هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: جام آتش
پیام زده شده در: ۷:۳۰ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۲

چهار قهرمان با حالت :hyp: به دست سالازار خیره شده بودند، تو گویی در عالم دیگه‌ای سیر میکردند! سالازار که زمان برگردون رو از اینور به اونور تاب می‌داد با لحنی مرموز گفت:‌
- این شما رو برمی‌گردونه به اون شبی که دامبل کشته شد، یادتون باشه فقط یک ساعت وقت دارین.

دافنه که هنوز سرش با زمان برگردون تاب میخورد، خیلی متفکرانه پرسید:‌
- دقیقا چند صد هزار بار اینو باید بچرخونی تا ما برگردیم به اون سال؟‌
- این مدل دیجیتاله! تاریخو واردش می‌کنیم.. اصن واستا بینم تو مگه هیپتونیزم نشده بودی؟‌
- ها؟‌آهان چرا! :hyp:
و دوباره به حالت قبلیش برگشت.

- خب، آماده! یک، دو...یکی مورفینو از خواب بیدار کنه... سه.

بعد از اینکه زمین و زمان چند صد هزار بار دور و برشون چرخید و همه چی عوض شد، چهار قهرمان ( نه خدائیش، اینم شد عنوان ) به زمان موعود رسیدند. مورف از این پهلو به اون پهلو غلتی زد و آب دماغشو بالا کشید و گفت:‌
- این شالاژار گفت شیکار کنیم؟‌ تاریخو باژنویشی کنیم؟‌ هوی اشنیپ! تو هم چیژ ژدی اینطوری ماتت برده؟‌
- چیز چیه باو! نوستالژیک شدم. شماها هیچ کدوم...
- نزدیم دامبلدورو بکشیم ... باو همه ۷ جلد بیوگرافی پدرخونده نازنینم رو خوندن. من که دقیقا میدونم میخوام چیکار کنم،‌نمیذارم دامبلدورو بکشی و اسم خودمو تو تاریخ ثبت میکنم.

دافنه دست تدی رو گرفت و گفت:‌
- اما ما نمی‌تونیم تاریخو عوض کنیم. این کار خطرناکه تدی!
- ببین جیگر! داف هستی، درست ولی واسه من هرمیون بازی در نیار.
و دست دافنه رو پس زد و از اتاق خارج شد. سه نفر باقیمانده به هم چند لحظه‌ای نگاه کردند و بعد با فریاد “عمرا بذارم” و “مگه از رو جنازه‌ام رد بشی” به طرف در دویدند. دویدند و دویدند تا که به برج رسیدند! با شنیدن صدای دو نفر،‌از سرعت خودشون کم کردند و آهسته به طرف منبع صدا رفتند.

دامبل: میری و یه گوشه قایم میشی. من تا صد میشمرم بعد میام پیدات میکنم،‌خب؟‌
هری:‌ اول چشم بذار.
دامبل:‌ خو... جر نزنیا!‌

هری شکلکی درآورد و شنل نامرئیش رو انداخت رو سرش و رفت یه گوشه قایم شد.

اندر افکار هری
نقل قول:
عمرا اینجا پیدام کنی. نمی فهمم این چرا با این حالش پیشنهاد قایم موشک داد، فکر کنم سم زده به سرش... چه دماغم میخاره...دِ بیا! من چرا نمیتونم تکون بخورم. زپللشک! این مالفوی خود شیرین چی میگه این وسط؟! چوبدستیتو بنداز بچه خشگل.


دافنه که از دور شاهد ماجرا بود و تحمل نداشت ببینه که مرگخوارا دارن دامبلدورو دوره میکنند و اینطوری سهمی به اون نمیرسه به طرف حلقه یارانش دوید و گفت:‌
- گور بابای جام آتش، لرد سیاهو عشقه. بزن چشم و چالشو درآر دارکو.
مرگخوارا و دامبل:‌
دافنه:‌
دراکو: داف؟ چه یه شبه قد کشیدی ماشالا!! پا شو برو تو خوابگاه*، اینجا جای تو نیس دختر.

دافنه آستین بلوزش رو زد بالا و در حالی که علامت شوم روی دستش رو به بقیه نشون می‌داد طوری با مشت توی صورت دراکو کوبید که هوش از سرش پرید و پهن زمین شد.
- این واسه عروسی با آبجی کوچیکه‌م بود،‌بد سلیقه! خب کجا بودیم؟‌ هووومم.. شماها ناراحت نمیشین من دامبلو بکشم که؟‌ :pretty:

بقیه مرگخوارا که هنوز نفهمیده بودن جریان چیه، با بلاهت سرشون رو تکون دادن.
- این ینی آره یا نه؟‌ فکر کنم مشکلی نباشه پس. سالازار گفته بازنویسی طوری که به تاریخ خدشه وارد نشه، حالا چه فرقی میکنه به دست کی،‌مهم اینه که کشته بشه.
- دافنه،‌دخترم، حیف تو نیست آخه؟‌
- چی میگی پیری؟‌
- میگم حیف این روح زیبای دافدار تو نیست آیا که بهش خدشه وارد بشه؟ این رفتار در شأن بانویی مثل تو نیست.
- تو چی گفتی؟
- چقدر خنگه ماشالا! منظورم اینه که لابد همین کارا رو کردی که دراکو ترو نخواست دیگه.

موسیقی ملایم غمگینی در پس زمینه شروع به نواختن کرد. در حالی که قطرات درشت اشک از گونه‌های دافنه به روی زمین می غلتید، به سمت یکی از پنجره‌های برج رفت و خودشو به پایین پرتاب کرد.
دامبلدور که خیلی به سختی جلوی خنده ش رو می‌گرفت، مشغول نقشه کشیدن بود که دو سه تا مرگخوار باقیمونده رو هم سر به نیست کنه و شاید حتی بتونه از هری کمک بگیره و بیشتر خنده‌ش گرفت چون یادش اومد هری رو طلسم کرده و نمی‌تونه تکون بخوره. توی همین فکرا بود که دید از سمت دیگه توده‌ای سیاه روی پله‌ها قل میخوره و پشت سرش ردی از چربی باقی می‌مونه. توده بالاخره ایستاد و دو تا اسنیپ گلاویز شده از توش دراومدند و حسابی مشغول جر و بحث بودند.

- اسنیپ واقعی منم!
- نه،‌منم!
- مردک کله روغنی نفهم..
- آیینه... آیینه...
- هوی مرگخوارا،‌مث بز منو نیگا نکنین،‌بگین کی اسنیپ واقعیه!

گری‌بک چند قدم اومد جلو و شروع کرد به بو کشیدن اسنیپین! بعد از چند ثانیه اعلام کرد:‌
- جفتشون یکین فقط اون یکی با شامش پیاز خورده کثافت!
و به اسنیپ سمت چپی اشاره کرد.

- خب جرم نکردم که!‌ آخه شام قرمه سبزی بود.
- آواداکداورا!

همزمان ۴ تا نور سبز به سمت اسنیپ پرتاب شد. آمیکوس به طرف جسد رفت و از ته حلقش صدایی در آورد و گفت:
- تف! مرتیکه تک خور.
- الان از تک‌خوریش ناراحت شدی کشتیش یا اینکه فهمیدی این تقلبیه چون شام با هم خوردیم؟
- آهان آره اونم بود. یکی این دراکو رو بیدار کنه کار پیرمردو تموم کنیم.
- سوروس... خواهش می‌کنم.
- اه‌ه‌ه... التماس نکن پیری... آواداکداورا خب!

فوقع ما موقع!

- هوی... مورفین... پاشو... هوی... مسابقه تموم شده، پاشو!

مورف خمیازه‌ای کشید و دید وسط سالن عمومی هاگ ولو شده و همه اهالی مدرسه اعم از مدیر و استاد و شاگرد به حالت بهش نگاه میکنند. سالازار که هنوز زمان برگردون رو توی دستش تاب میداد با لحنی که خیلی سعی میکرد عصبانیتش رو کنترل کنه پرسید:‌
- چرا فقط تو و این دو تا جسد برگشتین؟‌ تدی چی شد؟‌جام آتش رو هیچ‌کدوم عرضه نداشتین پیدا کنین؟‌

مورف تازه متوجه جنازه‌های داف و اسنیپ شد.
- اوا خاک عالم!‌ قشم میخورم روحم بی‌خبره. من دیدم ماموریت خیلی شخته، رفتم یه گوشه خودمو بشاژم و الانم که در خدمت شمام. تدی چی شد؟‌

سالازار سری تکون داد و رو به جمعیت اعلام کرد:
- با نهایت تاسف و تامل و با قلبی آکنده از درد و غم باید اعلام کنم که امسال ما هیچ برنده‌ای نداریم چون هیچکس جام رو ...ها؟ این جغده دیگه چیه؟‌

از انتهای سالن جغدی بال بال زنان خودش رو به سالازار رسوند و نامه ‌ای با پاکت قرمز رو توی دستش انداخت و خودش به سرعت فلنگو بست سالازار میدونست چاره‌ای جز باز کردنش نداره و چیزی نگذشت که صدای تدی توی سالن طنین افکند:‌

نگران نباشین، من حالم خوبه. سر مرحله آخر توی هاگ، ننه بابامو اتفاقی دیدم ، کلی ذوق کردم و واسه اینکه پیششون بمونم ضد طلسم زمانو اجرا کردم، براشون توضیح دادم کی هستم و چی شده ولی اونا فک کردن خلم و منو فرستادن سنت مانگو پیش گیلدی و ننه بابای نویل! اینجا هیشکی حرف منو باور نمیکنه، بارها به خودم توی این سال‌ها نامه فرستادم..گیج نشین..مسئله زمان پیچیده است، خودم همیشه میگفتم این خله کیه برام نامه میزنه... anyway! من اینجا پیر شدم و پوسیدم.. ترو به مرلین قسم... کمک!!!

* برای رفع ابهام در مورد رابطه دافنه و دراکو توجه شما رو به اینجا جلب میکنم،‌ریونی‌ها حواسشون باشه جاسوس دارن!


ویرایش شده توسط تد ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۹۲/۵/۱۷ ۱۷:۵۳:۴۹

تصویر کوچک شده


پاسخ به: جام آتش
پیام زده شده در: ۲۲:۴۳ سه شنبه ۸ مرداد ۱۳۹۲
مکان – کتابخونه عمومی هاگ


با ورود نمایندگان گرو‌ه‌ها ( که امسال به لطف تغییر قوانین تقریبا شامل همه دانش‌آموزان میشد)،‌ صدای وزیر که خود شخصا مسئولیت این دوره از مسابقات رو بر عهده گرفته بود در سالن پیچید:
- خب بچه‌ها ژون.. هر کی بره یه نشخه کتاب برداره مشغول خوندن بشه... فردا اژشون امتحان میگیرم.. خودمم تاژه یکی برداشتم.

و از جیبش یک کتاب کوچیک با عنوان “وزارت در گذر تاریخ” درآورد. همون لحظه یک دستی از اون ته مه‌ها به هوا پرتاب شد.
- انقدر شرکت کننده ژیاده نمی‌بینم کی هشتی.. شوالت چیه ژَوون؟‌
- قوانین مسابقه حکم میکنه که هیچ یک از شرکت کننده‌ها قبل از مسابقه از شرایطش با خبر نباشن.. این الان عادلانه نیست.. شما حق نداری شرکت کنی..
- خیلی حرف میژنی.. پنژاه امتیاژ اژ گریف کم میشه... خب دیگه مشغول شین... منم مشغول میشم.

با اعلام وزیر،‌یک مرتبه غلغله شد و نمایندگان هر گروه به سمت کتاب‌های موجود حمله‌ور شدند. خیلی سریع معلوم شد که کتاب‌ها کاملا به صورت تصادفی با موضوعات و حجم‌های مختلف هستند و از کتاب “چه کسی پنیر مرا جابجا کرد” بود تا ده جلدی “کلیدر ”! تدی اولین کتابی رو که دستش می‌رسید و برداشت و با صدای بلند گفت:
- لیلی و مجنون؟! آخه کدوم احمقی این کتابو...
هنوز جمله‌ش تموم نشده بود که یک جفت سم سانتور روی فرق سرش نشست و آخرین تصویری که دید فایرنز بود که لیلی (و مجنون) به دست چهارنعل از او دور میشد.

بالاخره وقتی بعد از چند دقیقه به هوش اومد متوجه شد سالن کتابخونه کاملا خالیه و خبری از شرکت کننده‌ها نیست. حتی مورف هم که معمولا یه گوشه کز میکرد و نئشه میشد هم اون اطراف نبود. ردیف به ردیف فقسه‌های خالی از کتاب بود و به نظر می‌رسید حتی کلیدر هم خواننده پیدا کرده بود. ناامیدی و کمی ترس کم کم وجود تدی رو تسخیر میکرد.

در افکار تدی:‌

نقل قول:
- نکنه توی کتابها دستورالعمل اینکه چیکار باید بکنن نوشته شده بود و همه از اینجا رفتن؟ نکنه یک کتاب کمتر گذاشته بودن تا هر کی نتونست چیزی به دست بیاره خود به خود از مسابقه حذف بشه؟ نکنه همه سریع کتاباشون رو خوندن و رفتن سر جلسه امتحان؟ نه فکر نکنم.. هووم... شاید یه جایی یه کتابی باشه هنوز... آکسیو کتاب.


کتابی پرواز کنان از انتهای راهرو بال بال میزد تا خودش رو به تدی برسونه و در نهایت با صفحات باز درون دستانش جا گرفت. قبل از اینکه فرصت کنه ببینه اسم کتاب چیه، احساس کرد نیروی جاذبه شدیدی داره اونو مثل یک سیاهچاله میکشه، انگار که تک تک سلول‌های بدنش از هم جدا می‌شدند و نکته عجیب منبع نیروی جاذبه بود که از صفحات کتاب می‌اومد.
- پس مرحله اول مسابقه اینههههوووووویییییییییییاااااااااااا...... :hyp:
و همینطوری پیچ خورد و پیچ خورد تا دوباره از هوش رفت!

وقتی که دوباره بهوش اومد، اولین چیزی که حس کرد چیزی نرم و خیس بود و بوی ولایت! چشماش رو باز کرد و دید که در تلی از گلاب به روتون.. روم دیوار.. مدفوع فرو رفته.
- هوووووووووووق... این دیگه کثافت چه موجودیه؟ اینجا دیگه کجاست؟ چوبدستی من کو؟‌ چقدر شبیه جنگل‌های استواییه! کتابم چی شد؟‌

تدی همینطور هاج و واج اطرافش رو نگاه میکرد... به درختان که چند ده متر ارتفاع داشتند، به گل‌هایی که هر کدوم به بزرگی یک بشقاب بودند، و به تلی از پهن که نمی‌فهمید چه جونوری قادر به زدن همچین شاهکاریه!
پاها و دستانش تا آرنج حسابی قهوه‌ای شده بودن و میدونست که اگه میخواد از شدت خوش‌بویی بلایی سر خودش نیاره بهتره اول خودشو بشوره، پس گوش تیز کرد ببینه صدای جریان آب میاد یا نه. بعد از چند دقیقه گشتن بی فایده، با برگهایی که اطرافش بود شروع کرد به پاک کردن خودش.
- اه لعنتی.. این یه تیکه خشک شده.. لامصب معلوم نی چی خورده... اه اه اه.. ها؟

صدایی شبیه تق تق بلند رشته افکار تدی رو پاره کرد، صدایی که هر لحظه بلندتر میشد. ناخودآگاه دستش رو به طرف جیب شلوارش برای چوبدستیش برد ولی البته که اونجا نبود برای همین پشت درخت قایم شد و منتظر صاحب اون صدای تق تقی شد. یک مرتبه از پشت بوته‌ها موجودی که شبیه مارمولک دومتری بود ولی روی پاهای عقبش راه میرفت ظاهر شد و دقیقا به محل پناهگاه تدی نگاه کرد.
تدی:
موجود:
مارمولک یک مرتبه بروسلی‌وار به طرف درخت پرید..
- یا جد مرلین... من نمیخوام اینطوری بمیرم..

بومب!

همه جا رو خون گرفته بود ولی تدی احساس درد نمیکرد. فکر کرد قطع نخاعی چیزی شده ولی به سرعت فهمید که میتونه عضلاتش رو تکون بده و منبع خون همون مارمولک درنده است که نعشش روی اون افتاده بود. مردی تفنگ به دست و ژولیده پولیده در فاصله‌ای نزدیک ایستاده بود و به او لبخند میزد.
- آه پدر تویی؟‌ من مردم نه؟ منم پسرت، تدی!
- پسر جون هذیون نگو، بابات کیمده؟ من دکتر گرانتم. شانس آوردی لقمه چپ راپتور نشدی.

تدی که هنوز به خاطر شباهت تیپ خیلی مرتب مرد به پدرش منگ میزد، با لکنت گفت:
- گفتی لقمه چی نشدم؟
- ولوسی راپتور! از باهوش‌ترین شکارچیانی که زمین به خودش دیده. راستی تو از خدمه‌ای؟ اوه سلام الی. :pretty:

زن جوان و لاغری از پشت سر تدی ظاهر شد و به محض رسیدن به اون با جفت دستاش،‌جلوی دماغ و دهنش رو گرفت.
- این دیگه کیه؟ چه بوی گندی میده. تو کجا بودی پسر جون؟
- من هاگوارتز بودم بعد یه کتابی بود که منو اورد... اوومم... ببخشید شما مشنگین، نه؟
دکتر گرانت سرش رو با ناامیدی تکان داد و به الی گفت:‌
- پاک عقلشو از دست داده. بهتره زودتر به یه دکتری برسونیمش.
- من که عمرا بهش دست بزنم... هوووووق!‌

بحث این دو با صدای بلند وحشتناکی که مثل کشیده شدن فلز روی هم بود، قطع شد. تدی احساس میکرد تک تک موهای انسانی و گرگینه‌گیش سیخ شده و حتی نمی‌خواست تصور کنه همچین صدایی میتونه متعلق به چی باشه.
دکتر گرانت بی حرکت سرجاش ایستاده بود و با صدایی آروم زمزمه کرد:
- تی -‌ رکس‌ها فقط چیزهای متحرک رو می‌بینن، اگه میخوای زنده بمونی از جات تکون نخور.
- این رکس چی هست حالا؟
- تیراناسوروس،بزرگ‌ترین شکارچی تاریخ... تو گفتی اینجا چیکار میکنی؟
و تدی توی ذهنش تصویری شبیه هاگرید رو درتجسم کرد که یک پایش رو سر اژدها قرار داره و با دستش گردن یک هیپوگریف رو شکسته!
- به حرفهای گرانت گوش نکن بچه! من که در میرم، تو میخوای اینجا یه لقمه بشی میتونی بمونی.

صدا هر لحظه نزدیک‌تر میشد و زمین مرتب زیر پاشون می‌لرزید.تدی احساس میکرد هر لحظه ممکنه پرت بشه، سرش گیج می‌رفت و حالت تهوع ناشی از بوی مدفوع و خون و البته در دسترس نبودن دستشویی! با هم قاطی شده بود و حالشو بدتر میکرد. آخرین لحظه قبل از اینکه برای بار سوم بیهوش بشه، کله گنده موجودی ۱۵ متری رو دید که دندون‌های تیزشو به اون نشون می‌داد.

مکان – کتابخونه عمومی هاگ (مجددا)

همه‌ي شرکت کننده‌ها با هیجان درباره ماجراجویی‌هاشون در مرحله اول حرف میزدن و از هیچ فرصتی برای خالی‌بندی هم نمیگذشتن. یک مرتبه دافنه یکی خوابوند زیر گوش لی و بلند گفت:‌
- آخه این چه بوی گندیه راه انداختی؟‌ هووووق... معلومه نهار چی کوفت کرده بودی؟‌
- من؟ من نبودم... من نیستم باو... بو از اونجا میاد.

و با دست به محلی اشاره کرد که یک نفر پر از انواع کثافت روی کتابش چمباتمه زده بود. یک نفر فریاد زد:‌
- این که تدیه! تدی؟‌تدی؟‌تدی؟ تدی؟‌ تدی ... یکی جیمزشو خبر کنه... تدی؟ تدی؟

تدی:

- بذارین من جمش میکنم.

و سالازار چنان لگدی حواله تدی کرد که از کتابخونه تا حمام برج گریف پرتاب شد و تنها چیزی که باقی ماند یک جلد کتاب “پارک ژوراسیک” بود.




تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس نجوم و ستاره شناسي
پیام زده شده در: ۲۳:۰۹ چهارشنبه ۲ مرداد ۱۳۹۲
1.فضاپیمایی که در تصورات شما وجود دارد چگونه است؟! (امکانات فضاپیما باید جادویی باشند.)

فضاپیمای ما برعکس فضاپیمای شما اتوبوس مدرسه نیست که یه مشت جوجه رو سوارش کنیم و بریم صفا سینی مشتری! فضاپیمای ما قد خودمان است و البته یک خروجی خیلی کوچک برای دم خود در آن تعبیه کرده‌‌ایم که در مواقع لازم نقش پروانه رو ایفا میکنه و باعث حرکت رو به جلوی ماشین میشه. یک آینه جلو داره و دو تا آینه بغل (که اجسام از آنچه به نظر می رسند نزدیک‌تر نیستند و فاصله دقیق رو نشون میده ). سیستم ABS (مخفف Avadakedavra Blocking System) داره و شتاب صفر تا بوق در ثانیه. رنگش فیروزه‌ای متالیکه ولی به چشم مشنگها نامرئی میاد. یک عدد آرم گریف داره که در واقع رمزتازه و یک جورایی راه در روی اضطراری برای مواقع خطره. روش یک عدد ماه کامل گنده چسبوندیم که عزیز دل ماست و با جذب مهتاب انرژی میگیره ولی اگه تصور کردین بردش تا ماهه سخت در اشتباهین. فضاپیمای من برای سفرهای دوره‌ای به اخترک ب۶۱۲ طراحی شده چون دل ما برای شازده کوچولویمان تند تند تنگ میشه

2.فضاپیما های جادویی در طی "قرن ها" به نظر شما با چه انرژی ای پرتاب می شدند؟!

در قرون پارینه سنگی با قدرت قلاب سنگ پرتاب میشدند..
در قرون وسطی با قدرت منجنیق...
در قرون معاصر با قدرت قرصها و نوشیدنیهای انرژی‌زا!‌ جدیدا مدارکی به دست آوردیم که در وزارت (باشد که نباشد ) از چیز نه تنها برای فضانوردی شخصی که برای فضانوردی کلی هم به عنوان انرژی پرتابی استفاده می‌کنن ولی ظاهرا نمونه‌های آزمایشی که با چیز پرتاب شدن هرگز به خونه برنگشتن! (مسئولین رسیدگی کنن!..ای بابا مسئولینم که خودشون دستشون با اینا تو یه کاسه است )
همه موارد فوق برای تامین انرژی اولیه پرواز لازم بودند ولی بعد از پرتاب و قرار گرفتن در مسیر درست تنها با قدرت تخیل تقکر و ذهن جادوگران به مسیر ادامه می دادند.
تنها استثنا همون فضاپیمای فوق‌الذکره که حاصل سالها تحقیق و کار مخلص شما :pretty: و در راستای استفاده از انرژیهای نوین طراحی شده.

3.از تخیلتان استفاده کرده و بگوئید فضاپیمای پروفسور دلاکور به کدام سیاره(و به چه دلیل)خواهد رسید!

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش... با جوید روزگار وصل خویش
این شعر زیبا رو شاعر مشنگی بعد از ملاقات با یکی از پریزادهای ساکن خاورمیانه سرود.. اسنادشم به زودی رو میکنم!

بله استاد!‌ همونطور که شما اصالتا پریزاد هستین، فضاپیمای شما هم توسط پریزادهای باستانی طراحی شده که هزارن سال پیش از سیاره ونوس به زمین مهاجرت کردن (هر چند که بعدا ژنشان با ژن مریخی‌ها مخلوط شد و نتیجه‌اش ... بگذریم ) بله..عرض میکردم خدمتتون که فضاپیمای شما ذاتا ونوس پیماست و سرش را بزنی.. تهش را بزنی در نهایت به سمت ونوس میره. ما شنیده‌ایم که زیبایی پریزادها در سرزمین اصلیشان بارها بیشتر از چیزی است که در زمین دیده میشود و آنهم به دلیل نزدیکی به خورشید است که رنگهای واقعی آنها را نشون میده! فقط یک لطفی کنید.. همه مثل شما پریزاد نیستند که... این کلاس رو انقدر نزدیک ونوس نبرید... شما می‌مونی و یک ونوس پیما پر از شاگردان ذوب شده... میگن معلم بدون شاگردم مثل کوئیدیچ بدون اسنیچ می‌مونه! متوجهین که!‌



تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۲:۰۷ سه شنبه ۱ مرداد ۱۳۹۲


پاسخ به: دفتر مرکزی کلوپ رانده شدگان
پیام زده شده در: ۲۰:۵۴ چهارشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۲
اندر سیاهچالهای! ستااااااااد رانده‌شدگان

آنیت و ریموس در نقش بازجوی خوب و بد سخت مشغول اعتراف گرفتن از دلورس بودن.

ریموس: پدر سوخته خیکی... بدم از پشم گربه‌‌هات کف ستاد رو فرش کنن؟‌ بگو هدفتون از گرفتن پسریم چی بود؟‌
دلورس: :worry:
آنیت: نترس دلورس.. ریموس جدی نمیگه ولی به این فکر کن هر چی بیشتر همکاری کنی، زودتر از اینجا بیرون میری.
ریموس: و هر چی کمتر همکاری کنی، بچه‌هات بیشتر بی مادر می مونن و ممکنه کم کم از گشنگی همدیگه رو بخورن.
دلورس:‌ من... من... من مامورم و معذور... من اصلا با مقامات بالا در ارتباط نیستم! هر چی ارنی بگه من میگم چشم...گفت تدی رو بگیریم.. منم گفتم چشم! به ریش مرلین قسم... من زبون روزه‌ای دروغ نمیگم!

آنیت و ریموس نگاهی به هم انداختن .. ظاهرا هر دو با دلیل دلورس قانع شده بودن!‌ پس اونو برگردوندن به سلولش و رفتن سراغ مودی.
مودی تا روی صندلی نشست یه چشمش رو به ریموس دوخت و چشم باباقوریش رو به آنیت و با لبخند معنی‌داری گفت:
- خوب گوش کنین من چی میگم اگه میخواین رفیقتون رو سالم تحویل بگیرین!

اندر حیاط ستاد

جیمز دستاش رو پشت سرش قلاب کرده‌بود و رژه میرفت و هزار تا فکر توی سرش بود...

الان جواب داییم رو چی بدم بگم دامادشو دسی دسی دادم دست وزارت... جواب زنشو چی بدم.. هی وای من.. جواب توله‌هاش رو چی بدم وقتی ماه کامل شد...

بدر کامل ماه در آسمان:‌

اندر وزارت (باشد که نباشد به حق همین روزهای عزیز! )

- قربان دستور عملیات نجات رو صادر می کنین؟‌
-
- اممم... قربان؟ آنتونین قربون دستت اینو بیدار کن.
آنتونین دست به کار شد و بعد از چند ثانیه چشمان وزیر یهو باز شد و گفت : “آخ داداش دشتت درشت” و بعد بیهوش افتاد. ارنی یقه آنتونین رو گرفت و فریاد زد:
- چیکارش کردی؟
- هیچی بابا... یه دیقه بهش زمان بده خودش reboot میشه!‌ با این چیکار کنیم؟ بسازمش؟
- صبر کن وزیر بیدار شه ببینیم چه خاکی تو سرمون بریزیم.

تدی هم‌چنان فقط شنونده بود و سعی میکرد خونسردی خودشو حفظ کنه حتی کمی هم حوصله‌ش سر رفته بود. سرش رو کج کرد و از دریچه کوچیک روی دیوار به آسمان نگاه کرد.
نگاه تدی با بدر کامل تلاقی کرد....
در ذهن تدی:











ویرایش شده توسط تد ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۱۹ ۲۱:۳۹:۰۳

تصویر کوچک شده


پاسخ به: پيام امروز
پیام زده شده در: ۳:۲۳ دوشنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۲
مورد عجیب کودهای اژدهاها

تقریبا هیچ جادوگری نیست که با اصطلاح “کود اژدها خوردن” آشنا نباشد ولی شاید هر جادوگری نداند که عده‌ای از جوانان به معنای واقعی کلمه برای جبران و یاآوری تکرار نکردن اشتباه به خوردن کود اژدها مشغول میشوند. این عادت که به خاطر تاثیر فوری و نیرومندش هر روز طرفداران بیشتری پیدا می کند برای عده‌ای که در کار پرورش و نگهداری این موجودات هستند تبدیل به تجارتی پرسود شده و میلیون‌ها گالیون را به حسابهای گرینگوتز این افراد سرازیر کرده است.

ماجرا از وقتی مشکوک شد که گزارشهایی از تاثیر معکوس کود اژدهاخوری در آستانه انتخابات اخیر دریافت شد و حتی یک شاهد عینی که به علت وحشت از وزیر خواست هویتش مجهول بماند اعتراف کرد که مورفین ما کود اژدها خوردیم که به تو رای دادیم!
تحقیقات بیشتر نشان داد که این شاهد و عده‌ای از دوستانش کود اژدها را برای تحریم انتخابات خوردند تا اشتباهات دوره‌های پیشین را تکرار نکنند ولی همگی نه تنها شرکت کردند که رایشان را به اسم کسی دادند که به خوبی از ناتواناییش در اداره امور وزارت آگاه بودند.
برای کسب اطلاعات بیشتر به سراغ یکی از بزرگترین تولیدکنند‌گان کود، چارلی ویزلی رفتیم. وی با دیدن نام و لوگوی کمپانی کودهای شاخدم نشان مجارلاصل و برادران! مدعی شد که کار کار چینیهاست و جنس تقل وارد بازار کرده اند و کود گوی آتشین چینی را به اسم کود شاخدم میفروشند وبرای اثبات حرف خود دست در کیسه کرد و یک مشت کود در آورد گفت رنگش را ببین،‌ تقریبا به زرد میزنه...کود خوب کاملا قهوه‌ایه و بوی ولایت میده اما این بوی یه “چیز” مشکوکی میده.


گروهی از محققین آزمایشگاه‌های کمپانی کودهای شاخدم به سرعت وارد عمل شده تا ترکیبات نمونه چینی را شناسایی کنند. با استفاده از روش‌های مکانیکی، کیمیاگری و معجون‌سازی قای ویزلی در نهایت اعلام کرد که این کود اژدها بووووووق داخلش بوده که همان ماده‌ای است که وزیر منتسب بارها به گفته خودش مصرف کرده‌است.

ارتباط بین حضور بووووق در کود اژدها و رای‌های نخواسته‌ای که به اسم مورفین گانت ثبت شده چیست؟ نقش چینی‌ها و راه‌های ارتباطی آنها با وزارت چگونه است؟ وزیری که از ابتدا با شعار توزیع چیز در جامعه آمد چه نقشه‌های دیگری برای جوانان دارد؟‌ جواب این سوالات فعلا تا تحقیقات و نتایج بیشتر در هاله‌ای از ابهام خواهد بود.

توضیح پیوست: بعکسی از گروه تحقیقات کمپانی شاخدم در حال مطالعه روی نمونه چینی!


پیوست:



jpg  maxresdefault.jpg (15.07 KB)
26278_51d9ff534987d.jpg 284X150 px


تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفتر مرکزی کلوپ رانده شدگان
پیام زده شده در: ۱۹:۳۱ سه شنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۲
بووووووووووووووووووووووق!‌

- الو؟ (همچین خشدار خوانده شود!)
- حدس بزن نتیجه انتخابات چی شد؟!‌

تدی توی تخت غلطی زد و چشماش رومالید. سعی کرد بفهمه ساعت چنده..۶ صبحه یا ۶ بعد از ظهر و اگه ۶ صبحه کی جرئت کرده بهش زنگ بزنه... البته که فقط یه نفر جرئت داشت.

- بوقی میدونی ساعت چنده؟‌:vay:
- دو ظهره ... نهار میخوردی؟‌‌

اگه این بچه معنی اختلاف ساعت رو می فهمید... میدونست بحث کردن بی‌فایده است برای همین سعی کرد مکالمه رو حتی المقدور کوتاه کنه که به بقیه خوابش برسه.

- فراموشش کن،‌ گفتی چی شده؟‌
- نتیجه انتخابات رو شنیدی؟‌
- آره باو... دل من قفل شده و معطل یه کلیده و اینا دیه!


تدی تقریبا مطمئن بود از اونور خط صدای کوبیده شدن سر به دیوار میاد ولی خب نمی‌فهمید چرا.. یا برای چی باید نتیجه انتخابات باعث بشه رفیق شفیقش یه مرتبه بهش زنگ بزنه.

- تدی خیلی قاطی مشنگا شدی!‌ اون انتخابات رو که نمیگم، انتخابات خودمونو میگم... همون که باشد که نباشد!‌
- مگه اون هنوو برگزار میشه؟ اصن مگه هنوو کسی هم تو کار جادو جمبل هس؟
- آره باو...وزیرشم انتخاب شد! حدس بزن کی... حدس بزن حدس بزن حدس بزن!

لیست کسانی که اون وقت صبح به ذهن خوابالود تدی می رسیدن که قضیه رو انقدر هیجان‌انگیز کردن انقدر کوتاه بود که مجبور شد اعتراف کنه:

- ببین خیلی سخته بین این همه ارزشی رو یکی تمرکز کنم... راهنمایی؟! :pretty:
-
- دوسته یا دشمن تا تکلیفمونو بدونیم.
- هممم.... سوال خوبیه... هم دوسته هم دشمن!‌

رنگ از صورت تدی پرید ... باورش نمیشد.... چطور ملت همچین اشتباهی کرده بودن... چطور تونستن....

- چطور تونستن مملکتو بدن دست یه موتاد بنگی؟؟!!!!‌ من مطمئنم که..
- تقلب شده...
- تقلب شده...

همونطور که نور خورشید کم کم اتاق رو روشن میکرد،‌مغز تدی هم کم کم روشن میشد و بهتر میفهمید چه اتفاقی افتاده... دیگه وقت خواب نبود... وقت عمل بود...

- الو؟‌تدی؟‌ اونجایی؟‌الو؟ خوبی؟
- من خوبم... دفتر ستادو گردگیری کن با اولین رمز تاز خودمو میرسونم.
- داری برمیگردی؟
- باشد که وزارت نباشد،‌جیمز!


ادامه دارد...!












تصویر کوچک شده


Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۱:۴۴ جمعه ۲۳ دی ۱۳۹۰
وزیر دیگر در حالی که هزار تا فکر مختلف رو داشت امتحان میکرد وارد مغازه نسبتا تاریک شد و به سمت جایی که به ظاهر پیشخوان بود رفت. کم کم چشمانش به تاریکی عادت کرد و اجسام مبهم اطرافش به تدریج شکل واقعی خودشون رو نشون دادن... زره سوار بی سر درست سمت راستش قرار داشت و کمی که دقت کرد سرش رو پیدا کرد که توی دهان بازیلیسک قرار داشت. یه بطری نسبتا بزرگ هم روی میز بود که داخلش قلبی به بزرگ قلب آدمیزاد با سرعت نسبتا زیادی می تپید و صداش توی گوش وزیر دیگر زنگ میزد. یک مرتبه صدای سوهان مانندی از پشت سرش گفت:

- حسابی ترس برت داشته، هه هه هه!

وزیر دیگر با اینکه تک تک موهای تنش سیخ شده بود گفت:

- کی میگه من ترسیدم؟ من اصنم نترسی....

و بقیه حرفش رو با دیدن چهره صاحب صدا خورد. خیلی سخت بود که بشه گفت ساحره است یا جادوگر. دماغش انقدر دراز بود که به راحتی می تونست ازش به ولدک قرض بده و باز مقداری برای بخشش به بقیه بی دماغ های جهان بمونه. درست کنار لبش یه خال گوشتی به اندازه سکه گالیون بود که یه چند تار موی خاکستری ازش زده بود بیرون و از بین چین و چروک های صورتش و ابروهای خمیده اش میشد دو تا سوراخ خالی از روح به جای چشمانش دید. با همون صدا که خاطرات کشیده شدن ناخن روی تخته رو زنده می کرد گفت:

- همه همینو میگن ولی این قلبه رو میبینی، این خودشو با قلب کسی که جلوش ایستاده هماهنگ میکنه. دوست داری قلبتو تو دستت بگیری؟ هه هه هه.

- من ... من میخوام اون شیشه رو بگیرم... یعنی بخرم. چنده؟

- فروشی نی!

- من پول دارم، کارت اعتباری دارم، دسته چک دارم، کسبه دیاگون رو اسمم قسم میخورن. من باید اینو بخرم . مسئله مرگ و زندگیه!

- هه هه، چه جالب. آخرین نفری که سر خریدن این قلبه با من چونه زد هم میگف مرگ و زندگی و این مزخرفاته. الان قلب خودش داره تو یه شیشه دیگه دم میکشه!

وزیر که جفت دستاش رو روی سینه اش گذاشته بود و رداش رو می چلوند، یک مرتبه متوجه شد که اینا دارن سر شیشه دیگه ای با هم چونه میزنن، برای همین با احتیاط گفت:

- ولی من این شیشه رو نمیگم...

و با انگشت به سمت ویترین، اشاره کرد و ادامه داد:

- اون شیشه رو میگم، اونی که یه مار توشه.

- اووووه!

و تلو تلو خوران به سمت ویترین رفت و شیشه رو برداشت. درست در همین لحظه نگاهش به پشت ویترین افتاد و نجینی رو دید که صورتش پهن شده بود و خیره به مار درون شیشه بود.

- هی یارو، چقدر حاضری واس این بدی؟

- قیمتش چنده؟

- دِ نشد دیه! الان یه مشتری دیه هم پشت ویترینه که چش از این ور نمیداره. هر کی بیشتر پول بده، صاحب این میشه.

وزیر دیگر که فهمید مشتری دیگر کسی جز نجینی نیست تیریپ I'm cool و اینا ورداشت و گفت:

- اون ماره رو میگی؟ اون با منه باو. اصن دارم اینو واس اون میخرم.

- ارواح کٌمِت!

- هن؟

- فک کردی هالو گیر آوردی؟ من یه عمره این کارم دادا. با یه نیگا مشتری واقعی رو از بی سر و پاهایی مث تو تشخیص میدم. برو مرلین روزیتو جای دیه حواله کنه، برو خوش گلدی!

و با قدرتی که از هیکل نحیفش بعید به نظر می اومد، وزیر دیگر رو به سمت در هل داد. درست قبل از اینکه یه لگد حواله اش کنه، نجینی فش فش کنان جلوی در ظاهر شد. وزیر که برای اولین بار در عمرش از دیدن این موجود خوشحال شده بود، دو دستش رو از هم باز کرد و ذوق زده گفت:

- نجینی!

اما چشمان نجینی تنها شیشه رو می دید و ماری که درونش با تکون دست صاحب مغازه، داخل محلول بندری میزد.


ویرایش شده توسط تد ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۹۰/۱۰/۲۳ ۱۱:۴۵:۱۹

تصویر کوچک شده


Re: پستخانه ی هاگزمید(نامه سرگشاده)
پیام زده شده در: ۹:۰۷ یکشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۰
فرستنده : تدی لوپین

گیرنده : جیمز سیریوس پاتر

رونوشت: تدی لویپن

موضوع: چهار



سلین!!

غرض از مزاحمت اینکه من یک سری قوانین کشف کردم که خواستم در این نامه اونا رو به حضور انورتون برسونم، باشد که وزارت نباشد ما هم جزو نخبگان شویم!

قانون اول) دو قطب بوقی یکدیگر را جذب می کنن.


حالا از اینکه با هم توی یه تیم توپ زدیم و رفیق گرمابه و گلستان همدیگه بودیم و ملتی و وبلاگهایی و چتر باکسهایی رو به بوق کشیدیم که بگذریم می رسیم به سر آغاذ داستان و اونهم تاریخ مشترک ورود به سایته! به جان خودش این یه جور تله پاتی پیش آگاهانه است، فردا دانشمندا به اسم خودشون ملاقه میدن، نوبل میگیرن ولی کسی نمیگه کفشش کار تدی بوده!

قانون دوم) یک بوقی از بین نمیره، بلکه با استفاده از save دوباره به بوقی بازی برمیگرده.


مهم نیس بوقی ها چقدر از هم دور بشن، بالاخره یه راهی پیدا میکنن که دوباره به بوقی بازی و رفاقت بوقیشون برگردن! مسئله اینه که بقیه اونا رو به چشم بوقی میبینن و فکر میکنن بوقی بیش نیستن ولی این دقیقا نقطه قوت بوقی هاست که برای غلبه بر غیر بوقی ها همیشه استفاده کردن و موفقیت بوقی داشتن!

قانون سوم) هر عملی با عکس العمل بوقیانه ای همراه است!

قضیه چیه؟ قضیه اینه که یک بوقی ممکنه توی یک عمل انجام شده قرار بگیره، فکر کردی جا میزنه؟ فکر کردی گریه میکنه؟ فکر میکنه عله شو میخواد؟ نه! بوقی به بوقیانه ترین شیوه ممکن عکس العمل نشون میده مثلا جیغ بنفش مایل به یویوی صورتی میکشه یا زوزه ای ملوس از خودش در میکنه و بعد دندوناش رو توی حلقوم طرف فرو میکنه! در نتیجه غیر بوقی هایی که عاقل ترن سعی میکنن خودشون رو توی یک عکس العمل بوقیانه قرار ندن!

.
.
.

دهم مهر، چهارمین تولد جیمزتدیا مبارک.

توله گرگ زشت!

تصویر کوچک شده



پ.ن. اگه من از تو بزرگترم، چرا هم سن تو هستم؟ این معمای بعدیه که باید حل بشه... مخلصت.. تدی!!


تصویر کوچک شده


Re: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۱۹:۲۳ شنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۰
خب من از اونجایی که به شدت و از همه بیشتر علاقه مندم با جیمز سیریوس پاتر آشنا بشم چراغ اول رو روشن میکنم!!

1. بچه جون تو چرا انقدر جیغ میکشی؟ چرا بدون فریاد نمیتونی حرفت رو بزنی؟ چرا کوئی رو کچل کردی! تا اسمایلی جیغ برات اضافه کنه؟

2. تو چرا انقدر در مقابل زیبایی بی طاقتی؟ تو چرا نمیتونی زیبایی موجودات دیگه رو ببینی و القاب زشت!! :دی بهشون میدی؟

3. قضیه ریش سفیدان چی بود؟ واقعا همه ش علاقه به کوئیدیچ بود یا چیز دیگه ای هم این وسط دخیل بود؟

4. شبیخونهای محفل به مرگخواران کی اتفاق افتاد؟ چند نفر اون موقع توی جبهه سفید بودن و در مقابل چند تا سیاه سوخته می جنگیدن؟ آخر عاقبت این جنگ ها چی شد؟

5. بنگاه املاک گرگینه صورتی یعنی چه؟

6. عکس پروفایلت رو در حد یک پاراگراف رول شرح بده و شفاف سازی کن!

7. به نظرت چرا هر وقت من ضرب المثل " ژیان ماشین نمیشه، باجناق فامیل نمیشه" رو میشنوم یاد تو و خاندان پاتر میفتم؟؟

8. رانده شدگان چرا رانده شدن در حالیکه ستادهای خیلی ارزشی تر!! راست راست توی سایت میچرخیدن؟

9. رابطه خودت با نهنگ رو شرح بده!


و سوال آخر اینکه این چندمین باره مصاحبه میشی؟ تو چرا انقدر از رابطه ات با خدای زوپس سوء استفاده میکنی؟؟


ویرایش شده توسط تد ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۹۰/۴/۱۸ ۱۹:۲۵:۰۶

تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.