اونو به محیط و فضای کاملا آشنایی بردین.عالی بود.


نقل قول:
پسر بچه ای که به همراه هاگرید به کافه آمده بود ، به مرد جوان خیره شد. لکنت ، لرزش و پلکی که مدام باز و بسته میشد ، برای پسری که زنده ماند ، بسیار عجیب به نظر میرسید.

روش روایت کردنتون جذاب و زیبا بود...اصلا مشخص نیست شما کی هستین و چه احساسی دارین.این حالت بی طرفانه و خنثی خیلی خوب بود.


جلو رفتن زمان در پست شما دقیق و حساب شده بود.


نقل قول:
دانش آموزان خود را برای شنیدن یک داستان تلخ دیگر آماده کرده بودند ...

داستان زندگی کوییرل رو به شکلی فوق العاده تاثیر گذار روایت کردین.یکی از زیباترین قسمتهای پست شما آخرش و مخصوصا جمله آخر بود...تا اواسط پست خواننده به هیچ عنوان نمیتونه هویت جوان رو حدس بزنه و بعد از فهمیدن هویت طرف، با افسوس زندگی اونو دنبال میکنه و این چیزیه که دقیقا هدف شما بوده.


پستهای تکی شما همیشه تاثیر فوق العاده ای روی خواننده میذارن.


خیلی خوب بود.

موفق باشید.




Re: خادمان لرد سياه به هم مي پيوندند(در خواست مرگخوار شدن)
پیام زده شده در: ۱۲:۳۰ پنجشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۰
ایوان

خودت در مرخصی هستی...ارباب بالاترین مقام هستن و احتیاجی ندارن از کسی مرخصی بگیرن.باید میگفتی ارباب سرگرم خوشگذرونی و تفریحن.وقتی تفریحشون تموم شد در صورت تمایل یه سری هم به درخواستها میزنن.



آندرومدا

هنوز تجربه زیادی ندارین....هنوز اشکالات هر چند کوچکی در نوشته های شما وجود داره.ولی هیچکدوم در اون حد نیستن که به گروه ضربه بزنن.فکر میکنم شما با ورود به گروه خیلی زود میتونین پیشرفت کنین و اشکالات جزئی باقیمونده رو هم برطرف کنین.حضور و فعالیت در ارتش سیاه برای شما مفید خواهد بود.

تایید شد.

خوش اومدین.

بابت تاخیر در تایید هم ایوان ازتون عذرخواهی میکنه.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۲۷ ۱۲:۳۳:۲۲



Re: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۲:۳۸ یکشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۰
سوژه جدید:


لرد سیاه بعد از پیاده روی شبانه به همراه نجینی در حال بازگشت به اتاقش بود.
-نجینی...اینقدر غر نزن...وگرنه دیگه نمیارمت بیرون.به من ربطی نداره که تو پا نداری و فقط میتونی بخزی...این مشکل من نیست.همونطور که میبینی ارباب دو تا پا...

-آه...

لرد سیاه بدون توجه به صدای آهی که شنیده بود به سخنرانیش ادامه داد.
-ضمنا اگه یه بار دیگه ببینم مرگخوارا رو بلعیدی، من میدونم و تو.امروزم موقع حضور و غیاب متوجه شدیم سه نفر کمه.


-آآآآآآآآآآآآآآآآآة!

لرد سیاه که اینبار قادر به نشنیده گرفتن صدا نبود بطرف منبع صدا برگشت و فریاد زد:
-مرگ!...اصلا تو کی هستی و به چه جراتی سر راه ارباب آه میکشی؟

بوته های کنار نجینی تکانی خورد و سالازار اسلیترین با چهره ای غمگین پدیدار شد.
-منم نوه عزیزم...خیلی غمگین بودم.منو ببخش!

لرد سیاه با دیدن سالازار کمی دستپاچه شد.
-اوه..شما بودین جد بزرگوارم.شما همیشه این موقع شب خواب بودین.فکر کردم یکی از مرگخواراس که باز عاشق شده!برای چی آه میکشیدین؟نکنه شما هم...

سالازار دست نوازشی بر سر نجینی کشید.
-نه نواده عزیزم...کار من از این حرفا گذشته.من غمگینم.یه نگاهی به دور و برمون بنداز...دلیلشو خودت میفهمی.من کی بودم؟یکی از بنیانگذاران هاگوارتز...سالازار اسلیترین بزرگ...الان چی شده؟من فراموش شدم!منو که ماموریت نمیفرستی، چون سنم زیاده.همش اینجا پرسه میزنم و لنگه جوراب آنتونین و سوسکای رزو براشون پیدا میکنم.آه...آنتونین و رز...میبینی؟همین دو نفری که اسم بردمم اسلیترینی نیستن.متعلق به گروه من نیستن!کارای بزرگی که من انجام دادم فراموش شده.همش تقصیر اون کلاه گروهبندی لعنتیه...اونه که باعث شده هنوز همه هلگا و روونا و گودریکو به خاطر داشته باشن.

لرد سیاه کمی فکر کرد...
-خب..چیکار میتونیم بکنیم؟نمیتونیم پرونده تحصیلی رز و آنتونین و بقیه رو بیاریم و گروه همشونو اسلیترین کنیم که!...ولی...شاید بشه یه کار دیگه کرد..یه کاری که حداقل از این به بعد اسم شما روی زبونا بیفته!به مرگخوارا ماموریت میدم به هاگوارتز حمله کنن و اون کلاه لعنتی رو بدزدن.وقتی دست شما بهش رسید طلسمش میکنین که همه دانش آموزا رو وارد گروه شما کنه...چطوره؟

چشمان سالازار برقی زد.بالحن امیدوارانه ای پرسید:
-ولی اونا گروهشونو دوست دارن.اون رز که کم مونده آرم هافلپافو بزنه رو پیشونیش...یعنی حاضر میشن همچین کاری بکنن؟این خیانت به گروهشونه!

لرد سیاه قلاده نجینی را کشید.درحالیکه نجینی بطرف خانه ریدل میخزید جواب داد:
-لازم نیست چیزی بدونن...من فقط بهشون ماموریت میدم کلاه رو پیدا کنن و تحویل شما بدن.


صبح روز بعد:

لرد سیاه پشت میکروفون جادویی رفت و سخنرانی روزانه اش را شروع کرد:
-یاران وفادارم...امروز خبر خوشی براتون دارم...ماموریت عظیمی در پیشه.فردا صبح همه شما وارد هاگوارتز میشین.ازتون میخوام کلاه گروهبندی رو پیدا کنین.برای جلوگیری از مشکلات بعدی،نمیخوام هیچکدومتون معجون تغییر شکل بخورین.میتونین بطور مخفیانه واردبشین .سعی کنین تا جاییکه میتونین تغییر قیافه بدین. فردا یه گروه از اساتید و دانش آموزای جدید وارد هاگوارتز میشن.در صورتی که لو رفتین خودتون جزو اونا جا بزنین.رهبر شما در این ماموریت سالازار اسلیترین کبیره...برای اینکه همه سوراخ سنبه های هاگوارتز رو به خوبی میشناسه.کلاه گروهبندی رو پیدا کنین و به سالازار تحویل بدین...حالا...میتونین برین آماده بشین!




Re: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۳:۰۳ جمعه ۱۴ مرداد ۱۳۹۰
بررسی پست شماره 230 مرگخواران دریایی، سدریک دیگوری:



نقل قول:
ولدمورت به تمام مرگخواران دستور داد که دنبال گنج بگردند. همه مرگخوار ها هم اطاعت کردند و برای اجرا دستور همگی پخش شدند. ولی هیچ اثری از ایوان نبود.

خوب شروع کردین.گرچه اون عبارت " دریچه ای که ولدمورت در آن است" اولش کمی خواننده رو گیج میکنه...ولی این سردرگمی بعدا از بین میره.البته یه اشکال کوچیک داره که موقع خوندن خیلی بیشتر به چشم میاد.ولدمورت به مرگخواران دستور داد دنبال گنج بگردن نه ایوان.برای همین اون جمله "اثری از ایوان نبود" هماهنگی لازم رو با جمله های قبلی نداره.



نقل قول:
حدود نیم ساعت بعد رز جیغی کشید و اربابش را از خواب پراند.

یه کم ناگهانی وارد این قسمت شدین...لرد کی خوابید؟کجا خوابید؟تو اون شرایط اصلا چرا خوابید؟...اینا سوالاییه که برای خواننده پیش میاد.بهتر بود این قسمتها رو سانسور نمیکردین.و درباره خوابیدن لرد بیشتر توضیح میدادین که خواننده هم شوکه نمیشد.موقعیتهایی رو که در سوژه وجود داره از دست ندین.سعی کنین بهترین و بیشترین استفاده رو ازشون بکنین.همین خوابیدن لرد میتونست کلی سوژه جالب براتون خلق کنه.با این همه جیغ کشیدن رز جالب بود.به خوبی شخصیتهای سایت و کتاب رو با هم تلفیق کردین.


ماجرا با نامه های متعدد و نواده های هلگا و سالازار و دریچه های مختلف کمی پیچیده شده...در اینجور مواقع بهتره سعی کنیم گره های داستان رو باز کنیم، یه جورایی ساده ترش کنیم نه اینکه چند تا معمای جدید بهش اضافه کنیم.این دو تا کردن دریچه ها هم لزومی نداشت.
وقتی داستان کمی پیچیده میشه یکی از کارای مثبتی که میشه انجام داد اینه که در آخرین قسمت پستمون داستان و ادامه مسیر رو بطور خلاصه برای خواننده روشن کنیم.مثلا اینجا میتونستین اشاره کنین که الان ایوان مجبوره به تنهایی دنبال گنجینه سالازار بره و لرد هم مجبوره به تنهایی صندوقچه هلگا رو پیدا کنه.با کمی تجربه بیشتر مطمئنا این مهارت رو کسب خواهید کرد.


پستتون کوتاهه...این یکی از ویژگیهای خوبشه.پست کوتاه حتی اگه زیاد قوی هم نباشه قابل خوندنه.این ویژگی رو تا جاییکه میتونین حفظ کنین.
از شکلکها هم بصورت بی جا و اغراق آمیز استفاده نکردین.این کارتون هم خوب بود.جمله بندی های پستتون ساده و روان و واضح بود.این روش نوشتن به خواننده کمک میکنه ماجرا رو سریعتر و راحتتر درک کنه.
قسمتهای مختلف پستتون(مثل تغییر مکانها یا نقل قولها) رو به خوبی از بقیه متن جدا کردین.


خوب بود.


موفق باشید.




Re: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۱:۲۳ پنجشنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۰
لرد با ناباوری نگاهی به هیولا انداخت.
-اینو تو این شکلیش کردی؟

مورفین درحالیکه سعی میکرد ماهیچه های نداشته اش را نمایان کند جواب داد:
-بله ارباب...شما به ژاهر من نگاه نکن.کل وژود من اژ ماهیشه تشکیل شده.اراده کنم کل آب این دریا رو میخورم.

لرد سیاه مجددا مایوی با ابهتش را پوشید و بطرف دریا حرکت کرد.
-یکیتون سریع هیولا رو بیاره اون پایین.باید ببریمش جلوی در که برامون بازش کنه.زود باشین.

با شنیدن دستور دوم لرد بلاتریکس از شدت عشق به ارباب جان به جان آفرین تسلیم کرد؛ ایوان و آنتونین و لینی به یاد آوردند که مدادشان را در جلسه ی فوق سری مدیران جا گذاشته اند.جن ها مجددا با لودو تماس گرفتند و گفتند که دلشان خیلی تنگ شده و حتما باید دوباره او را ملاقات کنند؛ به پتی گرو خبر دادند که مادربزرگش پس از خروج از زیر بهمن دچار گرمازدگی حاد شده و طبیعتا نیاز فوری به کمک دارد؛ خبر رسید که به حساب گرینگاتز بلیز دستبرد زده شده و الان است که چک های دیگرش هم برگشت بخورد و...

لرد که گوشش به این حرفها بدهکار نبود خروج هر گونه مرگخوار از محوطه اطرافش را ممنوع اعلام کرد.
-مورفین ماهیچه ای...کار خودته.اینو کولش کن بیار اون پایین.باید درو باز کنیم و بریم دنبال گنج.

و بدون اینکه پشت سرش را نگاه کند به داخل آب شیرجه زد.به سرعت شنا کنان خود را به در رساند و با دیدن مورفین که همراه هیولا جلوی در منتظرش بود برق از سرش پرید!

مورفین با پوزخندی معتادانه به ماهیچه هایش اشاره کرد!

به دستور لرد مورفین هیولا را توسط چوب جادو(نه ماهیچه!) بلند کرد و نزدیک در برد...در به آرامی باز شد.

لرد و مرگخواران وارد دریچه ای شدند که در آن اثری از آب نبود!








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.