پست پایانی رودولف با بی قراری دم در محضر! قدم می زد. بی قراری اش بیشتر ناشی از هیجان بود تا نگرانی. عقد با چهار ساحره...بهتر از این نمی شد! رودولف داشت بهشت روی زمین را حس می کرد!
صدای قدم هایی آرام، رودولف را از افکارش بیرون کشید. ساحره ای در لباس سفید با قدم هایی آرام به سمت رودولف می آمد. رودولف "

طور" به ساحره خیره شد.
ساحره مقابل رودولف قرار گرفت. تور بزرگی صورت ساحره را پوشانده بود. رودولف همچون شیری که به طعمه اش نگاه می کند، به ساحره خیره شد. سپس تور را از روی صورت ساحره کنار زد و...
آرزو کرد که کاش هرگز اینکار را نمی کرد!
در دنیا یک ساحره بود که رودولف هرگز رودولف دلش نمی خواست او را ببیند؛ حتی اگر در دنیا قحطی ساحره رخ می داد! و آن ساحره کسی نبود جز...بلاتریکس لسترنج!
بلاتریکس که در لباس عروس چهره مضحکی پیدا کرده بود گفت:
-به به! چشمم روشن! اینجا چه غلطی می کنی رودولف!؟

رودولف سعی کرد به سقف تالار خیره شود.
-چی شده؟

بلاتریکس در حالی که چوبدستی می کشید گفت:
-چی شده و مرض! تو فکر کردی من تسترالم؟ آره رودولف؟ آخه چهار تا ساحره؟!

-به جان بلا سوتفاهم شده! من فقط می خواستم اون چهار تا ساحره بدبخت سرپرست داشته باشن! ملت گرگ شدن! نظر بد دارن به ساحره ها! من فقط می خواستم بهشون در جامعه کمک کنم. میدونی که!

هرکسی هم به جای بلاتریکس بود، احتیاجی نداشت تا دیهیم گمشده ریونکلا را روی سرش بگذارد تا بفهمد رودولف دروغ می گوید. بلاتریکس چوبدستی اش را تکان داد و...
چند روز بعد_خانه ریدلبلاتریکس مقابل لرد سیاه ایستاد، ابتدا تعظیم کوتاهی کرد سپس شروع به صحبت کرد:
-سرورم! دیاگون کاملا مناسبه! تمامی مقدمات حمله آماده شده! می تونیم امشب حمله رو آغاز کنیم.
-خیلی خوبه...برو آماده شو!

بلاتریکس تعظیم دیگری کرد. همین که خواست از اتاق لرد سیاه خارج شود؛ لرد سیاه گفت:
-صبر کن بلا! فکر نمی کنی رودولف دیگه مجازات شده؟

بلاتریکس شیشه کوچکی از جیبش بیرون آورد، درون شیشه یک رودولف لسترنج در ابعاد کوچک ایستاده بود ، با حسرت کف دستانش را روی شیشه قرار داده بود و از پشت شیشه به لرد خیره شد.
بلاتریکس گفت:
-ارباب اگه شما بگین آزاد میشه.
-نه! همین دیگه...برو آماده شو بلا.

گرچه رودولف جنگجوی خوبی بود، اما اخیرا لرد آرامش خاصی در خانه ریدل حس کرده بود. لرد حاضر نبود ریسک کند...یک جنگجو کمتر، خیلی بهتر از بودن رودولف بود...!
آزکابان_بند ساحرگانهری و ریگولوس از به داخل سلول مونیکا خیره شدند. ظاهرا مونیکا و سایر ساحرگان در حال ساخت قمه بودند.
هری رو به ریگولوس گفت:
-ریگولوس؟ خیلی ریگولوسی!

-آممممم....می دونم هری!

-نقشه ات هم ریگولوسانه بود!

-می دونم هری!

-بدترین بلا رو سر ساحره ها آوردی.

-میدونم هری!

-ساحرگانی که عاشق رودولف هستن! طلسمت به شدت ریگولوسانه بود!

-اه...می دونم دیگه هری!

هری برای آخرین بار نگاهی به ساحره گان شیفته رودولف انداخت سپس سرش را به نشانه تاسف تکان داد و از بند ساحرگان خارج شد.