هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: بررسی پست های انجمن ارتش تاریکی
پیام زده شده در: ۲۱:۵۲ جمعه ۷ مرداد ۱۴۰۱
#31
سلام اربابا!
خوبید؟
با گرما چه می کنید ارباب؟

ارباب میشه لطفا این رول نسبتا کوچولو رو نقد بفرمایید.

خلاصه:
شونۀ موی لرد سیاه گم شده! لرد به مرگخوارا ماموریت میده تا شونه ش رو پیدا کنن و تا زمانی که پیدا نکردن به خانۀ ریدل بر نگردن. مرگخوارا متوجه میشن که شونه لرد دست محفلیاست و سر همین قضیه بین محفلی ها و مرگخوارها دعوا میشه. حالا این دو گروه باید به خواسته های شونه گوش بدن و هر گروهی بتونه خواست هاش رو برآورده کنه، شونه مال اون گروه میشه.


بنظرتون خوب شده؟ خودم حس میکنم افت کردم! دیالوگه ها خوبه بنظرتون؟

پیشاپیش ممنونم.
با اجازتون روونافظ!


دیزی!

عینکشو! خیلی جدی به نظر می رسی!

نقل قول:
سلام اربابا!
سلام دیزیا!

نقل قول:
خوبید؟
خوبیم!


نقل قول:
با گرما چه می کنید ارباب؟
در حال جنگیم. زورش زیاده! از گرما متنفریم. با این وجود تصمیم می گیریم شهروند نمونه ای بوده و در مصرف برق صرفه جویی کنیم. کولر رو خاموش می کنیم و با چهره ای مصمم بر می گردیم بشینیم سر جامون.
ولی هنوز به محل نشستن نرسیده، دوان دوان و بر سر زنان به سمت کولر می شتابیم!
ما ذوب می شیم. بخار می شیم. بعد بیا و ذرات ما رو پیدا کن و دوباره به حالت جامد در بیار.


خیلی خیلی ممنون که خلاصه کردی. دیزی خوب.
ولی چرا ریزش کردی؟
آزار داری؟
با چشمان ما دشمنی داری؟

ما فهمیدیم. ریزش کردی که کسی جز ما نخونه و این خلاصه بین خودمون بمونه.
از این لحظه به بعد، این یک رازه بینمون.


نقل قول:
ارباب میشه لطفا این رول نسبتا کوچولو رو نقد بفرمایید.
کوچولو نبود که. خوب بود قد و قوارش. ما پسندیدیم.


نقل قول:
بنظرتون خوب شده؟ خودم حس میکنم افت کردم! دیالوگه ها خوبه بنظرتون؟
بسی در اشتباهی خب. بسیار هم خوب بود.


نقد شما رو در تکه ای روزنامه(دارای آگهی های بسیار) پیچیده و به سمتتون پرتاب کردیم. بگیرینش.


روونا حافظ!


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۸ ۱۶:۱۷:۳۹

تصویر کوچک شده

بیکار ترین مرگخوار اربــــــــــــــاب

~ only Raven ~


پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۲۱:۳۳ جمعه ۷ مرداد ۱۴۰۱
#32
شانه فکر کرد و فکر کرد. در مغز کوچکش تمام خاطراتش را از ریل تولید کارخانه تا همین حالا مرور کرد. کاغذ و قلم کوچکی را از جیب شانه ای اش در آورد و شروع به لیست بندی خواسته هایش کرد.

- تموم شد!


تمام توجهات آسمانی و زمینی به شانه جلب شد. شانه که توقع این همه توجه رو نداشت، نفس عمیقی کشید و روی نوک دندانه های ریزش ایستاد. وقتش رسیده به تا مهم ترین کمبود زندگی اش از آن ملت طلب کند.

- من از همون اول که تولید شدم تا به الان که تبدیل به همچین شونه مهمی شدم، هیچ وقت هیچ کسی بهم افتخار نکرده. نه پدری، نه مادری...
- بمیرم برات! مالی نباشه که تو اینجوری درد کشیدی.

مالی ویزلی در گوشه ای از کادر همانطور که پیاز خرد می کرد با دستش اشکش را پاک کرد و همراه بقیه به ادامه داستان و خواسته شانه گوش داد.

- داشتم میگفتم... رک و راست بهتون بگم من هیچ کس و کاری نداشتم. از همون بچه گی سعی کردم روی پایه خودم بزرگ شم ولی چند وقتیه که زندگیم اونجوری که باید نمیگذره.

با تمام شدن جمله شانه هق هق تمام ویزلی ها به جز رونالد شان بلند شد. صد البته که گریه آنها به خاطر داستان خسته کننده شانه نبود بلکه عطر تند پیاز به شدت روی آنها تاثیر گذاشته بود.

- بچه حواشی رو ول کن؛ اصل مطلب رو بگو!

ایوا همانطور که پرچین های خانه گریمولد را می بلعید، با دهان پر این جمله را گفته بود.

- اصل مطلب... خب باشه! من کس و کارم رو میخوام! شما باید منو به خانوادم برسونید.
- کس و کارت؟!
_ آره دیگه! بلاخره منم باید خانواده ای داشته باشم یا نه؟

شانه به محفلی ها و محفلی ها با تعجب به مرگخوارها نگاه کردند. به جز شانه هیچ کس نمیدانست چطور باید خانواده او را به خانه اش برسانند.


تصویر کوچک شده

بیکار ترین مرگخوار اربــــــــــــــاب

~ only Raven ~


پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۱۶:۰۸ شنبه ۱ مرداد ۱۴۰۱
#33
دامبلدور پس از چند لحظه که دیده و صد البته با دفتری که توسط گوجه های له شده و تخم مرغ های شکسته مزین شده بود، فهمیده بود با حرف راه به جایی پیش نمیبرد دنبال راه جدیدی گشت بلکه بتواند دانش آموزان شاکی را راضی کند.
-اینطوری نمیشه بابا جان!

او همانطور که مانند فیلم های اکشن از گوجه ها و تخم مرغ هایی که به سمتش پرتاب میشد به سرعت جاخالی میداد، خود را به مینروا رساند و در همان حالت اکشن او را همراه خودش به جای امنی برد.

- بابا جان باید باهات مشورت کنم.
- تو همچین شرایط بحرانی مشورت چی میگه پروفسور؟
- ادبیات نسل جدید رو تو هم تاثیر گذاشته. داریم به کجا میریم بابا جان!

دامبلدور همانطور که افسوس میخورد، به مینروا نگاه کرد. بلاخره زمانه و نسل جدید کار خودش را کرده بود.

- شرمنده پروفسور!
- طوری نیست بابا جان پیش میاد! حالا بابا جان شما تاکتیکی برای مبارزه با جادو آموز ها داری یا نه؟! با چهار چهار سه پیش میریم یا سه پنج سه ؟

نسل جدید حتی روی دامبلدور هم تاثیر خودش را گذاشته بود.

- هیچ کدوم پروفسور! بنظرم بهتره جادو آموز ها رو با بهانه ی اینکه هر گروهی مشارکت بیشتری در ساخت سرار داشته باشه امتیاز بیشتری کسب میکنه گول بزنیم تا سرسرا هم زودتر آماده بشه!
- بابا جان بنظرت دروغ گفتن به جادو آموزا کار خوبیه؟
- پروفسور این یه دروغ مصلحتیه، خیال تون راحت!

پروفسور سرش را به نشانه تایید تکان داد و رفت تا بر سر جادو آموزان شیره بمالد.


تصویر کوچک شده

بیکار ترین مرگخوار اربــــــــــــــاب

~ only Raven ~


پاسخ به: ستاد انتخاباتی پلاکس بلک
پیام زده شده در: ۲۳:۰۹ جمعه ۲۴ تیر ۱۴۰۱
#34
کراواتش را صاف کرده، عینک آفتابی زده و وارد ستاد میشود. به همه لبخند میزند و زیر چشمی اسباب پذیرایی را زیر نظر میگرد.

کمی بعد بنر بزرگی را باز کرده و روی بزرگترین دیوار ستاد چسبانده و با صدای بلند فریاد زده:

رای ما رای ما پلاکس خوش رنگ ما



سرکار خانم بلک باشد که در طی سال آینده با شما وزارت رنگارنگی رو تجربه کنیم.

از فاز آدم حسابی بودن بیرون آمده و خودمانی میشود.
ساندیس و تیتاب که کم نیومده؟! تو انبار پره، خواستی بگو فراهم کنیم و اگه کاری داشتی بگو سه سوته در خدمتیم!
همین دیگه!
روونافظ!


تصویر کوچک شده

بیکار ترین مرگخوار اربــــــــــــــاب

~ only Raven ~


پاسخ به: خاطرات مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۲:۴۴ یکشنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۱
#35
- در این غوغای جادوگر کش...

صدای ضبط کل اتاق را پر کرده بود. خانه قدیمی بار دیگر رنگ و بوی تازه ای به خود گرفت و در و دیوار های خانه هم باز صاحب فعلی خود را نفرین کنند. حق هم داشتند بیچاره ها! شما هم بودید اگر به جای بوی یک صبحانه جانانه، هر روز صبح دلنشینتان را با بوی تخم مرغ سوخته آغاز میکردید دست به نفرین صاحب خانه می زدید.

- آخ.... آخ....! مادربزرگ کجایی که ببینی خونت، بعد از فوتت هم هنوز پا برجاست.

پنجره به نشانه اعتراض به لولا هایش تکانی داد و صدای قیژ قیژ ریزی در آورد. نه تنها پنجره بلکه تمامی اسباب خانه در این مدت کوتاهی که فرد جدیدی صاحب و ساکن این ملک شده بود، لب، دست، پیچ، مهره و لولاهایشان را به اعتراض گشوده بودند.

- نگاه کن روونا وکیلی! این خونه مثل ماه از تمیزی برق میزنه!

برق زدن و درخشش برای هر شخصی معنای نسبتا خاصی دارد. برای او تنها تمیز بودن ضبط صوت، یخچال و تخت خوابش به مَنزَله تمیزی کل آن خانه کلنگی بود.
در سرفه ی کوتاهی کرد و صدای کوبیده شدنش با گردی که از گلویش خارج میشد در هم آمیخت. شاید فکر کنید این صدای در هم از روی اعتراض به نیک سخنان صاحب خانه بوده است ولی کاملا در اشتباه هستید. مهمان صاحب خانه، دقیقا به موقع رسیده بود.
- بیا این در رو باز کن، آبپز شدم!
-پس دیگه به درد نمیخوری ، باید همراه ناهار بخورمت!

ضربه ی محکمی نثار در رنگ و رو رفته کرد و وارد خانه شد. این خانه قدیمی در و پیکر درستی هم نداشت حتی!

- دیشب تو آب نمک خوابیدی؟! اوه... اوه... اینجا رو! خونه که نیست، کوچه ی دیاگونه!
- دلتم بخواد! همچین ملک نابی رو جانی املاکی سر کوچه ده برابر قیمتی میخوام بهت بفروشم، بهت میندازه.
-از بس که خونه خوبیه به ارزش های نداشته هم افتخار میکنه.

رفت و روی مبل راحتی نشست. هنوز چند ثانیه نگذشته بود که فنری پارچه سبز آبی مبل را شکافت و بسیار زیبا رخ نمایی کرد. نمی دانست چه به صاحب خانه بگوید. سری از روی تاسف تکان داد و چوب دستی اش به سمت فنر گرفت و بعد از زمزمه کردن وردی مبل مانند روز اول درست شد.

- تنها راه نجات این خونه اینکه بکوبی از اول بسازیش....
- که تو این مسئولیت رو به عهده میگیری!

نان تست و مربای هویج را روی میز گذاشت و درست رو به روی دوست قدیمی اش نشست.
- ببین من عجله دارم! هر چه سریع تر پول خونه رو به دستم برسونی بهتره!

همانطور که لقمه مربا را در دهانش جا میداد، دستش را درون کیفش برد و پاکت پول را روی میز گذاشت.

- بوم! چه خوب! پس به امید روونا شب رسیدم اونجا.
- چی؟! کجا؟
با تعجب به او می نگریست. صاحب خانه سریع برخاست و به سمت گوشه سالن رفت. کوله خاکستری رنگی را برداشت و به سمت در خروجی حرکت کرد.

- وایسا ببینم! کجا با این عجله؟!
- همون جا که از این بدبختی راحت بشم.
- آخه همینجوری....
- آره همینجوری! نگران نشو! هر چند میدونم نمیشی. سعی میکنم زود برگردم. عه عه.... داشت این رو یادم میرفت.

به سمت میز برگشت. پاکت پول و روزنامه نیازمندی ها را برداشت داخل کوله اش گذاشت و خیلی سریع از خانه خارج شد.
همه چیز عجیب بود. تنها نکته آشکار این ماجرا این بود که خانه قدیمی دیگر با بوی تخم مرغ سوخته از خواب بر نمی خیزد و فردی ناشناس تا چند ساعت دیگر در این شهر نبود.

به همین سادگی و به سرعت همه چیز تمام شده بود.


تصویر کوچک شده

بیکار ترین مرگخوار اربــــــــــــــاب

~ only Raven ~


پاسخ به: باغ وحش هاگزميد
پیام زده شده در: ۰:۰۹ چهارشنبه ۱۸ خرداد ۱۴۰۱
#36
- خانمی تو ام؟!

شوهر اسب آبی زگیل دار، به نشانه تاسف سری تکان داد. آهی از سر ناامیدی کشید و به سمت کاناپه سنگی کنار استخر رفت. لحظات سختی را سپری میکرد. روی کاناپه سنگی نشست و دستانش، سرش را احاطه کردند. اگر چند ثانیه دیگر می گذشت، شاهد سکانسی غمگین و پخش آهنگ دِپ توسط گروه موسیقی باغ وحش بودیم.

- واقعا که! دارم میرم اون بچه رو جمع کنم، مدرسش رو دوباره پیچونده!

بابا اسب آبی، لرد و مرگخواران به پشت سرشان نگاه کردند . اسب آبی کوچکی در گوشه قفس همانطور که کیف و لباس فرم مدرسه اش به گوشه دیگری پرت میکرد، برای آنها چشمک زد.

- خانمی منو ببخش! خیلی زود قضاوتت کردم.

موسیقی بیکلامی پخش شد. نگاه تمامی افراد حاضر در صحنه روی مامان اسب آبی خیره شد. سکانس حال و هوای " شاید برای شما هم اتفاق بیفتد " و " کلید اسرار " را به خود گرفته بود.
- وقتی دست بچه رو گرفتم و رفتم خونه بابام، اون موقع حالیت میشه کی و کجا باید قضاوت کنی.

شاعر می فرماید" یه سوزن به خودت بزن، یک جوالدوز به مردم". مفهوم جمله قبلی هنوز در ذهن خواننده گرامی ثبت نشده بود که مامان اسب آبی زگیل دار دست بچه اسب آبی را گرفته و به خانه پدرش رفت
.
- چرا رفتی؟ چرا؟! من بیقرارم.

بابا اسب آبی همانطور که بر سر خود میزد، دیالوگ بالا را چند بار با ناله و فغان بسیار تکرار کرد. لرد و مرگخواران به عنوان مراقبین اسب های آبی هم که شده باید برای بابا اسب آبی کاری میکردند.


پ. ن: در دنیایی که یک اسب آبی شکست عشقی میخورد و بچه اش به مدرسه میرود، قهر مامان اسب آبی نیز یک امر عادی است.



تصویر کوچک شده

بیکار ترین مرگخوار اربــــــــــــــاب

~ only Raven ~


پاسخ به: مغازه ی ویزلی ها!
پیام زده شده در: ۱۰:۴۳ چهارشنبه ۱۹ آبان ۱۴۰۰
#37
کمی آن طرف تر

چندی بعد از رفتن لینی به داخل اتاق، مرگخواران تازه وارد و نسبتا تازه وارد از سر تا ته راهرو را گرفته بودند. ابرو های خمیده، دندان هایی که برهم سابیده میشد و چوب دستی هایی که آماده حمله بود وجه اشتراک هر یک از آن ها بود. عنکبوت زرنگی که چند قبل لینی با او صحبت کوتاهی داشت، نوار کاست قدیمی ای را در آورد و درون ضبط صوت قدیمی ترش گذاشت. طولی نکشید که آوای وسترن طنین انداز شد.

- فقط یکم گرد و خاک کم داره.

عنکبوت مانند اسپایدرمن تاری باریکی را به سمت پنجره فرستاد و پنجره را باز کرد. کمی گرد و خاک هم به صحنه اضافه شد و غرب وحشی را در گوشه ای از خانه ریدل ها پدید آمد.

- میتونیم با گفت و گو هم حلش کنیم.
- برای گفت و گو دیره رادمورا! باید وارد عمل شیم.

پلاکس همانطور که ساقه گندمی زیر دنداهایش بود، نگاهش را روی رادمورا قفل کرد.

- چطوره خودت اولی باشی؟
- اولی برای چی؟
- برای اینکه نشون بدیم کدوم تازه وارد از بقیه بهتره.
- چجوری نشون بدیم؟
- دوئل تلفیقی چطوره؟

رادمورا آب دهانش را قورت داد. پلاکس لبه کلاه کاوایی نداشته اش را صاف کرد و عنکبوت هم در گوشه مشغول آنالیز قدرت آن دو نفر بود. ماجرا تازه داشت شروع میشد.

طرف لینی
لینی پس از مدت ها خود را در برار راهی برای رسیدن به آرزوهایش میدید.


ویرایش شده توسط دیزی کران در تاریخ ۱۴۰۰/۸/۱۹ ۱۱:۴۰:۲۳

تصویر کوچک شده

بیکار ترین مرگخوار اربــــــــــــــاب

~ only Raven ~


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۰:۰۶ یکشنبه ۲ آبان ۱۴۰۰
#38
سلام و دورود خدمت ارباب و همکاران گرامیشون.

در خواست یک دوئل گروهی دارم بین دو تیم من و جـــــــــارمی و تیم پلاکــــــس و کتی شون.

هماهنگ شده.
مدت هم چهار هفته.

پیشاپیش متشکریم.


تصویر کوچک شده

بیکار ترین مرگخوار اربــــــــــــــاب

~ only Raven ~


پاسخ به: مغازه اليواندر
پیام زده شده در: ۱۲:۰۶ چهارشنبه ۲۱ مهر ۱۴۰۰
#39
خلاصه:

یه مگس می خواد لرد سیاه رو پیدا کنه و بکشه. بهش می گن باید دنبال میدان آبی، کوچه زرد و خانه سیاه بگرده.

مگس میدان آبی رو پیدا می کنه و به طرفش می ره.
———✦———


ویزو رفت و رفت. مقاومت هوا و بادهای موسمی آن اطراف هر از گاهی باعث منحدم شدنش میشد ولی خب ویزو بیدی نبود که با این بادها بلرزد.

چند دقیقه بعد

ویزو دستش را زیر چانه نداشته اش گذاشته بود و با قیافه طلبکارانه همانطور که به تابلوی سبز رنگی چسبیده شده بود، ویز ویز کنان به عقل نداشته اش لعنت می فرستاد. به یاد چند دقیقه که برای ویزو ساعت حساب میشد، افتاد. وقتی فاصله کمی با میدان آبی داشت ولی مقاومت هوا آن را به سمت دیگری فرستاده بود.در چند دقیقه هر چه که در فیزیک سال دهم و یازدهم خوانده بود را به باد فراموشی سپرده بود. این مطلب را که هر چه پائین تر برود مقاومت نیز بیشتر میشود را حتی سوسک های همسایه شان هم می دانستند.

- ویز ویزو ویزی واز!

به سختی بالش را که مانند آدامس به تابلو چسبیده بود، را آزاد کرد. چندین بال بار زد تا توانست تعادلش را حفظ کند و به راه بیفتد. هر از گاهی بال چپش لنگ میزد ولی خب او بیدی نبود که با این....
- ویزو واز ویزی!

ببخشید... او بیدی بود که با این باد ها بلرزد. ویزو بید لرزان به دور و اطرافش نگاه کرد. مقاومت هوا او را به سمت یک خیابان شلوغ برده بود. خیابانی پر از وسایلی با چهار چرخ و آدم هایی که خیلی سریع می رفتند و می آمدند. در میان این همه وسیله و آدم یک چیز توجهش را جلب کرد. تابلوی تبلیغاتی کثیفی آن طرف خیابان به چشم میخورد. او یک مگس بود و بعد از خون انسان عاشق چرک و کثیفی بود. چند ساعتی بود که بوی دلنشین چرک و کـثیفی را استشمام نکرده بود برای همین بلافاصله به سمت تابلو رفت.

-ویزو ویزو زو ویز.

ویزو که از بوی تابلوی تبلیغات ظاهرا مست شده بود، بی هوا بال میزد و زیر لب نداشته اش شعر " پاهام چرا اینقدر چپ و راست میشه " را ویز ویز کنان می خواند. همانطور در حال خواندن بیت چهارم شعر بود، چشم های کروی اش به بزرگترین کاغذ روی تابلوی تبلیغات خورد. تعجب باعث از بین رفتن بوی چرک در بینی اش شد و برای چند ثانیه که برای ویزو دقیقه به شمار میرفت همه چیز غرق در فیـ *لتر اسلو منشن شد.

-ویزو ویزی زو ویز!

با چشمانش برای بار هزارم کاغذ را برانداز کرد. تصویر چاپ شده روی کاغد دقیقا همان چیزی بود که او میخواست. تصویر را از روی تابلو کند و به سمت نزدیک ترین عابر پیاده رفت. مغز نخودی ویزو فکر میکرد از طریق بلاتریکس بتواند به لرد سیاه برسد.


تصویر کوچک شده

بیکار ترین مرگخوار اربــــــــــــــاب

~ only Raven ~


پاسخ به: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید)
پیام زده شده در: ۲۲:۰۷ سه شنبه ۳۰ شهریور ۱۴۰۰
#40
بلا که در لیگ کویبدیچ قبلی هم پستش مدافع بود، بدون توجه به سرخگون به سمت بلاجر رفت. دم آپشن C راسویی یوآن را گرفت و او را به وسط زمین اورد.

- بدون هیچ گونه آسیب جسمانی و فیزیکی ارباب رو تحت شکنجه های روحی و روانی قرار میدی. اگه بخوای زیر آبی بری تر و تمیز با یه پرواز یه طرفه میفرستمت اون دنیا!

یوان از اونجایی که آپشن C راسوییش شبیه گربه بود خوشبختانه و یا متاسفانه بعضی از خصلت های گربه ها رو هم داشت، مثل هر گربه ی دیگه ای از آب و حتی زیر آب رفتن بدش میامد بنابراین تسلیم شد و آستین های نداشته اش را بالا زد.

- خیالت راحت! فقط باید چجوری اربابتون رو تحت شکنجه های روحی و روانی قرار بدم؟


مرگخواران به یک دیگر نگاه کردند. هیچ کدام جوابی نداشتند. این اولین بار بود که باید شخص شخیص لرد سیاه را غیر مستقیم شکنجه روحی میداند. از آنجایی مه ذهن فرد پشت اسکرین جواب سوال یوان رو در هوش ریونیون، پشتکار هافلیون، شجاعت گریفیون و غرور اسلیتریون ندید، تصمیم گرفت مانند یوان تسلیم شود و جواب دادن به سوال یوان را به عهده فرد بعدی بگذارد.


تصویر کوچک شده

بیکار ترین مرگخوار اربــــــــــــــاب

~ only Raven ~






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.