هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: گفتگو با ناظرين انجمن كينگزكراس
پیام زده شده در: ۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۵ فروردین ۱۳۹۳
#81
با سلام
سوالی که داشتم اینه که اگه بخوام شناسه فعلیمو ببندم و یکی دیگه باز کنم باید چه مراحلی رو طی کنم؟ و دیگه اینکه دسترسی های این شناسه به شناسه دوم منتقل میشه؟مثلا الان من مرگخوار و ناظرم تو شناسه بعدی هم این دسترسی هارو خواهم داشت یا مسولیتش از من برداشته میشه؟اگر به این صورته که من همین الان اعلام کنم تا به دنبال یافتن ناظر دیگه ای باشید!

درود.

شما شناسه‌ی دیگه‌ای می‌سازی، میای توی معرفی شخصیت معرفی‌ش می‌کنی و لینک این شناسه‌تون رو هم می‌ذارید. بعد از تأیید، تمام دسترسی‌های این شناسه، به شناسه‌ی بعدی منتقل شده و این شناسه رو می‌بندیم!

موفق باشید.


ویرایش شده توسط ویولت بودلر در تاریخ ۱۳۹۳/۱/۲۵ ۱۸:۰۱:۰۸


پاسخ به: ارتباط با ناظر فن فیکشن
پیام زده شده در: ۲۰:۵۷ چهارشنبه ۲۰ فروردین ۱۳۹۳
#82
درود بر ناظر عزیز فن فیکشن
قرار بود در صورت به روز شدن تاپیک اطلاع بدم.خواستم بگم من بخش چهارم داستانمو گذاشتم روی صفحه.
شرمنده فقط یکم دیر شد!



پاسخ به: فن فیکشن: هویت گمشده
پیام زده شده در: ۲۰:۴۹ دوشنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۳
#83
با درود بر خوانندگان گرامی. چه اونایی که نظر می ذارن و چه اونایی که نظر نمی ذارن!
شرمندم به خاطر تاخیر به وجود اومده. البته یه مرگخوار هرگز شرمنده نمیشه ولی چون اینجا بخش فن فیکشن نویسیه باید شرمنده بشه!
پیش از اینکه بگم برای چی اصلا دارم پست می زنم بریم سراغ نظرات!
نقل قول:
در شایستگی گل پسر شما که شکی نیست هست؟!! به هر حال بشر جایز الخطاست. منم در زمان حیات یه خبطی کردم دیگه.

درسته. اصلا شکی درش نیست. ایراد نداره عزیزم.منم همون خبطو کردم. همیشه راه برای جبران اشتباهات هست!
.. نقل قول:
من یکی که داستانتو دوست دارم و دنبال می کنم

بسیار ممنونم ازت عزیزم.خیلی خوشحالم این رو می شنوم.یقینا همین چیزا به آدم برای ادامه کارش انگیزه میده.امیدوارم باقی داستان هم بتونه مورد پسندت قرار بگیره.
نقل قول:
آیــلیــنِ عزیزم،
دلسرد نشو! من خودم به شخصه داستانتو دنبال می کنم! تازه می شینم برای این که گابر دست از سر کچلم بر داره واسه اونم می خونم! :دی
داستانــت خعلی قشنگه! من منتظر فصل بعدیم!

با تشکر ویژه از فلور عزیز. چشم به خاطر گل روی شما دلسرد نمیشم. خیلی به داستان من لطف داری. قلب نداشتم لبریز از حسی شد که نمی دونم اسمش چیه ولی شکلکشو می ذارم.
اگر گابر داره اذیت می کنه می خوای پاسش بده اینوری در خدمتش باشیم!
نقل قول:
آماده ی نقد هستی؟

بلی!

نقل قول:
اول اینکه همونطور که قبلا گفتم تبریک میگم بهت بابت توصیف های خیلی عالی که داشتی تو داستانت. فضاسازیش رو دوست دارم

از لطفت ممنونم جیمز.وقتی یکی از بهترین نویسنده های سایت اینو به آدم میگه قلبش لبریز از شوق و شعف میشه به شرطی که مرگخوار نباشه!
نقل قول:
فقط اینکه به نظرم مک گونگال توی فصل دو، یکم زیادی لفتش داد هضم ِ این مساله رو که باید یه کاری بکنه بلاخره. یه جورایی داشت خسته کننده می شد این که هری سعی داشت توضیح بده و این پیری نمی گرفت

خب خودت گفتی چرا. چون پیریه و هزار درد!
از شوخی گذشته علتش اینه که خودم وقتی این بخشو تو کتاب رولینگ خوندم به نظرم مک گونگال یه ذره زود باورش شد برای همین خودم رو وقتی تو اون فضا گذاشتم پیش خودم گفتم باید کمی با شک و تردید بیشتری این مطلبو بپذیره ولی ظاهرا رولینگ از اونور بوم افتاد پایین و من از این طرفش!درسته خودم هم حس میکنم مگی یه ذره زیادی پیری بازی درآورده اینجا.
نقل قول:
مساله دوم یه سری عبارات تکراریه.

ببین مثلا همین پایه ی مبلی که هری به کمکش می ایستاد چندبار تکرار شد.
میدونم.خیلی مساله کوچیکیه و شاید به نظرت ایراد بنی اسرائیلی بیاد. منتها من به عنوان یه خواننده ی معمولی از تکرار دوباره ی واژه پایه ی مبل خوشم نیومد راستش. این نظر شخصی منه شاید.

یا عبارتی مث "فریاد وحشت هری هیچ گاه از گلویش خارج نشد" دوبار تکرار شد اگه اشتباه نکنم. ببین این جمله به نظر من یه جمله عادی نیست که بشه چندبار ازش استفاده کرد.
علاوه بر اون،
این "هیچ گاه" خیلی جدیه. خیلی تاکیدیه! اگه از جمله حذف شه هم کسی نمی پرسه چرا واقعا هری فریاد نزد؟
اما "هیچ گاه" وقتی میاد، سوال داریم که چرا داد نزد؟ لال شد؟ طلسمش کردن؟ مرد!؟

برای همین همیشه داد می زنم نظر بذارین دیگه!چون همیشه یه سری چیزا هست که خود نویسنده متوجه ش نمیشه و ایراداتو تو نظرات خواننده ها پیدا می کنه. مثل همین چیزایی که شما گفتی. مثلا من خودم حس نکردم که این عبارت "فریاد وحشت" یا "هیچ گاه" جدی یا خیلی تاکیدین. ولی از نظر شمای خواننده اینطور به نظر می رسه و این شاید یه ایراد از نظر من نباشه ولی همینکه خواننده رو ناراحت می کنه یا باعث میشه از خوندن اونجور که باید لذت نبره(ببخشید چیز بهتری به ذهنم نرسید) می تونه ایراد باشه. چون من عقیده دارم نویسنده تو نوشتن باید به این نکته توجه کنه که چه چیزایی خواننده ش رو ناراحت می کنه یا باعث میشه از خوندن بیشتر لذت ببره.یعنی تا حدودی باید با سلیقه خواننده هاش هم گام باشه. برای همین ممنونم که بهش اشاره کردی.
باری به هر جهت از همگی بسیار ممنونم که وقت گذاشتین و داستان رو دنبال کردین و بسیار امیدوارم باز هم شمارو اینجا و مشتاق خوندن ببینم. چون نویسنده ای که خواننده نداره بهتره قلمشو غلاف کنه!
چیه الان؟منتظرین فصل جدید بذارم؟ خب وقت خودتونه می تونین منتظر بمونین!
مزاح نمودیم! بخش چهارم از فصل یک تقدیم به شما عزیزان. فقط ببخشید کمه. سعی میکنم جبران کنم تو قسمت های بعدی و امیدوارم از خوندنش لذت ببرین یا حداقل مورد پسندتون قرار بگیره.منتظر نظراتتون هستم در ضمن!
لینک اول
لینک دوم

پ.ن: هر دو یکین.با هر کدوم راحت تر بودین خلاصه!



پاسخ به: پيام امروز
پیام زده شده در: ۱۹:۲۲ شنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۳
#84
آیا حس خودنمایی در وجودتان موج می زند و زندگیتان را سیاه ساخته؟ یا به دنبال یافتن راهی برای پیمودن ره صد ساله در عرض یک شب هستید؟ تصور میکنید زندگیتان کسل کننده است روزهایتان بی روح و یکنواخت می گذرند و نیاز مبرمی به انجام کاری هیجان انگیز دارید؟ آیا از فرط بی حوصلگی قصد خودکشی دارید؟ پیش از اقدام به خودکشی لحظه ای دست نگه دارید...
دیگر نگران گذران وقت خود نباشید!

المپیک دیاگون در راه است!


بشتابید و به احساسات درونی خود پاسخ مثبت دهید!



پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۱۶:۱۲ شنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۳
#85
دست ها را با اضطراب پایین آوردند. نگاه هر سه لحظاتی به نتیجه آن خیره ماند. اضطراب و هیجان بر چهره هر سه سایه انداخته بود اما کلاوس آشکارا رنگ پریده می نمود. پیچش ناخوشایندی را در دل حس می کرد. بی اراده عرق سردی را که روی پیشانیش نشسته بود پاک کرد. او برای این کار باید می رفت.
تدی با نگرانی نگاهی به صورت رنگ پریده او انداخت.
- من فکر می کنم یه بار دیگه امتحان کنیم.
جیمز زیر لب غرولندی کرد. ظاهرا چندان به دانستن آنچه پشت درب بسته سازمان رخ می داد تمایلی نداشت. نه حداقل به تنهایی و در حضور مرگخوار بی رحمی چون آیلین پرنس.
کلاوس کوشید خونسردی خود را حفظ کند. با متانت عینکش را مرتب کرد و در همان حال گفت:
- نیازی نیست. من میرم و بهتون خبر میدم.
تدی با درماندگی به صورت کلاوس نگریست.
- کلاوس این کسی که داریم ازش حرف می زنیم آیلینه. برای اون فرقی نداره تو کی باشی. این زن خطرناکه و نزدیک شدن بهش دیوونگی محض!
کلاوس آشکارا از این حرف برآشفت.
- ما قبول کردیم انتخاب کنیم و این کارو هم کردیم. نکنه منظورت اینه که من صلاحیت این کارو ندارم؟شاید برای همینه که می خواستین منو قال بذارین؟
صورت جیمز و تدی برافروخت. هردو به وضوح شرمنده شده بودند. تدی من من کنان گفت:
- نه... منظورم این نبود... من نگرانت هستم کلاوس... ما...خب دوستیم نیستیم؟
لبخندی واقعی و مغرور بر لبان کلاوس نقش بست و تدی را نیز بی اراده به لبخند زدن واداشت.
- نگران نباشین...
جمیز که هنوز اندکی برفروخته بود میان صحبت آندو پرید.
- من میگم اصلا بریم به محفل خبر بدیم...
کلاوس در دل تلاش آن دو را برای منصرف ساختنش تحسین می کرد. ناگهان گرمای مطبوی را در دل حس کرد که تمامی ترس و اضطرابش را زدود.
- نه جیمز... تا اون موقع خیلی دیر شده و مطمئنم اون زن منتظر نمی مونه تا محفل از راه برسه و جلوی نقشه ی اونو اربابشو بگیره. من میرم دنبالش. شما هم محفل رو خبر کنید.
تدی قاطعانه جلو رفت.
- نه ما هم با تو میایم. تنهات نمی ذاریم رفیق.
لبخند زیبایی بار دیگر روی لب های کلاوس نشست.

----------------------------------------------

در تمام مدتی که فاج مشغول متقاعد کردن و خلوت ساختن سازمان از حضور وزارتی ها بود آیلین در حالیکه لبخندی سرد و دلهره آور بر لب داشت تلاش و تقلای موجود را زیر نظر گرفته بود.
به زودی مقدمات کار فراهم میشد. احتمالا تا آن لحظه لرد سیاه از جریان امور آگاه شده بود و تا دقایقی دیگر در سازمان حضور می یافت.
فکرش به سمت سه محفلی جوان منحرف شد و پوزخند ناخوشایندی بر لب نشاند... چقدر ساده بودند و چقدر شجاع. معصوم و بی گناه و در اندیشه نجات جهان!
پوزخندش وسیعتر شد. تصور اینکه می خواستند یک تنه در مقابل او بایستند او را به خنده می انداخت. حتی از بابت حضور کل محفل در آنجا ذره ای نگران نبود. محفل حتی نمی توانست تصور کند که نقشه لرد سیاه تا چه حد پیشرفت داشته است.


ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۳/۱/۱۶ ۲۲:۳۵:۰۹


پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱۵:۳۱ شنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۳
#86
با درود خدمت مدیران عزیز
حقیقت نمی دونم این مشکل از منه یا چیز دیگه. چت برام بالا نمیاد.حس بدیه یه جورایی انگار آدم از سایت دور افتاده باشه!
مرورگرم کروم و اپراست. ممنون میشم منو راهنمایی کنید.
با تشکر.



پاسخ به: دادگاه شماره 10
پیام زده شده در: ۱۹:۵۵ شنبه ۹ فروردین ۱۳۹۳
#87
ای ریاست یا روسای محترم دادگاه شماره ده!

با وجودیکه موفق نشدم به نتیجه مشخصی برسم که پست زدن روی پست وزیر مردمی کار صحیحیه یا خیر اما تصور هم نمی کنم اعلام حمایت از وزیر کار ناپسندی باشه و تردیدی ندارم که شما هم با من هم عقیده این!
لذا ضمن تایید سخنان ایشون خواهشمندم اقدامات لازم جهت بازگشت هرچه سریعتر وزیر منتخب و مردمی رو به جایگاهشون فراهم کنید.

پیشاپیش از مساعدت شما کمال تشکر رو دارم.

آیلین پرنس رییس سازمان حمایت از ساحره ها



پاسخ به: خـــــانــــه ریـــــــدل !!
پیام زده شده در: ۱۶:۰۹ سه شنبه ۵ فروردین ۱۳۹۳
#88
در محفل ققنوس

اوضاع در محفل ققنوس لحظه به لحظه بیشتر رو به وخامت می گذاشت. بدن دامبلدور کم کم از حالت جامد خالص به سمت مایع خالص در حال تغییر شکل بود. مالی ملاقه به دست از این سو به آن سوی مقر می دوید تا بلکه راهکاری برای جلوگیری از آب شدن دامبلدور پیدا کند اما تا آن لحظه جز انداختن همان چند وسیله محقر درون حال روی زمین، له کردن آرتور، خرد کردن یویوی جیمز زیر پا و کوبیدن ملاقه اش بر سر جیمز ( که با دیدن سرنوشت شوم یویویش جیغ و گریه را با هم سر داده بود) نتوانسته بود هیچ کار سودمندی از پیش ببرد.
آرتور که می کوشید از جا برخیزد گفت:
- مالی عزیزم. نگران نباش انقدر... درست میشه.
تد که پشت کاناپه واژگون پناه گرفته و با چشمانی نگران حرکات مالی را دنبال می کرد گفت:
- راست میگه ننه جون. کم کم اوضاع تو داره از آلبوس خطرناک تر میشه.
مالی که در حال حاضر با ملاقه مشغول جمع کردن توده ی سفید رنگی از روی زمین بود که میشد حدس زد روزگاری ریش های انبوه دامبل را تشکیل می دادند با گریه و زاری گفت:
- آخه چطوری همه چی درست میشه؟ خودت یه نگاهی به این وضعیت بنداز. الهی آرتور برات بمیره آلبوس که عین شمع برای حفظ کیان محفل آب شدی!
آرتور:
اسنیپ که تا آن لحظه خونسردانه گوشه ای دست به سینه ایستاده و تنها نظاره می کرد موقرانه گفت:
- اینجوری فایده نداره مالی. به نظر من فعلا بذارش تو یخچال تا بیشتر از این به شیربرنجایی که به خوردمون میدی شباهت پیدا نکرده. باید سر فرصت فکر کنیم ببینیم چیکار می تونیم براش بکنیم.

در خانه ریدل

خانه تکانی کماکان در خانه ریدل بدون جادو در حال انجام بود و تا آن لحظه اتفاق هیجان انگیزی رخ نداده بود جز بحثی که بین نارسیسا و بلاتریکس بر سر تعداد سین های موجود در گرفته بود.
- باید هفتا باشه. مگه نمی دونی که هفت قویترین عدد جادوییه؟
بلاتریکس جیغی کشید.
- ای گستاخ! چطور جرئت می کنی؟ تنها چیزی که می تونه هفتا باشه هورکراکس های اربابه. اینا فقط می تونن شش تا باشن.
وینسنت درحالیکه پیشبندی به کمر بسته و دستکش ظرفشویی در دست داشت تک سرفه ای کرد تا توجه دو خواهر را به خود جلب کند.
- اهم... می بخشید وسط جر و بحث دوست داشتنیتون مزاحم میشم ولی فکر نمی کنین این بحثا الان اهمیتی نداره؟
بلاتریکس با اوقات تلخی گفت:
- بر تسترال معرکه لعنت! باز وقتی من دارم با خواهرم جر و بحث می کنم تو سر و کله ت پیدا شد؟ مگه نگفتم مرلینگاهو بشور؟
کراب با متانت گفت:
- بازم اهم... آره فکر میکنم گفتی ولی دیدم بد نیست اینو بگم. همین الان زاغ آیلین از اونور خبرای جالبی آورد که مطمئنم همه امون رو خوشحال میکنه.



پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۱۸:۳۴ چهارشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۲
#89
پیشاپیش سال نو رو به همه کاربران عزیزی که زحمت خوندن این پست رو می کشن تبریک عرض می کنیم!

ویرایش ناظر:

به علت در دسترس نبودن لینک قبلی، فایل مصاحبه پیوست شد!



پیوست:


zip eileen_prince.zip اندازه: 69.73 KB; تعداد دانلود: 169


ویرایش شده توسط تد ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۲۳ ۱۹:۱۴:۴۳


پاسخ به: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۵:۲۲ یکشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۹۲
#90
کمپانی علامت شوم با افتخار تقدیم میکند

دوربین به سمت عمارت بزرگی حرکت کرد. تصویر یکی یکی از پله های عمارت بالا رفت درحالیکه بر روی هر پله نوشته ای ظاهر می شد.

بازیگران:
رابعه اسکویی در نقش مالی ویزلی

بروس ویلیس در نقش لردولدمورت

الناز شاکر دوست در نقش آیلین پرنس

طناز طباطبایی در نقش فلور دلاکور


صدای مرلین به گوش می رسید که قسمتی از آیه های کتاب باستانیش رو قرائت میکرد
- و تو ای پیامبر، به لرد سیاه بگو که هر از گاهی آغوشش را برای محفلیان نیز بگشاید، تا از خوان نعمتش همه را بی دریغ احسان کند و منتی بر او نباشد...


سارومان در نقش مرلین کبیر

مرجانه گلچین در نقش مروپی گانت

ریچارد هریس در نقش آلبوس دامبلدور


صدای آرام لرد ولدمورت که نزدیک بودن خطر را به بیننده گوشزد میکرد فرمان داد:
- یک محفلی میتونه بیاد و تسلیم ما بشه و ما از خونش میگذریم و میتونه از جان نثاران ارباب لرد ولدمورت بشه، اما باید خودشو ثابت کنه!

نویسنده:
آیلین پرنس
مرلین کبیر

آهنگساز:
دیوید آرنولد

تهیه کننده:
سازمان حمایت از حقوق ساحرگان

کارگردان:
قسمت اول: آیلین پرنس
قسمت دوم: مرلین


لحظه ای تصویر سیاه شد. سپس متنی سبزرنگ بر روی پرده ظاهر شد.
دیدن این فیلم به کودکان زیر 20 سال و محفلی ها و افرادی که سفیدی وجودشان بیشتر از سیاهی ست، توصیه نمیشود.
این فیلم مستندی از اتفاقات واقعی می باشد.
تصویر به درب ورودی عمارت رسید. نوشته ها در هم آمیختند تا عبارت زیر را به نمایش بگذارند.

تصویر کوچک شده


قسمت اول



سازمان حمایت از ساحرگان، ساعت ده صبح

دوربین آهسته روی صورت کلافه ی آیلین زوم کرد؛ افکار آیلین که در ابتدا به صورت ناواضح به نظر می رسید، به تدریج واضح تر شد و دوربین در بالون تفکر آیلین فرو رفت...

نقل قول:
خانه ی ریدل ها، یک روز قبل:

لرد ولدمورت در راس میز بزرگی نشسته و بقیه ی مرگخواران در اطراف میز به انتظار ایستاده بودند. لرد پوزه ی نجینی را نوازش میکرد و نیم نگاهی هم به دوربین داشت. بعد از مدتی سکوت که فقط صدای فس فس نجینی آن را میشکست، لرد شروع به حرف زدن کرد:
- مدت ها قبل مرلین به من گفت که آیه ای اومده که باید به صورت دوره ای به یکی از اعضای محفل امان بدم و بذارم مرگخوار بشه. این را به تمام زیر دستانتون اطلاع بدین و به نفعتونه که یکی رو پیدا کنید، وگرنه با مشکل بزرگی مواجه خواهید شد.

تمام مرگخواران سرشان را به نشانه ی موافقت تکان دادند و تصویر بار دیگر سیاه شد...

دوربین از بالن خارج شد تا بار دیگر روی صورت درمانده آیلین زوم کند. او با کلافگی دستی به صورتش کشید. نیم نگاهی خشمگین به دوربین انداخت. لب هایش را بر هم فشرد و چون متوجه شد دوربین به هیچ وجه از رو نمی رود دومرتبه درون افکارش غرق شد.

همان لحظه- محفل ققنوس

بومب دیش دنگ دونگ آآآآآآآآآآخ!
هنوز دقایقی از آغاز روزی تکراری (چونان روزهای گذشته) در محفل نمی گذشت که سمفونی همیشگی برخورد ماهیتابه و ملاقه با سر آرتور ویزلی به محفلیونی که با چشمان پف کرده، خمیازه کشان خود را برای صرف صبحانه به آشپزخانه می رساندند خوش آمد گفت.
جمیز که طبق معمول اولین کسی بود که خود را به درب آشپزخانه رسانده بود بازگشت تا با لشگر محفلیون گرسنه رودر رو شود.
- جیـــــــــــــــــغ! مرگخوارا حمله کردن... بابایی ببین جای زحمت درد نمی کنه؟ من مطمئنم درد می کنه ها.
هری که در عینکش در اثر اصابت یویوی جیمز روی صورتش کج شده بود با خشم آن را صاف کرد.
- بس کن بچه! ولدمورت از ترس اکسپلیارموس من و عشقی که از تک تک سلول های سازندم می چکه جرئت نداره اینجا آفتابی بشه.
جینی خمیازه کشان حرف همسرش را ادامه داد:
- احتمالا این صدای دعوای ننه جون و آقاجونته...
هری زیر لب زمزمه کرد:
- البته مثل همیشه.
دومرتبه جسمی با شدت هرچه تمامتر بر سر هری فرود آمد. حتی صدای ناخجسته له شدن عینک روی صورت هری نتوانست دل جینی را به رحم آورد که با چماقی در ابعاد چماق یک غول غارنشین بالای سر او ایستاده بود.
- منظورت از این حرف چی بود؟ می خوای بگی پدر و مادر من با هم اختلاف دارن؟
پیش از اینکه هری فرصت کند چک و چانه اش را صاف کرده و پاسخ مناسبی برای جمع کردن خرابکاریش بیابد دامبلدور به خواست کارگردان و برای جلوگیری از کش دار شدن فیلم وسط کادر ظاهر شد.
- صبح بخیر ای فرزندان روشنایی من... ای سپیدی های چون برف و ای لامپ های 60 ولتی!
ملت که دامبلدور را کمی سرحالتر از هر روز می یافتند احساس خطر کردند و در یک حرکت دست جمعی یک گام عقب رفتند. اما قبل از آنکه کسی بتواند پاسخ صبح بخیر پر از روشنایی و مخالف اصول صحیح مصرف برق دامبلدور را بدهد صدای مهیب دیگری از درون آشپزخانه به گوش رسید. به دنبال آن صدای جیغ گوشخراشی بلند شد.
- دیگه خسته شدم از دست این کارات... حداقل به فکر من نیستی به فکر 56 تا بچه مون باش. چقدر هر روز سوپ پیاز بدم بخورن؟شدم سوژه مرگخوارا. تو همه پستاشون منو ملاقه مو مسخره می کنن. اصلا می دونی این ملاقه چقدر برای من مهمه؟ این ملاقه ای بوده که از مادربزرگ مادربزرگ مادربزگم تا به حال دست به دست بین دخترای خاندانمون گشته همشون با این برای بچه هاشون سوپ پیاز درست کردن. الان موزه ها برای خریدش با هم رقابت می کنن. این ملاقه معمولی نیست مقدسه تو خانواده ما ولی تو یه کاری کردی تبدیل شده به سوژه مرگخوارا... اصلا حالا که اینطوره قهر می کنم میرم خونه بابام!
لحظه ای بعد مالی خشمگین در آستانه درب آشپزخانه ظاهر شد. با یک دستش چمدانی را در دست گرفته بود و با دست دیگر ملاقه معروفش را تاب می داد. محفلیون با دیدن حرکت تهدیدآمیز ملاقه مربوطه بار دیگر احساس خطر کردند و این مرتبه دست جمعی چند گام به عقب برداشتند. طی این حرکت دست جمعی دامبل زیر دست و پای فرزندان 60 ولت روشناییش له شد.
مالی با مشاهده جماعتی که مقابلش ایستاده بودند آمرانه گفت:
- برین کنار... سعی نکنید مانع رفتن من بشین...
ملت بی هیچ حرفی در دوصف منظم از سر راه کنار رفتند و راه عبور را برای مالی باز کردند. مالی گامی به آن سمت برداشت و ادامه داد:
- نه... سعی نکنید جلومو بگیرین... دیگه فایده نداره. دیگه از این وضعیت خسته شدم.
محفلیون:
مالی باز هم جلوتر رفت و چمدانش را روی دامبل کشید که سر راه او افتاده بود و می کوشید از جا برخیزد.
- ولم کن آلبوس... اه... چمدونمو ول کن. بالاخره باید تکلیفمو با این مرد روشن کنم. گفتم چمدونو ول کن.
دامبل:
مالی بازگشت تا به پشت سرش بنگرد. لحظه ای به جماعتی که با نگاهی سرد و بی تفاوت ایستاده و رفتن او را می نگریستند خیره شد.
- خب من دیگه رفتم... خداحافظ.
ملت:
ناگهان مالی جیغ دیگری کشید.
- ای وای... ملاقه م کوش پس؟
تدی خمیازه کشان گفت:
- تو دست راستته ننه...
- ا وا... راست میگیا تدی جون... مگه این آقاجونت حواس برای آدم می ذاره؟ بذار ببینم همه چیزو برداشتم...
جینی با بی حوصلگی گفت:
- آره مامان... چند ساله همه وسایل مورد نیازتو جمع کردی و گذاشتی تو چمدون... تازه همین دیروز که قهر کردی و رفتی وقتی برگشتی با هم چک کردیم. همه چی سرجاشه.
مالی درحالیکه صورتش برافروخته میشد گفت:
- ام...آره انگاری. باشه پس من دیگه رفتم...
مالی وقتی پاسخی نشنید چند گام به طرف درب خروجی برداشت. سپس دومرتبه چرخید و رو به ملت قرار گرفت.
- چیزه... راستی من دارم میرما!
جیمز جلو پرید و یویوش را پس کله دامبل کوبید که با تقلای فراوان تلاش مضاعفی برای برخاستن به کار بسته بود.
- باشه ننه جون... مراقب خودت باش. راستی برگشتنی برام بستنی بخر بی زحمت.
مالی که متوجه شد هیچ کس مانع رفتن او نخواهد شد با بغضی در گلو( سناریوی هر روز!) بی آنکه جوابی به جیمز بدهد رویش را برگرداند و آهسته از خانه خارج شد. هنگامیکه درب پشت سر او بسته شد هری آهی کشید.
- نگران نباشین. یه ساعت دیگه خودش برمیگرده فقط الان باید بریم تو آشپزخونه بشینیم منتظر شیم برگرده برامون صبحونه حاضر کنه.
جیمز جیغ ویغ کنان گفت.
- راستی بابایی ما چرا خودمون صبحونه درست نمی کنیم؟ اونوقت مجبور نمیشیم هرروز دیر صبحونه بخوریما!
این بار به جای هری جینی آهی کشید.
- چون جز مامان کسی بلد نیست از هیچی برامون غذا درست کنه. مجبوریم صبر کنیم برگرده.

پشت درب خانه گریمولد

دوربین از بالای درخت وسط میدان گریمولد خانه را دور میزد و در حالی که در هر دور یک سانتی متر به مالی ویزلی نزدیک تر میشد، سعی داشت سوز و گداز هوا را نیز نشان دهد.
مالی با ناراحتی روی پله های ورودی خانه نشسته بود. هوا بس ناجوانمردانه سرد بود و سوز ناجوری می آمد. آنچنانکه مالی وسوسه شد به درون خانه بازگردد. فکر گرسنگی فرزندان محفل مزید بر علت شده بود. اما در طی این سال ها مدت قهر او همیشه یک ساعت بود نه کمتر. پس چاره ای جز صبر کردن نداشت...
آهی کشید و نگاه غمگینش را به میدان خالی رو به رویش دوخت. چقدر احساس بدبختی می کرد. حتی سعی نکرده بودند مانع رفتنش شوند. هیچکس درد و تنهایی او را درک نمی کرد. مگر او جز توجه چیز دیگری از آنها می خواست؟ در مقابل سال ها خدمت صادقانه اش به محفل هیچ چیز به عایدش نشده بود جز توقع محض اعضا از او. همه توقع داشتند او سنگ صبورشان باشد. برای آنها مادری کند و خانه را تمیز کند و غذا بپزد. اما هرگز کسی توجه نکرده بود که او هم به توجه آنها نیاز دارد.
آه دیگری کشید. سوز هوا دم به دم بیشتر میشد. شاید بهتر بود رسم همیشه را می شکست و زودتر از موعد یک ساعته به داخل بازمیگشت و مثل همیشه وانمود می کرد هیچ اتفاقی نیافتاده است. اما درست همان لحظه که بر می خاست تا به داخل برود باد سرد پاییزی تکه کاغذی را جلوی پایش انداخت. مالی آهسته خم شد تا کاغذ را بردارد. تکه پاره ای از روزنامه پیام امروز بود که متن کوتاهی روی آن به چشم می خورد.
نقل قول:
آیا احساس می کنید که زندگیتان تلخ شده است؟ همسرتان دیگر به شما توجه نمی کند؟ همه از شما متوقعند؟ آیا زن هستید؟ دیگر نگران نباشید! سازمان بین المللی حمایت همواره مدافع حقوق زنان درمانده است. پس به سوی ما بشتابید. درنگ نکنید!

این خودش بود. او مدتی بود به عضویت سازمان حمایت از ساحره ها درآمده بود. چطور این موضوع را فراموش کرده بود؟ باید هرچه زودتر خودش را به سازمان می رساند و موضوع را با آیلین در میان می گذاشت. شاید او می توانست به او کمک کند.
ثانیه ای بعد صدایی تند و تازیانه مانند به گوش رسید. البته برای عابرین مشنگی که قادر به دیدن خانه شماره سیزده نبودند قطعا ناپدید شدن زن چاقی که روی پله های آن ایستاده بود عجیب به نظر نمی رسید.

لحظاتی بعد سازمان حمایت از ساحره ها

آیلین که از فکر کردن زیاد به نتیجه ای نرسیده بود آهی کشید. با خستگی از جا برخاست تا فنجای قهوه برای خود بریزد. حس می کرد سرش در آستانه ترکیدن است.
بنگ!
آیلین سراسیمه دستی به سرش کشید. شاید این صدا به خاطر ترکیدن سرش بود. اما بلافاصله متوجه شد سرش همچنان روی شانه هایش قرار دارد.
چوبدستیش را کشید... اگر سرش در اثر فشار بیش از حد نترکیده بود پس این صدا قطعا یک معنی می داد. شخصی وارد ساختمان شده بود.
اما قبل از اینکه فرصت کند تکان بخورد سایه ای تیره و کوتاه خود را به درون اتاق کشید.
- مالی!
آیلین با تعجب نگاهی به سر و وضع آشفته و غمگین و چشمان خیس مالی انداخت. مصیبت زده به نظر می رسید.
- پناه بر ریش مرلین! چی شده که این وقت روز سعادت ملاقاتتو پیدا کردم؟فکر کردم چیزی منفجر شد!
مالی با خستگی خود را روی اولین صندلی انداخت.
- به خاطر اضافه وزنمه. وگرنه صدای آپارات به طور طبیعی باید پاق باشه... از این حرفا که بگذریم برای چی اومدم اینجا؟ بذار این کاغذ دیالوگامو پیدا کنم... همینجا بودا. گذاشته بودم تو جیبم... آهان اینجاس... وای!من خیلی بدبختم آیلین! هیچکس منو دوست نداره. همه از من توقع دارن ولی هیچکس به من توجهی نداره. شوهرم بیشتر از من پیچ و مهره ها و دو شاخه های مشنگی رو دوست داره. دیگه نمی خوام برگردم اونجا. اومدم اینجا حقمو بگیری ازشون.
نگاه متحیر آیلین از روی صورت غم زده مالی به چمدانی افتاد که بی هوا روی زمین رها شده بود. ناگهان چشمانش برقی زد. پیش از آنکه خود را به مالی برساند تا ژست همدردی و مدافع حقوق زنان به خود بگیرد زاغ همراهش را از روی شانه پر داد.
- زود برو سراغ مرلین. بگو اینجا مورد شماره ی 598 رخ داده. نیاز به کمک فوریش داریم!



ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۲/۱۲/۲۵ ۱۵:۳۵:۰۴
ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۲/۱۲/۲۵ ۱۶:۰۶:۴۳
ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۲/۱۲/۲۵ ۱۶:۰۹:۴۶






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.