هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۴:۰۳ چهارشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۷
#41
گرمای زودهنگام تابستانی، کلاس استاد بونز را که شبیه یک بوته زار جادویی درست شده بود، در بر گرفته بود. هرماینی به همراه رون و لیزا زیر سایه ی چند سرخس غول پیکر نشسته بود و کاغذ و قلم پری در دست داشت، تا آخرین توصیه های استاد دفاع را یادداشت کند.

-...اگه تو یه جنگل گم شدید نور چوبدستی و ورد لوموس باعث میشه فقط جلوی دماغتون رو ببینید. این اشتباهه، باید...

هرماینی خمیازه ای کشید و به اطرافش نگاه کرد، نصف بچه ها چرت می زدند و نصف دیگرشان انگار با چشمان باز خوابیده بودند. هرماینی سقلمه ای به رون زد:
-هی رون. رون، پاشو استاد هی اینورو نگا میکنه.
-ها؟ ول کن هرماینی.

-رونالد ویزلی؟
-خررررپففففف.

هرماینی نیشگون بزرگی از دست رون گرفت و رون مثل برق گرفته ها سرجایش صاف نشست.
-استاد! داشتم به حرفاتون فکر می کردم استاد!
-با چشمای بسته ویزلی؟
-انقدر عمیق بود صحبتاتون، اصن به خلسه رفتم.

هرماینی ادامه بهانه های رون را نشنید. ناگهان چشمش به چیز عجیبی افتاده بود. یک قارچ ژله ای و کبود رنگ در نزدیکی آنها درآمده بود، که تا آن موقع آنجا نبود. قارچ درآن کلاس چیز نایابی نبود، ولی این یکی به طرز عجیبی برایش بسیار آشنا و شوم بود. به اطراف نگاه کرد، آنها دسته دسته و به آرامی همه جا و در اطراف همه دانش آموزان رشد کرده بودند. بزرگترین دسته در کنار میز استاد بود... . آنهارا کجا دیده بود و چه چیز شومی درباره آنها وجود داشت؟

ناگهان چراغی در ذهن هرماینی روشن شد. گلخانه شماره3! قارچ های توهم زا!

به سرعت دهانش را باز کرد که هشدار بدهد، اما دیر شده بود. در کسری از ثانیه دود کبود رنگی همه جارا فرا گرفت و گرد طلایی رنگی به همه طرف پاشیده می شد. صدای سرفه ها و لوموس های بی حاصل از همه طرف به گوش می رسید. هرماینی لیزا و رون را به زمین کشید.
-بخوابید رو زمین. تا میتونید دود رو تنفس نکنید. باید راه خروج و استاد رو پیدا کنیم.

-ما راه ورود رو هم به زور پیدا کردیم!
لیزا درحالی که چشمانش از ترس گشاد شده بود، این را فریاد زد.در سطح زمین دود رقیق بود ولی صدای جیغ ها از همه طرف می آمد. رون با شنیدن صدای جیغ جینی ازجایش بلندشد... که کاری کاملا اشتباه بود.

-جینی؟ کجا... . عنکبوت. اینجا عنکبوت دارههههههه.

هرماینی سعی کرد رون را که می دوید بگیرد. اما او دور شده بود.
-نه رون! وایسا! لعنتیِ حواس پرت.

-نه نه، تو... تلسکوپ خوبی بودی... چ...را میخوای... منو بخوری.
-نـــــزدیک نشو.
-اسنیپپپپ، اسنیپ اومده ازمون نمره کم کنــــــه.
-بانو نجینی. من همیشه دوس داشتم شمارو از نزدیک ببینم.
-واقعا فکر میکنی من پرتقال خوش هیکلی هستم؟

مه کمرنگ تر شده بود. هرماینی و لیزا سینه خیز از کنار سوجی که سیب سرخی را عاشقانه نگاه می کرد، گذشتند.

-چه افتضاحی هرماینی. چیکارکنیم حالا؟
-ببین میتونی استادو پیدا کنی. اون راه خروجو بلده. قارچ ها بعد یه ساعت دود بیشتری تولید میکنن! اونوقت ما هم درامان نیستیم.

لیزا سرعتش را دوبرابر کرد.
-نه نه، اصلا تو کتم نمیره! چرا؟

آنها پایه های میز را دیدند. پرفسور بونز با آرامش پشت آن نشسته بود و چیزهایی می گفت.
-دوشیزه دراکو مالفوی! آیا وکیلم شما را به عقد دایم آقای پری هاتر دربیاورم؟

هرماینی و لیزا سرجایشان خشکشان زده بود که با صدای پرفسور بونز که صدایش را نازک تر کرده بود و به خودش جواب می داد، از خنده روی زمین غلطیدند.

بونز صدایش را نازک کرد و گفت:
-عروس رفته مهرگیاه بچینه.

سپس صدایش را کلفت کرد و ادامه داد:
-عزیزم بله رو بگو دیگه، داره صبرم تموم میشه.

لیزا از خنده به نفس نفس افتاده بود.
-این وضعش از همه خراب تره.

لیزا همینطور که می خندید دود غلیظی را فرو داد.

هرماینی خنده اش قطع شد و به لیزا نگاه کرد.
-نه.

لیزا با لبخند ملیحی به هرماینی نگاه می کرد:
-پاستیل شکریِ مــــــن.

-یا بیژامه ی مرلین.


ویرایش شده توسط هرميون گرنجر در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۱۳ ۱۴:۲۶:۰۵

lost between reality and dreams


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۴:۰۱ یکشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۷
#42
اوس استاد. اوس جناب کاتانا.

شاگردان خیلی عزیزم. برای جلسه ی بعد ازتون می خوام که تو یه رول درمورد تجربه ی "مراقبه و مدیتیشن" خودتون بنویسین.
بنویسین که کجا رو برای آرامش انتخاب می کنین و چه اتفاقی براتون می افته. به هر روش ممکن و غیر ممکن که می تونین باهاش مراقبه کنین، فکر کنین.


هرماینی کتاب هایش را با هر دو دست بغل کرده بود و به غرغر های رون گوش می داد.

-تجربه ی مراقبه و مدیتیشن آخه؟ از کجا بیاریم؟
-انقد غر نزن رون. فقط باید یه جایی که توش آرامش داشته باشی رو پیدا کنی. اصلا به حرفای استاد گوش کردی؟ گفت مهمه که صبرکنی.
-کلاس گرم بود، آخراش تو چرت بودم. آرامش؟ مثل وقتی که یه شکم سیر غذا خورده باشی؟

هرماینی نگاه عاقل اندر سفیهی به رون انداخت و بلند شد تا برود.

-کجا؟
-تکلیفام مونده. سر شام میبینمت.

از کنار دسته های دانش آموزان که بر روی چمن ها و زیر درختان ولو شده بودند، رد شد و با صدای بلند به آرامش خودش فکرکرد.
-کتابخونه و کتابهاش حس خوبی میدن... ولی الان یاد تکلیفای باقی مونده م میفتم. آب هم عالیه. ولی دریاچه الان شلوغه... فکرکن هرماینی.

با سردرگمی به اطرافش نگاه کرد. جنگل نه، زمین کوییدیچ نه، قلعه... .
-فهمیدم.

دقایقی بعد جلوی اتاق ضروریات

هرماینی جلوی دیوار راهرو ایستاد و چشمانش را بست.
-من خودمم نمیدونم چی میخوام، ولی تو باید بدونی... من به جایی برای آرامش و مراقبه نیاز دارم.

بعد از گفتن این جمله، با خوشحالی چشمانش را باز کرد. اما هیچ دری آنجا نبود!
-خب یه بار دیگه!

نیم ساعت بعد

هرماینی برای یازدهمین بار چشمانش را بست و به تکلیف انجام نشده و نیازش برای آرامش فکر کرد.
-خواهش میکنم.

ناگهان صدای جینگ جینگی شنید و چشمانش را باز کرد. کم کم نقش و نگارهای طلایی رنگی بر روی دیوار روبرویش پدیدار می شدند. با هیجان دستگیره را چرخاند و به درون اتاق پرید.

باورنکردنی بود!

سرتاسر اتاق از پیچک های سبز که سایه روشن نقره ای داشتند، پر شده بود. هوا تاریک و آسمان بالای سرش پر از ستاره بود.
-وای خدای من! نمیدونستم جادوت انقدر قویه!

صدای شرشر آب از جایی به گوشش می خورد. از دالانی که پر از پیچک و درخت های بزرگ بود، به سمت صدای آب راه افتاد. چندین هزار شب تاب در لابه لای برگ ها می درخشیدند.
-مثل رویاست!

بلاخره به انتهای دالان رسید و با دیدن منظره ی روبه رو، لبخند و شگفتی با هم به وجودش هجوم آوردند.

در مقابلش آبشار زیبا و نقره فامی می درخشید و به درون برکه ی کم عمقی می ریخت.

-برکه توی شب مهتابی و خلوت.... این عالیه.

با خوشحالی ردایش را درآورد و به درون برکه قدم گذاشت. آب، خنک و نوازش کننده بود. همه ی فشارها و نگرانی ها از وجودش در حال خارج شدن بودند. به درون برکه شیرجه زد و سپس خودش را بر روی آب شناور و رها نگه داشت. چشمانش را بست. انگار در خلا پرتاب شده بود. سبک مثل باد...آرام مثل آب، درخشان مثل ستاره ها...

بعد از مدتی چشمانش را باز کرد و به آسمان جادویی بالای سرش خیره شد.
-حالا میدونم چی باید بنویسم.


ویرایش شده توسط هرميون گرنجر در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۱۰ ۱۴:۰۴:۵۷

lost between reality and dreams


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۷:۱۴ شنبه ۹ تیر ۱۳۹۷
#43
سلام پروفسور.
شرمنده بابت حمله ای که بهتون شد. گفتم بهشون که احمق بازی درنیارن، گوش ندادن.

1. ویژگی‌های خودتون، اعم از ظاهری و باطنی رو در نظر بگیرین و براساس اون بگین اگه قرار بود جانورنما بشین، جانوری که بهش تبدیل می‌شدین چی بود. شکل و رنگ و سایز و هرچی از جانورتون لازم می‌دونین رو توصیف کنین. (5 امتیاز)

چه سخت!
خب از ظاهر بخوایم بگیم من صورتم گرد و هیکلم کشیده ست، پس بنظرم به هیبت یوزپلنگ درمیام. ...طرفدار زیبایی و جینگیل پینگیل هم هستم...پس میشه یوزیلنگی که دم طاووس داره و اکلیل طلایی بهش پاشیدن. ...مهربونیم هم تبدیل میشه به این حلقه طلاییا و بالا سرم ایجاد میشه...چی شد!
به همین دلیل فکرکنم نخوام هیچوقت جانورنما بشم.

و اما سوال دوم.
هرماینی-یوزطاووس


lost between reality and dreams


پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۶:۱۴ شنبه ۹ تیر ۱۳۹۷
#44
سلام پروفسور.

یه مقاله به شکل رول مینویسید راجع به اینکه یه گرگینه گازتون گرفته. اینکه علائمش چیه. چطور تغییر شکل میدید. چه اتفاقی میفته کلا براتون.

-من هنوزم نمی فهمم که داریم کجا میریم، لیزا.
هرماینی با کلافگی این را گفت و به اطرافش نگاه کرد. نیمه شب بود و آنها در جنگل ممنوع پیش می رفتند. درختان در اطرافشان انبوه و انبوه تر می شدند.

لیزا:
-من که گفتم! اون سانتور گفت اگه میخوام پیشگوییشو بشنوم، نیمه شب از نزدیک کلبه ی هاگرید تا بلوط کهنسال بیام. میتونستی نیای!
هرماینی:
-نمیتونستم نیام! ایکاش هاگرید رو صدا می کردیم.
-سانتورها از اون خوششون نمیاد.
-سانتورها، سانتورها، کی گفته اونا دوستمونن؟ از کجا معلوم که کلک نباشه... حس بدی دارم.
-از اول که پامونو تو جنگل گذاشتیم داری غر... صدای چی بود؟

هرماینی هم شنیده بود. صدای خرد شدن چوب های خشک زیرپا و خرخر... چیزی حیوانی و خشمگین.
-بدو!

صدا نزدیکتر می شد و هرماینی شروع به دویدن کرد، ولی لیزا همانجا خشکش زده بود. هرماینی نمیتوانست رهایش کند.
-لیزا تکون بخور.
-گر....گینه... .

جلویشان پیکر عظیم و پریده رنگی بر روی دوپا ایستاده بود. موهای بلند کثیف و خاکستری و دندانهای بلند که از دهانش بیرون زده بودند، هیکل ترسناکش را کامل کرده بودند. هرماینی با وحشت چوبدستی اش را درآورد.
-اینسندیو! بدو.

اما هرماینی تنها می دوید. لیزا به جانورنمایش-مگس- تبدیل شده و رفته بود.

جنگل براثر طلسم هرماینی آتش گرفته بود و او همچنان می دوید. حتی یک لحظه هم به عقب بر نمی گشت، اما صدای خرخر انگار درست از پشت گردنش می آمد.
-باید یه درخت پیچ درپیچ پیدا کنم.

دیوانه وار به اطراف نگاه می کرد و بلاخره درخت موردنظرش را دید. بلوط بود. لعنت به بلوط!

طلسم دیگری فرستاد.
-ایمپِدیمِنتا*.

فقط بیست قدم مانده بود. ده قدم... پنج قدم و هرماینی رسید. دستش را به نزدیکترین شاخه گرفت و خودش را بالا کشید. ناگهان درد وحشتناکی در پایش احساس کرد و جیغ کشید:
-نه!

دیوانه وار لگد می زد، ولی دندانها محکمتر در گوشتش فرو می رفتند. با هردودستش شاخه را محکم گرفته بود که نیفتد و شام شب یک گرگینه نشود. بیشتر و بیشتر به پایین کشیده می شد، تا اینکه صدای سم هایی را شنید. سانتورها!

دندانها پایش را رها کردند. هرماینی دید که گرگینه درحالی که سانتورها به دنبالش می دویدند، به اعماق جنگل بازگشت.

درد وحشتناک بود. هرماینی با گریه خودش را بالا کشید تا به زخمش نگاهی بیاندازد. نصف گوشت پایش ریش ریش شده بود و بزاق سبزرنگ و بدبویی تمام زخم را پوشانده بود.
-نه نه نه. لعنتی.

فرصتی نمانده بود. چند ساعت دیگر تبدیل به همان چیزی می شد، که تا دقایقی قبل، از آن فرار می کرد. همین حالا می توانست کشیده شدن و خارش پوستش و درد را در استخوان هایش حس کند.

-هرررررماااااینییییییی...

هاگرید بود که با تمام توان اورا صدا می زد. لیزا کمک آورده بود، اما چه دیر رسیده بود. پوستش کم کم تیره تر وضخیم تر می شد. دستها و پاهایش عضلانی و کشیده می شدند و ناخن هایش رشد می کردند.
-نه، نمیخام...

هرماینی به پایین درخت پرتاب شد و موجود دیگری برخاست.
-----------------------------------------------
*طلسمی برای جلوگیری از نزدیک شدن و حمله کردن حریف، تا شخص اول داستانمون خورده نشه همون اول. D:


lost between reality and dreams


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۵:۰۲ شنبه ۹ تیر ۱۳۹۷
#45
سلام پروفسور. تکلیف آوردم.
ای بابا. هوای اینجا ویبره ایه که.

1- توی پست غیر رولی با محدودیت حداقل پنج خط ( یک پاراگراف) و کمتر از ده خط ( دو پاراگراف) بنویسین با این معجون چیکار می‌کنین. در واقع وقتی که ویبره زدن رو یاد گرفتین، چه استفاده‌ای ازش می‌کنین. (7نمره)


به نام مرلین، چون این معجون کمی بدمزه است ما آنرا نخورده بلکه این معجون مفید را در پاشاننده ای چپانده و قسمتی ازآن را بر روی مبل های تالار عمومی گریف اسپری میکنیم، تا هرکس خسته و کوفته از کلاسها رسیده، بر مبل های ویبره زن و ریلکس کننده نشسته، ماساژویبره ای را تجربه کرده، کیف دنیا را ببرد. فــــــقــــــط تکککککلــــــیفففف نوشششتن روووووی آآآن ســـــــخخخخخت مــــــــیییی شود. قسمت دیگرش را هم برای پارتی های شبانه نگه می داریم، تا افراد حاضر در جشن، راحت تر بتوانند خودشان را توی گِل بپلکانند.

2- رز از کجا و چگونه هکتور ویبره زن عمده‌ای گیر آورد؟ (3نمره)

هکتور بسیار جاه طلب بوده و می خواسته مانند اربابش جاودانه شود. لکن چون می دانست اگر حق کپی رایت را رعایت نکرده، مانند وی هورکراکس بسازد، اربابش پوست از کله اش می کند، درخفا معجون جاودانگی ساخته سرکشیده و به تعداد زیادی هکتور کولن شده است. در خانه ریدل هم از تعداد زیاد هکتور ویبره زن زلزله آمده، خانه روی سرشان خراب شده و هکتورها بی خانمان شدند. رز هم که محفلی ناز و مهربانی بود، دستشان را گرفته به عنوان عنصر مطلوب به کلاس هاگوارتزش آورده و نرخ بیکاری را کاهش داده است. بعله.


lost between reality and dreams


پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۳:۲۸ شنبه ۹ تیر ۱۳۹۷
#46
سلام پروفسور.
تکلیف آوردم خدمتتون.

۱_ توی چه شرایطی رنگ مه توی گوی عوض میشه؟ (۷ نمره)


طبق تحقیقات من، گوی پیشگویی یه شی بسیارقدیمی، فهمیده و باوقاره. گوی میتونه همزمان درون و فکر انسانی که بهش نگاه میکنه و جهانی که به افکار اون پاسخ میده رو بررسی کنه و نتیجه برهم نهی شونو توسط تصویر یا رنگ یا تصویر رنگی نشون بده.
پیشگویی شاخه ی مبهم و به همون اندازه پررمز و راز جادوعه، به همین خاطر ما فقط میتونیم حدس بزنیم. حدس من درمورد تغییررنگ گوی اینه که زمانی که گوی درحال فکرکردن و نتیجه گیری بین آینده های محتمل و رفتارهای شماست،اگه به جواب مناسب برسه رنگ اون اتفاق رو به خودش میگیره. این هیجان انگیز و حتی میتونه نگران کننده باشه، مثلا وقتی گوی شما به رنگ قرمز خوش رنگی درمیاد، ممکنه منظور از رنگ قرمز، خون باشه یا یه پروفسور عصبانی از تکلیفتون، یا حتی ویزلی ای که میخواد وسایل شوخی فامیلشو روتون امتحان کنه، همونطور که گفتم مبهم و در همون حال جالبه.


۲_ چرا گوی پیشگویی گرده؟( ۳ نمره)

همونطور که گفتم گوی پیشگویی شی بسیار قدیمی و اسرارآمیزیه. پیشینه گوی پیشگویی به چشم و ساختار کروی اش برمی گرده. درقدیم جادوگران و بزرگان علم پیشگویی چشم جانوران رو خالی کرده و در طی مراحلی به چشم عمیق تری که بتونه آینده رو ببینه تبدیلش می کردن،چون اعتقاد داشتن بصیرت آینده باید در شی ای باشه که بصیرت دیدن حال رو داشته. امروزه هم گوی ها گرد ساخته میشن تا بینش مضاعفی به اونایی که قابل میدونن، ببخشند.


lost between reality and dreams


پاسخ به: انـجــمـن اســـــلاگ
پیام زده شده در: ۳:۴۴ سه شنبه ۵ تیر ۱۳۹۷
#47
سلام خدمت مدیر.

پست تکی و پست ادامه داراینجانب زده شد.
*ممنون میشم اگه نقدش هم ارسال شه.



ویرایش مدیر: درود بر تو دوشیزه گرنجر! تو با معجون ساز بزرگ، هکتور دگورث گرنجر نسبتی نداری؟ چطوره بیشتر به این انجمن سر ... چی؟ نداری؟ با اون بازیگر معر... چی؟ مشنگن؟! خوشحال شدم از دیدنتون دوشیزه! بدرود!

+4
+4


ویرایش شده توسط هوريس اسلاگهورن در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۱۴ ۲۳:۱۶:۰۶

lost between reality and dreams


پاسخ به: زمین‌خاکی کوییدیچ
پیام زده شده در: ۲۰:۵۵ دوشنبه ۴ تیر ۱۳۹۷
#48
موضوع:

نقل قول:
«زمین خاکی بین همه گروه‌ها مشترکه و کنار اومدن با بقیه شاید دردسر داشته باشه. این که چطور با هم کنار می‌آین به عهده خودتونه»



رختکن زمین کوییدیچ دوباره پر از قرمزپوشان گریفی شده بود و سروصدای بازیکنان، که استرس بازی اصلی را نداشتند، تا جنگل ممنوع هم می رفت.

گودریک:
-خب بچه ها، بچه هاااا.

صدای قاطع گودریک، هردفعه بین سرو صدای اعضای تیم گم می شد. آلبوس و ابرفورث سر اینکه ریش کدامشان بلندتر است، کشمکش داشتند و هردودقیقه یکبار قد می گرفتند. سر کادوگان هم با پاها و دست هایی که به نحوی توانسته بودند از تابلو بیرون بیایند، به اطراف می دوید و هر از گاهی چماقی برسر کسی که تشخیص می داد « تو زمین گند میزنه » یا « عقل در سر نداره » فرود می آورد. گوشه ای دیگر آرسینوس با ریلکسی سعی داشت فنریر را قانع کند که آب دهان گرگی اش، دارد ابریشم شنلش را خراب می کند و خودش هم بسیار تلخ و بدگوشت است.

گودریک:
-د میگم ساااااکت.

همه ی گریفیون در همان حالتی که بودند، متوقف شدند.

-نیومدیم که دورهم سبزی پاک کنیم که انقد حرف می زنین. جدی باشید میخوایم تمرین کنیم. جام قهرمانی امسال باید تو تالار گریف باشه.

گریفیون با شنیدن جمله آخر خودشان را جمع و جور کرده، گیس و ریش ملت را رهانیده به دهان کاپیتانشان چشم دوختند.

-یه بار دیگه پست هاتونو میگم و میریم تمرین. آلبوس و سرکادوگان مدافع، نیک بی سر و آرسینوس و فنریر مهاجم، نه آرسینوس، اعتراض وارد نیس میتونی پایین رو نگاه نکنی. ابرفورث جستجوگر، خب بریم.

گریفیون به صف شدند تا به زمین کوییدیچ بروند.

فنریر به آرامی به جلو صف آمد:
-هممم گود، متوجهی که من تهاجمم با بقیه فرق داره، گشنمم که هست. به نفعمونه همون پایین باشمو هواتونو داشته باشم هوم؟
-اسمم گودریکه، گری بک اگه از ارتفاع میترسی، چه جوری میخوای هوامونو داشته باشی؟
-کی من؟ گرگا از هیچی نمیترسن. من فقط میگم...

تــــق!

جسم طلایی رنگ و درازی از کنار گوش فنریر رد شد و ابرفورث را کله پا کرد.

آملیا:
-هی ببخشید اون تلسکوپ رو میندازید اینور؟ شیطونه از جیبم میپره بیرون.

آرسینوس تلسکوپ را زیگزاک طور به طرف هافلی ها پرتاب کرد و چندین نفر مانند دومینو به زمین افتادند. گودریک با لبخند صلح طلبانه ای به طرف کاپیتان هافل رفت.

اعضای تیم:
-مگه امروز وقت تمرین ما نبود؟
-بخورمشون؟
-نیکلاس تو چه جوری میخوای مهاجم باشی؟ توپ که ازت رد میشه.
-بهتره ادب رو رعایت کنی آقا. من تکنیک تهاجمی انحرافی ام، از بدن دروازه بان رد میشم و اون از سرما سرجاش میخکوب میشه.
-این گودریک هم مخش خوب کار میکنه ها.

گودریک با اخم غلیطی به طرف اعضای تیمش برگشت:
-زمین رو به اونا هم دادن. توافق کردیم هرکس با نصف محوطه تمرین کنه. اگه اینور اومدن، فنریر، بخورشون.
-تو حالت انسانی نمیتونم، ولی سعی مو میکنم.

سرکادوگان:
-بلاجرشون بیاد بلاجرشون میکنیم. اسنیچشون بیاد قایمش میکنیم. اینور بیان شوتشون می کنیم. اگه بخوان... . همه پرواز کردن که. وایسید شوالیه تون هم بیاد.

آلبوس:
-

بازیکنان قرمز و زرد به پرواز درآمدند. گاهی درهم مخلوط شده و گاهی خورده و زده می شدند، ولی همچنان به تمرین ادامه می دادند. دراین میان بر سکوی تماشاگرها پرتقالی نشسته بود. سوجی بسی بی حوصله بود و از صلح یکنواخت دوطرف و نبود دیکتاتوری در زمین رنج می برد. او وقتی با مادرش بود، هیجان سلطه و کتک را چشیده بود و ناگهان فکری به سرش زد.
-فهمیدم! مامان گفت هروقت حوصله م از کارای مردم سر رفت اینو بکارم و از هیجانش لذت ببرم. حالا این گوشه چاله... .
وییییشششش!
-چه خبرته! آره حالا یکی از دونه های لوبیامونو می کاریم و یذره هم آب پرتقال پاش می ریزیم و بعد صبر می کنیم.

گریفیون و هافلیون سرگرم جاخالی دادن و کوافل گرفتن از همدیگر بودند و متوجه گیاهی که زیر پایشان رشد عرضی داشت و با خوشحالی پیچ و تاب می خورد نشدند، تا اینکه همگی صدایی شنیدند:
-آاوووووووو... یکی منو بیاره پایین.

فنریر با تمام وجود به شاخه ی پیچنده ی سبزی که به همه ی طرف می چرخید و به آسمان می رفت، چسبیده بود. چندی نگذشت که گیاه سحرآمیز همه ی سطح و حجم زمین کوییدیچ را پوشاند و همه بازیکنان در ارتفاعات و بخش های مختلف جاروهایشان را از دست داده و پوکرفیس نشسته بودند، آنها به خوبی می دانستند که حالاحالاها از تمرین خبری نیست. سوجی در این بین با خوشحالی از این شاخه به آن شاخه سر می خورد و آب پرتقال به اطراف می پاشاند.
-هوراااا.

گودریک:
-مرلینوشکر، اسیر صیفی جات نشده بودیم که شدیم.


ویرایش شده توسط هرميون گرنجر در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۵ ۳:۰۹:۰۹

lost between reality and dreams


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۹:۳۲ دوشنبه ۴ تیر ۱۳۹۷
#49
لوموس!
بهتر شد.

سلام و وقت بخیر داریم خدمتتون. میشه این رو هم نقدکی فرمایید؟ مرسی.


لوموس ممنوعه اینجا! سومول آزاده...طلسم عکسش. همه جا رو تاریک می کنه.
نقد شما در کمال تاریکی ارسال شد.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۴ ۲۰:۴۱:۲۸

lost between reality and dreams


پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۱۶:۰۵ شنبه ۲ تیر ۱۳۹۷
#50
همه ی دانش آموزان به دور هافلی مذکور حلقه زده بودن و از بالای سر همدیگه سرک می کشیدن تا بفهمن چه اتفاقی داره میفته لکن منظره ی جذابی نبود.

پوست هافلی هی سبزتر می شد. پاهاش به هم چسبیدن و شبیه دم دایناسور سبزایی که فقط گیاه میخوردن شد. دستاش داخل بدنش که سبز شده بود فرو رفتن و قدش آب رفت و اندازه ی یه خیارشوری که از قوطیش بیرون افتاده شد. در انتهای این پیچ و تاب ها هافلی مذکور همونجور که دمر روی زمین افتاده بود دهنش مثل ماهی تکون می خورد و با دماغی که دوتا چشم ازش بیرون زده بود با بیخیالی به اطراف نگاه می کرد، شروع به حرف زدن کرد.
-اآآآااآآااا داباباپالولوچی پو دیت تیت شیتپ پرررت.

-تو میفهمی چی میگه؟
-نههههه.

دانش آموز دومی در انتهای نههههه گفتنش به اطراف دوید و بعد از اینکه به شکم توپ مانند اسلاگهورن، که به طرف جمعیت می اومد، برخورد و کمانه کرد، نعره ی دیگه ای زد و به اطراف تر دوید و از هاگوارتز هم متواری شد.

اسلاگهورن:
-چه خبر شده اینجا؟ دلال نوشیدنی اومده؟ اوه اگنس تیمز، بابات چطوره؟ اون یکی از... .

اسلاگهورن که دختر یکی از مدافعان کوییدیچ چادلی کنونز رو دیده بود، به خوش و بش و خنده افتاد و کل اطرافش رو از یاد برد. اما فرد حجیم تری جمعیت را کنار می زد.

هاگرید:
-بریت کنار. برید اونور، این که له کردم عادم مهمی بوت؟

هاگرید به وسط جمعیت رسید و به خیارشوری که هنوز لااااباااانااا می خوند نگاه کرد.
-مگه همی الان شوم ندادیم بتون؟ دور خیارشور جم شدین؟ خرررچ پرررچ پوممم. آخیش گوشنه م بود.

دانش آموزان که دیدن هاگرید خیارشورشون رو خورده و به شکمش دست میکشه، اصن ناراحت نشدن چون شکم یک گوشنه رو سیر کرده بودن و با انبساط خاطر به سمت خوابگاهاشون برگشتن.


ویرایش شده توسط هرميون گرنجر در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۲ ۱۶:۵۱:۰۶

lost between reality and dreams






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.