هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۲۳:۰۲ پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۲
درب کلاس که با صدای خشکی روی پاشنه چرخید گویا دانش آموزانی را که پشت آن به انتظار ایستاده بودند به درون می خواند. همگی با بی علاقگی و به نوبت داخل رفتند.
منظره ی کلاس تاریک معجون ها هرگز خوشایند نبود. در طی قرن ها این کلاس تاریک و سرد به طرز غریبی شور نشاط دانش آموزانی را که به درون آن پا می گذاشتند می بلعید. همانگونه که این امر در خصوص دانش آموزان این ترم نیز صدق می کرد. همگی در حالیکه با احتیاط و بی سرو صدا وارد دخمه می شدند با بی تمایلی نگاهی به اطراف انداختند. مشاهده ی قفسه های پر از انواع و اقسام معجون ها، کمد لوازم اولیه ی معجون سازی و وجود پاتیل هایی که گوشه ای از کلاس با دقت روی یکدیگر چیده شده بود به هیچ وجه نمی توانست در آنها اشتیاقی برای ادامه دادن ایجاد کند. شاید وجود دیوارهای سرد و سنگی کلاس در ایجاد این حالت بی تاثیر نبودند.
در تمام مدتی که دانش آموزان با ترس و لرز و در سکوت تلاش می کردند جایی برای نشستن بیابند استاد معجون سازی در کنار درب ایستاده و تلاش و تقلای دانش آموزان را نظاره می کرد. چهره اش در تاریکی فرو رفته بود و عملا تشخیص صورتش را غیر ممکن می ساخت. زمانیکه دانش آموزان در جایشان نشسته و با اضطراب سرگرم خارج کردن کتاب هایشان بودند استاد درب را به آرامی بست. صدای گوش خراش لولای درب که به نوعی از قطع ارتباط با دنیای خارج از آن کلاس نمور و سرد خبر می داد بی اراده لرزه ای بر اندام دانش آموزان انداخت.
لحظاتی بعد معلم مربوطه به درون روشنایی حاصل از نور شمع ها قدم گذاشت. چهره ای منفور و به شدت آشنا.
- پروفسور اسنیپ!
این را یک دانش اموز کوچک اندام با صدای بلند گفت که باعث شد کلاس از حالت رخوت و سستی درآید. او جیغ جیغ کنان ادامه داد:
- ولی این امکان نداره. شما مردین!اسمشونبر شمارو کشت. اینارو بابام بهم گفت... ولی... پس چرا... هــــــــــــــــــــــــــی... پروفسور؟شما هم بالاخره دماغتونو عمل کردین؟ عجیبه... موهاتون بلندتر از اون چیزیه که بابام همیشه میگه
کلاس:
استاد تا لحظاتی چیزی نگفت و تنها در سکوت گامی به جلو برداشت. اکنون زوایای صوتش به خوبی دیده میشد. ساحره ی جوان رنگ پریده و لاغر اندامی که شباهت بسیاری به سیوروس اسنیپ داشت. همان شباهتی که در نگاه نخست تمام دانش آموزان را به اشتباه انداخته بود.موهای سیاه بلندش که روی شانه هایش پریشان شده بود صورتش را قاب می گرفتند. لحظه ای بی هیچ حالت خاصی به صورت دانش آموز نگریست. کلاس چنان در سکوت غرق شده بود که حتی صدای نفس کشیدن کسی به گوش نمی رسید. ظاهرا همه در سکوت متفق القول بودند که دانش آموز مربوطه در برقراری رابطه با استاد جدید این ترم بیش از حد مرتکب خطا شده است. عاقبت لب های ساحره تکانی خورد و نمایی از خنده ای تمسخر آمیز را به نمایش گذاشت. صدای ظریفی به نرمی گفت:
- پنجاه امتیاز از گروهت کم می کنم عزیزم و یه هفته تو دفترم مجازات داری. ظاهرا پدرت خیلی چیزا بهت گفته اما گویا فراموش کرده طرز صحبت کردن با استادتو تو جلسه ی اول بهت بگه. آفرین عزیزم. فکر نکنم هیچ کس دیگه موفق شده باشه تو دقیقه ی اول این همه امتیاز منفی بگیره.
دانش آموز:
کلاس:
ساحره اخم مختصری کرد. در حالیکه دیگر نشانی از لبخند در صورتش به چشم نمی خورد ردایش سیاهش را با دست جمع کرد و به سردی ادامه داد:
- من پروفسور پرنس هستم. استاد معجون سازی این ترمتون. مطمنم که پروفسور اسلیترین این موضوعو بهتون گفتن. در ضمن این بینی متعلق به خودمه و اگه یکبار دیگه بشنوم کسی ادعا کنه پسر من مرده مسئولیت عواقب این حرف با خودشه.
ساحره لحظه ای سکوت کرد تا تاثیر سخنش را در چهره های بچه ها ببیند. سپس در حالیکه با رضایت خاطر پوزخند می زد به آرامی در امتداد کلاس گام برداشت.
- شرایط تدریس من ساده و مشخصه. از سرو صدا و سوالات بی مورد و بی ربط به درس متنفرم. همینطور از زیر کار در رفتن و بی مسئولیتی. پس نظم کلاس و احترام استادتونو حفظ کنید و تکالیف مشخص شده رو به موقع انجام بدین وگرنه...
او با ظرافت جمله اش را نیمه تمام گذاشت تا با لذت به چهره های سردرگم و کمابیش وحشت زده ی دانش آموزان بنگرد.
- خب. بریم سر درس. شما اینجا اومدین تا علم معجون سازی رو بیاموزید. معجون سازی یک هنره و من توقعی ندارم که هرکسی از این هنر ناب و علم ظریف سردربیاره. کما اینکه خیلی ها همیشه ثابت کردن به طرز تاسف انگیزی تو این زمینه بی استعدادن.
نگاه پروفسور موذیانه دانش آموزان را از نظر گذراند. درحالیکه به نرمی از میان ردیف داش آموزان عبور می کرد با صدای آهسته ای ادامه داد:
- به نظرم نیازه برای اینکه سطح عمومی کلاستون مشخص بشه درسمونو با یه بررسی مقدماتی در مورد علم معجون ها شروع کنیم تا ببینم چقدر بلدین. پس بهتره کتاباتونو جمع کنین.
او چوبدستی اش را از جیب شنل بیرون کشید و رو به تخته سیاه تکانی داد. بلافاصله جملاتی روی تخته سیاه شکل گرفتند.

1.رابطه ی میان دو علم معجون سازی و شفادهندگی در چیست؟ مختصرا توضیح دهید(10 نمره)
2.مواد تهیه ی معجون رفع کورک(جوش) چه هستند؟ طرز تهیه ی این معجون را به اختصار شرح دهید.(10 نمره)
3.مختصری در خصوص اکسیر حیات وتاثیرات و موارد محدودیت آن توضیح دهید.(10 نمره)


پروفسور پرنس به آرامی گفت:
- به نظرم برای امروز کافیه. می تونید برین.
لحظاتی بعد دانش آموزان در سکوتی پرشتاب برای خروج از کلاس می کوشیدند از یکدیگر پیشی بگیرند.




ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۲۱ ۱:۲۵:۱۴


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۲:۰۵ پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۲
* مقاله ای مختصر درباره مرگ "کور ممد پاتر" در کلاس توسط من (یعنی پروفسور آمبریج) بنویسید و در آن علل کشتن وی توسط من را تحلیل نمایید. بلوف زدن ایشان در خصوص مرگ فراموش نشود. توجه داشته باشید که علت بلوف زدن ایشون در قبال نترسیدن از مرگ اهمیت بیشتری در مقاله شما دارد. (15 امتیاز)
خب در این رابطه باید چند فرضو بررسی کنیم. کور ممد پاتر به دست پروفسور آمبریج کشته شد. با یه نگاه سطحی به کلاس اینطور برداشت میشه که کور ممد پاتر سر کلاس نسبت به استادش گستاخی کرد. یعنی قدرت پروفسور رو ندیده گرفت و مدل پاتری باد کرد. البته اینم به خاطر همون غرور کاذبی که تو خون ناخالص پاترها پیدا میشه(حالا این ناخالصی بخواد با مشنگ زادگی هم ترکیب شه که دیگه...) و چیز عجیبی نیست. در نتیجه هم جا به جا به دیدار پدر و مادرش رفت. در این فرض من حقو به پروفسور آمبریج میدم. اما با این همه میشه فروض دیگه ای رو هم در نظر گرفت.
نقل قول:
یک دست چروکیده و پیر در کنار پرسی بی دهن در انتهای کلاس بلند شد.

با توجه به سبک نگارش این جمله و همینطور با توجه به مفهومی که از سایر جملات در تصیف کور ممد پاتر برداشت میشه اون مرحوم که آخرش معلوم نشد زن بوده؟مرد بوده؟ خنثی بوده؟... موجودی بوده پس چندشناک و کریه المنظر که مشاهده اش کافی بوده آدم دچار حالت تهوع بشه. ترکیب تهوع اوری که به کمک غرور کاذب پاتری تونسته بود تا اون لحظه به حیات متعفنش ادامه بده. میشه اینجوری نتیجه گیری کرد که پروفسور آمبریج در راستای ایجاد فضای سالم و مناسب برای زندگی در سایت شجاعانه به این عمل خطیر دست زدند و ترکیب نامیمون و ناشگون یه گندزاده و پاترو از روی صفحه ی سایت محو کردن تا اعضا با دیدنش از سایت فراری نشن. با بررسی این فرض در اینجا هم حقو به پروفسور میدم.
فرض بعدی

نقل قول:
آمبریج: «می بینم که باز سوروس شخصیت های ساختگی تایید کرده ! ایوان، کجایی؟ شاهد باش من شخصیت کلیدی رو حذف نکردم از ایفای نقش و آسیب نزدم به بدنه اش. آواداکاداورا !

همونطور که در این فرض مشاهده میشه کاملا مشخصه قصد پروفسور از اجرای طلسم مقدسی چون آوادا روی این موجود پلید چی بوده... التزام به حکم قانون. عمل ایشون در قبال یه شخصیت تخیلی و ساختگی نشان دهنده ی اوج مسئولیت پذیری و اعتقادشون به حکم قانونه. در اینجا نیز من باز حق رو در قبال عمل بسیار شایسته ی پروفسور به ایشون میدم.

* چرا پروفسور آمبریج افسون "آواداکداورا"ی قلابی را روی "رز ویزلی" اجرا کرد؟ (2 امتیاز)

الف) القای ترس به رز و بقیه دانش آموزان
ب) بیماری روحی- روانی خود پروفسور
ج) معرفی عنوان درس
د) شوخی دور همی


گزینه ی دال در اینجا مناسب تر به نظر میاد. البته من گزینه ی هـ نیز به ذهنم میرسه که با اجازه ی پروفسور ارائه می کنم. زهر چشم گرفتن و عرض اندام کردن در مقابل عزراییل!

* عزرائیل از چه چیزی تعجب کرده است ؟ (3 امتیاز)

الف) حماقت پروفسور آمبریج
ب) حرکت پیش بینی نشده، خارج از قوانین ایفای نقش و رول
ج) چرا دخترکی معصوم باید بمیره؟
د) قلابی بودن افسون و سر کار ماندن جهت تحویل روح


پروفسور... این که چیز عجیبی نیست. عزراییل همیشه قیافه اش این شکلیه! البته این دفعه یه مقدار تعجبش بیشتر از همیشه بود. علتش این بود که عزراییل متوجه شده رقیب قدری پیدا کرده که حتی به اون فرصت فکر کردن هم نمیده چه برسه به جون گرفتن!

* یکی از سه جناح ذکر شده در کلاس (وزارت – محفل ققنوس – مرگخواران) را انتخاب کرده و درباره "مزایای مرگ با کارت عضویت موقتی یا دائمی آن جناح برای بازماندگان خود"، مقاله ای مختصر بنوسید. (10 امتیاز)

بی لحظه ای تامل من مرگخواران رو بر میگزینم. چه چیز بالاتر از نشان مقدسیه که بر ساعد دستم خورده و چی بالاتر از خدمت به ارباب ولدمورته؟ از مزایاش همین بس که هرکاری دوست داشته باشم میکنم به هیچکس جز سرورم لازم نیست پاسخگو باشم. همین بس که وقتی تو خیابون راه میرم مردم از وحشت جیغ می کشنو فرار می کنن. خیلی حال میده! تازه این ترسو وحشت رو برای بازمانده هام هم به ارث می ذارم دیگه چی می خوان؟ برقراری سریع ارتباط با سایر همکاران رو هم همه در جریان هستن و در اینجا نیازی نمی بینم بخوام بازم توضیح بدم.


ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۲۰ ۲۳:۴۲:۰۸


پاسخ به: ارتباط با ناظر دیاگون
پیام زده شده در: ۲۱:۱۰ یکشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۲
سلام ویلبرت عزیز

در حقیقت تاپیکی تحت عنوان پیام امروز در این انجمن برای همین مقصود وجود داره که مطمئنم میتونه بهتون کمک کنه.



پاسخ به: ارتباط با ناظر دیاگون
پیام زده شده در: ۲۱:۳۱ شنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۲
مودی عزیز

به همون علتی که گفتم متاسفانه قادر نیستم با تقاضاتون موافقت کنم.



پاسخ به: ارتباط با ناظر دیاگون
پیام زده شده در: ۱۳:۴۸ جمعه ۱۴ تیر ۱۳۹۲
مودی عزیز

همونطور که قبلا براتون توضیح دادم متاسفانه مشابه این تاپیک تو انجمن وزارت خونه هست.

بارتی عزیز

ایده ی جالبی به نظر می رسه. مجوز صادر میشه.




پاسخ به: روز عشق و عاشقی !
پیام زده شده در: ۱۳:۳۹ جمعه ۱۴ تیر ۱۳۹۲
خانه ی ریدل- اتاق لرد

لرد با دقت درون آینه به صورت خودش خیره شده بود و با وسواس تمام به اجزای صورتش می نگریست و آن را می ستود.
- عجب چشمانی! هرکس بهشون نگاه می کنه بی شک شیفته ی من میشه... واین بینی مینیاتوری... هیچکس تا به حال نظیرشو هم ندیده ... اوه... درسته سرم جا افتاد. هیچ کس این قابلیتو نداره که کله اش مثل کله ی ارباب بازتاب دهنده ی نور باشه...
لرد در مقابل آینه چرخی به دور خود زد و مطمئن شد از زیبایی چیزی کم ندارد. تردیدی نداشت همسر آینده اش با دیدن شمایل او بی شک زهره ترک... نه ببخشید... از شدت شیفتگی پس خواهد افتاد.
لرد دستی به سر کچلش کشید.
- خوبه همه چیز رو به راهه. فقط باید منتظر همسر و فرزندم باشم.
با این حال لحظه ای بازگشت تا به تصویر خودش در آینه بنگرد. او همیشه از اینکه حتی یک دانه مو بر سرش نمی رویید ناراحت بود. هرچند در برابر مرگخواران آن را ابراز نمی کرد اما همیشه کمبود آن را حس می کرد. با دقت به سرش نگریست.
- نه ارباب هیچ نیازی به اون زواید نداره. همینجوریش هم خیلی عاشق کش به نظر می رسم. :zogh:
آینه ترک مختصری برداشت. با این همه لرد ملتفت نشد. حالا با اخم اندکی به بازتاب خودش در آینه نگاه می کرد. شاید داشتن کمی مو زیاد هم بد نبود و به ابهت اربابیت او لطمه ی چندانی وارد نمی کرد.

درون سردابه های خانه ی ریدل- اتاق معجون سازی

درب اتاق چنان با شدت گشوده شد که آیلین که سرگرم تهیه ی معجون بود از جا جست و روی یک پاتیل خالی فرود آمد. با خیانت پسرش و فرار او به محفل حالا این وظیفه بر عهده ی او نهاده شده بود. لرد با اقتدار و شکوه هرچه تمامتر پا به درون اتاق پر از بخارهای رنگارنگ گذاشت. دور و برش را برای یافتن اثری از آیلین جستجو کرد و چون او را نیافت نعره زد:
- آیلین! هنوز یاد نگرفتی وقتی اربابت داخل میشه محترمانه بیای به استقبالش؟
آیلین با تلاش فراوان خود را از درون پاتیل خالی بیرون کشید و با شتاب به لرد رساند. در حالیکه تا کمر جلوی لرد خم می شد گفت:
- سرورم بسیار خوش اومدین. دخمه ی این حقیرو نورانی کردین. می فرمودین دارین تشریف میارین تسترالی مشنگی چیزی پیش پاتون قربانی می کردم.
لرد گفت:
- خودم می دونم خوش اومدم. کلا ارباب هرجا میره همه مسرور میشن.
او نگاهی به دور و برش انداخت.
- خب آیلین ارباب چیزی می خواد. معجون رشد مو. داری؟
ایلین با تعجب به او نگاهی انداخت.
- البته سرورم. جسارتا برای خودتون می خواید؟
لرد با خشم به او نگاهی انداخت.
- ای مرگخوار حقیر. اربابتو سوال پیچ می کنی؟ یه آوادا حرومت کنم؟ ارباب هیچ نیازی به مو نداره. برای نجینی می خوام که حداقل چندتا مو رو سرش باشه بتونیم براش شوهر پیدا کنیم. حالا هم تا اون روی تسترالیم بالا نیومده برو اون معجونو بیار.
آیلین با وحشت تعظیمی کرد و به جانب قفسه ی معجون هایش شتافت. لرد در همان حال از پشت سر نگاهی خریدارانه به او انداخت:
- این خوبه؟ اصیل زاده هم هست. .... نه قبلا یه بار ازدواج کرده بچه هم داره. تازه سر شوهر قبلیشو هم خورده. یه وقت سر اربابو نخوره؟ تازه خیلی هم لاغره.


ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۱۴ ۱۴:۱۳:۴۲


پاسخ به: پاتیل درزدار
پیام زده شده در: ۰:۱۷ شنبه ۸ تیر ۱۳۹۲
بلاتریکس و آنتونین همراه با بقیه مرگخوار ها داد زدند:
- حالا چی کار کنیم؟
لودو ناله کنان روی زمین نشست:
- آه ای سالازار بزرگ. جوون مرگ شدم رفت
سالازار: بله چه کسی مرا صدا زدیه؟
بلا که از شدت عصبانیت موهایش پر حجم تر از همیشه دیده میشد یکی از کروشیوهای آتشینش را نثار مورفین کرد:
- همه اش تقصیر تو بود معتاد
مورفین که از درد روی زمین افتاده بود تا چند ثانیه به خود پیچید. سپس بی آنکه تلاشی برای برخاستن نشان دهد از همان جا گفت:
- مشکلت شیه؟سالازار خیرت نده هرشی زده بودم بر بدن پر دادی! به من شه؟ لینی پیداش کرد کروشیوشو من باید بخورم؟
سالازار: بله؟ کی صدا زد سالازار؟!
آنتونین با وحشت گفت:
- بلا ارباب مارو میکشه... این معتادو ولش کن. بگو چیکار کنیم؟
بلا که از خشم به مرز جنون رسیده بود آنتونین را نیز از کروشیوهایش بی نصیب نگذاشت:
- من از کجا بدونم بوقی؟
با این همه بلا هنوز آنقدر هوشیار بود که در آن گیر و دار متوجه شود کورممد از فرصت پیش آمده بهره جسته تا از مهلکه بگریزد. بلا که از شدت عصبانیت خون کافی به مغزش نمیرسید چنان کروشیویی نثار ممد مشنگ کرد که احتمالا صدای فریادش تا کوچه ی دیاگون هم شنیده شد.
مرگخواران جملگی بالای سر ممد بوقی... نه ببخشید مشنگی حلقه زده بودند که هم چنان از درد به خود می پیچید و ناله می کرد.
بلا با قیافه ای مخوف که با وجود موهای وزدارش اصلا نیازی به گرفتن آن حالت نداشت بالای سر خطاکار ایستاد:
- حالا کارت به جایی رسیده که می خوای مارو بپیچونی؟
ایوان با نفرت به مرد نگاه کرد:
- من میگم بفرستیمش شکنجه گاه. خیلی وقته درست و حسابی یکیو شکنجه نکردیم.
آیلین با لبخند شومی زمزمه کرد:
- راستی اما. مگه دیروز نمی گفتی گوشت نداریم؟
اما در تایید حرف آیلین جلو آمد:
- درسته. ما الان احتیاج مبرمی به گوشت داریم. با این حال اگه قول بدین بعد از شکنجه چیزی ازش باقی بمونه من حرفی ندارم.
ملت مرگخوار:
جاگسن با دل به هم خوردگی گفت:
- مورفین مثلا تو خیر سرت وزیر این مملکتی. یه فکری برای تولید داخلی بکن مجبور نباشیم همه اش گوشت آدمیزاد بخوریم خب.
مورفین با حالتی خواب آلوده گفت:
- ژاگسن ژون. آخه قربونت برم من که هنوژ کابینه مو هم معرفی نکردم که بخوام به این شرعت به فکر تولید داخلی بیافتم.
دافنه با هیجان میان بحث پرید:
- ول کنین این بحثارو. اول تصمیم بگیرین با این بوقی چیکار کنیم؟
ممد که حالا توانسته بود موقعیتش را دریابد با دیدن برق شیطانی که درون چشمان مرگخواران می درخشید، دریافت با مردن به فجیع ترین شکل ممکن فاصله ای ندارد. پس عاجزانه به دست و پا افتاد:
- نه خواهش میکنم... من خودم نمی تونم... آقا دستتو بکش... پامو ول کن... چیکار می کنین؟ نـــــــــــــــــــــه...جـــــــــــــــــــــــــــــــــیغ... یه سری از رفیقام که تو میدون وایمیستن می تونن کمکتون کنن....
ملت:


ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۸ ۶:۱۹:۵۱
ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۸ ۶:۲۰:۳۵
ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۸ ۱۴:۴۳:۳۲


پاسخ به: ارتباط با ناظر دیاگون
پیام زده شده در: ۱۷:۵۱ جمعه ۷ تیر ۱۳۹۲
بارتی عزیز.
مشابه این تاپیک قبلا در این انجمن تحت عنوان بنیاد آموزش داوطلبان کنکور(بادک) توسط مورفین گانت ایجاد شده و هنوز هم فعاله. متاسفم از اینکه نمی تونم با تقاضات موافقت کنم.


ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۷ ۱۸:۰۱:۴۴


پاسخ به: اژدها فروشی ویزلی
پیام زده شده در: ۱۴:۳۵ پنجشنبه ۶ تیر ۱۳۹۲
فرد نگاه ترسیده ای به اطراف انداخت تا کاملا مطمئن شود که پرنده که هیچ مگس هم در مغازه پر نمی زند سپس رو به جرج گفت:
- هیس جرج! می خوای همه صداتو بشنون؟
جرج: همه؟
فرد چوبش را بیرون کشید و به ورودی مغازه اشاره کرد. کرکره با سر و صدا پایین آمد. حالا فضای داخل مغازه بدون وجود نوری که از بیرون می تابید تاریک تر به نظر می رسید.
فرد نفسی از سر آسودگی کشید و با صدای آهسته گفت:
- ببین برادر عزیز. ما به این تخم احتیاج مبرمی داریم. می تونی کمک کنی به دست بیاریم؟ هرچی هزینه اش باشه می پردازیم.
چارلی اخمی کرد:
- هزینه اش مهم نیست. مهم اینه داشتن تخم اژدها خلاف قوانیه. من نمی تونم قانونو ندیده بگیرم.
جرج با حالتی وسوسه انگیز کیسه ای پر از گالیون را از جیب شنلش در آورد و جلوی صورت چارلی تکان داد:
- نظرت راجع به اینا چیه داداشی؟ اگه اون تخم اژدهارو بهمون بدی اینا همه اش مال تو میشه.
چارلی نگاه مشتاقش را به کیسه ی گالیون دوخت. به نظر می رسید حدود هزار گالیونی در ان باشد. مبلغی که با آن میتوانست خیلی کارها انجام دهد. اما بلافاصله به خاطر آورد که او جادوگری شریف و درستکار است که هیچگاه خلاف قوانین رفتار نکرده. با خشم به برادر کوچکترش نگاه کرد:
- داری به من رشوه میدی؟ آره؟ رشوه تو روز روشن به جادوگر شریف و زحمت کشی مثل من؟ به مامان بگم ای رشوه دهنده ی ملعون؟

من عنوان تاپیک رو با اضافه کردن اسم اولت کمی عوض کردم. علتش هم این بود که تاپیک دیگه ای با نام مغازه ی ویزلی ها در این انجمن هست که همون مغازه ی شوخی برادرای دوقولوته. می خواستم از اون مجزا بشه.


ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۶ ۱۴:۴۶:۳۴
ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۶ ۱۵:۰۱:۲۱


پاسخ به: اژدها فروشی ویزلی
پیام زده شده در: ۱۳:۴۶ پنجشنبه ۶ تیر ۱۳۹۲
چارلی عزیز.
همونطور که در صفحه ی اصلی انجمن ها مشاهده میشه انجمن کوچه ی دیاگون یکی از زیر شاخه های ایفای نقشه و طبق قوانین انجمن این مفهوم برداشت میشه که شما باید تاپیکتون رو تو قالب نمایشنامه نویسی(رول پلیینگ) فعال کنید و به همین صورت پیش ببرید. دو پست اول شما نمایشنامه نبودن و بیشتر به تبلیغ شباهت داشتن. بیلبورد دیاگون و پیام امروز مکانی برای تبلیغات شماست. امیدوارم در پست بعدی شما شاهد یک سوژه در قالب نمایشنامه باشم.
موفق باشید.


ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۶ ۱۳:۵۷:۱۳






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.