مرحله دوم جام آتش
نماینده ریونکلاو -
پست مبداء- سیصد و پنجاه کیلوگرم گوشت... دو هزار لیتر آب... پنجاه و شش بسته ادویه...
چجوری میخوری که انقدر میشه کارد بخوره به شکمت؟!
فردی که به صندلی بسته شده بود و دهانش با پوزهبندی چفت شده بود، نگاهِ «تو خودت چی میزنی که انتظار داری با دهن بسته حرف بزنم؟»ـی به پرسشگر انداخت.
- من هنوز منتظر جوابتون هستم خانوم ایوانوا.
ایوا آروارههایش را از هم باز کرد و تک تک آنزیمهای دهانش را یکجا جمع کرد تا به عمق ایدهآلی از آهنِ سنگینِ روی دهانش نفوذ کنند؛ سپس در ذهن «یا خالق معده»ای گفت و با تمام وجود پوزهبند را گاز گرفت.
متاسفانه دورخیز فکهایش به آن اندازه نبود که بتواند از سد آهن بر بیاید و آن را از هم بگسستد، اما صدای مهیبی که از برخورد دندانهای او با پوزهبند بلند شد، شکنجهگر را به خود آورد.
- اوه... عهوا.
یادم نبود این. وایسا وایسا.
شکنجهگر به ناگاه از حالت خشکی که به خود گرفته بود در آمد، انگار که این اتفاق یخ او را باز کرده باشد. بعد، جلو رفت و از روی سوراخی که برای همین کار تعبیه شده بود، پوزهبند را از دهان ایوا باز کرد.
- حالا میتونی دفاعیاتت رو ارائه بدی.
- کار من نبود.
شکنجهگر نگاهی به لیستِ جرایم و غنائم به غارت رفته توسطِ متهم انداخت، سپس نگاهش را به او برگرداند.
- ببین. اگه صحبت در مورد دو سه تا قوطی کنسرو بود میشد قبول کنم حرفتو... ولی آدمِ حسابی، ذخیره چهار سالِ وزارت رو یه جا ریختی تو شیکمت!
- آها!
همینجا! ببینید، همینجاست مشکلتون آقای بازپرس.
من نریختم خب. من صرفاً نقش انبار داشتم... بچهها میریختن، من میخوردم. بهنظرتون مقصر منم؟
- بله.
- عه؟
ایوا تمام تلاش خود را برای استفاده از تکنیک «الکساندرای چکمهپوش» به کار گرفته بود، اما فرد روبرویش، کسی نبود که به این راحتیها نم پس بدهد.
- پس اظهارات قانعکنندهای نداری... مشکلی نیست. میری به اتاق شکنجه.
و پیش از اینکه ایوا کلامی دیگر به زبان بیاورد، او را به عقب هُل داد و درون حفرهای به سمت اتاق شکنجه انداخت.
چند سوایی گذشت تا الکساندرا ایوانوا، شرایطی که در آن بود را درک کند. در واقع، جای بدی هم نبود! دورتادورش تا چشم کار میکرد، خوراکی بود. خوراکیهایی از همه نوع. بهترین برگرها، زیباترین پیتزاهایی که بشر به عمر خود دیده، بهترین پاستاهایی که تا بهحال سر آشپزی آن را لمس کرده؛ اما مشکل اینجا بود که... تکان نمیتوانست بخورد.
صدایی از پشت سر آمد.
- پس رسیدی به اینجا، خانم ایوانوا.
صدا کمی نزدیکتر شد. به کنار گوشش رسید و ناگهان چیزی با او چشم در چشم شده بود
- من باربی هستم! باربیِ جنگِ ستارگانی!
آقای جاگسن از من خواستن تا توی جلسه شکنجه تو شرکت کنم و ابتکار عمل رو دستم بگیرم... که منم با شوق قبول کردم.
باربیِ جنگِ ستارگانی، سرِ ایوا را به سمتِ غذاها چرخاند.
- اینایی که اینجا میبینی، خوشمزه به نظر میرسن، اینطور نیست؟
خب... نه الزاماً. چون هیچی اینجا خوشمزهتر از تو وجود نداره!
ناگهان، باربی در چشم بر هم زدنی از ایوا دور شد. آنقدر دور که دیگر در افق دیدش نباشد و سپس، این غذاها بودند که با کارد و چنگال به سمت ایوا هجوم میآوردند.
پایان