هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: كلاس طلسم ها و وردهاي جادويي
پیام زده شده در: ۲۲:۳۶ دوشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۴
#71
ارشد اسلیترین

مورگانا سعی داشت در آن سلول دو متر در دومتر به درستی راه برود. اما همینکه دو قدم راه می رفت ، به انتهای سلول می رسید. زیر لب غرغر می کرد.
- آخه چند نفر رو به جرم دوئل کردن بازداشت کردن؟ اصن مگه دوئل کردن جرمه؟ یکی نیست به من بفهمونه چرا اینجام؟

صدای قدم هایش در سلول کثیف می پیچید. با این حال می توانست شاد باشد که در بازداشتگاه موقت وزارت سحر و جادو، دمنتوری وجود ندارد. هرگز علت ترس مجنون وارش از این موجودات را درک نکرده بود. با این حال به خوبی حس میکرد که سلول سرد است. با خودش و سرمای سلول کلنجار می رفت که صدای در به غرولند هایش پایان داد.
- مورگانا با من بیا!

مورگانا بهت زده به گوینده این جمله نگاه کرد.
- لونا؟
- بله من! بیا جلو. باید چشماتو ببندم.

مورگانا با تعجب فکر کرد. " مگه دارن قاتل می برن؟" با این حال جلو رفت و اجازه داد لونا چشم هایش را ببندد. راحت ترین حالت برایش این بود که طنابی از رز درست کند و با کمک آن راه برود. اما دست هایش را بسته بودند. با تعجب گفت:
- منو کجا می بری لاوگود؟ چرا این شکلی؟
- خب بازپرست ریتا اسکیتره. خواسته اینجوری ببرمت.
مورگانا به فکر فرو رفت. منطقی به نظر می رسید. او با یک محفلی کارش به دوئل کشیده بود. پس صبر کرد تا عاقبتش معلوم شود. چند دقیقه بعد به نظر می رسید لونا او را نشانده باشد. یک نفر چشم هایش را باز کرد. ریتا جلویش ایستاده و مورگانا در اتاقی بود که شباهتی به اتاق کار نداشت.

- چرا با مایکل دوئل کردی؟
- به ارباب توهین کرده بود.
- همین؟
- خوب به خواهرم هم!
- همین؟
- مگه چیز کمیه؟ ارباب قانون ماست. صاحب زندگی ماست.
- خیلی خب عصبانی نشو. میشه برام توضیح بدی. چطور دوئل کردین؟

مورگانا به دفتر ریتا اشاره کرد.
- تا وقتی اون قلم لوس رو کنار نذاری حرف نمیزنم.

ریتا اخمی کرد. اما در هر صورت، مورگانا چه زندانی و چه ازاد، هنوز به عنوان یک پیغمبره حرمت داشت. ریتا قلم را کنار گذاشت.
- خیلی خب بگو

مورگانا نفس عمیقی کشید.
- در واقع اصلا کاریش نداشتم. داشت متلک می گفت. من جامو عوض کردم. ولی همچنان ادامه داد. فک کنم نیم ساعت داشت حرف میزد. خب... منم تا یه جایی تحمل میکنم.
- پس اول تو شروع کردی؟

مورگانا گوشه موهایش را فر داد
- اره! با یه "ریداکتو"، به طرف صندلی اش. وقتی صندلی اش پودر شد مجبور شد بایسته. در واقع دوئل نبود. یه جنگ یه طرفه بود.

ریتا کنجکاو شد.
- چرا؟

مورگانا من من کرد.
- چون... چون وقتی ایستاد، غیر لفظی طلسمش کردم... "لوی کورپوس"! می دونی که....

ریتا سرش را تکان داد.
- می دونم. بعد چکار کردی؟
مورگانا لبخند ملایمی زد.

- وقتی اومد روی زمین نوبت اون بود. اول سعی کرد خلع سلاحم کنه. نتونست... نبایدم می تونست. من مرگخوارم. این شوخی نیست. زیر سایه ارباب باشی و خلع سلاح شی، اونم اون شکلی؟
- خب بعدش؟
- خوب طلسماش کم کم داشت خطرناک میشد. خطرناک تر از سطح یه سفید. متوقفش کردم. ایمپدیمنتا! ساده بود. طلسم هام خیلی ساده بود. حتی شکنجه اش نکردم. نخواستم.... دستگیر شدم چون جان نثار اربابم. چون هر جا هر اتفاقی بیافته، توی وزارت سفید، یه مرگخوار مقصره! خب ریتا! چقدر برام می برن؟

ساحره خبرنگار لبخند دندان نمایی زد.
- 300 گالیون خسارت رستوران دار.

لبخند مورگانا جان گرفت.


تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: در مقابل ولدمورت چه ميكنيد؟
پیام زده شده در: ۱۵:۴۲ دوشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۴
#72
در برابر اربابت چه واکنشی می تونی نشون بدی؟
واضحه نه؟
تعظیم میکنی و رداش رو می بوسی.


تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: تابلوي شني امتيازات
پیام زده شده در: ۱۴:۵۸ دوشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۴
#73
امتیازات کلاس دینی و بینش جادویی جلسه اول

اسلیترین:

30 + 29 + 29 + 29

میانگین: 29

نمره کل گروه: 41

---

هافلپاف:

30 + 30

میانگین: 30

نمره کل گروه: 36

---

گریفندور:

29 + 30 + 30 + 30

میانگین: 30

نمره کل گروه: 42

---

راونکلا:

30 + 30 + 30 + 28 + 30 + 30 + 29 + 29 + 30

میانگین: 30

نمره کل گروه: 57


ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۲۲ ۱۵:۰۷:۳۹

تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: كلاس ديني و بينش جادويي
پیام زده شده در: ۸:۳۶ دوشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۴
#74
ایرما پینس: عسل.... چیزی که ممکنه به فکر خیلی ها نرسه و باید بگم که زیبا بود: 30

اگستوس راک وود: جالب بود اما خیلی جای کار داشت. نوع روایت و لحن نوشتار می تونست متفاوت تر و دقیق تر باشه:29

دراکو مالفوی: خیلی خلاصه بود. مضاف بر اینکه به وقایع جلوتر از اون زمان هم اشاره کرده بود. ولی همچنان جای کار داشت: 29

هرمیون گرنجر: گشنگی؟ من باید اینو با چه تلفظی می خوندم دقیقا؟ دوما: چوب مگه دست حوا نبود؟ چطور آدم داشت باهاش جادو میکرد؟ مراقب ریزه کاری ها باشید دوشیزه گرنجر: 29

وندلین شگفت انگیز جالب و بامزه بود. هم اشاره شده و هم اشاره نشده ولی قطعا شایستگی نمره 30 رو داره. بلاخره یه نفر فهمید منظور من چی بود.

ریگولوس بلک: دنیای سوفی بود این یا افسانه خلقت؟ قشنگ بود ولی شما را به جدتان قسم یه جوری بنویسید که ملت بفهمن. حالا من پیغمبره ام. اشنایی دارم با هر لحن و زبانی. هم کلاسی هات چه گناهی کردن جیب بر؟ 29 برو بشین سر جات پسرم!

اوتو بگمن: نقد کنم؟ نمیشه خصوصی نقد کنم ؟ ( ترجمه: منو چه به نقد کردن آخه) سوژه غیر قابل تصوری نبود. اما زیبا و شایسته نوشته شده بود. ممکنه هر رولی ایرادات ریز یا خاص داشته باشه که خب البته اونا رو در جای دیگه بررسی میکنیم. تبریک میگم 30

روونا ریونکلاو: فوق العاده بود. کمتر از اینم ازتون انتظار نداشتم. 30. جمله آخر توضیحات وندلین در مورد شما هم صدق می کنه.

لادیسلاو : بابت بقیه اسمت مرا معذور بدار، جدا نمی تونم بنویسمش.دی: یه وجب تا شب؟ اصلاح جالبی بود. و همینطور جاهای دیگه متن. خواهر و برادر ایده جالبیه. وقتی می گیم زوج ناخواسته همه یاد عاشق و معشوق می افتن و نوشتن بر خلاف تصور بقیه جرات خاصی می طلبه. زیبا بود 30

مایکل پنالتی کرنر: ببین من ایراد خاصی به این سبک وارد نمیکنم . ممکنه در جایگاه خاصی، قشنگ و به درد بخور باشه. ولی نه سلیقه من و نه شرایط کلاس بینش و دینی جادویی با این نوع سبک نوشتاری جور نیست.شماایده ای رو که من می خواستم ناقص نوشتی. من نمره ای رو که بهت میدم به خاطر طنز نوشته ات هست. 28 موفق باشی پسر جان.

حاج تراورز: بیگیر آن ور تسبیحت رو! چشم و چال ملکوتی را کور کرد.
جالب بود. من فقط نفهمیدم رودولف اون وسط چه بوقی می زد! و در ضمن من هیچ وقت عاشق مرلین نبودم. ولی خب تکلیف خوبی بود. 30

دافنه گرینگراس: هر چند که من اون شماره دو رو نفهمیدم چی بود و چی نبود ولی نوستالرژی قشنگی بود. و پای سیب چیزی نیس که به ذهن هر کس برسه و باید بگم جالب بود. 30

آملیا سوزان بونز: دوسش داشتم. زیبا نوشته شده بود. 30

جروشا مون: قابل حدس ولی زیبا . منو یاد افسانه شاهزاده انداخت 30

لاکریتا بلک: گل اهریمنی؟ خلاقیتت رو دوس داشتم.. 30


گریک الیوندر: چنین متنی خیلی خیلی زیاد به درد کلاس تاریخ می خورد. وقایع درستن البته. 29

فیلیوس فیلت ویک: این ایده خیلی جا داشت. اینکه تو راه کلبه چی میشه. حتی موانع سر راه می تونست به تشخیص قدرت جادویی اش کمک کنه . صحنه ای بخشیدن جادو هم همینطور. ایده خیلی خوبی که بهش کم لطفی شده. 29

بارفیو: حرفی ندارم. جدا که فوق العاده بود: 30

رونالد ویزلی: مرا نفرین میکنی؟ نفرینت کنم عالم بالا سقطت کنه؟
ایده جالبی بود. کاش میشد همه مشق ها در خواب نازل بشن 30

رز زلر عزیز: وقتی پست جدید تدریس زده میشه به این معناست که مهلت نوشتن تکلیف قبلی به پایان رسیده. متاسفم که نمی تونم نمره ای بدم به شما




ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۲۲ ۲۱:۱۷:۴۵

تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: كلاس ديني و بينش جادويي
پیام زده شده در: ۲۳:۳۷ شنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۴
#75
عجیب بودکه درب کلاس مورگانا بسته باشد، اما ظواهر اینطور نشان می دادند. البته تا قبل از اینکه جلوی در بایستید. چون اگر به جلوی در کلاس می رفتید متوجه یادداشت مورگانا روی در کلاس می شدید

نقل قول:
کلاس شما در حاشیه شرقی جنگل ممنوعه و زیر درختان کاج برگزار می شود.....


نارضایتی در چهره شاگردان مشخص بود. بعضی معتقد بودند همین که ساعت 5 صبح از خوابشان زده و حاضر شده اند در کلاسی مثل دینی شرکت کنند باید برای پیغمبره کافی باشد. ولی خب، مدرسه و کلاس و اساتید در اختیار آنها نبود. پس غرولند کنان به جایی که استادشان خواسته بود رفتند.
جایی که مورگانا برای کلاسش تعیین کرده بود، پشت دریاچه و زیر انبوهی از درختان کاج قرار داشت و اگر شاگردان بر میگشتند کوهی از دور قابل رویت بود. صندلی های کلاس از چوب درخت تشکیل شده بود. حتی بعضی هاشان شبیه تاب به نظر می رسیدند. زیبایی مکان کلاس، کمی از غرغرها کم کرد. به نظر می رسید ارزش پنج دقیقه پیاده روی را داشته باشد.

- به اطرافتون نگاه کنید. این زیبایی ها. این نعمت ها. این شکوه و عظمت... بچرخید و طلوع خورشید رو ببینید.

کسی نتوانسته بود مورگانا را ببیند، با این حال به حرفش عمل کرده و چرخیدند. طلوع آفتاب واقعا با شکوه بود. آنقدری که کسی نتواند چشم از آن بردارد. خواه سیاه یا سپید!
- این تنها گوشه ای از چیزیه که عالم بالا به این مردم اعطا کرد. گوشه ای از هزاران نعمت و رحمت مهم! که بهترینشون جادو بود. جادو موهبته! هدیه اس. عطیه اس. و به هر کسی داده نمیشه! تنها برای کسانیه که لیاقتش رو داشته باشن.و در عوض..... مردم در مقابل این همه نعمت چکار کردن؟ فکر میکنین پاسخ این همه لطف چی بود؟

سوال چالش برانگیزی بود. دانش آموزان به طرف صدا چرخیدند . مورگانا روی یک تاب باریک از رز سیاه نشسته بود. تا حدی باریک که باعث این پرسش میشد " اصلا چطوری روش نشسته" مورگانا سوالش را تکرار کرد.
- پاسخ بندگان به این همه لطف عالم بالا چی بود؟

یک دانش آموز کوچک هافلپافی پاسخ داد.
- ازش تشکر کردن؟
- کاش این کارو کرده بودن فرزند.

دانش آموزان به فکر فرو رفتند و یک ریونکلاوی با تردید گفت:
- بیشتر خواستن؟
- تا حد زیادی درسته دوشیزه بوت! بیشاتر خواستند... خیلی بیشتر.

یک نفر ارامش کلاس را به هم ریخت و پرید وسط
-اینا اومدن گاومیشا رِ ندید گرفتن و هیچی... کفر ورزیدن و هیچی... به خاطر بودن گاومیش عالم بالا رِ شکر نکردن و هیچی... تهشم هیچی به هیچی!

مورگانا خنده ای سر داد.
- حالا نه تا این حد! گاومیش ها هیچ نفع و ضرری برای عالم بالا نداشتن. ولی اره! این مردم ناسپاسی کردن. به قدرت جادویی که از مرحمت عالم بالا نثارشون شده بود، مغرور شدن و اصل خودشون رو فراموش کردن. عالم بالا به جبران این کار، تصمیم گرفت مجازاتشون کنه. خیلی از جادوگرها و ساحره ها، در آتش خشم و وحشت ماگل ها سوختن. اما این براشون عبرت نشد. نه تنها به یاد خالقشون نیافتدن، بلکه بیشتر به سحر و جادو وابسته شدن. این اشتباهه که فکر کنیم چون جادوگریم پس همه چیز باید جادویی باشه. گاهی باید چوبدستی رو کنار گذاشت و با دست به کارها رسید.

صدای غرولندی شنیده شد.
- پس جادو به چه درد می خوره!

مورگانا کمی به تابش سرعت داد.
- جادو نباید باعث بشه اصلمون رو فراموش کنیم. همین مردم قدیم رو زمین زد. اونا به جادو وابسته شدن. مغرور شدن و ناسپاس شدن. عالم بالا اما بزرگوارانه تصمیم گرفت بهشون فرصت دوم بده! اینجا بود که پیغمبران پا به عرصه هستی گذاشتن. سیاه و سپید. پیغمبران عصر حاضر، پیغمبران برگزیده و انتخاب شده اند. پیغمبران باقی مانده از جنگ!

یکی از دانش آموزان گریفندور، تمشک به دست پرسید:
- یعنی پیش از شما هم پیغمبر بوده؟
- البته که بوده اقای ویزلی. اولین بودن و تنها بودن و ظاهرا یکتا بودن نیس که مهمه! مهمه که وظیفه ات رو درست انجام بدی. شاید تعجب کنید اما ما پیغمبران سفید هم داشتیم. پیغمبرانی که می خواستن با صلح و در آرامش جهان رو هدایت کنن که خب ممکن نیست.... سخته که مردمی رو که خودشون علاقه دارن در سیاهی غوطه بخورن، به سمت سپیدی ببری. منظورم جنگ با لرد سیاه نیست. سیاه و سفید در هر زمان معنای مشخص خودش رو داشته. سیاهی و سپیدی از ازل بوده و تا ابد خواهد بود. این مهمه که شما چی رو انتخاب می کنین. اما بعضی چیزا تکرار نشدنی هستن مثل پیغمبران زن!

غرولند ساتین که روی پاهای مورگانا نشسته بود، به نوعی خبر از پایان کلاس می داد. مورگانا با لبخند گفت:

1- ازتون می خوام در یک رول، مبعوث شدن یک پیغمبر سیاه و یک پیغمبر سپید رو شرح بدین. طول و عرضش هم مهم نیست. مهم اینه که شما صحنه انتخاب شدن رو بنویسید.

2- ازتون می خوام در یک رول، مصائب پیغمبران در دعوت های نخستین بنویسید. پیغمبرانی که در راه دعوتشون سوزانده شدن یا هر اتفاق دیگه ای. طول وعرضش مهم نیست.


مورگانا به شاگردانش نگاه کرد. اگه اینجا رو دوست دارید می تونیم صبحانه رو همینجا صرف کنیم.
میزهایی از انواع گل ها، از زمین شروع به روییدن کردند.


تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۲۱:۴۹ شنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۴
#76
ارشد اسلیترین

- من نميفهمم اين چه بحثيه شما دو نفر مي كنيد آخه؟ يعني شما به معجون هاي من شك داريد؟ شك داريد كه من بهترين معجون ساز دنيام؟

آرسينوس جيگر و سوروس اسنيپ نگاهي به يكديگر انداختند. اسنيپ سعي كرد ملايم به نظر برسد.
- ببين هكتور... ممكنه باورش سخت باشه، ولي معجون سازي تو...
- من چتر دار اربابم!

بوي گل رز در هوا پيچيد.
- چه ربطي داره هك! اينكه تو خوب چتر نگه ميداري، دليل نميشه كه خوب هم معجون بسازي!
- ببين كي داره از معجون حرف ميزنه؟

مورگانا آهسته روي بوته هاي رز تاب خورد.
- من حداقل براي افزايش رشد موي مردم بهشون معجون كچلي دائم نميدم!

پوزخند ملايمي روي لب هاي مورگانا نشسته بود. ولي هكتور از ويبره زدن ايستاد. آرسینوس این ایستادن را دوست نداشت
- بي خيال مورا! مجبور نيستي در مورد موضوعي كه ازش چيزي سرت نميشه بحث كني!

مورگانا با شنيدن اين حرف، از روي تاب رز پايين پريده و به گوينده آن جمله خيره شد. نگاهش به آرسينوس، سوزنده تر از آن بود كه سه معجون ساز توقع داشتند. مورگانا حتي وقتش را صرف تكان دادن دستش، براي ‌ظاهر كردن بوته هاي زر غيب شونده اش نكرد. صداي پاق؛ مويد رفتنش بود.

- فكر ميكنم ازم دلخور شده باشه دوستان.
- برم معجون ضد دلخوري بدم بهش؟
آرسينوس با افسوس سري تكان داد.

چند صد متر آنطرف تر. آزمايشگاه اختصاصي مورگانا

دقیقا وسط پاتیل ظاهر شد. انگار عصبانیت تمرکزش را از بین برده باشد. با کلافگی به اولین نقطه ای که در اتاق می دید آپارات کرد. اما خب بالای تاقچه، فعلا جای مناسبی برای نشستن مورگانا نبود. با حرص از تاقچه پایین پرید.
- من چيزي سرم نميشه؟؟؟ من از معجونسازي چيزي نمي دونم؟ من معجون سازي بلد نيستم يا اون جناب ويبروشيب؟

مورگانا براي اينكه صدايش تبديل به فرياد تبديل نشود؛ پاتيل را با حرص روي اجاق كوبيده بود.
- اهـــان! فهميدم چكار كنم! معجون معجون ساز!

دور خودش چرخي زده و به سراغ قفسه ها رفت. زير لب حرف مي زد.
- مواد لازم: سه عدد چشم وزغ... هفت عدد پاي مورچه... اشك ققنوس نه قطره... ده گرم آويشن... سه شاخه سنبل كوهي... يك عدد جگر سياه نيزل ...عصاره شكوفه انگور سه قاشق چاي خوري.

مورگانا يك بار ديگر مواد مورد نيازش را بررسي كرد. قطعا هكتور به اين مواد مي خنديد. ولي خب او هكتور بود.

چندين و چندين ساعت بعد


مورگانا به معجون ياسي رنگي نگاه كرد كه به طرز وسوسه كننده اي در جام قل مي زد. بوي شكوفه انگور هم جذاب ترش كرده بود. مورگانا چند لحظه مكث كرد و معجون را سر كشيد....
ظاهرا همه چيز عادي به نظر مي رسيد. جز قصر ذهني مورگانا كه در آن چيزي جز معجون وجود نداشت. او معجون ساز شده بود ولي فقط معجون ساز.... او حتي نامش را هم به خاطر نداشت.





2
- جرات یا حقیقت مورگانا؟

مورگانا به چشم های شخص پرسشگر خیره شد. خب به نظر نمی رسید که ایرما برایش خطری داشته باشد و حقیقت کسالت بار شده بود. لبخند ملایمی زد.
- جرات!

چیزی در چشم های ایرما برق زد
- هورا گول خوردی! باید یکی از معجون های هکتور رو بخوری! پولشم بدی به من!

ناله مورگانا بلند شد.
-چی؟ معجون های هک؟
اصن من میرم عالم بالاااا!

البته کمی بعد به این نتیجه رسید که یک پیغمبره به این صورت عجز و لابه نمی کند پس به ایرما چشم غره ای رفت.
- خب حالا من باید چه سمی... نه یعنی منظورم اینه که کدوم یکی از معجون ها رو باید بخورم؟

هکتور با اخم پاسخ داد.
- معجون معجون ساز! دست ایرماست. قرار بود یکی رو پیدا کنه برای ازمایش کردنش!

مورگانا به هر دوی آنها خیره شد.
- من شما دوتا رو میــــــکشم.

با این حال نفس عمیقی کشید و جام را لاجرعه سرکشید. احساس می کرد فلفل خام خورده است.آرسینوس به طرف او خم شد.
- مورا حالت خوبه؟

چهره مورگانا شبیه کودکی شده بود که فلفل خام به خوردش داده اند.
- آرسینوس کیک های من کجان؟

مرگخواران حاضر در جمع به طرفش چرخیدیدند.
- کیک؟
- اره من میخوام کیک هامو بپزم! وسایلمو چکار کردین؟
- مطمئنی چیزی که بهش دادی معجون معجون ساز بود؟




3-
وقتی ریگولوس معجون اجباری را خورد، ظاهرا هیچ اتفاقی نیافتاد. لی لی به طرفش چرخید.
- ریگول؟ خوبی؟
نیش های ریگولوس باز شد.
- من.... خوب....

و از هوش رفت. با افتادنش صدای تلق و تلوق از جیبش بلند شد. یک نفر نجوا کرد.

- معلوم نیس چی رو از کجا و از کی دزدیده.
لی لی و مورگانا دویدند بالای سرش!
- دزد یا غیر دزد فعلا که مسموم شده.
- مسموم؟ مورگانا به چه جراتی به معجون های من اعتماد نداری؟
- از اونجا که ریگولوس هنوز بی هوشه!

صدای ناله به بحث های مورگانا و هکتور پایان داد. هکتور بالای سر ریگولوس ایستاد.
- حالت خوبه بلک جوان؟ می خوای بهت معجون تقویتی بدم؟

ریگولوس جیغ کشید.
- معجون؟ معجون؟ من معجووووون نمی خواااااام.

و از کلاس گریخت.
- من از معجون متنفرررررم!


تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۳:۵۹ جمعه ۱۹ تیر ۱۳۹۴
#77
ارشد اسلیترین

جانور: خوب اساسا جانور به موجوداتی میگن که سطح هوشی اش از انسان پایین تره. ممکنه در نوع خودش سطح هوشی بالایی داشته باشه. مثل سانتور ولی بازم از انسانه کمتره سطحش. غالبا با بیش از دو پا راه می ره یا اصن پا نداره. و ممکنه هر چیزی بخوره خب. حتی آدم!



رول:


- ابوالهول؟ آخه من نمی فهمم ابوالهول؟ کی با ابوالهول رفته گردش که من نفر دوم باشم خب!

البته مورگانا وقتی به بقیه کلاس نگاه این حرفش را پس گرفت.
- خوب حالا نفر دوم نیستم ولی با یه جانور به قد هیکل اون کیک خور برم تو لندن بچرخم بگم سلااااام ما اومدیم گردش؟

مورگانا غرولند کنان سعی می کرد یک ابوالهول مناسب انتخاب کند. اما خوب واقعا قابل انتخاب نبودند. بعد از نیم ساعت چرخیدن بین ابوالهول ها، از یک ابوالهول ماده با رنگ کرم شکلاتی خوشش آمد. اما خب نمی دانست چه بر خوردی باید داشته باشد.
- ام... سلام آقای هول.. نه چیز ببخشید ابوالهول!

ابوالهول با اخم به او خیره شد. مورگانا برای چند لحظه گیج شد.
- ام...چیزه... چی شده؟

نگاهش به ناخن های مشکی رنگ ابوالهول افتاد...
- اهم... شما خانم تشریف داشته می باشید.
- یعنی اگر نمی فهمیدیاااا....
- اهم.... تو حرفم میزنی؟
- نه پ! می خواستی لال باشم؟
- خب حالا! چه حاضر جواب.

مورگانا طناب طلایی رنگی را که از ابوالهول آویزان بود گرفت. برایش باور پذیر نبود که ابوالهول قلاده داشته باشد. با این هیکلش!
- اهای بی اسم کجا؟ وایسا کارت دارم.
- من بی اسم نیستم. بهم میگن عسلک.

چیزی نمانده بود مورگانا صاحب دو فروند شاخ به قد و قواره همان عسلک خانم شود.
- بله... بله .. تشریف بیارید.

نامرئی کردن عسلک زیاد طول نکشید. ولی مورگانا در این اندیشه بود که این عسلک گنده بک را باید دقیقا در کجای لندن بگرداند. به همین در اولین نقطه ای که به ذهنش می رسید، ظاهر شد.
مورگانا از اینکه عسلک نامرئی بود، خودش را شکر کرد. چون هاید پارک به ندرت خلوت میشد. و طبعا اگر با چنین موجودی وسط پارک ظاهر می شد، جماعت زیادی از ترس و حیرت سر به بیابان می گذاشتند .
با گذشت سه ساعت مورگانا به این باور رسیده بود که می شود بدون دردسر چند ساعنی با یک ابوالهول ول گشت.
البته این مال قبل از وقتی بود که ابوالهول خانم، باغچه رز های قرمز پارک را ببیند. چون ناگهان به سرش زده بود بپرد وسط گل ها!
- هوووووی کجا! اونا گلن!
- عسلک گل دوست داره!!!!!
مورگانا احساس میکرد با یک بچه سه ساله غوتلشن به گردش آمده! و بعلاوه حس میکرد عسلک دارد گل ها را له می کند
- هی بسهههه! خرابشون کردی! بیا برگردیم خونه
-اگه می خوای بریم خونه باید به معمام جواب بدی!
مورگانا این بار خودش سرش را لمس کرد تا از نبودن هیچ گونه شاخی اطمینان حاصل کند.
- ببین کار پیغمبره مملکت به کجا رسیده! بیا بپرس ببینم
- من می تونم گرم و خواستنی باشم. من میتونم هزاران رنگ داشته باشم . من می توانم هزاران کوسپند را ببلعم. من چیستم! در ضمن فقط سه بار فرصت داری.
مورگانا خنده ملایمی کرد.
- اژدها!
ابوالهول لب هایش را جمع کرد.
- دختره کسل کننده!
مورگانا خوشحال بود که می تواند به هاگوارتز برگردد. نیاز مبرمی به خواب داشت.


تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۲:۴۲ جمعه ۱۹ تیر ۱۳۹۴
#78
ارشد اسلیترین

فلسفه انتخابات؟ یا فلسفه انتخاب؟
جان؟ چه فرقی میکنه؟ نفرمااااید استااااد نفرمااایید! شما دیگه چرا؟ خوب معلومه که فرق میکنه . انتخاب ینی کلا انتخاب . مثلا فلان کار رو بکنم یا نکنم؟ فلان چیز رو بخرم یا نخرم؟ فلان مکان رو برم یا نرم؟ حتی فلان کس رو بکشم یا نکشم؟ خوب این انتخابه.
انتخابات داستانش فرق میکنه خب! باس ببینیم کی رو برای کجا و برای چه کاری می خوایم انتخاب کنیم. انتخاب ممکنه کشکی و شیر تو شیری الکی باشه ولی انتخابات جدیه.



کدوم کاندیدا؟
بر عالم بالا و پایین و بشر و جانور و خلاصه کلا هرکه جان دارد و نفس می کشد واضح و مبرهن بود که ما از آرسینوس جیگر حمایت کرده و می کنیم. علتشم خب واضحه که برنامه دقیق و کامل و مرگخوار بودنش بود دی:


رول:

- خب تمام شد؟ بشمریم بریم پی کارمون؟
- عضو پنج، لطفا دست به صندوق های ریدل آباد سفلی نزن. توی لندن جنوبی هنوز دارن رای می گیرن.
- بابا خب چه خبره تمامش کنن. سه بار تمدید کردیم. این وزارت هر سالش همینه!
- دروغ نگو عضو چهار، کجا هر سالش همینه! پارسال ملت رو با بدبختی کشاندیم پای صندوق های رای! آخرشم شد وزارت اعتلافی!

5 عضو شورای ویزنگاموت که خسته و کلافه به نظر می رسیدند، پشت درهای بسته، معجون می خوردند، حکم بازی میکردند و غر می زدند تا مهلت رای گیری به اتمام برسد. و گاهی هم توی سر هم می زدند.

- اصلا بیا یه کمی شیر بخوریم تا صندوق ها برسه !
- شیر؟؟؟
شیــــر؟؟
شیــــــــر ؟؟؟
تهدید شورا؟ شورش؟ ماری در آستین؟ شرم نمیکنی عضو شماره دو؟ اف بر تو باد!

عضو شماره دو ترجیح داد قدم زنان تا افق، پیاده روی کند ولی هنوز به وسط راه نرسیده بود که با انبوهی از صندوق ها در بیست سانتیمتری دماغ مبارک مواجه شد. بنابرین ترجیح داد به سایه امن صندلی سرخ خودش برگردد. عضو شماره یک صدایش را صاف کرد.
- خب! پایان رای گیری رو راس ساعت هشت، بعد از سه بار تمدید، اعلام می دارم. بریم برای شمارش که بنده دلم لک زده برای تختِ عزیزِ جان! خب. از آنجا که کلا باس بی طرف باشیم ولی نیستیم صندوق ریدل آباد علیا و سفلا رو می دیم دست اعضای سه و چهار لندن شمال و جنوبم من و عضو پنج می شمریم!

عضو شماره دو ظاهرا خود به خود در افق محو شده بود.


چهار ساعت بعد:

- اعضای محترم شورای زوپس: مفتخرم اعلام بدارم که آرای اخذ شده بدین قرار است:
روبیوس هاگرید 20%
آرسینوس جیگر 80%
خوب از اونجایی که همه بیرون ایستاده و منتظر شنیدن نتایج هستن، عضو شماره دو، برو و نتایج رو اعلام کن!

لبخند روی لب های عضو شماره یک را، شماره دو نتوانسته بود ببیند. شاید به همین دلیل با خاطری اسوده به میان مردم رفت....


ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۱۹ ۲:۴۸:۴۸
ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۱۹ ۲:۵۱:۵۱

تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۱۷:۰۷ چهارشنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۴
#79
ارشد اسلیترین


اساسا اینکه یک دزد دنبال کلید بگردد چیز عجیبی نیست. حتی اینکه کلید بدزدد هم چیز عجیبی نیست. و حتی اگر شاه کلید هم بدزدد، باز هم چیز عجیبی نیست. چیزی که عجیب است این است که یک دزد شاه کلیدهایش را زیر بالشش جا بگذارد. آنهم درست روزی که لازمشان دارد.ولی خب....ریگولوس بلک کی به دزدهای عادی شبیه بوده که این دفعه دومش باشد.
ریگولوس علاقه ای نداشت در خیابان فر بخورد و به این فکر کند که الان باید چکار کرد. بلک جوان حتی تنبل تر از ان بود که بخانه اش آپارات کرده و در بازار شامی که آنجا به پا کرده، دنبال یک کلید بگردد، به قد پنجه های یک گربه.پس راحت ترین کار برایش،دزدی بود. و چه جایی برای ریگولوسی که به بیماری فراخی مبتلاست، نزدیک تر از درخت روبرو... ببخشید خانه درختی روبرو!!!

در اینکه ورود مخفيانه به خانه هر یک از مرگخواران، ریسک و خطرات خاص خودش را دارد، شکی وجود نداشت اما راضی کردن مورگانا به نظر راحت تر می رسید.و بعلاوه ریگولوس واقعا فراخ تر از آن بود که بعد از یافتن نزدیک ترین خانه، در جستجوی گزینه دیگری باشد پس تصمیم گرفت نهایت تلاشش را برای این یکی، کرده باشد.
وقتی از نردبان چوبی بالا می رفت متوجه شد که مورگانا مثل همیشه در باغ است، البته نه کاملا مثل همیشه. به نظر می رسید مورگانا وسط گل ها می رقصد. انقدر سرگرم و سرخوش که محال بود متوجه ریگولوس شود حتی اگر سینه به سینه هم می ایستادند. بنابراین دزد جوان با خیالی آسوده از نردبان بالا میرفت.

مورگانا حتی درب خانه را نبسته بود. به نظرمی رسید که این هم نوعی تغییر است. اینکه به درخت خودت اعتماد کنی، چیز کمی نیست. با این همه، ریگولوس می دانست که باید احتیاط کند. او به این نتیجه رسید که لازم نیست مورگانا را از وسایل مهم و با ارزشش محروم کند. البته اینکه چرا یک دزد، از نوع مرگخوارش، تا این حد "خاص" فکر می کرد، چیزی است که احتمالا حتی از خودش هم پوشیده مانده و خواهد ماند.
با یک نگاه سطحی متوجه شد چیزی که در درخت مورگانا فراوان است و نبودش اصلا حس نمیشود، اقسام گل و گیاه است که خوب البته ریگولوس به هیچ وجه علاقه ای نداشت نزدیکشان شود. چون اصلا از ساتین و نگاه هایش خوشش نمی آمد. در واقع به یاد نداشت که هرگز از گربه ها خوشش آمده باشد. بنابراین به سراغ تنها گزینه باقی مانده رفت. قلم پر!
مورگانا کلکسیونی از انواع قلم های پر داشت. احتمالا آنقدر زیاد که خودش هم تعدادشان را نمی دانست. و از قضا، طلسمی که ریگولوس برای تغییر شکل به یاد داشت مناسب قلم های پر بود. پس جلوی یک گل آویزان ایستاد و چوبش را را از بالا به پایین روی قلم حرکت داد.
- فاکتوس کی بیلتس

در چند لحظه ای که منتظر بود تا تاثیر طلسم کامل شود چشمش به یادداشت های مورگانا افتاد.
" برای ارباب کیک بپزم"
" کلید طاقچه سوم را پیدا کنم"
" برای ریگولوس شکلات بفرستم"
" معجون های آرسینوس را تست کنم"
چشم های ریگولوس روی خط سوم خیره ماند. پس شکلات های عصرانه هر روز.... ولی چرا؟

به نظر می آمد از فکر کردن به نتیجه ای که می خواست، نرسد. اما دلش می خواست کاری کرده باشد.پس به سراغ قلم پری رفت که چیزی نمانده بود بشکند. شاه کلید اول را گذاشته بود توی جیب خودش. مشغول جستجو شد تا بفهمد مورگانا دقیقا دنبال کلید کدام صندوق می گردد. با شامه تیز یک دزد، خیلی زود پیدایش کرد ولی هنوز کلید را سر جایش نگذاشته بود که صدایی از جا پراندش!

- ریگولوس بلک؟ وسط خونه من، زیر سقف سوم، دقیقا کنار پنجره دنبال چی میگردی؟

ریگولوس پلک زد و سرش را کج کرد
- شکلات!

صدای خنده مورگانا خانه را پر کرد.




2- مطابق اسناد تاریخی و کتاب هایی که در مورد ساخت افسون ها نوشته شده مخترع این افسون یک اسپانیایی به نام فارکوس دی توریا بوده. در مورد روند ساخت طلسمش، داستان جالبی ذکر شده! مورخین پیشین نوشته اند که سینیور دی توریا، در یک اسطبل گاوبازی که کلیدش در کاه ها گم شده گیر می افته. و قصدش این بوده که با یک قلم پر پورتکی بسازه. ولی بر اثر وحشت و عجله وردها رو جابجا میگه و یک شاه کلید می سازه. طبق نوشته های تاریخی، اون با مرور مجدد خاطره، وردی رو که گفته پیدا میکنه و اونو به عنوان یک طلسم جدید ثبت میکنه.


3-
پرسیدن داره؟ خوب این جوری هر تسترال زاده ای می تونه هر قفلی رو واکنه. چارتا طلسمم بندازه تنگش ای بسا در بانک و زندانم وا کنه خب معلومه همچه چیزی رو ممنوع میکننن. مجازاتشم تا جایی که من از کتاب قوانین یادمه ، سه ماه زندانی شدن در سلول اسمانه.
سلول اسمان بخشی از زندان ازکابانه که میله نداره. یه طرفش رو به دریاست یه طرفش رو به دمنتورهاست. و به شکل دایره طراحی شده.


ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۱۷ ۲۱:۴۳:۵۳

تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: كلاس پرواز و كوييديچ
پیام زده شده در: ۹:۴۰ سه شنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۴
#80
ارشد اسلیترین


همینقدر متوجه شد که پایش از روی زمین کنده شده. به نظر می رسید در خلاء سرگردان شده اند. به اولین چیزی که جلوی دستش رسید چنگ زد و متوجه شد آزاریس را به دست گرفته. ولی خب شما این کار را در خانه امتحان نکنید. شاید اولین چیزی که بهش چنگ زدید دم تد ریموس لوپین یا ریش هاگرید بود. و من مطمئنم شما علاقه ای ندارید یک نیمه گرگینه گازتان بگیرد یا با شکاربان نیمه غول هاگواتز در بیفتید! و خوب علی رغم همه این ریسک ها، مورگانا علاقه داشت بفهمد کجاست.
مجبور شد پلک بزند چون نور شدیدی به چشم هایش می تابید. متوجه آرسینوس، غردولف و اگستوس شد که کنارش ایستاده بودند. و هر کس به نحوی غر می زد.

- اینجا کجاست؟
- آخه ما تو بیابون چکار میکنیم؟
- زخم سرش روی عقلشم تاثیر گذاشته؟

روونا به اطرافش نگاه کرد. هر کس جارویی به دست داشت. اما برای شناختن دکوراسیون زمین کوییدیچ، نیاز چندانی به هوش ریونی وجود نداشت. مورگانا جلوی یک تابلوی چوبی مکث کرد

" تنها زمانی به مدرسه باز می گردید که یک بار کوییدیچ بازی کرده باشید"

- داره شوخی میکنه؟ کوییدچ؟ ما قرار بود کلاس پرواز داشته باشیم. اصن چه تضمینی هست که ما بتونیم کوییدیچ بازی کنیم؟

مورگانا به فلورانسو چشم غره رفت.
- فلو ممکنه تو فامیلی نداشته باشی یا ندونی جد و آبادت کین ولی فکر میکنم اونقدر سن داشته باشی که کوییدیچ بلد باشی بدون اینکه لازم باشه آقای ترک خورده اینو برات توضیح داده باشه.

فلورانسو حرفی برای گفتن نداشت. در واقع حق با مورگانا بود. هرکسی که در این جمع حضور داشت، حداقل برای یک بار در عمرش، کوییدیچ بازی کرده بود.هکتور ویبره زنان خودش را وارد گفتگو کرد
- میخواین معجون کوییدیچ سریع بدم بهتون؟

شاگردان با اندیشیدن به اینکه، علی رغم همه عشقشان به کوییدیچ، هیچ کدام تصمیم نداشتند باقی عمرشان را به بازی مدام کوییدیچ بگذارنند، سریعا دو تیم تشکیل دادند. لاکریتا، رودولف، اگستوس، آرسینوس، تراورز و آملیا، فورا دور هم گرد آمدند. چند ویزلی و فلورانسو و هاگرید هم همینطور.

مورگانا چند لحظه ای سرگردان میان جمع ایستاده بود تا اینکه متوجه شد وسط جماعتی مانده که هر کدام به سمتی متمایلند. اهسته یک قدم عقب رفت و در جمع دوستان مرگخوارش قرار گرفت که دقیقا شش نفر بودند. لبخندی روی لبهایش شکل گرفت. خانواده برای همین بود. مرگخواران هرگز تنها نمی ماندند و هرگز یکدیگر را رها نمی کردند. ممکن است شما برای مدتی از خانه خود دور باشید ولی آنجا همیشه خانه شما خواهد ماند.مورگانا با آرامش به میان خانواده عقب کشید. تیمشان کامل شده بود. و از آنجا که هیچکس، خود را به لونا لاوگود نیازمند ندیده بود، لونا با لبخند موقری خود را روی جارویش صاف کرد.
- خوب من داورم.

نگاه دانش آموزان می گفت که بیش از کوییدیچ بازی کردن در صحرا، به گریختن علاقه دارند. شاید گریختن تا نقطه ای که لونا موفق به یافتن آنها نشود.
مورگانا وقتی وارد زمین شد به این فکر کرد که شاید بهتر بود می گریختند. چون ظاهرا بلوجرها علاقه خاصی به شکستن دماغ جستجوگر تیم مرگخواران داشتند. و این چیزی نبود که مورگانا بخواهد.

- خب ظاهرا بلوجرها به پیغمبره و بازی اش علاقه خاصی دارن. درست مثل رودولف که داره اطراف فلورانسو سواری میکنه و هیچ معلوم هست که کی توی دروازه اس؟

مورگانا بهت زده به زمین خیره شد. یا لااقل به جایی در نزدیکی زمین. به نیمچه کوهی که سیریوس بلک روی آن، زیر یک چتر آفتابی لم داده و این بازی کذایی را گزارش میکرد.
چتر؟
چتــــر؟
چتــــــــــر؟
در کمتر از دو دقیقه چتری از گل های رز سیاه رنگ بالای سر مورگانا تشکیل شد. سیاه را انتخاب کرده بود تا رنگ گوی را تشخیص دهد. لایه زیرین چتر هم یک ردیف رز سفید بود تا گرما را دفع کند.مایکل با فریاد به لونا اعتراض کرد.
- چرا ما نمیتونیم چتر داشته باشیم؟

مورگانا خودش پاسخ داد
-چون من بدون چوبدستی این کارو کردم و چون تو نمیتونی مانع فرو رفتن لبه های تیز چترت به چشم بقیه شی. و هی... به من نزدیک نشو. من تو رو بغل نمی کنم.

صدای خنده بازیکنان آسمان را پر کرد.

- خب من روند این بازی رو درک نمیکنم. ما بهتر از داور آمار گل های بازی رو می دونیم،و من نمیدونم اونا چین بالای سر لونا لاوگود. هی.... رودولف اونی که پشت سرشی نارسیسا نیست...لوسیوسه. اوه من شما رو دعوت میکنم جنگ جستجوگرها رو تماشا کنید. من نمیدونم ازاریس از چی ساخته شده اما با سرعت عجیبی خودشو به نیمبوس فلورانسو می رسونه. عجب رقابتی! مورگانا حتی چترشو محو کرده. دست هاشونو ببینید....

مورگانا باقی حرف های او را نشنید چون حس عجیب اپارات او را در بر گرفته بود.
وقتی در محوطه هاگوارتز ظاهر شدند، مورگانا بابت اینکه روی آزاریس نشسته، از خودش سپاسگدار بود.




سوال دوم: خب من میتونم احتمالات زیادی رو در نظر بگیرم اما به نظرم قوی ترین تصور اینه که اون یه جانورنمای خونسرد داشته و از اون تر قوی تر اینکه معجون تطابق دما داشته بوده می خورده (ادبیات نابود شد. دی:)


ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۱۶ ۱۰:۱۲:۳۳
ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۱۶ ۱۳:۲۷:۰۲
ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۱۶ ۱۳:۳۵:۱۹
ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۱۶ ۲۳:۳۳:۲۳

تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.