هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۱۲:۵۹ سه شنبه ۶ تیر ۱۳۹۱
لینی به وضعیتی که توش گیر افتاده بود فکر کرد و بعد از کشیدن آهی لودو و روفوس رو از جلوی خودش کنار زد.

- یه شما دو تا هم میگن مرد؟ حالا اگه لرد اینجا بود با یه کروشیو از صحنه ی روزگار پاکشون میکرد!

نیش لودو باز شد و گفت: ما که چوبدستی نداریم اگرنه مث ارباب کارشونو میساختیم!

روفوس با من من باعث شد لینی نتونه جواب لودو رو بده.

- میگم بهتر نیست بیخیال بشین؟ این یاروها هی دارن نزدیک تر میشن! :worry:

هر سه به ارازل مشنگی که هر لحظه نزدیک تر میشدند نگاه کردند. لینی برای دومین بار اه کشید و بعد جلو رفت و ترق تروق انگشتاش رو در آورد.

سه مشنگ وقتی آمادگی لینی رو برای مبارزه دیدن بیشتر مشتاق شدند و قدم هاشون رو بیشتر کردن.

روفوس با نگرانی گفت: لینی میخوای فرار کنیم؟

لینی بدون اینکه به پشت سرش نگاه کند گفت: نگاه کنید چطوری آسفالتشون میکنم!

- هر جور راحتی

سه مشنگ تنها سه قدم با لینی فاصله داشتند و روفوس و لودو وقتی از نزدیک به مشنگ های مقابلشان نگاه میکردند بیشتر خون در رگ هایشان خشک میشد.

لینی لبخند کجکی زد و دستانش را مشت کرد و با خشن ترین حالت ممکن به طرفشان رفت.

یک مشت به اولی
یک لگد به دومی
و ضربه ی سر به سومی

سه مشنگ با آه و ناله روی سعی میکردند بلند شوند ولی ضربه ها زیادی سنگین بود.

لودو با قیافه ای عجیب انگار تا حالا لینی رو ندیده گفت: لینی؟ تو از کی تا حالا قدرت ِ بدنیت انقدر زیاد شده؟

لینی با رضایت خاطر گفت: خب یه ریونی واسه هر چیزی آماده س.

همان موقع سایه ی شخصی روی زمین توجه آن ها را به خود جلب کرد، لینی، روفوس و لودو به صاحب سایه نگاه کردند. شخص مشنگ ظاهری شبیه به سه مشنگ داغون ِ روی زمین داشت.

مشنگ چهارم با خنده گفت: به گروه ارازل شهر خوش اومدید! شما تو امتحان قبول شدید!

روفوس، لینی و لودو با سردرگمی به یکدیگر نگاه کردند ...


ویرایش شده توسط لونا لاوگود در تاریخ ۱۳۹۱/۴/۶ ۱۳:۱۵:۴۳

Only Raven !


تصویر کوچک شده


پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۱۱:۱۶ سه شنبه ۶ تیر ۱۳۹۱
سوووووت سووووووووت!


با شنیدن صدای سوت هر سه نفر ایستادند و به دنبال منبع صدا گشتند.سرانجام لودو منبع را پیدا کرد:اوناهاشن.اون سه تا مشنگ سوت زدن.
لینی به سمتی که لودو اشاره میکرد نگاه کرد.سه مشنگ با لباسهایی گل و گشاد ایستاده بودند و زنجیر باریکی را دور انگشتانشان تاب میدادند.

لینی:اینا چرا اینجوری زل زدن به من؟

لودو و روفوس که هنوز نگران مشنگ تفنگ دار بودند دست لینی را کشیدند و هر دو با هم گفتند:ولشون کن بابا.بیا بریم.اون خشنه ممکنه دنبالمون کرده باشه.خوششون میاد سوت بزنن.اصلا دارن تسترالاشونو صدا میزنن.بیخیال.

لینی با عصبانیت دستش را عقب کشید و گفت:نه!تسترال کدومه؟اینا دارن برای من سوت میزنن.غیرتتون کجا رفته؟برین یه چیزی بهشون بگین خب.

لودو:روفوس مگه نشنیدی لینی چی گفت؟ازش دفاع کن.
روفوس:نه دقیقا.من گوشام کمی سنگین شده.تو که شنیدی تو دفاع کن.قول میدم دفعه دیگه من دفاع کنم.


ویرایش شده توسط وینسنت کراب در تاریخ ۱۳۹۱/۴/۶ ۱۱:۲۴:۲۳

ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۷:۴۶ سه شنبه ۶ تیر ۱۳۹۱
لودو در رو با لگد باز میکنه و بعد به همراه لینی و روفوس وارد مغازه میشه و میگه: آهای پیری زودتر چوب دستیت رو رد کن بیاد!
مغازه دار:
روفوس بند انگشتانش را شکست و با پوزخند گفت: هی بچه ها، طرف از دیدن ما کپ کرده!
لینی که زیاد علاقه نداشت شان خودش را در حد لات های خیابونی پایین بیاره به زور لبخندی زد.

پیرمرد که پشت پیشخوان مغازه روی صندلیش نشسته بود دستی به سر کم مویش کشید و گفت: هی عوضی ها، من الان اصلا حوصله درگیری ندارم. اگه قصد خرید ندارین مثل یه پدر دلسوز بهتون توصیه میکنم خودتون با پاهای خودتون از این در برین بیرون، قبل از اینکه من مجبورتون کنم برین!

لودو یکی از آن نگاه های غضبناکش را تحویل پیرمرد داد و گفت: مگه کری؟ گفتم زودتر چوب دستیت رو تحویل بده تا بلایی سرت نیاوردیم.
پیرمرد از پست پیشخوان بلند شد و با دست به چماقی که کنار دیوار تکیه داده شده بود اشاره کرد: این که میبینین چوب دستی منه. نمیدونم چرا اینقدر بهش علاقه دارین، چون معمولا ازش برای زدن سگ های ولگرد هار استفاده میکنم. اما چیزی که به درد شما میخوره این نیست...

پیرمرد به آرامی خم شد و چیزی رو از زیر پیشخوان بیرون کشید و با لبخند شیطنت آمیزی گفت:...چیزی که شما لازم دارین این تفنگ دولول خوشگل و خوش دسته که مخصوص اراذل و اوباشی مثل شما گذاشتمش کنار! تا سه میشمرم، اگه این مغازه خالی نشده باشه سه تا دونه آبکش به اجناسم برای فروش اضافه میکنم!!

لودو با سردرگمی نگاهی به روفوس و لینی انداخت: اینجا چه خبره؟ این یارو که مشنگه!
پیرمرد با عصبانیت گفت: مشنگ جد و آبادته مرتکیه! به من فحش میدی؟
و بعد تفنگ را ناسزا گویان به سمتشان نشانه رفت! لینی که متوجه وخامت اوضاع شد یقه روفوس و لودو رو گرفت و با آخرین سرعت از مغازه بیرون زد!
همان طور که هر سه نفر میدویدند لینی گفت: این جا شهر مشنگ هاس!! اینجا رو نگاه کنین پر از این ماشین های مسخره شونه. من هیچ ردی از جادو نمیبینم، ما کجا گیر کردیم آخه؟!


ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۳۹۱/۴/۶ ۷:۵۷:۲۱

ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۰:۳۶ سه شنبه ۶ تیر ۱۳۹۱
سوژه جدید:


-به من اعتماد کن روفوس.
-مگه مغز داکسی خوردم که به تو اعتماد کنم؟میگی اگه این معجونو بخوریم ارباب میشیم.خب یعنی چی؟دماغمون کنده میشه؟موهامون میریزه؟خودشیفته میشیم؟

لودو بگمن شیشه نقره ای رنگ را به طرز وسوسه انگیزی جلوی چشمان روفوس تکان داد.
-نه...ما قدرتهای فوق العاده پیدا میکنیم.همه دانش ارباب از مغز اون به مغز ما منتقل میشه.و بعد چی میشه؟مغز ارباب خالی میشه!ما ارباب میشیم.باور کن.این دفعه موفق میشیم.

روفوس به یاد دفعات گذشته افتاد.سه مورد شکنجه، هفت مورد آویزان شدن از سر در خانه ریدل و شانزده مورد حبس در اتاق تسترالها و سر انجام، دارالمجانین لندن نتیجه کودتاهای قبلی بود!
روفوس نگاهی به محتویات شیشه کرد و با کمی تردید آنرا سر کشید.ولی متوجه چشمان تیزبینی که او را زیر نظر گرفته بودند نشد.


چند دقیقه بعد:

لودو سرفه کنان کنار روفوس ظاهر شد.
-هی...ما چرا غیب شدیم.قرار نبود اینجوری بشه.محتویات مغز ارباب چی شد؟من چرا هنوز احساس خنگی میکنم؟
اینجا کجاس؟

روفوس با عصبانیت به نقطه نامعلومی اشاره کرد.
-ببینم لودو...اینم جزو نقشه درخشانت بود؟

لودو به محلی که روفوس اشاره میکرد نگاه کرد.با دیدن ساحره ای که دسته گلی در دست داشت شوکه شد.لینی وارنر که شیشه خالی در دست دیگرش بود دسته گل را به روفوس داد.
-هی...سلام!چرا هنوز قدرتهای ارباب رو حس نمیکنم؟!

-لینی؟تو برای چی دنبال ما اومدی؟
-برای اینکه یه ریونی دقیقا همین کارو میکرد.اومده بودم ملاقاتتون که حرفاتونو شنیدم.اگه بین مرگخوارا کسی لیاقت هوش و ذکاوت ارباب رو داشته باشه اون منم!شاید کمی هم لونا!
-فعلا که میبینی معجون درست کار نکرد و سر از ناکجاآباد در آوردیم!

لودو و روفوس و لینی شروع به بررسی اطراف کردند.خیابانی خلوت در شهری نامعلوم.هیچ موجود زنده ای در خیابان دیده نمیشد.لینی گرد و خاک روی ردایش را تکاند.
-هی لودو...تفریح دیگه بسه.بهتره زودتر برگردیم.چوب دستی من اینجا نیست.چوب دستیتو بده.

لودو جیبهای ردایش را گشت...خبری از چوب دستی نبود.در اوج ناامیدی نگاهی به روفوس انداخت.روفوس هم سرش را به دو طرف تکان داد.
-چوب دستی من که دیشب افتاد تو پاتیل سو‍پ...همون موقعی که ادعا میکردی میتونم ازش به جای نی استفاده کنم!

لودو کمی فکر کرد.وضعیت اضطراری بود.با کمی تردید دستش را بطرف علامت شومش برد و انگشتش را روی آن گذاشت.ولی اتفاقی نیفتاد.کمی اطراف را بررسی کرد.هوا داشت کم کم تاریک میشد.به مغازه ای که ظاهرا باز بود اشاره کرد.
-مهم نیست.میریم اون تو.یکی از اون نگاههای اراذل و اوباشیمون به مغازه دار میندازیم!وقتی حسابی ترسید،چوب دستیشو میگیریم و یارو رو میکشیم و به آغوش گرم ارباب برمیگردیم.نقشه های لودو نقص ندارن!

ولی این بار هم نقشه لودو نقص کوچکی داشت! لودو،روفوس و لینی با لبخندی شیطانی بطرف مغازه رفتند...نکته کوچکی وجود داشت که هنوز نمیدانستند.هرگز گذر هیچ جادوگر یا ساحره ای به آن شهر دورافتاده نیفتاده بود!




پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۲۳:۴۲ دوشنبه ۵ تیر ۱۳۹۱

ولدمورت چشمانش را کمی ملش می دهد و دوباره نامه را می خواد و زمانی که می بیند نامه همان است که خوانده است ، دوباره اینکار می کند و باز هم همان نتیجه!

دامبلدور هم در سویی دیگر همان عما وبدمورت را تکرار می کرد و عینکش ا تمیز می کرد و دوباره نامه را می خواند ولی نامه اش همان بود که همان بود.

ولدمورت: « این یعنی چی؟:vay: »

دامبلدور عینکش را دوباره پاک می کنه و برای اخرین بار نامه را خواند و آهی بلند کشید و گفت: « آه خدای من! این غیر قابل باوره! »

هر دو به فکر فرو رفته بودند و نمی دانستند چکار کنند؟ اگر باز می گشتند باید کاملا برعکس همیشه می بودند وگرنه بایدی می مردند!

ولدمورت به این فکر می کرد که چگونه می تواند با ماگل ها دشمن نباشد و همراه سفیدی باشد و با سیاهی بجنگد و آلبوس نیز به این فکر می کرد که چگونه سیاه شود با آن همه ریش سفید؟

هر دو فکر می کردند و همه چیز را می سنجیدند تا اینکه ولدمورت گفت: « باید تصمیممون یکی باشه! اینطوری هر دو طرف ترازو یکسان میشه! »

آلبوس گفت: « به نکته ی خوبی اشاره کردی فرزندم! »

ولدمورت: « خب تو تصمیمت چیه؟ »

آلبوس: « نمی دونم! تو چی؟ »

ولدمورت: « نمی دونم! »

در همین لحظه صدایی از نا کجا آباد آمد و گفت: « مرتکیه ها! برزخ دیگه جا نداره و پشت صف کلی ادم هست! زود تصمیم بگیرید و گورتونو گم کنین دیگه! از طرف ازرائیل! »

ولدمورت و آلبوس: « »


ویرایش شده توسط گودریک گریفیندور در تاریخ ۱۳۹۱/۴/۵ ۲۳:۵۱:۴۲

تصویر کوچک شده


پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۲۳:۳۰ دوشنبه ۵ تیر ۱۳۹۱
لرد نامه خودش را باز کرد و با دقت مشغول خواندن آن شد و پس از چند لحظه گفت:
- دامبل، فکر کنم این مال تو باشه.

دامبلدور نگاهی به لرد کرد و با تاسف گفت:
- تام. متاسفانه مال خودته. میخواهند ما را امتحاتمون کنن.

لرد این بار با بی میلی مشغول خواندن دوباره نامه اش شد:

نقل قول:
با سلام خدمت شما.

باید به اطلاع شما برسانیم که متاسفانه شما در عالم برزخ هستید ولی به علت داشتن طرفداران زیاد، تصمیم گرفته شد که به شما فرصتی دوباره برای زندگی مجدد داده شود. ولی شرایطی وجود دارد که شما باید حتما به آنها عمل کنید اگر نه دوباره به این دنیا بازگردانده میشوید و به جهنم فرستاده میشوید و دچار بدترین عذاب ها میشوید. این شرایط عبارتند از:

1. هرگونه کشت و کشتار عمدی ممنوع.
2. هرگونه دشمنی با ماگل زاده ها ممنوع.
3. هرگونه دوستی با جادوگران سیاه ممنوع.
4. هرگونه دشمنی با جادوگران سفید ممنوع.
5. هرگونه استفاده از جادوی های سیاه ممنوع.

لطفا اگر که می خواهید به دنیای خودتان بازگردانده شوید پاکت نامه را به دوقسمت مساوی تقسیم کنید و اگر مرگ را ترجیح میدهید پاکت را به چهار قسمت مساوی تقسیم کنید.

لطفا در انتخاب خود دقت نمایید.



پاسخ به: پاتیل درزدار
پیام زده شده در: ۲۰:۴۶ دوشنبه ۵ تیر ۱۳۹۱
کور ممد نگاهی‌ به مرگخواران میکنه و ملتسمانه میپرسه:
- حتی یه کوچولو جادو هم نمیتونم به کار ببرم؟! یه کوچولو! :worry:

- نه! یا قبول میکنی‌ همه کارا رو بدون جادو انجام بدی یا همین الان پولا رو پس میدی و میری پی‌ کارت!

لینی که دیگه حوصلش سر میره روی یکی‌ از صندلی‌ها میشینه و رو به ممد میکنه:
- زود تصمیمتو بگیر دیگه، کلّ روز که وقت نداریم با تو بحث کنیم!

ممد دوباره به مقدار زیاد گالیونا نگاهی‌ میندازه و بالاخره تصمیمشو میگیره.
- قبوله! ولی‌ گفت باشم که منم شرایط دارم! میان وعده، ناهار و عصرونمو باید شما بدین، من خوب نخورم نمیتونم کار کنم! تازه یک ساعت هم استراحت دارم!

بلا که سعی‌ میکنه خونسردیشو حفظ کنه رو به ممد میکنه.
- بله! با کامل میل درخواستاتو اجرا می‌کنیم اما به روش خودمون ! کارتو شروع کن فعلا!

همون لحظه ماری یه سری جارو و تی‌ و دستمال میاره و جلو ممد میذاره.
- اینا حتما لازمت می‌شه... و راستی‌! چوبدستیتم بده، فکر نکنم نیازی بهش داشته باشی‌، ما برات نگهش می‌داریم!

کور ممد:

بلا به بقیه مرگخوارا میکنه.
- خوب دیگه بهتره ما فعلا بریم طبقه بالا!

سپس رو به ممد میکنه و میگه:
- تا یک ساعت دیگه همه اینجا باید تمیز شده باشه، چی‌ جوریشم به خودت مربوطه... اینجا رو تمیز میکنی‌... اوه راستی‌، یادم رفته بود طبقه بالا هم هست! و اصلا فکر اینم نکن که از زیر کار در بری، حتما میدونی‌ ما کی‌ هستیم و چه بالایی‌ میتونیم سر کسی‌ بیاریم که نا فرمانی کنه!

-


Only Raven

"دلیل بی رقیب بودن ما، نبودن رقیب نیست...دلیل بی رقیب بودن ما، قدرتمند بودن ماست!"









پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۰:۱۱ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۹۱
چون یک گریفیندوری هستم،‏ در راستای احیای سوژه ای که توسط گریف شهید شده،‏ وارد عمل میشم!‏

‏=====================================‏

تمام سرها با ناباوری به سمت در برگشته بود،‏ هیچ یک از افراد حاضر در اتاق چیزی رو که جلوش میدید رو باور نمیکرد،‏ و وضع آنتونین از همه وخیم تر بود.

بلاتریکس:
-آه لرد،‏ عزیزم،‏ تو واقعا زنده ای؟ واسه امتحان ما بود؟ واقعا تو خودتی؟

ایوان:
-‏ آه ارباب،‏ ما واقعا فکر کردیم که شما مردید،‏ ولی الان بزرگترین شادی رو جهان مال ماست.

هر ‏
یک از مرگخواران به گونه ای ابراز احساسات و عرض عبودیت نسبت به ساحت تازه از مرگ برگشته لرد میکردند،‏ تا اینکه نوبت به آنتونین رسید:

آنتونین:
-‏ سرورم،‏ این چه کاری بود که کردید؟ نمیدونید که من...

بقیه جمله آنتونین در صدای رسای لرد گم شد.

-‏ که واسه من نقشه میکشی؟ حالا منو میفرستی دنبال نخود سیاه تا خودت بشی ارباب و به جای من،‏ یه مشنگ! یه مشنگ رو میذاری تا نقشه هاتو عملی کنی؟

-‏ اااربباااب،‏ مممن ‏...

-‏ خفه شو! لرد ولدمورت هرگز خیانت رو نمیبخشه،‏ حتی از جانب بهترین مرگخوارانش! تو باید به سزای خیانتت برسی! بگیرینش.

آنتونین با شنیدن کلمه سزای خیانت،‏ پا به فرار گذاشته بود،‏ ولی چون در محوطه خانه مالفوی ها نمیتونست آپارات کنه،خیلی سریع توسط ورد بلاتریکس،‏ بیهوش شد و به زمین افتاد.

نیم ساعت بعد،‏ بام خانه مالفوی ها:

-‏ چوبدستیشو بدین به من،‏ خودم باید بشکنمش،دست و پاشو محکم ببندید،‏ نباید امکان کوچکترین حرکتی رو داشته باشه.

ایوان در حالی که با بدترین رفتار ممکن در حال آوردن ایوان به لبه پشت بام بود،‏ آنتونین در حالی که از جلوی مرگخواران میگذشت،‏ از تک تک آنها توهین میشنید و حتی بعضی از آنها با مشت و لگد از اون استقبال میکردند.

با رسیدن آنتونین به لبه پشت بام،‏ لرد دستشو بالا برد تا جمعیت رو آروم کنه:

-‏ همه شما،‏ ای مرگخوارانی که هنوز به سرورتون وفادار موندید،‏ نظاره کنید،‏ ببینید عاقبت خیانتکاران،‏ حتی اگر از مرگخواران نزدیک من باشند چگونه است! ایوان،‏ برو کنار،‏ خودم باید پرتش کنم پایین.

با کنار رفتن ایوان،‏ لرد پشت سر آنتونین می ایسته،‏ تمام بدن آنتونین رو ترس فرا گرفته بگونه ای که حتی نمیتونه از لرد تقاضای بخشش کنه،‏ ولی با ضربه ای که از طرف لرد بر پشتش وارد میشه،‏ میتونه دهنشو باز کنه:

-‏ نــــــــــــــــــــــــــــــه!‏

و صدایی نه چندان بلند برخورد آنتونین به سطح زمین رو اعلام کرد،‏ و بعد از آن فقط سکوت و ترشح آدرنالین در تک تک اجزای بدن آنتونین بود.
.
.
.‏

-‏ نــــــــــــــــــــــــــه!‏
...
-‏ چی شده سرورم؟ خواب بدی دیدین؟ اتفاقی افتاده؟ دوباره اون کله زخمی داشت تو ذهنتون میگشت؟

-‏ اون،‏ اون،...

-‏ چی شده سرورم؟ بگین!‏

-‏ نه هیچی ولش کن،‏ برو بخواب،‏ فقط یه کابوس بود،‏ دیدم که داشتم با دامبل دست میدادم! برو بخواب بلاتریکس،‏ مشکلی نیست!‏

بعد از رفتن بلاتریکس،‏ آنتونین در حالی که داشت به خوابی که دیده بود فکر میکرد،‏ به خواب رفت.

‏====================‏
دوباره معذرت میخوام از همه! ببخشید اگه پستم خراب بود! ‏
از لینی هم ممنونم که کمکم کرد.


ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۱/۴/۴ ۲۰:۵۵:۵۵

قدم قدم تا روشنایی،‏ از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!‏

میجنگیم تا آخرین نفس!!‏
میجنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


تصویر کوچک شده


من در گذشته


پاسخ به: پاتیل درزدار
پیام زده شده در: ۱۹:۳۴ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۹۱
مرگخوارا:

لودو با نا امیدی دستشو جلوی کورممد دراز میکنه و میگه: پ رد کن بیاد!

کورممد با تعجب میپرسه: چیو؟

لودو پشه ای رو از روی صورتش میپرونه و جواب میده: خب معلومه! پولامونو دیگه.

کورممد دستی به چونه ش میکشه و میپرسه: چرا باید برش گردونم؟

روفوس پس کله ای به کورممد میزنه و میگه: خیلی شوت میزنیا! پولارو پس بده و برو پی کارت. اگه قرار بود با جادو کارارو کنیم که تورو صدا نمیکردیم.

کورممد که تازه متوجه اصل ماجرا شده لبخندی شیطانی میزنه و میگه: عمرا پسشون بدم. من گفتم پولمو میگیرم و تمیزکاری میکنم! پولو گرفتم، دیگه این خودتونین که گفتین واستون تمیزکاری نکنم. معامله رو به هم میزنن تازه طلبکارم هستن.

مرگخوارا دسته جمعی با یه حرکت سریع چوبدستیاشونو به سمت کورممد نشونه میرن و تهدید کنان میگن:

- یا بدون جادو همه جارو تمیز میکنی یا پولمونو پس میدی و میری، یا با ما طرفی!

کورممد به سمت مورفین برمیگرده و میگه: د ِ مورفین تو یه چیزی بشون بگو! نا سلامتی رفیقیما!

- اون مال یه وخت دیگه ش. الان تمیژ شدن اینجا تو اولویت قرار داره! تمیژ کن بینیم!

کورممد آب دهنشو قورت میده و تو دوراهی میمونه. از طرفی پولا اونقدر زیادن که به اندازه ده تا خونه کار کردن می ارزه، از یه طرف بدون جادو کار کردن براش خیلی سخته.




پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۱۹:۲۶ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۹۱
سوژه جدید

- تو مردی تام!

- دامبل خودتو مسخره کن. من کلی جان پیچ دارم، امکان نداره بمیرم.

دامبلدور عینکشو صاف میکنه و میگه: من با هری همه شو نابود کردم. هر هفتاشو!

لرد که باور نمیکنه یه نگاه به اطرافش میندازه و میگه: پ تو اینجا چی کار میکنی؟ اگه من مردم و اینجام ... پس تو هم مردی!

دامبلدور آهی میکشه و جواب میده: درسته تام، متاسفانه وقتی داشتم آخرین جان پیچتو نابود میکردم عزرائیلو دیدم. دلم نیومد تو آغوش گرمش فرو نرم.

لرد شروع به قدم زدن میکنه و میگه: چقدر شبیه ایستگاه کینگزکراسه. حالا اینجا چی کار میکنیم؟ مردن این شکلیه؟ چه مسخره س! من چی شد مردم؟

- هری از صخره انداختت پایین!

لرد زیر لب میگه: به همین راحتی؟ پس چرا من یادم نمیاد؟

دامبلدور 2تا نامه رو که یه گوشه افتاده برمیداره، یکیشو به لرد تحویل میده و اون یکیشو برا خودش نگه میداره.

لرد پاکتو برمیگردونه و اسم خودشو روش میبینه. سرشو بلند میکنه و میپرسه: این دیگه چیه؟ شوخی با لرد عواقب خوبی نداره.

دامبلدور لبخند گرمی میزنه و میگه: تو این پاکتا تنها راه زنده موندن ما نوشته شده. البته در اصلم نمردیم، به قول مشنگا تو کما هستیم. به خاطر طرفدارایی که داشتیم یه فرصت دوباره بمون دادن. اگه کاری که اون تو نوشته رو انجام بدیم، زنده میمونیم. البته هرکس مال خودشو.

لرد نگاهشو از دامبلدور برمیداره و شروع به اینوری اونوری کردن پاکت میکنه.

- وقتشه که بازش کنیم.








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.