هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: کلوپ ورزش های جادویی لندن
پیام زده شده در: ۱۴:۰۳ چهارشنبه ۱۹ آبان ۱۴۰۰
#51
بلاتریکس با شنیدن این حرف پلاکس، عصبی شد.
- تــ... تــو... تــــو به حریم خصوصی من تجاوز کردی؟ تو به چه جرأت... به چه جرأت چنین کاری کردی؟
- عه... ببین بلا... بهتره این موضوع رو با صحبت حل کنیم... من همین الان با ارباب میرم و هیچی به هیچ کس نمیگم... تو هم... تو هم کار به کار من نداشته باش... خوبه دیگه؟ معامله برد برده!


بلاتریکس به سمت او چند قدم برداشت و به او نزدیک شد.
او طبق محاسباتش فهمیده بود که باید اول لرد را نجات دهد و سپس پلاکس را تنبیه کند.
- ارباب پیش من می مونه، بعدم انقدر بهت کروشیو می زنم تا دلم خنک شه. ملتفتی؟
- اما بلا این چه سودی برا من داره؟ معامله باید برا هر دو طرف سود داشته باشه!
- که اینطور!
- حالا لازم نیست اونطوری نگاه کنی... ارباب رو میدم بهت... فقط از اون قسمت کروشیو فاکتور بگیر. باشه؟


قبل از اینکه بلاتریکس پاسخ پلاکس را بدهد، صدایی از طرف چوب بلند شد.

- بس است دیگر! انقدر ما را در هوا نگه ندارید! ما اینگونه نمی توانیم عصبی نشیم!
- ارباب اصلا عصبی...


پیش از اینکه جمله بلاتریکس تمام شود، جرقه ای از سوی چوب بلند شد و لرد دوباره تغییر شکل داد.

- وای ارباب تغییر شکل داد!
- ارباب رو شکر!
- ارباب خیلی خوبه تغییر شکل دادینا... اما یه سوال، چرا دست ندارین؟ و چرا دو تا دست داره پرواز می کنه اونجا؟


ویرایش شده توسط نارلک در تاریخ ۱۴۰۰/۸/۱۹ ۱۴:۰۷:۱۲
ویرایش شده توسط نارلک در تاریخ ۱۴۰۰/۸/۱۹ ۱۴:۳۲:۱۲


لــونــه‌ی خــودمــه، مال خودمه! هرکی با نگاهِ چپ نگاش کنه، به چشاش نوک می‌زنم!

" Only Raven "


پاسخ به: بررسی پست های انجمن ارتش تاریکی
پیام زده شده در: ۰:۳۵ جمعه ۱۴ آبان ۱۴۰۰
#52
سلام ارباب!
چطورین ارباب؟
سیاه و شرور و پلید هستید؟

میشه نقد کنید ارباب؟

بسیار بسیار بسیار ممنون!



لــونــه‌ی خــودمــه، مال خودمه! هرکی با نگاهِ چپ نگاش کنه، به چشاش نوک می‌زنم!

" Only Raven "


پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۲۳:۳۱ چهارشنبه ۱۲ آبان ۱۴۰۰
#53
مرگخواران پاهایشان خسته و شانه هایشان کوفته شده بود. آنها کاسه صبرشان لبریز شده بود، اما در همین حال هم بخاطر اربابشان تن صدایشان را کنترل می کردند تا مبادا فرمانده با ملاقه در سر او بزند.

- جناب فرمانده... قصد توهین ندارما، اما ما هم نوبتی وایسادیم هم پله پله! تازه کوه هم شدیم! میشه دیگه اون شیء خطرناک رو بذارین کنار؟

فرمانده نگاه سرزنشگرانه ای به مرگخواران انداخت.
این به چه معنا بود که آنها دستور او را نادیده بگیرند و دستور یک مامور جزء را مو به مو بی کم و کسری انجام دهند؟
او با حالت "حالا چی؟ بازم جرئت داری انجام ندی؟" ملاقه را به سرِ لرد نزدیک کرد.
- اگه تا دو ثانیه دیگه دستور منو انجام ندین، می زنم با این ملاقه کله این کچلک رو می ترکونم!
- ما را اینگونه خطاب نکنید! ما دوست نداریم!


مرگخواران که فهمیده بودند چاره ای جز انجام دستور فرمانده نداشتند، دست هایشان را بر روی سرشان گذاشتند و شروع به پامرغی راه رفتن، کردند.

- قود قود قود قودا! قود قودا!

صدا های مرغ مانندی به ‌گوش مرگخواران و فرمانده رسید.

- هوی، با شمام! هر کی نمکش گرفته صدای مرغ از خودش در میاره، همین الان بس کنه! دستور میدم بهتون!
- اما ما که صدا درنمیاریم!


اما صدا باز هم قطع نشد.

فرمانده دوباره انگشت اشاره دست آزادش را به سمت مرگخواران گرفت.
- همین الان بهتون دستور میدم این مسخره‌بازی رو تموم کنین وگرنه بدون رحم و مروت این ملاقه رو تو سر کچلک فرود میارم!

مرگخواران باز هم سرشان را با حالت بی اطلاعی تکان دادند.

تا اینکه فریاد سرباز اردنگی خورده از چند فرسخ آن ور تر به گوش رسید.
- فرمانده! فــرمــانده! نیرو کمکی های دشمن رسیدن! یه عالمم هستن! زدن حلقه‌مون رو ترکوندن! تازه مرغم هستن... به گفته خودشون یه دوز واکسن آنفولانزام زدن!


ویرایش شده توسط نارلک در تاریخ ۱۴۰۰/۸/۱۲ ۲۳:۵۷:۱۹
ویرایش شده توسط نارلک در تاریخ ۱۴۰۰/۸/۱۲ ۲۳:۵۷:۲۳
ویرایش شده توسط نارلک در تاریخ ۱۴۰۰/۸/۱۳ ۸:۴۸:۱۱


لــونــه‌ی خــودمــه، مال خودمه! هرکی با نگاهِ چپ نگاش کنه، به چشاش نوک می‌زنم!

" Only Raven "


پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۹:۵۴ شنبه ۸ آبان ۱۴۰۰
#54
خلاصه:

اوضاع اقتصادی موزه خرابه و مدیر موزه قصد داره وسایل قدیمی و با ارزش مردم رو بخره.
هر کسی چیزی برای فروش میاره. گابریل سالازار اسلیترین رو آورده و لرد هم متوجه این موضوع شده.


***



لرد دیگر خسته شده بود. هم از دست گابریل که رگ شرلوک هلمز بازی اش گرفته بود و هم از دست مدیر که تعادل روحی اش را از دست داده بود.
او با خشم سطل سالازار را در دست گرفت.
- گب... بس است دیگر! به دنبال ما راه بیفت و این ملعون را ول کن! تا همین الان هم وقت گرانبهایمان را بسیار تلف کرده ای!

گابریل دوست نداشت که دست بردارد... حداقل در آن زمان دوست نداشت که دست بردارد.
او دهانش را مانند ماهی ای که از آب بیرون آمده باشد، باز و بسته کرد، ولی چیزی نگفت. او نه دوست داشت که جایگاهش را در نزد لرد از دست بدهد و نه دوست داشت مجرمی را که گرفته بود، از دست بدهد. اما باید یکی را انتخاب می کرد... یا لرد یا مجرم!
- ارباب... میشه منو لا پوست گردو نذارین؟ من برای شما خیلی ارزش قائلم... اما از یه طرف این اولین پرونده ای هست که توش موفق بودم... میشه این یه بار رو به خاطر من دستورتونو عوض کنین؟
- خیر!


گابریل ناراحت شد. گابریل سر خورده و غمگین شد. او می دانست چون و چرا روی حرف لرد بی نتیجه بود... پس در حالی که بغض کرده بود به سمت لرد رفت.
او با اینکه می دانست نمی شود، اما برای اینکه شانسش را دوباره امتحان کند و سهمیه شانسش تمام شود، گفت:
- اصلا امکان نداره ارباب؟
- خیر، اصلا امکان نداره!


لرد در حالی که هنوز سطل سالازار در دستش بود، در موزه را سفت کوبید و از آن بیرون رفت و در پی آن گابریل با حالت ناامید از زندگی، از موزه خارج شد.

مدیر موزه که شاهد این ماجرا بود، غم دوباره وجودش را فرا گرفت.
«اگر موزه را می بستند چی می شد؟»، «اگر به او بخاطر ناکارآمدی اش دیگر مقام و منصب نمی دادند، چه می شد؟» و سوالات بسیار زیاد دیگری در ذهن او نقش بستند. او نیز حال مانند گابریل از زندگی ناامید شده بود.

تا اینکه صدا هایی از روی سقف موزه به گوش رسید.

- لـــک! لــــــک! ولم کنین! این تخم حق منه... تخم طلای منه!

صدا هی نزدیک و نزدیک تر می شد. اما مدیر که از زندگی سیر شده بود، برایش اهمیت نداشت که بیرون چه خبر است.

- شـــپلــــق!

پرنده ای از پنجره‌ی پشتی موزه، جلوی پای مدیر فرود آمد!
مدیر وحشت زده شد. او با چشمانی از حدقه درآمده به پرنده ای که جلوی پایش فرود آمده بود، خیره شد.

پرنده که گویا لک لک بود، نشست. او سرفه ای کرد و با بهت و حیرت اطراف خودش را بررسی کرد. او تخمی را که در دستش بود، به سمت مدیر گرفت.
- بگیر! سریع! ازش به خوبی مراقبت کن... اگه مراقبت نکنی، به خاندان لک لکیوس می گم نفرینت کنن!

لک لک تخم را در دستان مدیر رها کرد و دوباره از همان راهی که آمده بود، برای رفتن شروع به پرواز کرد.

مدیر با تعجب به تخم خیره شد. تخم، طلایی رنگ و بسیار سنگین بود.
او پس از چند دقیقه تازه توانست بفهمد چه رخ داده است... مرلین به مدیر رو کرده بود!

- یــا ریــش مرلیــن! می دونستم لطف و کرمت رو نصیب همه می کنی!

اشک شوق در چشمان مدیر حلقه زد.
او حال عتيقه ای داشت که می توانست موزه را از مرز ورشکستگی نجات دهد.

- گروه بی! با من میاین! این موزه رو باید بررسی کنیم!
- ما چی کار کنیم قربان؟
- شما مغازه های اون راسته خیابون رو بررسی کنیم!

گروهی لک لک، با کت و شلواری شق و رق، در خیابان می دویدند.
حالت آنها، مانند افرادی بود که در تعقیب و گریز بودند.

- سروان... در رو باز کن!

گروهی از لک لک ها وارد موزه شدند.

مدیر که داشت تخم را می بوسید، با حیرت به آنها خیره شد.

- هی، تو! این نارلک متقلب... از اون خاندان لک لکیوسو ندیدی؟

دهان مدیر خشک شده بود. او تخم را با دستانش در پشتش قرار داد تا از دیدرس لک لک ها خارج شده باشد.

- عـه... ا... امری داشتید؟
- دوباره می پرسم... تو اون نارلک خیر ندیده رو ندیدی؟ همون لک لکه که یه تخم طلا دستش بود...


مدیر مانده بود چه بگوید. اگر راستش را می گفت، لک لک ها حتما تخم را از او می گرفتند. و اگر خود را به کوچه علی چپ می زد؛ آن موقع احتمال داشت لک لک ها به او شک نکنند و او و تخمش را راحت بگذارند.
- ا... نــه! اصــلـا! امکان نداره... یعنی اینجا؟ اصلا! اصلا!

رئیس لک لک ها، که داشت با شک و تردید به او نگاه می کرد، دستش را بالا برد و با حالت رئیس مآبانه ای ‌گفت:
- که اینطور... از نظرم اگه ما اینجا رو بگردیم، اون موقع خیال ما هم راحت میشه! لک لکا همه جا رو بگردین!


ویرایش شده توسط نارلک در تاریخ ۱۴۰۰/۸/۸ ۱۰:۰۷:۰۹
ویرایش شده توسط نارلک در تاریخ ۱۴۰۰/۸/۸ ۱۶:۳۹:۱۱


لــونــه‌ی خــودمــه، مال خودمه! هرکی با نگاهِ چپ نگاش کنه، به چشاش نوک می‌زنم!

" Only Raven "


پاسخ به: سالن ورزش های ماگلی
پیام زده شده در: ۱:۵۶ جمعه ۷ آبان ۱۴۰۰
#55
تام در حالی که هنوز میان آسمان و زمین معلق بود، با گوشش که در اصطبل جا مانده بود در جریان موضوعات و بحث میان مرگخواران بود؛ اما حال که مرگخواران شروع به دویدن و فرار کرده بودند، گوش تام بیچاره در زیر دست و پایشان له می شد و تام دستش را به گوشش گرفت و آخ و اوخ می کرد.
- آخ! اوخ! با گوش بیچاره من چی کار دارین؟!

تام داشت همین‌طور آخ و اوخ می کرد که نیروی جاذبه بر نیرویی که تک شاخ او را پرت می کرد، غلبه کرد و تام در کنار دریاچه ای فرود آمد.
- آخ کــلــه‌م!

تام در جایی که فرود آمده بود، نشست. در حالی که هنوز یک دستش را بر روی گوشش نگه داشته بود، با دست دیگرش سرش می مالید. او با تعجب به منظره‌ی رو به روی خود که در کنار دریاچه بود، خیره شد.

در کنار دریاچه، دسته ای لک لک در کنار هم بودند. یکی از لک لک ها دراز کشیده بود و داشت آفتاب می گرفت و دیگر لک لک ها به او می رسیدند.
آن لک لک که عینک طلایی رنگی زده بود، بر روی منقارش مقدار زیادی کرم زده بود. چندین لک لک دیگر نیز داشتند با ناخن گیر، ناخن های پای لک لک را می گرفتند و همچنین با موچین در حال گرفتن پر های زائد دست و بدن لک لک بودند.

تام بلند شد. او به سمت لک لکی که در میان دیگر لک لک ها بود، راه افتاد، که در همین حین دو لک لک که لباس بادیگاردی به تن داشتند، جلوی او را گرفتند.

- جایی می رفتی انسان؟
- من می خواستم از اون لک لکی که منقارش از بقیه بزرگتره، یه چیزی بخوام.
- ایشون خانِ خاندان لک لکیوس، نارلک هستن. درست صداشون کنین. الان هم مشغول کار مهمی هستن و وقت ندارن!


تام فکر کرد. آفتاب گرفتن، مگر چقدر کار مهمی بود؟ او اعتراض داشت! باید به کار او رسیدگی می شد!
- هوی مرتیکه، نــارلـــک! من کار خیلی مهمی دارم!

با فریاد او حواس تمام لک لک ها به او جمع شد. لک لک ارشد عینکش را برداشت و به دو بادیگاردی که حال تام را از یقه بلند کرده بودند، دستور داد که تام را رها کنند. او چند قدم به سمت تام پیش رفت.
- سلام انسان!

تام که کمی ترسیده بود و حال از حرف قبلی اش پشیمان شده بود، با شک و ترس پاسخ او را داد.
- سلام.

نارلک لبخندی زد و جلو رفت. یکی از بال هایش را بر روی شانه تام گذاشت و گفت:
- آه... از دست شما انسان ها! چی می خوای حالا؟ چرا صداتو گذاشتی رو سرتو ریلکس منو خراب کردی؟
- اوم... میشه یکی از موچیناتو بهم بدی؟ و همچنین منو برگردونی پیش اربابم؟


نارلک با شنیدن کلمه «ارباب» چشمانش برق زد.
- اربابت؟!... ارباب لرد ولدمورت کبیر رو میگی؟! ارباب دل ها رو میگی؟!

تام سرش را به نشانه تایید تکان داد.

نارلک تعظیم بلند بالایی کرد و بعد رو به دیگر لک لک ها به زبان لک لکی کلماتی را بلغور کرد.
- لک! لـــک! لکول موچین! لــکــول لـــریع!

یکی از لک لک ها با شنیدن حرف او بلافاصله موچینی را به او داد و سریع پشت دیگر لک لک ها قایم شد.

نارلک با حالت سرخوشی و خوشحالی خاصی گفت:
- زود باش دیگه! ارباب نباید منتظر بمونن!

او تام را از شانه هایش گرفت و به سمت اصطبل شروع به پرواز کرد.


ویرایش شده توسط نارلک در تاریخ ۱۴۰۰/۸/۷ ۹:۱۱:۰۰
ویرایش شده توسط نارلک در تاریخ ۱۴۰۰/۸/۷ ۱۱:۳۰:۳۸


لــونــه‌ی خــودمــه، مال خودمه! هرکی با نگاهِ چپ نگاش کنه، به چشاش نوک می‌زنم!

" Only Raven "


پاسخ به: یاران لرد سياه به او مي پيوندند(در خواست مرگخوار شدن).
پیام زده شده در: ۰:۴۶ یکشنبه ۲ آبان ۱۴۰۰
#56
سلام بر ارباب قدر قدرت، قوی شوکت و عشوه گر وجود هر آدمی و نا آدمی! [ و همچنین سلام بر بلای کروشیو زن و دوست دار حیوانات! ]

۱-هرگونه سابقه عضویت قبلی در یکی از گروه های مرگخواران / محفل را با زبان خوش شرح دهید.

ارباب چطوری یه حیوان بره محفل؟ ... اونجا ما رو می خورن! بعدشم اگه نمی خوردنم حیوانات خیلی جایگاهشون بالاتر از محفلی هاست!

2-به نظر شما مهم ترین تفاوت میان دو شخصیت لرد ولدمورت و دامبلدور در کتاب ها چیست؟

ارباب ما با اینکه جوان تر و رعنا تره اما به اندازه کل خاندان دامبل و هفت جدش تجربه داره!
بعدم... ارباب ما با رهایی از اعضای بی خواسیتی مثل دماغ و مو راحت شدن و قدرتش رو فراتر از ابر قدرتا بردن!

3-مهم ترین هدف جاه طلبانه تان برای عضویت در گروه مرگخواران چیست؟

رفتن زیر ضلع جنوب شرقی ارباب!

4-به دلخواه خود یکی از محفلی ها(یا شخصیتی غیر از لرد سیاه و مرگخواران) را انتخاب کرده و لقبی مناسب برایش انتخاب کنید.

مالی ویزلی: ماهی تابه!

5-به نظر شما محفل ققنوس از چه راهی قادر به سیر کردن شکم ویزلی هاست؟

با کشتن حیوون های بی آزاری مثل ما!

6-بهترین راه نابود کردن یک محفلی چیست؟

ما رو از دستشون نجات بدین!

7-در صورت عضویت چه رفتاری با نجینی(مار محبوب ارباب)خواهید داشت؟

یه سوال پرنسس که منو نمی خورن... یعنی پرنده که نمی خورن؟
ناخن هاشونو سوهان می زنم!

8-به نظر شما چه اتفاقی برای موها و بینی لرد سیاه افتاده است؟

یه لک لک هیچ وقت تو کارایی که بهش مربوط نمی شه دخالت نمی کنه!

۹-یک یا چند مورد از موارد استفاده بهینه از ریش دامبلدور را نام برده، در صورت تمایل شرح دهید.


ارباب مرلین از شما راضی باشد که دل یک لک لک رو شاد کردین!
***


ارباب اجازه هست از وقتی وارد شدم به عنوان صبحانه تخم لک لک ارگانیک خودمو بدم بهتون؟

سلام نارلک!
جوابت به سوال اول رو نادیده می‌گیرم و از سوال دوم می‌خونم فرمت رو!
خواسیت دقیقا چیه؟
ضلع جنوب غربی ارباب هم‌ نمی‌تونی بری. پرسیدم ازشون، گفتن هنوز احداثش نکردن.
پرنسس نجینی... هوم... نمی‌خوره! برو سوهان بزن... گیاه خواره حتی!
تخم لک لک ارگانیک به اقتصاد خانه ریدل‌ کمک می‌کنه... در نتیجه...

تایید شد.


ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۴۰۰/۸/۵ ۱۶:۵۱:۲۶


لــونــه‌ی خــودمــه، مال خودمه! هرکی با نگاهِ چپ نگاش کنه، به چشاش نوک می‌زنم!

" Only Raven "


پاسخ به: غرفه بازی با مرگ
پیام زده شده در: ۰:۱۰ یکشنبه ۲ آبان ۱۴۰۰
#57
خانه بعدی یک موسسه بود... آن هم نه یک موسسه عادی، بلکه موسسه دولتی لک لک های بچه رسان!

دامبلدور اولین نفر بود که به پشت در رسید. او با لبخند ملیح همیشگی اش شروع به صحبت کرد.
- عزیزانم که روحتان پر از عشق است، اکنون باید این لک لک ها رو پر عشق کنیم و با اینکار ترویج عشق رو حتی در میان لک لک ها هم بدیم!

محفلی ها حالت پوکرفیس به خود گرفتند.
اما دامبلدور هیچ توجهی به آنها نداشت. او به سمت درِ موسسه که بر رویش نام آن با حروف طلایی، نقره ای و برنزی حک شده بود، رفت و در زد.

صدا هایی مبهم از درون ساختمان می آمد اما همچنان هیچ دری باز نشد.

پس از مدت مدیدی که دامبلدور و محفلی ها پشت در منتظر ماندند، در باز شد.

- سلام باباجان!

- برو بیرون نارلک! ما دیگه نمی خوایم با تو همکاری کنیم! تا همین الان هم تمام بچه هایی که به دست تو جا به جا شدن، یا بی خانواده شدن یا رفتن تو بغل خانواده اشتباه!
- اما خب جناب رئیس... از این مشکلا برا هر کس پیش میاد دیگه!
- یه بار، دو بار... نه ده بار! نارلک ما دیگه نمی خوایم با تو کار کنیم!
- اما من...
- خدافظ.

لک لک بزرگتری که بر روی بال هایش چند مدال طلا بود در را به روی لک لک دیگری که نوک درازتری داشت، بست.

لک لک دیگر که گویا نامش نارلک بوده است، غرولند کنان از جلوی در به سمت محفلی ها حرکت کرد.
- شما ها اینجا چی کار می کنین؟
- باباجان، ما اومدیم عشق رو رواج بدیم!
- اینجا؟! تو مرکز پخش بچه ها؟!
- باباجان، ما عشق رو همه جا رواج می دیم... بیا یه ماچ بده تا تو تو هم رواج بدیم...
- نه... نـــه... نـــــه! نچــسب بــه مـــن!


نارلک با یکی از بال هایش دامبلدور را که سعی در بوسیدن خودش داشت، کنار می زند.
- بابا بذارین من برم پی زندگیم! من همین الان از کار اخراج شدم... کلی هم درد دارم! ولم کنین دیگه!
- باباجان... تو به ما کمک کن تا قدرت عشق هم به تو کمک کنه... مگه نشنیدی میگن تو نیکی کن و در تیمز انداز تا مرلین در بیابانت دهد باز!

نارلک یکی از بال هایش برا بر زیر چانه اش می گیرد و به فکر فرو می رود.
پس از مدت مدیدی او با حالت «یافتم!» شروع به صحبت می کند:
- باشه... اصلا هم مشکلی نیست! اما یه شرطی دارم... باید منو به عنوان معرفتون بگید... خیلی راحته! باشه؟

محفلی ها نگاهی سردرگم به یکدیگر می اندازند، اما دامبلدور بی شک و تردید به او پاسخ می دهد.
- بـــاشـــه باباجان! دیدی ضرب المثله چه زود عملی شد؟! همیشه به قدرت عشق باور داشته باش!
او دوباره لبخندی ملیح و مضحک می زند.



لــونــه‌ی خــودمــه، مال خودمه! هرکی با نگاهِ چپ نگاش کنه، به چشاش نوک می‌زنم!

" Only Raven "


پاسخ به: بررسی پست های انجمن ارتش تاریکی
پیام زده شده در: ۲۰:۵۳ دوشنبه ۱۲ مهر ۱۴۰۰
#58
سلام مای گریت لرد!
درخواست نقدی داشتم روی این کوچول...
ایده ای که ته رول دادم چطور بود؟
از نظر خودم ادامه دادنش می تونه جذاب باشه، نظر شما چیه؟

با تشکر!
***


خلاصه:
بانک بذر گرینگوتز افتتاح شده و خانم فیگ رفته برای گیاهاش بذرای اونجا رو دزدیده.
حالا فیگ می خواد تو خاک گیاهاش کمپوست اضافه کنه که گیاه بی دماغ قبول نمی کنه. اما فیگ با عنوان تعویض خاک گلدون، تو خاک جدیدِ گیاه بی دماغ کمپوست ریخته و بعدش خاک گیاه پیرش، که گیاه دیگه اش هست رو عوض می کنه.
گیاه بی دماغ کمی حالت پژمردگی از خودش در می آره، و وقتی گیاه پیر اون رو می بینه، می ترسه و از تعویض خاکش پشیمون میشه. اما فیگ بهش دلگرمی میده که حالا گیاه بی دماغ غیب می شه.
فیگ میره با چشم خاک رو بررسی می کنه. که بعد از مدتی همه گیاها غیب می شن و حالا فیگ تصمیم می گیره به خاک دست بزنه.

***


در ضمن خلاصه‌م چطوره؟ از نظرم یکمی زیادی طولانی شده!

بازم خیلی ممنون از شما!



نارلک عزیز

ممنون که بازم خلاصه کردین. کارمو خیلی راحت می کنین.

نقد و جواب سوال شما رو گذاشتیم توی جیب ایوا(وزیر). خودتون برین و برش دارین.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۴۰۰/۷/۱۳ ۰:۵۰:۲۶


لــونــه‌ی خــودمــه، مال خودمه! هرکی با نگاهِ چپ نگاش کنه، به چشاش نوک می‌زنم!

" Only Raven "


پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۰:۳۶ دوشنبه ۱۲ مهر ۱۴۰۰
#59
گیاه پیر، با لکنت کلماتی را ادا کرد.
- عه... باباجان... بی دماغ کجاست؟

فیگ چند قدم جلو رفت و به گلدان گیاه بی دماغ رسید.
در گلدان هیچ گلی نبود. فیگ با نگرانی به آن خیره شد و با صدایی دودل گفت:
- کجایی بی دماغ جان؟
اما فیگ پاسخی نشنید.

گیاه پیر که شاهد این ماجرا بود، نگرانی اش افزایش یافت و شروع به خوردن برگ های هرزش کرد.
- باباجان... اونجا چی شده؟
- عه... پدرجان... راستش... هیـــ...


فیگ پیش از اینکه حرفش را تمام کند، حواسش به گیاهان دیگرش جمع شد، که داشتند یک به یک در درون گلدان هایشان فرو می رفتند و آخرین گیاهی هم که داشت فرو می رفت، گیاه پیر بود که فریاد می کشید.
- باباجان... کــــــمــــــک!

اما فریاد او هم طولی نکشید و بلافاصله خاموش شد.
فیگ به سمت خاک گیاه بی دماغ پیش رفت دستکشش را که خاکی و آلوده به کمپوست ها بود، در دست گرفت و به خاک دست زد.


ویرایش شده توسط نارلک در تاریخ ۱۴۰۰/۷/۱۳ ۱۲:۱۸:۴۲


لــونــه‌ی خــودمــه، مال خودمه! هرکی با نگاهِ چپ نگاش کنه، به چشاش نوک می‌زنم!

" Only Raven "


پاسخ به: آزمایشگاه سرّی ریونکلاو
پیام زده شده در: ۲:۱۴ جمعه ۹ مهر ۱۴۰۰
#60
ریموند با دیدن فردی که به سمتشان می آمد، دست از شیعه کشیدن برداشت.
آن فرد لینی بود. لینی داشت با آرامش تمام به طرف تام و ریموند پرواز می کرد. او نیز شعار "یا راهی خواهم یافت، یا راهی خواهم ساخت!" را همانند سرنگ زمزمه می کرد.

تام که حال از ترس، پشت ریموند قایم شده بود و داشت ناخن هایش را می جوید، رو به لینی گفت:
- لن... تو که آلوده به سم نشدی؟

اما لینی در پاسخ به او هیچ چیز نگفت. او فقط سرش را بالا گرفته بود و شعار را یک صدا با سرنگ تکرار می کرد.

ریموند، از ترس و تعجب، دو پای جلویی اش را که بر روی دهانش گرفته بود را رها کرده با ضربه ای شیشه سرنگی را که بر روی زمین بود، شکست.

- ریــــمونـــــد! تو... تو... تو هم آلوده به سم شدی!
تام این را گفت و شروع به دویدن در آزمایشگاه کرد.

ریموند حال تنها شده بود. حال عجیبی داشت. حالش به طوری بود، که انگار داشتند از مغزش تمام اطلاعات قدیمی را که در طول زندگی اش تجربه کرد، بیرون می کشیدند و به جای خاطرات جدیدی را تزریق می کردند.

در درون افکار ریموند

- من کجام؟ اینجا چه خبره؟ نکنه منم چیز خور شدم؟
ریموند با تعجب سوالات بالا را در سیاه چاله ای که صدای بی اندازه اکو می شد، پرسید؛ ولی پاسخی نشنید.
شبح هایی از دور، در نظرش یک به یک پدیدار می شدند، که هر کدام با صدایی آرام، اما ترسیده جمله هایی را زمزمه می کردند.
- ریموند... تو ما رو تنها گذاشتی!
- تو ترسو بودی!
- تو ذره ای انسانیت نداری!


البته ریموند انسان نیز نبود و بنابراین نباید از جمله آخر ناراحت می شد، اما گویا سال ها زندگی در میان انسان ها باعث شده بود، فکر کند او هم انسان است.

شبح ها همینطور نزدیک و نزدیک تر می آمدند، تا اینکه چهره هر کدام واضح شد. آنها ریونکلاوی ها بودند.
ریموند، آرام چند قدم به عقب رفت، تا اینکه دیگر ریونکلاوی ها دست از حرکت برداشتند و مانند اساطیر باستان رو به روی هم ایستادند.
ریموند خواست چیزی بگوید، اما نتوانست. چرا که صدایی دلهره آور از انتهای صف اساطیر ریونکلاو آمد و دو چشم غول پیکر، در هوا پدیدار شد و بعد از آن یک دهان نیز آمد که لبخندی شیطانی بر رویش نقش بسته بود. آن فرد با دو چشم و ابرو، با صدایی نخراشیده، شروع به صحبت کرد.
- ریموند! خوش اومدی به ارتش من! من تو رو از بند خودت نجات میدم و یکی دیگه می کنمت، مثل دوستات!

بعد از اینکه آن فرد با دو چشم و دهان حرفش را زد، خنده ای شیطانی کرد و سپس یک به یکِ افرادِ حاضر شروع به غیب شدن، کردند و چشمان غول پیکر از بین رفت و فقط دهان ماند، که لحظه به لحظه بزرگتر می شد و به سمت ریموند می آمد، و سرانجام... او را قورت داد.
ریموند با داد و فریاد در یک سیاه چاله ی دیگر فرود آمد، که این بار به جای آمدن افراد، دیوار ها شروع به تغییر رنگ دادند.
آنها همه سبز شدند. ریموند با دیدن این رنگ کمی آرامش گرفت و مدتی نگذشت که دوباره احساس وحشت درش بوجود آمد. ریموند احساس می کرد که دارد تغییر شکل می دهد. که این حسش نیز چندان طولی نکشید و او با سرعتی سرسام آور به جلو رفت و به باغی زیبا رسید. در آنجا عده ی زیادی بودند، که هرکدام شروع به دست تکان دادن، برای ریموند کردند.
- هی آنانیو! بیا باهم الاکلنگ بازی کنیم!
- آنانیو! بیا اینجا... داریم یه دست گل کوچیک می زنیم و تو هم که کرفس هستی حتی می تونی توش بازی کنی!
- آنانیو! کحا بودی تا حالا؟ بیا... بیا اینجا... برای تولدت، چون ابعادمون نزدیک به همه بهت آینه مورد علاقه خودمو میدم! ببخشید یکمی ام دیر شد دیگه...


ریموند یا آنانیوی جدید، آینه را گرفت و در آن به خود نگاه کرد. او دیگر ریموند نبود... حتی گوزنم نبود! او حال یک کرفس بود!

بیرون از افکار ریموند

تام، عیم دیوانه ها در آزمایشگاه می دوید و داد و هوار می کشید و هر چه لوله آزمایشگاهی را که دم دستش می آمد، می شکست. تا اینکه جیغ بنفشی او را به حال خود آورد.
- ایـــنجـــا چـــــی کـــار می کـــنـــی، جاگســن؟!

تام به سمت صدا برگشت. او کسی را آنجا ندید، جزء بانوی خاکستری!
تام جلو رفت و با عجله، ترس و لکنت گفت:
- هلنا! هلنا! اونا... آلـ... ــوده شدن! آلـــوده!

بانوی خاکستری دستانش را روی هم انداخت و گفت:
- چی شده؟ بازم اون سمه که مامان با اون هیس هیسه ساخته، دردسر شده؟ چند بار بهش گفتم با اون نپلکه!

بانوی خاکستری می خواست دستش را به منظور دلداری بر روی شانه تام بگذارد، اما چون او روح بود، دستش از او رد شد و او از دلداری تام صرفه نظر کرد و به حرفش ادامه داد:
- یه راهی برای جلوشو گرفتن هست... اما سخته! خیلی ایثار می خواد! اگه هستی بگم... اگرم نه که...

قبل از اینکه او حرفش را تمام کند، تام با حالتی بغض کرده، گفت:
- دستم به دامنت! تو رو مرلین کمکم کن! من هر چی باشه هستم!

بانوی خاکستری لبحندی شیطانی زد و سپس با دست به لینی و ریموند، که به سمت تام می آمدند، اشاره کرد.

تام با دیدن آنها، عین کسی که انگار آب یخی را بر رویش خالی کرده باشند، دوباره شروع به دویدن و داد زدن و هوار کشیدن، در آزمایشگاه کرد!


ویرایش شده توسط نارلک در تاریخ ۱۴۰۰/۷/۹ ۲:۱۹:۰۹


لــونــه‌ی خــودمــه، مال خودمه! هرکی با نگاهِ چپ نگاش کنه، به چشاش نوک می‌زنم!

" Only Raven "






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.