چهار قهرمان با حالت :hyp: به دست سالازار خیره شده بودند، تو گویی در عالم دیگهای سیر میکردند! سالازار که زمان برگردون رو از اینور به اونور تاب میداد با لحنی مرموز گفت:
- این شما رو برمیگردونه به اون شبی که دامبل کشته شد، یادتون باشه فقط یک ساعت وقت دارین.
دافنه که هنوز سرش با زمان برگردون تاب میخورد، خیلی متفکرانه پرسید:
- دقیقا چند صد هزار بار اینو باید بچرخونی تا ما برگردیم به اون سال؟
- این مدل دیجیتاله! تاریخو واردش میکنیم.. اصن واستا بینم تو مگه هیپتونیزم نشده بودی؟
- ها؟آهان چرا! :hyp:
و دوباره به حالت قبلیش برگشت.
- خب، آماده! یک، دو...یکی مورفینو از خواب بیدار کنه... سه.
بعد از اینکه زمین و زمان چند صد هزار بار دور و برشون چرخید و همه چی عوض شد، چهار قهرمان ( نه خدائیش، اینم شد عنوان
) به زمان موعود رسیدند. مورف از این پهلو به اون پهلو غلتی زد و آب دماغشو بالا کشید و گفت:
- این شالاژار گفت شیکار کنیم؟ تاریخو باژنویشی کنیم؟ هوی اشنیپ! تو هم چیژ ژدی اینطوری ماتت برده؟
- چیز چیه باو! نوستالژیک شدم. شماها هیچ کدوم...
- نزدیم دامبلدورو بکشیم
... باو همه ۷ جلد بیوگرافی پدرخونده نازنینم رو خوندن. من که دقیقا میدونم میخوام چیکار کنم،نمیذارم دامبلدورو بکشی و اسم خودمو تو تاریخ ثبت میکنم.
دافنه دست تدی رو گرفت و گفت:
- اما ما نمیتونیم تاریخو عوض کنیم. این کار خطرناکه تدی!
- ببین جیگر! داف هستی، درست ولی واسه من هرمیون بازی در نیار.
و دست دافنه رو پس زد و از اتاق خارج شد. سه نفر باقیمانده به هم چند لحظهای نگاه کردند و بعد با فریاد
“عمرا بذارم” و
“مگه از رو جنازهام رد بشی” به طرف در دویدند. دویدند و دویدند تا که به برج رسیدند! با شنیدن صدای دو نفر،از سرعت خودشون کم کردند و آهسته به طرف منبع صدا رفتند.
دامبل: میری و یه گوشه قایم میشی. من تا صد میشمرم بعد میام پیدات میکنم،خب؟
هری: اول چشم بذار.
دامبل:
خو... جر نزنیا!
هری شکلکی درآورد و شنل نامرئیش رو انداخت رو سرش و رفت یه گوشه قایم شد.
اندر افکار هری نقل قول:
عمرا اینجا پیدام کنی. نمی فهمم این چرا با این حالش پیشنهاد قایم موشک داد، فکر کنم سم زده به سرش... چه دماغم میخاره...دِ بیا! من چرا نمیتونم تکون بخورم. زپللشک! این مالفوی خود شیرین چی میگه این وسط؟! چوبدستیتو بنداز بچه خشگل.
دافنه که از دور شاهد ماجرا بود و تحمل نداشت ببینه که مرگخوارا دارن دامبلدورو دوره میکنند و اینطوری سهمی به اون نمیرسه به طرف حلقه یارانش دوید و گفت:
- گور بابای جام آتش، لرد سیاهو عشقه. بزن چشم و چالشو درآر دارکو.
مرگخوارا و دامبل:
دافنه:
دراکو: داف؟ چه یه شبه قد کشیدی ماشالا!! پا شو برو تو خوابگاه*، اینجا جای تو نیس دختر.
دافنه آستین بلوزش رو زد بالا و در حالی که علامت شوم روی دستش رو به بقیه نشون میداد طوری با مشت توی صورت دراکو کوبید که هوش از سرش پرید و پهن زمین شد.
- این واسه عروسی با آبجی کوچیکهم بود،بد سلیقه! خب کجا بودیم؟ هووومم.. شماها ناراحت نمیشین من دامبلو بکشم که؟ :pretty:
بقیه مرگخوارا که هنوز نفهمیده بودن جریان چیه، با بلاهت سرشون رو تکون دادن.
- این ینی آره یا نه؟ فکر کنم مشکلی نباشه پس. سالازار گفته بازنویسی طوری که به تاریخ خدشه وارد نشه، حالا چه فرقی میکنه به دست کی،مهم اینه که کشته بشه.
- دافنه،دخترم، حیف تو نیست آخه؟
- چی میگی پیری؟
- میگم حیف این روح زیبای دافدار تو نیست آیا که بهش خدشه وارد بشه؟ این رفتار در شأن بانویی مثل تو نیست.
- تو چی گفتی؟
- چقدر خنگه ماشالا! منظورم اینه که لابد همین کارا رو کردی که دراکو ترو نخواست دیگه.
موسیقی ملایم غمگینی در پس زمینه شروع به نواختن کرد. در حالی که قطرات درشت اشک از گونههای دافنه به روی زمین می غلتید، به سمت یکی از پنجرههای برج رفت و خودشو به پایین پرتاب کرد.
دامبلدور که خیلی به سختی جلوی خنده ش رو میگرفت، مشغول نقشه کشیدن بود که دو سه تا مرگخوار باقیمونده رو هم سر به نیست کنه و شاید حتی بتونه از هری کمک بگیره و بیشتر خندهش گرفت چون یادش اومد هری رو طلسم کرده و نمیتونه تکون بخوره. توی همین فکرا بود که دید از سمت دیگه تودهای سیاه روی پلهها قل میخوره و پشت سرش ردی از چربی باقی میمونه. توده بالاخره ایستاد و دو تا اسنیپ گلاویز شده از توش دراومدند و حسابی مشغول جر و بحث بودند.
- اسنیپ واقعی منم!
- نه،منم!
- مردک کله روغنی نفهم..
- آیینه... آیینه...
- هوی مرگخوارا،مث بز منو نیگا نکنین،بگین کی اسنیپ واقعیه!
گریبک چند قدم اومد جلو و شروع کرد به بو کشیدن اسنیپین! بعد از چند ثانیه اعلام کرد:
- جفتشون یکین فقط اون یکی با شامش پیاز خورده کثافت!
و به اسنیپ سمت چپی اشاره کرد.
- خب جرم نکردم که! آخه شام قرمه سبزی بود.
- آواداکداورا!
همزمان ۴ تا نور سبز به سمت اسنیپ پرتاب شد. آمیکوس به طرف جسد رفت و از ته حلقش صدایی در آورد و گفت:
- تف! مرتیکه تک خور.
- الان از تکخوریش ناراحت شدی کشتیش یا اینکه فهمیدی این تقلبیه چون شام با هم خوردیم؟
- آهان آره اونم بود. یکی این دراکو رو بیدار کنه کار پیرمردو تموم کنیم.
- سوروس... خواهش میکنم.
- اههه... التماس نکن پیری... آواداکداورا خب!
فوقع ما موقع! - هوی... مورفین... پاشو... هوی... مسابقه تموم شده، پاشو!
مورف خمیازهای کشید و دید وسط سالن عمومی هاگ ولو شده و همه اهالی مدرسه اعم از مدیر و استاد و شاگرد به حالت
بهش نگاه میکنند. سالازار که هنوز زمان برگردون رو توی دستش تاب میداد با لحنی که خیلی سعی میکرد عصبانیتش رو کنترل کنه پرسید:
- چرا فقط تو و این دو تا جسد برگشتین؟ تدی چی شد؟جام آتش رو هیچکدوم عرضه نداشتین پیدا کنین؟
مورف تازه متوجه جنازههای داف و اسنیپ شد.
- اوا خاک عالم! قشم میخورم روحم بیخبره. من دیدم ماموریت خیلی شخته، رفتم یه گوشه خودمو بشاژم و الانم که در خدمت شمام. تدی چی شد؟
سالازار سری تکون داد و رو به جمعیت اعلام کرد:
- با نهایت تاسف و تامل و با قلبی آکنده از درد و غم باید اعلام کنم که امسال ما هیچ برندهای نداریم چون هیچکس جام رو ...ها؟ این جغده دیگه چیه؟
از انتهای سالن جغدی بال بال زنان خودش رو به سالازار رسوند و نامه ای با پاکت قرمز رو توی دستش انداخت و خودش به سرعت فلنگو بست
سالازار میدونست چارهای جز باز کردنش نداره و چیزی نگذشت که صدای تدی توی سالن طنین افکند:
نگران نباشین، من حالم خوبه. سر مرحله آخر توی هاگ، ننه بابامو اتفاقی دیدم ، کلی ذوق کردم و واسه اینکه پیششون بمونم ضد طلسم زمانو اجرا کردم، براشون توضیح دادم کی هستم و چی شده ولی اونا فک کردن خلم و منو فرستادن سنت مانگو پیش گیلدی و ننه بابای نویل! اینجا هیشکی حرف منو باور نمیکنه، بارها به خودم توی این سالها نامه فرستادم..گیج نشین..مسئله زمان پیچیده است، خودم همیشه میگفتم این خله کیه برام نامه میزنه... anyway! من اینجا پیر شدم و پوسیدم.. ترو به مرلین قسم... کمک!!! * برای رفع ابهام در مورد رابطه دافنه و دراکو توجه شما رو به
اینجا جلب میکنم،ریونیها حواسشون باشه جاسوس دارن!