سوژه جدید:لرد سیاه بعد از پیاده روی شبانه به همراه نجینی در حال بازگشت به اتاقش بود.
-نجینی...اینقدر غر نزن...وگرنه دیگه نمیارمت بیرون.به من ربطی نداره که تو پا نداری و فقط میتونی بخزی...این مشکل من نیست.همونطور که میبینی ارباب دو تا پا...
-آه...لرد سیاه بدون توجه به صدای آهی که شنیده بود به سخنرانیش ادامه داد.
-ضمنا اگه یه بار دیگه ببینم مرگخوارا رو بلعیدی، من میدونم و تو.امروزم موقع حضور و غیاب متوجه شدیم سه نفر کمه.
-آآآآآآآآآآآآآآآآآة!لرد سیاه که اینبار قادر به نشنیده گرفتن صدا نبود بطرف منبع صدا برگشت و فریاد زد:
-مرگ!...اصلا تو کی هستی و به چه جراتی سر راه ارباب آه میکشی؟
بوته های کنار نجینی تکانی خورد و سالازار اسلیترین با چهره ای غمگین پدیدار شد.
-منم نوه عزیزم...خیلی غمگین بودم.منو ببخش!
لرد سیاه با دیدن سالازار کمی دستپاچه شد.
-اوه..شما بودین جد بزرگوارم.شما همیشه این موقع شب خواب بودین.فکر کردم یکی از مرگخواراس که باز عاشق شده!برای چی آه میکشیدین؟نکنه شما هم...
سالازار دست نوازشی بر سر نجینی کشید.
-نه نواده عزیزم...کار من از این حرفا گذشته.من غمگینم.یه نگاهی به دور و برمون بنداز...دلیلشو خودت میفهمی.من کی بودم؟یکی از بنیانگذاران هاگوارتز...سالازار اسلیترین بزرگ...الان چی شده؟من فراموش شدم!منو که ماموریت نمیفرستی، چون سنم زیاده.همش اینجا پرسه میزنم و لنگه جوراب آنتونین و سوسکای رزو براشون پیدا میکنم.آه...آنتونین و رز...میبینی؟همین دو نفری که اسم بردمم اسلیترینی نیستن.متعلق به گروه من نیستن!کارای بزرگی که من انجام دادم فراموش شده.همش تقصیر اون کلاه گروهبندی لعنتیه...اونه که باعث شده هنوز همه هلگا و روونا و گودریکو به خاطر داشته باشن.
لرد سیاه کمی فکر کرد...
-خب..چیکار میتونیم بکنیم؟نمیتونیم پرونده تحصیلی رز و آنتونین و بقیه رو بیاریم و گروه همشونو اسلیترین کنیم که!...ولی...شاید بشه یه کار دیگه کرد
..یه کاری که حداقل از این به بعد اسم شما روی زبونا بیفته!به مرگخوارا ماموریت میدم به هاگوارتز حمله کنن و اون کلاه لعنتی رو بدزدن.وقتی دست شما بهش رسید طلسمش میکنین که همه دانش آموزا رو وارد گروه شما کنه...چطوره؟
چشمان سالازار برقی زد.بالحن امیدوارانه ای پرسید:
-ولی اونا گروهشونو دوست دارن.اون رز که کم مونده آرم هافلپافو بزنه رو پیشونیش...یعنی حاضر میشن همچین کاری بکنن؟این خیانت به گروهشونه!
لرد سیاه قلاده نجینی را کشید.درحالیکه نجینی بطرف خانه ریدل میخزید جواب داد:
-لازم نیست چیزی بدونن...من فقط بهشون ماموریت میدم کلاه رو پیدا کنن و تحویل شما بدن.
صبح روز بعد:لرد سیاه پشت میکروفون جادویی رفت و سخنرانی روزانه اش را شروع کرد:
-یاران وفادارم...امروز خبر خوشی براتون دارم...ماموریت عظیمی در پیشه.فردا صبح همه شما وارد هاگوارتز میشین.ازتون میخوام کلاه گروهبندی رو پیدا کنین.برای جلوگیری از مشکلات بعدی،نمیخوام هیچکدومتون معجون تغییر شکل بخورین.میتونین بطور مخفیانه واردبشین .سعی کنین تا جاییکه میتونین تغییر قیافه بدین. فردا یه گروه از اساتید و دانش آموزای جدید وارد هاگوارتز میشن.در صورتی که لو رفتین خودتون جزو اونا جا بزنین.رهبر شما در این ماموریت سالازار اسلیترین کبیره...برای اینکه همه سوراخ سنبه های هاگوارتز رو به خوبی میشناسه.کلاه گروهبندی رو پیدا کنین و به سالازار تحویل بدین...حالا...میتونین برین آماده بشین!