هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۲۰:۳۱ پنجشنبه ۴ آذر ۱۴۰۰
#51
آن‌چیز که یک خوانندۀ تیز در این چند سوای اخیر از این سرگذشت باید می‌فهمید، تفاوت شکل گذشت زمان برای نزدیکان اژدها نسبت به باقی بود.

گابریل در زمانی که نزدیک به اژدها بود تاج و تخت را از دست داد. انتخابات جدید شروع شد. تبلیغات، دعواها، مناظرات و رای‌گیری‌ها؛ یک به یک آمده، گذشته و رفته بودند. تراورز این موضوع را نمی‌دانست. تراورز زیاد خود را درگیر مسائل سیاسی و اجتماعی روز نمی‌کرد.
حق هم داشت، مامور آسلام جامعه را چه به این فعالیت‌ها. اما همین موضوع باعث شده بود تا توجهی به این نکته نداشته باشد که ممکن است بسیار زودتر از آنچه فکر می‌کند، دیر شود.
- این خواهر برادران ما هم که نیومدن... بشینیم این گوشه یه مناجاتی بکنیم در خلوت تا می‌رسن. برادرِ مجار، شما قصد نداری دین‌دار بشی؟

اژدها مثل اینکه نمی‌خواست. یا شاید سوختن همزمان موهای سر تراورز صرفاً اتفاقی بودند. چندان مهم نبود، مامور آسلام را چه به این درگیری‌های فکری.

تراورز نشست و گوشه‌ای حاج‌نامه خود را باز کرده و مشغول مرلین‌پرستی‌هایش شد و زمان، می‌گذشت.

تابحال دوست ماگلی داشته‌اید که شما را مجبور به دیدن فیلم‌های ماگلی کند، سرسری قبول کنید، نبینید، و پس از دو هفته با گریه شما را مجبور به این کار کند؟ من هم نداشته‌ام. اما شخصی را می‌شناسم که داشته است. اتفاقی دردناک است. سعی کنید هیچ‌گاه نداشته باشید. اما به هر روی، در آن فیلم‌های ماگلی، چندتایی هستند که درونشان زمان طول متفاوتی دارد. مثلاً هشت ثانیۀ جایی، سالی در جایی دیگر است. برایش اصطلاحات علمی هم ساخته‌اند: نسبیت.

هر آن‌چه که اسمش را می‌خواهید بذارید، اکنون برای تراورز در حال اتفاق افتادن بود. شاید هیچکس خبر نداشت، اما تراورز و گابریل، اولین وزیرهای از بین رفته در کنار شاخ‌دم نبودند. به واقع، نحوۀ خلع قدرت شدن وزیران همیشه رازی برملا نشدنی برای جادودوستان و جادوگران بوده، اما تنها چیزی که برای درکش نیاز است، توجه به نکات ریز است.
شاخ‌دم، وسیله‌ای برای خلع شدن تمامی وزیران بود. همچون نفرینی در قلب وزارتخانه. البته چندان جدی نگیریدش، این نفرین با اسم ترسناکش، گیاه‌خوار است. آخرین باری که تلاش کرد انسان بخورد وزیر وقت چمبرز بود، که از شدت تلخ‌گوشتی‌اش تصمیم گرفت کلاً وجترین شود.

تراورز هم به نفرین گرفتار شد. هنگامی که او آنجا بود، انتخابات بعدی به پایان رسید و ایوانوا وزارت را به دست گرفت. شاخ‌دم منتظر بود تا وزیر بعدی نیز به او برسد و دوباره کارش را انجام بدهد... اما زیادی خوش‌خیال بود.

*بیرون بند موجودات خطرناک*

- مطمئنی از این تصمیم ایوا؟
- حتماً! من با هیچکس غیر از هم‌وطنام کار نمی‌کنم. اصلاً یا جای من اینجاست یا این خارجیا.

جاگسن که راهی پیش روی خود نمی‌دید، دستورِ اخراج تمامی موجودات جادویی غیر بلغارستانی از انبار وزارت را ابلاغ عمومی کرد.
شاخ‌دم از وزارت خارج می‌شد... نفرین به طور اتفاقی شکسته شده بود!

پایان سوژه


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۴۰۰/۹/۴ ۲۰:۴۳:۱۸
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۴۰۰/۹/۴ ۲۱:۰۱:۳۰

آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: دعواهای زندانيان
پیام زده شده در: ۲۰:۳۰ پنجشنبه ۴ آذر ۱۴۰۰
#52
خلاصه: لیسا تورپین شدیداً زودرنجه و اولین سلاحش در مقابله با هر چیزی، قهر کردنه. بعد از اتفاقاتی، لیسا محکوم به زندانی شدن در آزکابان می‌شه، ولی بزرگترین مشکلش اینه که با دامبلدور و هری‌پاتر هم‌سلولیه و این‌ یعنی: قهر جدید!
حالا، بعد از مدت‌های زیادی قهر با هم‌سلولی‌هاش، لیسا با زندان هم قهره (برای ما هم سواله چطور) و می‌خواد تا ازش دور بشه و این یعنی، مجبور به همکاری با هم‌سلولی‌هاشه.

* * *


لیسا مدت زیادی با خود کلنجار رفت. همکاری با طرفِ قهرهای اسبق، کار سختی بود. آن هم برای لیسایی که تابحال جز قهر کردن در زندگی‌اش کاری انجام نداده بود.
- دامبلدور.
-
- دامبلدور.
-
- دامبلدوررررر!

لیسا بالاخره بعد از دوبار صدا کردنِ ناموفق، تصمیم گرفت برای بار سوم به سمتِ محلِ حضور دامبلدور بچرخد تا از تاثیر فریاد زدن در صورت شخص مقابل استفاده کند، اما جا تر بود و پیرمرد حضور نداشت.
جای او نوشته‌ای بود:
نقل قول:
عفو وزیر. شمارۀ 125 از 126.


لیسا باور نمی‌کرد چه می‌بیند.
عفو وزیر؟! یعنی وزیری وجود داشت که لیسا را عفو نکرده و به جای او دامبلدور و هری‌پاتر را نجات داده است؟ لیسا با خود عهد کرد به محض بیرون آمدن از آن سلول، به دفتر وزیر برود. در دفتر را بزند. وارد شود. بر روی صندلی بنشیند. صاف در وسط چشم‌های وزیر زل بزند و بگوید: قهرم.

اما الان اتفاق مهم‌تری وجود داشت... دامبلدور عفو شمارۀ 125 از 126 بود! این یعنی یک عفو دیگر باقی‌مانده بود! لیسا باید خود را به وزیر می‌رساند.


آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: آزکابان
پیام زده شده در: ۲۰:۳۰ پنجشنبه ۴ آذر ۱۴۰۰
#53
پست پایانی:

بچه، بچۀ تیزی بود. قانون می‌دانست. زمانی که مادرش این‌ها فکر می‌کردند مشغول خواندن حسنک ردایش را کثیف می‌کند است، قوانین دنیای جادو را خط به خط حفظ کرده بود. گابریل هم اصولاً وزیر بسیار خوش‌شانسی بود، او که در حساس‌ترین روزهای معاونتِ وزیر و سخت‌ترین کارها را بر دوش داشتن، به ناگاه وزیر شده بود و سخت‌ترین کارهای روی دوشش ضرب در دو شده بودند، میزانِ اقبال قابل پیش‌بینی ای داشت.

بچه را درون ماشین گذاشت و به سمت وزارت رفت. اما سکوت کودک کم کم برایش خسته کننده شده بود.
- حالا من گفتم علیهت استفاده می‌شه ها... ولی می‌خوای تو یکم صحبت هم بکن.

کودک لب از لب باز نکرد.

- بچه با تو نیستم مگه؟ اصلاً از این لحظه به بعد هر ثانیه سکوتی که بکنی در دادگاه بر علیهت استفاده میشه!

کودک لب از لب باز کرد.
- خا.

همان لب از لب باز نمی‌کرد بهتر بود.

- خا؟ خانوم گابریل دلاکور شما بهترین و پاکیزه‌ترین وزیری هستید که تاریخ جادوگری به خود دیده است؟ لطف داری بچه کوچولو. مشخصه بچۀ فهمیده‌ای هستی.
-

کودک انتظار این حجم از اعتماد به نفس وزیر را نداشت.

- بالاخره رسیدیم! پیاده شو که بریم سمت دادگاهت و زندانیت کنیم!

کودک پیاده شد.
گابریل اگر توانایی آرزو کردن داشت، آرزو می‌کرد که ای کاش نمی‌شد.
کودک فقط کتاب قانون را خوب بلد نبود، از چهارشنبه سوری قبل ترقه‌هایی هم در جیب داشت. باک بنزین ماشین را هم می‌شناخت.

انفجار ماشین وزیر، نوید انتخاباتی جدید برای سکان وزارت را می‌داد.


آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: بند ساحرگان
پیام زده شده در: ۲۰:۲۹ پنجشنبه ۴ آذر ۱۴۰۰
#54
خلاصه: به مناسبت سالروز احداث آزکابان، مسئولین زندان اعلام می‌کنن که دیوانه‌سازها رفتن مرخصی و 24 ساعت زندانیا وقت تفریح و بازی دارن. بر اساس اتفاق، دعوایی بین ساحرگان و جادوگران راه می‌افته و تصمیم می‌گیرن تفریحشون توی اون 24 ساعت مبارزۀ بین ساحرگان و جادوگران در رینگ باشه. حالا بلاتریکس لسترنج به عنوان نمایندۀ ساحرگان انتخاب شده و همه منتظر نمایندۀ جادوگران.

***


"کمی قبل، بند جادوگران"

شخصی که قرار بود با او مبارزه کنند، شخص کمی نبود. بلاتریکس لسترنج، بزرگترین و وفادارترین جادوگر ارتش لرد ولدمورت، ارتش تاریکی.
تقریباً تمامیِ جادوگران درون بند، تلاش داشتند تا خود را مشغول کاری انجام دهند. یکی شیر می‌خورد، شخص دیگری پاکت شیر را برای آن‌که شیر می‌خورد نگه داشته بود، دیگری آن‌که پاکت شیر را برای آن‌که شیر می‌خورد نگه داشته بود را نگه داشته بود. و این چرخه ادامه پیدا می‌کرد تا به آخرین زندانی می‌رسید.

- خجالت بکشید! مَردید خیر سرتون!

مرد بودند خیر سرشان. اما خب که چه؟ طرف مقابل هم بلاتریکس بود خیر سیم‌های ظرفشویی‌اش.

- اگه قرار نیست خودتون انتخاب کنید، من میگم!

وکیل‌بندِ بندِ جادوگران، این را گفت و نامی را روی برگه نوشت.

"زمان حال-رینگ"

- نمایندۀ جادوگران کسی نیست جز...

برگزارکنندۀ مسابقات چندین بار کاغذ را دوباره خواند. همان بود.
- جز... چای.

صدایی از بند ساحرگان برخواست.
- مگه چای مرده؟!
- تو فرانسوی هست.

مثل اینکه جادوگران به زبان‌های روز دنیا مسلط بودند. ولی سوال این بود:
چای چگونه قرار است با بلاتریکس به رقابت بپردازد؟


آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: آشپزخانه زندان
پیام زده شده در: ۱۴:۵۶ چهارشنبه ۱۹ آبان ۱۴۰۰
#55
ایوا که دید اتکا به این شیوه نمی‌تواند تشویشش را از بین ببرد، به انباری وزارت رفت. لباس‌هایش را عوض کرد و پلاکی با عنوان «تدارکات و چاپ وزارت‌خانه» روی سینه‌اش چسباند و مشغول کشیدن شد.

* * *


روز بعد، دیوارهای خیابان‌های تا شعاعِ صد متری وزارت‌خانه با اطلاعیه‌هایی پر شده بودند.
زیر اطلاعیه‌ها نوشته شده بود:

«بشتابید بشتابید! دشمن در کمین است!
کشور هم‌اکنون نیازمند یاری سبز تمامی جادوگران و ساحرگان جوان برای رویارویی با شیاطین نوین است. به وزارت‌خانه بپیوندید تا خطرِ دوست‌ دیرینه و دشمن غاصب امروز، آزکابان، را از جامعۀ جادوگری پاک کنیم.

محل معرفی خود: دفتر وزیر»


* * *


چندساعتی از پخش اطلاعیه می‌گذشت. جوانان مسئولیت‌پذیر جامعۀ جادوگری، فوج فوج به سوی دفتر وزیر می‌آمدند، قسم وفاداری می‌خوردند و می‌رفتند. شاید بگویید به چه چیز قسم وفاداری می‌خوردند؟ حقیقتاً خودشان هم نمی‌دانستند. اما قرار بود امروز، وزیر موضعش را برای همه روشن کند.

ساعت به پنج عصر رسید؛ ساعت موعود. الکساندرا پله‌های رستگاری را به سوی بالای پل عابرپیاده طی کرد تا از بالا بتواند با تمامی سربازانش صحبت کند.
- عزیزان! جان‌‌برکفان! سربازان! لاله‌های خونین لندن! من امروز اینجا آمده‌ام تا پرده از خیانت آشکار آزکابان بردارم! تا شما را با دشمنی که در آستین پروراندیم آشنا کنم!

بشکه‌ای آب نوشید و ادامه داد.
- امروزه نیاز جامعۀ ما چیست؟ کار؟ ازدواج؟ شادی و رفاه؟ همۀ این‌ها به دَرَ... یعنی... آها! همۀ این‌ها به درد جامعه می‌خورند، اما مهم‌ترین نیاز هر جامعه خوراکی است! خوراکی نباشد زندگی نیست! خوراکی زندگی است!

سپس احساساتش را فروخورد و با اقتدار بیشتری ادامه داد.
- اما آزکابان! این شیادانِ مجرم‌پرور، دارند آذوقه جمع می‌کنند! دارند غذاها را احتکار می‌کنند تا روزی ما را به قحطی انداخته و با آن‌ها بر ما حکومت کنند! من، به عنوان وزیر سحر و جادو و مسئول این ارتش، در همین لحظه اعلام می‌کنم که قرار است شما جوانان خبرۀ جامعه را برای رویارویی با شیطان بزرگ، انبار آشپزخانۀ آزکابان، آماده کنم تا با حمله‌ای به سمت این بی‌مروت‌ها یک‌بار برای همیشه خطر را از بیخ گوش خود رد کنیم!

سخنرانی به پایان رسید.
همه کنجکاو بودند که تربیت سربازانی برای حمله به یک انبار خوراکی، چگونه خواهد بود.


آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: عاشقانه های وزارت
پیام زده شده در: ۱۵:۱۱ چهارشنبه ۵ آبان ۱۴۰۰
#56
عشق اتفاق بسیار عجیبی است.
اصلاً شما به خود کلمه نگاه کنید، به قدر کافی شگفتی ندارد؟ کلاً از سه حرف تشکیل شده است؛ قسطنطنیه نیست که خوانا نباشد، اما همین کلمۀ کوچک و مختصر را ممکن است سال‌ها به دوش بکشی و سنگینی بارش را تحمل کنی ولی به زبان نیاری‌اش. تمام این‌ها قدرت عشق را نشان می‌دهد. قدرتی وصف ناشدنی.

حال این قدرت را در ایوای بیچاره که تمامیِ دوستی‌هایِ مورد علاقه‌ش در سرعت پایان‌پذیری با نور رقابت تنگاتنگی داشتند، تاثیر بدهید. هر قدر که انتظار چیزی را نکشید، در رویارویی با آن آسیب‌پذیرتر خواهید بود؛ و این گزاره در رابطه با الکساندرا کاملاً صدق می‌کرد.
دخترک بیچاره که از دوریِ سیبِ سرخِ براقِ زیبا کلافه شده بود، نتوانست بیش از آن برای مروپ صبر کند. عاشق محبت و همدردی و درک شدن نیاز دارد. مردم‌ها به ایوا اجازه بازی عاشقی نمی‌دادند. به‌واقع، فکر می‌کردند او جز خوردن چیزی متوجه نمی‌شود... که... خب... اندکی هم درست بود اما نه در این موضوع!

این شد که ایوا به استیصال رسید.

دست در موهایش کرد و با تمام قدرت آن‌ها را به‌هم ریخت. خم شد و انگشتانش را همچون کفگیری که برای ته‌دیگ با جدیّت به کفِ قابلمه می‌کشند، روی گل‌ها کشید و نشانی از دامان طبیعت به زیر چشم‌هایش مالید. عینکش را روی چشم گذاشت و با آخرین سرعت دوید.

مروپ آخرین چیزی که در عمقِ استخر سیب شنیده بود را اینگونه توصیف می‌کرد:
- مجنونم و لیلیمی، فرهادم و شیرینی، من گشنه توئم سیبی!


آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: پستخانه ی هاگزمید(نامه سرگشاده)
پیام زده شده در: ۲۲:۴۰ جمعه ۲۶ شهریور ۱۴۰۰
#57
فرستنده: تام جاگسن


گیرنده: شوهرعمه
آدرس: محله ماگل‌نشین لندن، پایین‌تر از مرلین‌زاده جیمز


سلام شوهرعمه.

امروز در مدرسه به ما گفتند که نامه باید بنویسیم. من خیلی فکر کردم اما کسی به ذهنم نرسید تا برایش نامه بنویسم. آخر فکر کنم خیلی خوشحال نمی‌شوند مردم اگر از من نامه دریافت کنند. همۀ بچه‌های کلاس در حال نوشتن نامه و فرستادن آن برای فامیل و دوستان و اقوام و آشنایان و این‌ها بودند اما من نشسته بودم به کفترها نگاه می‌نماییدم. شوهرعمه تا حالا دقت کرده‌ای چقدر مسیر حرکت این پرنده‌ها باحال است؟ انقدر جالب در آسمان به هم دیگر کمک می‌کنند و یاری می‌کنند و بال به بال هم می‌دهند تا خراب‌کاری کنند بر روی ماشین‌های بسته شده به تیرک‌های مغازه‌ها که آدم تعجب می‌کند.

شوهرعمه من که در حال دیدن این‌ها بودم ناگهان به یاد تو افتادم. چون که زیرا شما همیشه وقتی من به خانۀ تان می‌آمدم می‌دیدم که خیلی به پرنده‌ها علاقه می‌ورزید. شما همیشه به عمه می‌گفتید: «یه جوجه‌ای، تخم مرغی، مرغی، چیزی، بذار تا بخوریم زن».
و حتی هروقت که عمه حواسش نبود و بچه‌ها هم نبودند تا به او خبر بدهند و عمه چادر گل‌گلی‌اش را سرش کند و به خیابان برود و شروع کند و الم‌شنگه به راه بیندازد و شما بگویید: «انقدر غر نزن زن فقط یه کله سفید بود چهارتا دونه ارزن دادم بش دیگه» و بعد باهم بحثتان بشود و من وقتی حواستان نیست فرار کنم و بروم با بچه‌ها بازی کنم؛ به پشت‌بام می‌رفتید و با کفترها بازی می‌کردید و به آن‌ها آب و غذا می‌دادید.
من این‌ها را یادم است شوهرعمه.

یک چیز دیگر هم یادم است.
زمانی که بچه‌ها در حال نوشتن نامۀ‌شان بودند یکی از بچه‌های گروه قرمز به آن یکی گفت که چرا روی نامه‌اش نوشته است هجدهم، امروز که هفدهم است. و این را که گفت یادم افتاد یک روزی که هفدهم بود من و پسرعمه و زنِ او رفتیم برای شما کیک خریدیم و آوردیم برایتان تولد گرفتیم و شما خوشحال شدید. برای همین خواستم این نامه را به شما بنویسم تا بگویم من از شما متشکر هستم و همچنین تولدتان مبارک و شما خوشحال بشوید شوهرعمه.

شوهرعمه یکبار که تولد بابایم بود شما برای او این شعر را خواندید، من هم این را برایتان می‌نویسم تا خودتان بخوانید و به زور بخندید. آخر بابا می‌گفت شوخی‌های شما فقط می‌شود به آن‌ها به زور خندید. من الان حرف بابا را می‌فهمم. ما هم یک هم‌مدرسه‌ای داریم که فامیلی‌اش آبرکرومبی است، به شوخی‌های او هم به زور فقط می‌شود خندید.
به هر حال، نمی‌خواهم نامه طولانی‌ای بنویسم شوهرعمه. یعنی می‌خواهم ها، اما دارند نامه‌ها را جمع می‌کنند تا ارسال کنند.
تولدتان مبارک.

الهی همیشه مثل چراغ راهنمایی باشی
لپت همیشه قرمز، روی دشمنات زرد، تو جیبت همیشه سبز


آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: تنبیه سرای هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۲:۱۲ سه شنبه ۲۳ شهریور ۱۴۰۰
#58
مرحله دوم جام آتش

نماینده ریونکلاو - پست مبداء

- سیصد و پنجاه کیلوگرم گوشت... دو هزار لیتر آب... پنجاه و شش بسته ادویه... چجوری می‌خوری که انقدر می‌شه کارد بخوره به شکمت؟!

فردی که به صندلی بسته شده بود و دهانش با پوزه‌بندی چفت شده بود، نگاهِ «تو خودت چی می‌زنی که انتظار داری با دهن بسته حرف بزنم؟»ـی به پرسش‌گر انداخت.

- من هنوز منتظر جوابتون هستم خانوم ایوانوا.

ایوا آرواره‌هایش را از هم باز کرد و تک تک آنزیم‌های دهانش را یک‌جا جمع کرد تا به عمق ایده‌آلی از آهنِ سنگینِ روی دهانش نفوذ کنند؛ سپس در ذهن «یا خالق معده»‌ای گفت و با تمام وجود پوزه‌بند را گاز گرفت.
متاسفانه دورخیز فک‌هایش به آن اندازه نبود که بتواند از سد آهن بر بیاید و آن را از هم بگسستد، اما صدای مهیبی که از برخورد دندان‌های او با پوزه‌بند بلند شد، شکنجه‌گر را به خود آورد.

- اوه... عه‌وا. یادم نبود این. وایسا وایسا.

شکنجه‌گر به ناگاه از حالت خشکی که به خود گرفته بود در آمد، انگار که این اتفاق یخ او را باز کرده باشد. بعد، جلو رفت و از روی سوراخی که برای همین کار تعبیه شده بود، پوزه‌بند را از دهان ایوا باز کرد.
- حالا می‌تونی دفاعیاتت رو ارائه بدی.
- کار من نبود.

شکنجه‌گر نگاهی به لیستِ جرایم و غنائم به غارت رفته توسطِ متهم انداخت، سپس نگاهش را به او برگرداند.
- ببین. اگه صحبت در مورد دو سه تا قوطی کنسرو بود می‌شد قبول کنم حرفتو... ولی آدمِ حسابی، ذخیره چهار سالِ وزارت رو یه جا ریختی تو شیکمت!
- آها! همینجا! ببینید، همینجاست مشکلتون آقای بازپرس. من نریختم خب. من صرفاً نقش انبار داشتم... بچه‌ها می‌ریختن، من می‌خوردم. به‌نظرتون مقصر منم؟
- بله.
- عه؟

ایوا تمام تلاش خود را برای استفاده از تکنیک «الکساندرای چکمه‌پوش» به کار گرفته بود، اما فرد روبرویش، کسی نبود که به این راحتی‌ها نم پس بدهد.

- پس اظهارات قانع‌کننده‌ای نداری... مشکلی نیست. میری به اتاق شکنجه.

و پیش از اینکه ایوا کلامی دیگر به زبان بیاورد، او را به عقب هُل داد و درون حفره‌ای به سمت اتاق شکنجه انداخت.

چند سوایی گذشت تا الکساندرا ایوانوا، شرایطی که در آن بود را درک کند. در واقع، جای بدی هم نبود! دورتادورش تا چشم کار می‌کرد، خوراکی بود. خوراکی‌هایی از همه نوع. بهترین برگرها، زیباترین پیتزاهایی که بشر به عمر خود دیده، بهترین پاستاهایی که تا به‌حال سر آشپزی آن را لمس کرده؛ اما مشکل اینجا بود که... تکان نمی‌توانست بخورد.
صدایی از پشت سر آمد.

- پس رسیدی به اینجا، خانم ایوانوا.

صدا کمی نزدیک‌تر شد. به کنار گوشش رسید و ناگهان چیزی با او چشم در چشم شده بود
- من باربی هستم! باربیِ جنگِ ستارگانی! آقای جاگسن از من خواستن تا توی جلسه شکنجه تو شرکت کنم و ابتکار عمل رو دستم بگیرم... که منم با شوق قبول کردم.

باربیِ جنگِ ستارگانی، سرِ ایوا را به سمتِ غذاها چرخاند.
- اینایی که اینجا می‌بینی، خوشمزه به نظر می‌رسن، اینطور نیست؟ خب... نه الزاماً. چون هیچی اینجا خوشمزه‌تر از تو وجود نداره!

ناگهان، باربی در چشم بر هم زدنی از ایوا دور شد. آن‌قدر دور که دیگر در افق دیدش نباشد و سپس، این غذاها بودند که با کارد و چنگال به سمت ایوا هجوم می‌آوردند.

پایان


آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: سفر با زمان برگردان
پیام زده شده در: ۲۲:۵۹ شنبه ۲۰ شهریور ۱۴۰۰
#59
مرحله دوم جام آتش


نماینده ریونکلاو - پست دوم

- این همه مادری کن براش، این همه زجر بکش، این همه زحمت، تهش اومده میگه نمیخوام! غذای مامانشو نمیخوره! من برای تک تک این میوه‌ها جز جگر خوردم! اگه بدونین چقدر کش رفتم از مغازه‌دارا! اگه بدونین چندتا محله رفتم که نشناسنم بتونم میوۀ جدید بقاپم! می‌دونی چند نفر باهم درگیر شدن سر این میوه‌ها و در واقع زیر ردای من بودن؟!

زنی که با موی جوگندمی و صورتی سرخ شد از عصبانیت جلوی تراپیست نشسته بود، این‌ها را فریاد زده بود.

- ببینید مادرجان... شما باید به خواسته‌ها و نیازهای فرزندتون هم توجه داشته باشید. من غلط می‌کنم دخالت می‌کنم ها... بی‌جا می‌کنم. روم به دیوار اصلاً. زبونم لال. چشمم کور. گوشام ون‌گوگ شده. ولی شاید... پسرتون میوه دوست نداشته باشه؟

زن به پنجره خیره شده بود و چیزی نمی‌گفت.

- مادرجان؟

زن همچنان به پنجره خیره شد بود و کلامی صحبت نمی‌کرد.

- خانومی!

این بار تراپیست داد زده بود.
با صدای تراپیست، زن به خودش آمد. رو به او کرد و با لحنی مهربان و صدایی خسته گفت:
- بله دخترم؟ کاری داشتی؟

تراپیست لحظه‌ای تلنگر خورد. تلاش کرد تا به زن حالی کند که چه کاری داشته است.
- مادر... شما اومدید اینجا گفتید اگه یه سری حرفا رو نزنید آتیش می‌گیرید. گفتید پسرتون مشکل داره و میوه نمی‌خوره و این‌ها. منم داشتم راهکار می‌دادم.
- پسرم؟ حامله‌م خانوم دکتر؟

تراپیست نگاهی به زن انداخت و در دفترچه‌اش جمله‌ای را نوشت. جمله‌ای عجیب. جمله‌ای که مسیر زندگی زن را تا ابد تغییر می‌داد.

نقل قول:
در خانۀ سالمندان بستری شود. بیماری: آلزایمر پیشرفته.


ناگهان زمان در خود پیچ خورد، دو نفری که تمام مدت در گوشه‌ای ایستاده و نظاره‌گر بودند هم همینطور. همه‌چیز تغییر کرد و سرهایی از قدح اندیشه‌ای در آمد.
- این... اینجوری بود... جناب. من... آخه... مادرتون واقعاً آلزایمر داشت.
- آواداکداورا.

مثل اینکه دلایل تراپیست قانع کننده نبود.


آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: مرلینگاه عمومی هاگزمید (تالار اندیشه)
پیام زده شده در: ۲۲:۴۶ شنبه ۲۰ شهریور ۱۴۰۰
#60
مرحله دوم جام آتش


نماینده ریونکلاو

حس بسیار عجیبی داشت.
خیلی وقت‌ها پیش آمده بود که دست به موهای کم‌رنگش و در حالی که با قبضۀ چاقو حین جفتک‌پرانی به بچه‌های محل و ایجاد دعوا است به او از طرف پدرها و مادرها و حضار و عابران و ماشین‌ها گلاب‌به‌رویتان بشود، اما این بار واقعاً او در گلاب‌به‌رویتان بود.
آخر... چگونه بگویم؟ شما چه می‌دانید از غلت زدن در اعماق؟

به هر نحو که بود، خود را در حالی یافت که در گلاب‌به‌رویتان نشسته بود.
نه! ننشسته بود؛ لم داده بود. در واقع، تکیه داده بود. آری تکیه داده بود. به دمش که به شکل عصای مارپیچی درآمده و پشتش را نگهبانی می‌کرد تکیه داده بود.
نمی‌دانست چگونه و چطور به اینجا رسیده است، آخرین چیزهایی که به یاد داشت چیزهای خوبی نبودند. قهوه‌ای بودند. سرخ گاهی. گاهی هم رنگ‌های متنوعِ دیگر، آخر از میزبان متنوع‌خواری هم می‌آمدند ماشاالمرلین.
یک چیز دیگر هم به یاد داشت: خنده. خنده‌های بلند و غش مانند. از آن دسته خنده‌هایی که هر لحظه منتظر آن هستی که طرف مقابل ترکیده، قسمت‌هایش در هوا پخش شود و همه‌جا را رنگی رنگی کنند. از آن‌هایی که حس شیطانی بهتان می‌دهد. از آن خنده‌ها.

هرچقدر که فکر کرد، در خاطراتش چیز مشخص و عیانی را پیدا نکرد. تنها چیزی که اکنون برایش اهمیت داشت این بود که از آن موقعیت خارج شود.
محلی که بود، آبی کم عمق داشت. شبیه به آن سرسره‌هایی که همیشه در استخرها هستند و همیشه مرلین هم آبشان به اندازۀ کافی نیست که حال بدهد. دقیقاً مانند آن سرسره‌ها، فضایی که در آن بود لوله مانند بود. در شرایط عادی، احتمالا باید جریان آن لوله برای تکان دادنش کافی می‌بود، ولی با اندازه ای که در آن لحظه داشت، آب صرفاً به دست و پاهای ظریفش تَری می‌بخشید.
به همین دلیل، در طول لوله به راه افتاد تا خود را به سرپناه مشخصی برساند.

هر گامی که بر می‌داشت، چیز جدیدی از محیط کشف می‌کرد. او بچۀ تیزی بود. در زمانی که با بچه‌های مشنگ محلۀ‌شان زنگ‌ها را می‌زدند و در می‌رفتند، او بود که از صدای پاهایی که در حیاط خانه‌ها می‌آمد خانۀ مناسب زنگ زدن و فرار کردن را انتخاب می‌کرد. همیشه فرد برندۀ بازی‌هایی که نیاز به چرب‌زبانی و سوء استفاده از شخص مقابل داشتند هم او بود.

نه... صبر کنید ببیند. این خاطره در ذهنش سنگینی می‌کرد... او همچین شخصی نبود. یعنی، تا جایی که یادش می‌آید از خودش، آدم چرب‌زبان یا سوءاستفاده‌گری نبود. کلاش و این‌ها که خب... بود. اما این خاطرات انگار برای او نبودند.
همینطور که با خاطراتِ دستکاری شده اش درگیر شده بود و سعی می‌کرد به کناره‌های لوله نچسبد تا قادر به حرکت باشد، به نور رسید.
چشمانش را از شدت تابش بست.

زمانی که چشم‌ گشود، صحنۀ عجیبی جلوی رویش بود. هاگزمید، اما هزاران برابر بزرگ‌تر. انگار هر جادوگری که در دهکدۀ جادویی تا به حال پا گذاشته بود، روی هر چیز یک طلسم بزرگ‌کننده خوانده باشد. آن‌قدر همه چیز بزرگ بود، که تابلویِ کافۀ محل پاتوقش انگار به تنهایی یک آسمان بود.
تلاش کرد جلوتر برود. با قدم‌هایی که هر کدام چند سانتی‌متر بیشتر جابجایش نمی‌کردند به جلو می‌جهید تا بالاخره با شیشۀ مغازه‌ای رو در رو شد. به خودش نگاه کرد. خودش به او. چشمانش را بست و دوباره به خودش نگاه کرد. خودش که چشمانش را بسته بود هم همین‌کار را کرد. نمی‌توانست چیزی که می‌بیند را باور کند... چطور؟

آخرین کلمه‌ای که قبل از غش کردن و بسته شدن چشم‌هایش در سرش فریاد زده بود، مانند تیتراژی بر پردۀ اکران فیلم خاطرات آن روزش نقش بست: موش!


آروم آقا! دست و پام ریخت!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.