گرمای زودهنگام تابستانی، کلاس استاد بونز را که شبیه یک بوته زار جادویی درست شده بود، در بر گرفته بود. هرماینی به همراه رون و لیزا زیر سایه ی چند سرخس غول پیکر نشسته بود و کاغذ و قلم پری در دست داشت، تا آخرین توصیه های استاد دفاع را یادداشت کند.
-...اگه تو یه جنگل گم شدید نور چوبدستی و ورد لوموس باعث میشه فقط جلوی دماغتون رو ببینید. این اشتباهه، باید...
هرماینی خمیازه ای کشید و به اطرافش نگاه کرد، نصف بچه ها چرت می زدند و نصف دیگرشان انگار با چشمان باز خوابیده بودند. هرماینی سقلمه ای به رون زد:
-هی رون. رون، پاشو استاد هی اینورو نگا میکنه.
-ها؟ ول کن هرماینی.
-رونالد ویزلی؟
-خررررپففففف.
هرماینی نیشگون بزرگی از دست رون گرفت و رون مثل برق گرفته ها سرجایش صاف نشست.
-استاد! داشتم به حرفاتون فکر می کردم استاد!
-با چشمای بسته ویزلی؟
-انقدر عمیق بود صحبتاتون، اصن به خلسه رفتم.
هرماینی ادامه بهانه های رون را نشنید. ناگهان چشمش به چیز عجیبی افتاده بود. یک قارچ ژله ای و کبود رنگ در نزدیکی آنها درآمده بود، که تا آن موقع آنجا نبود. قارچ درآن کلاس چیز نایابی نبود، ولی این یکی به طرز عجیبی برایش بسیار آشنا و شوم بود. به اطراف نگاه کرد، آنها دسته دسته و به آرامی همه جا و در اطراف همه دانش آموزان رشد کرده بودند. بزرگترین دسته در کنار میز استاد بود... . آنهارا کجا دیده بود و چه چیز شومی درباره آنها وجود داشت؟
ناگهان چراغی در ذهن هرماینی روشن شد. گلخانه شماره3! قارچ های توهم زا!
به سرعت دهانش را باز کرد که هشدار بدهد، اما دیر شده بود. در کسری از ثانیه دود کبود رنگی همه جارا فرا گرفت و گرد طلایی رنگی به همه طرف پاشیده می شد. صدای سرفه ها و لوموس های بی حاصل از همه طرف به گوش می رسید. هرماینی لیزا و رون را به زمین کشید.
-بخوابید رو زمین. تا میتونید دود رو تنفس نکنید. باید راه خروج و استاد رو پیدا کنیم.
-ما راه ورود رو هم به زور پیدا کردیم!
لیزا درحالی که چشمانش از ترس گشاد شده بود، این را فریاد زد.در سطح زمین دود رقیق بود ولی صدای جیغ ها از همه طرف می آمد. رون با شنیدن صدای جیغ جینی ازجایش بلندشد... که کاری کاملا اشتباه بود.
-جینی؟ کجا... . عنکبوت.
اینجا عنکبوت دارههههههه.
هرماینی سعی کرد رون را که می دوید بگیرد. اما او دور شده بود.
-نه رون! وایسا! لعنتیِ حواس پرت.
-نه نه، تو... تلسکوپ خوبی بودی... چ...را میخوای... منو بخوری.
-نـــــزدیک نشو.
-اسنیپپپپ، اسنیپ اومده ازمون نمره کم کنــــــه.
-بانو نجینی. من همیشه دوس داشتم شمارو از نزدیک ببینم.
-واقعا فکر میکنی من پرتقال خوش هیکلی هستم؟
مه کمرنگ تر شده بود. هرماینی و لیزا سینه خیز از کنار سوجی که سیب سرخی را عاشقانه نگاه می کرد، گذشتند.
-چه افتضاحی هرماینی. چیکارکنیم حالا؟
-ببین میتونی استادو پیدا کنی. اون راه خروجو بلده. قارچ ها بعد یه ساعت دود بیشتری تولید میکنن! اونوقت ما هم درامان نیستیم.
لیزا سرعتش را دوبرابر کرد.
-نه نه، اصلا تو کتم نمیره! چرا؟
آنها پایه های میز را دیدند. پرفسور بونز با آرامش پشت آن نشسته بود و چیزهایی می گفت.
-دوشیزه دراکو مالفوی! آیا وکیلم شما را به عقد دایم آقای پری هاتر دربیاورم؟
هرماینی و لیزا سرجایشان خشکشان زده بود که با صدای پرفسور بونز که صدایش را نازک تر کرده بود و به خودش جواب می داد، از خنده روی زمین غلطیدند.
بونز صدایش را نازک کرد و گفت:
-عروس رفته مهرگیاه بچینه.
سپس صدایش را کلفت کرد و ادامه داد:
-عزیزم بله رو بگو دیگه، داره صبرم تموم میشه.
لیزا از خنده به نفس نفس افتاده بود.
-این وضعش از همه خراب تره.
لیزا همینطور که می خندید دود غلیظی را فرو داد.
هرماینی خنده اش قطع شد و به لیزا نگاه کرد.
-نه.
لیزا با لبخند ملیحی به هرماینی نگاه می کرد:
-پاستیل شکریِ مــــــن.
-یا بیژامه ی مرلین.