هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۲۳:۱۵ جمعه ۱۷ آذر ۱۳۹۶
#41
_ هــی ! شماها... هن...هن... خب... یکی...بیاد... کمک! هــن...

نارسیسا نفس نفس زنان به همراه لایتینا و لیسا با تمام توان خود ماشین آتش نشانی را هول میدادند. با حرف نارسیسا، چند مرگخوار برای کمک به آنها ملحق شدند. ولی در پشت در خانه ریدل متوقف شدند.
_ یعنی از در رد میشه؟
_ کوری ؟ تسترالی یا چی؟
_ آره نظر منم اینه که رد نمیشه!
_ من با در قهرم! از این در نمیام تو دیگه!

لینی بال بال زنان مسافت درب خانه را تا محل لرد به صورت تخمینی اندازه گرفت.
_ میرسه... فکنم شلنگو از همینجا بکشیم برسه!

_ حمام ما چی شد؟

مرگخواران بدون فوت وقت دست به کار شدند و شلنگ ماشین آتش نشانی را دست به دست به محلی که لرد زیر آوار بود، رساندند. اسنیپ با دقت تمام شلنگ را از بین سنگ ها به سمت داخل هدایت میکرد.

_ آخ! چشممون!

اسنیپ با دستپاچگی کمی شلنگ را جابجا کرد.
_

بلاخره پس از تلاش جمعی مرگخواران شلنگ به زیر آوار انتقال یافته و حمام اورژانسی لرد آماده بود. با اشاره دست اسنیپ، نارسیسا آب را باز کرد.

_ فشار آب خوبه ارباب؟
صدایی از لرد به گوش نمیرسید.

_ دمای آب چطور؟
باز هم صدایی از لرد به گوش نرسید.

_ ارباب؟
_ نکنه غرق شد؟
_ اربااااااااااااب؟


?Why so serious


پاسخ به: مغازه روغن موی سوروس اسنیپ
پیام زده شده در: ۲۱:۴۹ جمعه ۱۷ آذر ۱۳۹۶
#42
لینی خود را در بد مخمصه ای می دید. از طرفی شونصد هکتور ویبره کنان به سمتش می آمدند و از طرفی تمامی پل های پشت سرش را که برگشت به آزمایشگاه بود، خراب کرده بود. چاره ای نداشت. پس رفتن به سمت شونصد هکتور را انتخاب کرد و از سمت نیش خود به سمت هکتورها پرواز کرد!
_ نیــــش های پرتوان! برس به داد این ناتوان!

هکتورها که نیش لینی را در مقابل صورت خود دیدند، در جهت مخالف شروع به فرار کردن نمودند!
_ اوخ اوخ... نیش... فـــرار کنین...

هکتورها بدو، لینی بدو...

از طرفی دیگر در آزمایشگاه بلبشویی به راه افتاده بود. تمامی پاتیل ها، لوله های آزمایش، میز و صندلی هایی که لینی ناخواسته نیش زده بود، دست و پا در آورده بودند و در حال جنب و جوش در آزمایشگاه بودند.
_ برو کنار... اه اه چی توی توئه؟ بو میدی!

پاتیلی این را به پاتیل کناریش گفت و او را به عقب هول داد. پاتیل هول داده شده از اینکه به محتویاتش توهین شده بود، زیاد خوشحال نشد.
_ من بو میدم؟ معجون منو بهترین معجون ساز قرن، استاد هکتور درست کرده! اما تو چی؟ واه و واه و واه!
_ منو؟ مال منو اسنیپ درست کرده! بهترین معجون ساز قرن!
_ بهترین معجون ساز هکتوره!
_ اسنیپه!
_
_

در همان حین چندین لوله آزمایش به سمت در آزمایشگاه حرکت کردند و در را باز کردند. باز شدن در همانا و یورش بردن لوازم آزمایشگاه به خانه ریدل همان!


?Why so serious


پاسخ به: مغازه روغن موی سوروس اسنیپ
پیام زده شده در: ۱۹:۱۳ جمعه ۱۷ آذر ۱۳۹۶
#43
_ آهای! شما کجایین؟ یکی نیست یه لیوان آب دست ما بده؟ نمیگین ما غذا میخوایم! غذای ما کو؟

در سمت دیگر خانه، لرد که چندوقتی میشد هیچ یک از مرگخوارانش را ندیده بود، در حال جستجوی آنها بود. لرد همانطور که در خانه ریدل راه میرفت به درخت بزرگی در وسط سالن، که همان رز سابق بود، برخورد کرد. لرد با تعجب به درخت نزدیک شد.
_ این اینجا چیکار میکنه؟ آخه جای درخت توی خونه است؟ ادوارد!

ولی جوابی از ادوارد شنیده نشد. در عوض هیپوگریفی چهار نعل به سمت لرد می آمد!

_ این دیگه چیه؟! ما کی اینو واسه مرگخواری تایید کردیم؟! کجا میای... هوووی... هوشششش... حیوون! واستا!

هیپوگریف یا همان ادوارد سابق، با فرمان لرد سرجایش متوقف شد و بی حرکت در کنار، درخت عظیم الجسه ایستاد و با منقارش مشغول هرس کردن شاخ و برگ درخت شد!

لرد با تعجب به صحنه رو به رویش نگاهی کرد و به حرکت خود ادامه داد.
_ اینجا شده طویله... هی! مرگخوارا! امر میکنیم سریع بیاین اینجا و به ما توضیح بدین اینجا چه خبره!

ولی هیچ مرگخواری به چشم لرد نمی آمد...

در گوشه دیگری از خانه ریدل، لینی که به شدت بی طاقت و خسته شده بود به امید اینکه شاید بتواند با نجینی فیلمی تماشا کند و کمی از عصبانیت خود بکاهد به اتاق لرد وارد شد.

لینی بعد از ورود به اتاق در پی نجینی گشت ولی هرچه میگشت کمتر می یافت.
_ نجینی؟ پرنسس؟ مارخوش خط و خال؟ فیس فیس؟ نیستی؟

لینی همانطور که در پی نجینی میگشت چشمش به کرم کوچک سبزرنگی که در کنار ته مانده ی سیبی بود، افتاد.
_ اوخی... گوگوری مگوری... چه نازی تو... اینجا چیکار میکنی؟ تو نجینی رو ندیدی؟

کرم کوچک، که همان نجینی بود با خشم نیش کوچک خود را به لینی نشان میداد. ولی لینی متوجه آن نبود. لینی که به خاطر نیش زدن های پی در پی اش و بال بال زدن های بی وقفه اش دچار نیش درد و بال درد شدیدی شده بود و اتاق لرد را خالی میدید تصمیم گرفت برای چند لحظه بر روی صندلی لرد استراحتی کند. پس بر روی صندلی لرد نشست و به خواب رفت.

در همان حین لرد که از یافتن مرگخوارانش ناامید شده بود به اتاقش بازگشت و بی معطلی بر روی صندلی خود نشست.
_ آآآآآآآخ !

لینی با صدای لرد از خواب پرید و لرد را دید که با عصبانیت به او خیره شده است.
_ تو الان مارو نیش زدی لینی؟


?Why so serious


پاسخ به: آموزشگاه مرگخواری
پیام زده شده در: ۲۰:۲۸ سه شنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۶
#44
مرگخواران درگیر به نظر می رسیدند. کسی نمی دانست با چه کسی باید بجنگد. نظرات مختلفی بیان میشد ولی هیچکدام منطقی به نظر نمیرسید. در آخر اسنیپ با عصبانیت به سمت آرسینوس که بر روی تخت آهنین تکیه زده بود، برگشت.
_ این چه وضعشه آخه؟ الان ما با چی بجنگیم خب؟
_ بی برنامگی بیداد میکنه!

ولی آرسینوس توجهی به حرف های اسنیپ و نارسیسا نداشت. با خودش حرف میزد. بحث میکرد. حتی گاهی بر سر شخصی نامعلوم فریاد می کشید!
_

_ وااا... این دیوونه چرا همچین میکنه؟
_ نکنه داره با بانز دعوا میکنه! بانز؟ بانز؟ کجایی تو؟

صدایی از نزدیکی بلاتریکس به گوش رسید.
_ من که اینجام بلا... کنارت واستادم دیگه!
_ پس این با کی میجنگه؟ هی! سینوس... سینــوس! چتـه؟!

آرسینوس لحظه ای مکث نمود و به سمت بلاتریکس برگشت.
_ ولم کن بلا... ولم کن باید حسابشو بذارم کف دستش! باید با هوای نفسم بجنگم! روش زیاد شده... میخواد حتی تاج و تخت منم صاحب شه! شمام بیکار نباشین. بجنگین دیگه. بجنگین!
_ من به رودولف گفتم با هوای نفسش بجنگه! تو چرا به خودت گرفتی؟


مرگخواران با چهره هایی متعجب به همدیگر نگاه کردند.
_ شاه مملکتو...
_ عقلمونو دادیم دست کی!
_

آرسینوس که گویا با هوای نفسش حتی دست به یقه نیز شده بود، در میان فحش و ناسزاهایش به هوای نفسش رو به مرگخواران گفت :
_ خفه شو... تو نمیتونی به من بگی چیکار کنم... هی مرگخوارا!... خفه شـــو!! ...بجنگین! من شاهم... من اینجا حرف میزنم... با دشمن فرضی بجنگین!...

چاره ای نبود. مرگخواران باید میجنگیدند تا سیاهی های خود را به اثبات برسانند. پس شروع به چیدن استراتژی جنگی خود با دشمن فرضی شدند!

_ همه برای یکی ... یکی برای همه! حمــــله !


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۱۴ ۲۳:۳۳:۲۸

?Why so serious


پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۲۰:۲۱ شنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۶
#45
_ نشان شوم؟!

پیرمرد ژنده پوش و خمیده ای که به سمت قصر مالفوی ها در حرکت بود با شنیدن این صدا از جا پرید.
_ کی بود؟ کی حرف زد؟

یکی از کاج ها که جلوتر از دیگری ایستاده بود، تکانی به شاخ و برگش داد.
_ من بودم. کاج نگهبان! نشان شوم!

پیرمرد با ناله گفت:
_ به من گفتی نشونه شوم؟! آره... آره... من نشونه ی شومم! نحسم من اصن. من خیلی بدبختم. ذلیلم. علیــلم. بدبختم. به من بدبخت ِ بی نـوا کمک کنید!

کاج ها با آنکه درخت بودند ولی درک بالایی داشتند! و به سرعت فهمیدند که با یک گدا طرف شده اند.
_ پدر جان... اینجا جلسه مهمیه... برو مرلین روزیتو جای دیگه حواله کنه... برو اینجا وانستا!

پیرمرد گدا با تاکید بیشتری شروع به التماس کردن، نمود.
_ خیلی بدبختم. خیلی علیلم. خیلی ذلیلم. اصن خاک بر سرم. کمک کن !

کاج ها چندین مرتبه دیگر با روش های مختلف، سعی کردند گدا را دور کنند ولی موفق نبودند. پس به ناچار یکی از آنها به سراغ صاحب خانه رفت.
لوسیوس در حالیکه ردای بلندی از مخمل سبزرنگی به تن داشت در کمال آراستگی به باغ قدم گذاشت و به سمت دروازه ورودی قصر رفت.
_ واسه چی منو کشیدین اینجا؟

یکی از کاج ها با یکی از شاخه هایش به پیرمرد گدا اشاره کرد.
_ نمیره! هرکار میکنیم نمیره! یکی دوباری هم افتادیم روش! نرفت. حالا تازه واستاده میگه دیه میخوام! یه پولی بذار کف دستش ...
_ حیف اونهمه کودی که خرجتون کردم... یه کار ازتون بر نمیاد!

لوسیوس با اکراه به سمت پیرمرد گدا رفت. حوصله بحث نداشت. بنابراین از فاصله ای دور چند گالیون به سمت او پرتاب نمود.

_

سپس به سمت قصر به راه افتاد، ولی دو کاج را در مقابل خود دید که سفت و سخت سر جای خود ایستاده بودند و راه او را سد کرده بودند.
_ نشان شوم!
_ چی میگی؟ برو کنار ببینم...
_ نمیشه که! نشان شوم!
_ من خودم شمارو گذاشتم اینجا! حالا از من نشان میخواین؟ اینجا قصر منه مثلاً!
_ به هرحال... فرقی نمیکنه قصره کیه که. ما فرق نمیذاریم بین کسی! فکر کردی ما ازوناشیم؟

کاج ها در مسئولیت پذیری بی نظیر بودند! آنها مامور بودند و معذور! لوسیوس بی حوصله تر از آن می نمود که شکایتی کند، غرولند کنان ساعد دست چپش را به کاج ها نشان داد و به سمت قصر حرکت کرد، در حالیکه در دل لحظه شماری میکرد تا این جلسه هرچه زودتر تمام شده و آرامش به قصرش بازگردد.


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۱۱ ۲۱:۱۷:۳۹

?Why so serious


پاسخ به: نیروگاه اتمی سیاهان(بمب جادویی)
پیام زده شده در: ۲۲:۵۶ پنجشنبه ۹ آذر ۱۳۹۶
#46
_ بیا تـو دیوانه! نیگا چه صفی درست کردی!
_ نمیام! تا وقتی پاتیلتون درز داره نمیام! شما باید درزشو بگیرید!

هکتور همانطور مصمم سر جای خود ایستاده بود و هیچ توجهی به صفی طولانی که پشت سرش ایجاد شده بود، نداشت. صاحب پاتیل درزدار که هیچ رقمه نمی توانست هکتور را وادار به ورود کند، به ناچار چهارپایه ای آورد و بر روی آن رفت و مشغول ور رفتن با تابلوی کافه خود شد.

کمی بعد...

_ بیا ! خوب شد؟ حالا بیا برو تو خبر مرگت!

هکتور به بالای سرش و تابلوی کافه نگاهی انداخت. تابلوی پاتیل درزدار سابق، به طور ناشیانه ای به « پاتیل درز نــدار» تغییر پیدا کرده بود.

_ آره... خوب شد. اصن درستشم همینه!

و بلاخره هکتور با خوشحالی وارد کافه شد.

نجینی در حالیکه عینک آفتابیش را بر چشمانش زده بود و کوله پشتی خود را با دم خود حمل میکرد، با غرور خاصی در حال خزواک ( بر وزن catwalk که برای مار میشه خزواک! ) بر روی سنگفرش خیابان بود. که به مکان سابق پاتیل درزدار رسید. همین که تصمیم به ورود گرفت، نگاهش به درب کافه و تابلوی بالای سر آن افتاد.

« پاتیل درز نــدار»


کمی با تردید اطرافش را نگاه کرد. سپس به خیال اینکه راه و کافه را اشتباهی آمده است، به راه خود ادامه داد و از کافه دور شد.


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۹ ۲۳:۳۱:۴۷

?Why so serious


پاسخ به: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید)
پیام زده شده در: ۲۱:۰۵ پنجشنبه ۹ آذر ۱۳۹۶
#47
_ چـــی ؟؟
_ یعنی ارباب نجینی رو بردن؟ روحه رو بردن؟

لینی با حرکت سر پاسخ مثبت داد.
_ آره ارباب در خطره... نباید اربابُ با اون روحه تنها بذاریم... باید بریم... بدوئین...

همگی مرگخواران سر جای خود ثابت مانده بودند و به نقطه ای در پشت سر لینی زل زده بودند.
لینی بار دیگر گفت :
_ نمیاین؟ خب نیاین! خودم میرم... میرم اربابو از شره اون روحه خبیث نجات میدم... آره. تنهایی. رفتم...

لینی همانطور که پرواز کنان از مرگخواران دور میشد، پشت سرش و مرگخواران را نگاه میکرد.
_ رفتما... یعنی هیشکی ارباب براش مهم نیست؟ اسنیپ؟... رودولف؟... نارسیسا ؟... هک؟!... بلا؟... حتی توام؟ چرا اصن به من نگاه نمیکنین؟ هی!

کسی به لینی توجهی نداشت. لینی ناامیدانه رویش را از مرگخواران برگرداند تا برای نجات جان اربابش بشتابد. که ناگهان به شدت به شخصی سیاه پوش برخورد کرد.

_ پیکس! حواست کجاست؟ برای چی میخوای مارو نجات بدی؟

لینی که بر اثر برخورد با قفسه سینه فرد مذکور، پخش زمین شده بود، سرش را بلند کرد و با چهره ای ناشناس روبه رو شد.
_ تو کی هستی؟ چرا به من گفتی پیکس؟ فقط اربابم میتونه به من بگه پیکس! کی گفته میخواستم تورو نجات بدم؟ من نمیخواستم تورو نجات بدم... اصن خودت حواست کجاس؟ تو کی هستی؟... هان اینو پرسیده بودم... یعنی... اینجا چیکار میکنی؟

_ چقدر حرف میزنی پیکس! ما مائیم! اربابتون! اینجام خونمونه!

مرگخواران محو چهره ی ترسناک تازه وارد بودند. لینی نیز به جمع آنها پیوست و با تعجب به فردی که اظهار داشت اربابشان است، خیره شد.

قد و قامت فرد مشابه لرد بود. حتی لباس های لرد را نیز پوشیده بود. مانند او مو نداشت. ولی آنچه که فرق داشت صورت وی بود. صورت او به شدت متورم و به رنگ کبودی در آمده بود بطوریکه تشخیص دادن آن ممکن نبود.
_ اینجوری به ما خیره نشید! هکتور... همه اینا زیر سره توئه! ببین چه به روز ما اوردی! معجونی که به خورد نجینی ما دادی عقل از سرش پرونده... وسط کشتن باتیلدا بودیم که دیدیم هرچی بهش فرمان nagini kill میدیم به ما حمله میکنه... همه جای مارو نیش زده! صورتمون رو از همه جا بیشتر!

لرد با صورت ورم کرده خود به سمت اسنیپ برگشت.
_ اسنیپ! با ما بیا... باید برای ما پادزهرشو آماده کنی... صورت دسته گلمون رو میخوایم!

و سپس سایر مرگخواران را خطاب قرار داد.
_ بقیه تون... برید گندی که زدید رو درست کنید... نجینی ما رو به روز اولش برگردونین!


?Why so serious


پاسخ به: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۱۱:۵۵ چهارشنبه ۸ آذر ۱۳۹۶
#48
آراگوگ مرگخواران را به بازی گرفته بود. بلاخره پس از اینکه مرگخواران با انواع و اقسام سازهایش رقصیدند، بلاخره ساز زدن را متوقف کرد. در واقع حتی خود آراگوگ نیز حوصله اش از آن وضعیت سر رفته بود.
_ خب دیگه. بسه. حوصله ام سر رفت. حوصله امم که سر بره گشنم میشه. الانم گشنمه. خوش گذشت. برید دیگه. برید پی کارتون...

لینی سعی کرد زودتر از همه موقعیت را ترک کند. گرسنگی آراگوگ خطر بزرگی برای یک حشره به حساب می آمد! سایر مرگخواران اما، سرجایشان ثابت مانده بودند.

_ یعنی چی؟ مسخره کردی مارو عنکبوت زشت سیاه؟ قرارمون چیز دیگه ای بود!
_ قرار؟ چیزی یادم نمیاد...

بلاتریکس پشت چشمی نازک کرد و با لحنی تهدید آمیز، گفت:
_ که اینطور... که یادت نمیاد... باشه! پس اگر تو قول هات رو یادت نمیاد، ما هم یادمون نمیاد قول داده باشیم سعی نکنیم تورو بیرون کنیم... بچرخ تا بچرخیم عنکبوت!

آراگوگ نگاهی به مرگخواران بندانگشتی کرد. گرچه از نظر قد و قواره کوچکتر از آن بودند که بتوانند کاری از پیش ببرند ولی با این حال آنها مرگخوار بودند و دست کم گرفتن مرگخواران کار احمقانه ای بنظر می رسید.
_ آهان قرار! آره... الان داره یه چیزایی یادم میاد... راستش گشنگی عقل از سرم میپرونه! درسته... قول و قرامون سره جاشه...

سپس دست به کار شد و هرچه تار می توانست تنید.

_ همین؟!
مرگخواران به دسته ای کوچک از تارهای پیش رویشان نگاه کردند. درست بود که آنها کوچک شده بودند ولی با اینحال هرگونه حساب می کردند بازهم آن میزان تار، کفاف همگی شان را نمی داد.

_ خب گفتم که... گشنمه! وقتی غذا نخورده باشم از کجا پروتئین بیارم تار بتنم؟ همین قد دارم فعلا!

مرگخواران نگاهی به تارهای روبه رویشان و یک نگاه به یکدیگر انداختند و سپس همزمان به سمت تارها حمله بردند.
_ ولش کن... گفتم ولش کن... مال منه...
_ من زودتر رسیدم... مال منه...
_ من بهترین مرگخوارم! حقه منه...
_ برو کنار... مال خودمه... اصن قهر قهر تا روز قیامت!
_ هزارتا ساحره چشم امیدشون به منه... بدیدش به من...
_ معجون تار چند برابرکن بدم؟


آراگوگ راضی و خرسند از بلبشویی که راه انداخته بود، برای اینکه دلی از عزا در آورد از اتاق خارج شد.


?Why so serious


پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۵:۳۱ سه شنبه ۷ آذر ۱۳۹۶
#49
همه مرگخواران به هکتور زل زده بودند و منتظر جوابی از جانب وی بودند.
_ خب؟

هکتور نیز به هم گروهی هایش نگاه کرد.
_ خب؟!
_ مسخره کردی هک؟ خب بگو نجینی رو چیکارش کنیم یعنی؟

هکتور که متوجه شده بود امید همگان به اوست، به سرعت عقب نشینی کرد.
_ یعنی واقعاً منتظرین من بگم؟! من تا همین جاش که این پیشنهاد رو دادم هم از خودم توقع نداشتم!

انواع و اقسام ناسزا بود که سمت هکتور سرازیر شد.

_ ای بابا... پس چیکار کنیم؟

نارسیسا در حالیکه ژست متفکرانه ای به خود گرفته بود، قدمی به جلو برداشت.
_ من یه فکری دارم... اگه گفتین مار از چی بدش میاد؟

_ از ریسمون سیاه و سفید؟!
_ از هرچی جز پاپاش؟
_ از اسنیپ؟

نارسیسا که امیدی به شنیدن پاسخ صحیح نداشت، خودش پاسخ داد:
_ نه. مار از پونه بدش میاد دیگه!

_ آخه چـرا از پونه بدش میاد؟! پونه چه هیزم تری بهش فروخته مگه؟ اتفاقاً پونه خیلی ساحره ی با کمالاتـ....
با تلاقی نگاه رودولف با نگاه بلاتریکس، رودولف از ادامه حرفش پشیمان شد.

نارسیسا منتظر ماند تا بلاتریکس حسابی از خجالت رودولف در آید و سپس ادامه داد :
_ باید پونه بیاریم و بدیم به خوردش...
_ اووه... حالا دو سه تا پست باید بریم دنبال پونه!

اسنیپ که تا این لحظه تنها نظاره گر صحبت های مرگخواران بود، از جایش بلند شد و چند قدمی جلوتر آمد.
_ نیازی نیست... من همیشه پونه توی دفترم دارم. حتی مقدار زیادی از معجون آماده ی پونه رو هم دارم!
_ واقعاً؟!
_ البته! هر زمان، هرجا، درهر موردی که بشه اون مار رو آزار داد، میتونید روی من حساب کنید! همیشه منتظر فرصتی بودم که بتونم انتقاممو ازش بگیرم...

برق نفرت در چشمان اسنیپ موج میزد. مرگخواران در سکوت او را نگاه می کردند که با جدیت شیشه کوچکی حاوی معجون سبزرنگی را از جیبش در آورد و به دست نارسیسا داد.
نارسیسا، دوستانه دستش را بر روی شانه اسنیپ گذاشت.
_ After all this time ؟
_ ALWAYS !


?Why so serious


پاسخ به: سالن امتحانات سمج
پیام زده شده در: ۰:۵۶ دوشنبه ۶ آذر ۱۳۹۶
#50
رودولف یک نگاه به کاغذهایی که هر لحظه بیشتر و بیشتر می شدند نمود و یک نگاه به تام که در گوشه دیگر اتاق در خواب بود، و تصمیم خود را گرفت.
_ میتونم... خودم از پسشون بر میام! نفس کش...

رودولف سعی میکرد با قمه اش کاغذها را خرد کند ولی با هر ضربه ای که به کاغذ ها میزد به جای خرد شدن، سرعت تقسیمات آن ها را بالاتر می برد.
_ لعنتی. گند زدم!

رودولف که حالا تا کمر در انبوهی از کاغذ گیر کرده بود، سعی کرد تام را بیدار کند.
_ تـام. کمک. تـاااام... آهای! با توام. تــااااام ! پاشو... داریـم غرق میشیم!

در گوشه دیگری از اتاق، تام در خواب عمیقی فرو رفته بود...

در رویاهای تام

بر روی زمین صدها جسد به چشم میخورد. او ردای بلند سیاهی بر تن کرده بود و بی تفاوت از روی جسدهای زیر پایش عبور میکرد. دوستان هم مدرسه ایش در مقابلش انتظارش را می کشیدند. به آنها نزدیکتر شد. همگی در مقابلش سر تعظیم فرود آوردند و او را «ارباب» نامیدند. برق لذت در چشمانش می درخشید. در همان حین احساس کرد بینی اش کمی میخارد. دستش را به سمت بینی اش برد که...
_ آآآآآ ... دمااااغم کــــووو؟؟؟
_ تازه مو هم نداری!

تام با تعجب به سمت صدا برگشت. دامبلدور را دید که بر پشت ققنوسش نشسته بود و بالای سرش پرواز می کرد و ویراژ میداد.
_ ببین من چقد مو دارم. تو نداری!
_ موهـام کــووووو؟؟

دامبلدور بار دیگر با سرعت از بالای سر تام عبور کرد.
_ ویـــــــــــژژژژژ.... یـــوهووووو! تام انقد باحاله. ققنوس مدل 3000ئه... دستتو بده من. بیا یه دوری بزنیم!

تام دستش را به دست دامبلدور داد. پشت ققنوس نشست و شروع به ویراژ دادن کردند. ولی ققنوس که تحمل آن میزان وزن را نداشت، جفتکی انداخت و تام را پرتاب نمود! تام در میان انبوهی از جسدها فرو رفت. احساس میکرد دارد غرق می شود...


_ تـام. کمک. تـاااام... آهای! با توام. تــااااام ! پاشو... داریـم غرق میشیم!

و تام با شنیدن صدای رودولف از خواب پرید.


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۹۶/۹/۶ ۱:۱۰:۰۹

?Why so serious






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.