مرگخواران با سرعت هرچه تمام تر در راهروی دراز و سرد گام بر می داشتند و یکی یکی به سلول های عمومی خالی از زندانی نگاه می کردند. هیچ اثری از دمنتورها دیده نمیشد اما سرما و نسیم دلچسبشان در فضا پراکنده بود. مرگخواران هر چه به اتنهای راهرو دراز نزدیک تر می شدند بیشتر نور سفیدی می دیدند...
لینی: «بچه ها... اون نور کله ی اربابه. اون آخر راهرو رو میگم... بو بکشید دوستان. بوی ارباب میاد !
»
مرگخواران: «
»
بلاتریکس با عصبانیت سیلی محکمی به صورت ویکتور زد که نجینی را در آغوش گرفته بود:
«ویکی ! صد دفعه بت نگفتم به بچه غذای درست و حسابی بده تا هی مجبور نشه بره دستشویی. الانم توی ماموریت هستیم. دستشویی مخصوصش فراهم نیست.
»
و مرگخواران در نزدیکی انتهای راهرو از حرکت باز ایستادند و به نجینی و ویکتور خیره شدند که میان انبوهی از مواد دفعی نجینی از جمله مقدار زیادی انگشت و دست و پا و کله و پوتین شهدای محفل و چاقو و کف گیر و جمجمه و اسکت و ...، شناور بودند. مرگخواران در حال سر و سامان به سر و وضع نجینی و ویکتور بودند آما در سوی دیگر هری بود که زیر شنل نامرئی آرام آرام به آنها نزدیک می شد.
اما دیر بود. درست چند ثانیه پیش از حرکت دوباره مرگخواران به سوی انتهای راهرو، منبع نور قطع شد و صدای بسته شدن یک دروازه آهنی در راهرو طنین انداخت. قبل از آنکه مرگخواران فسفر بسوزانند با رگبار از اخگرهای رنگارنگ چوبدستی های همه مرگخواران از میان دستشان بیرون جهید و به سمت یک انتهای نا معلوم پرتاب شد.
قامت های بلند یک صف ده نفر از نگهبانان به همراه هفت دمنتور شناور در هوا در آستانه مرگخواران پدیدار شدند...
ایوان: «هیچ فکر نمی کردم به این زودی کارمون تموم بشه. بروبچ. هر چه دل تگنت میخواد بنال !
»
رز: «آنتونین ؟! میدونی بابات چطور از دنیا رفت؟ دیگه الان دم آخری اعتراف کنیم دیگه دسته جمعی ! »
دالاهوف: «بابای من خودکشی کرد ! »
رز: «آ ! د نه دیگه ! زیادی سرخوش بودیم اون شب با بروبچ ! جشن جوانه زدن یک تار موی ارباب پس از دو دهه انتظار بود ! دیگه رفتیم دم راه آهن با هم شوخی شهرستانی کنیم. باباتو بستیم به ریل قطار ! ایوان مثلا در نقش قطار از روش رد بشه ! اما نمیدونم ایوان یهو ناپدید شد، یه قطار از روی بابات رد شد ! مارو می بخشی دیگه ؟ هووم؟ الان داریم می میریم همه ها !
»
دالاهوف: «
»
در این حین هری مانده بود که در یک لحظه چطور بار دیگر راه عبور را برای مرگخواران باز کند. باید در یک لحظه هفت دمنتور و ده نگهبان را از پا در می آورد ! از سوی دیگر بلاتریکس بود که دل به اقیانوس زد و گمان کرد که تلفیقی از دامبلدور و ولدمورت است. موهایش را روی صورتش ریخت، جلو پرید و گفت:
«تماشا کنید ! به این میگن جادو بدون چوبدستی ! اکسپکتو آواداکاداورا مکسیما و از اینا کلا !
»
هیچ اتفاقی نیافتاد و نگهبانان چوبدستی بدست و سیاه پوش به همراه دمنتورها لحظه به لحظه نزدیک تر می شدند. مرگخواران با پوزخند به جو گیری بلاتریکس، در حال هم آغوشی و خداحافظی با همدیگر بودند. بلاخره صدای آژیر زندان نیز بلند شد. بلاتریکس همچنان به خیال خودش موج نامرئی مرگبار می فرستاد.
روفوس: «بلا جان ! مطمئنی دستان پر انرژی ات رو زدی به برق ؟ باتریش تموم نشده ؟! بیا بابا ! بیا اینجا که همه رفتنی هستیم !
»
در این حین مجموعه اخگرهای رنگارنگ به همراه پاتروناس های درخشان انواع حیوانات از جایی نا معلوم بیرون جهید و در یک لحظه همه نگهبانان و دمنتورها را نقش بر زمین و هوا کرد و آبشار و دریاچه و رودی از خون به راه انداخت ! چوبدستی های مرگخواران نیز به سیستم شوتینگ در دست اونها قرار گرفت و صدای آژیر خطر قطع شد !
مرگخواران: «لا اله الا الله
»
بلاتریکس: «
»
هری سعی کرد جلو نفس نفس زدن هایش را بگیرد. چوبدستی اش را درون شلوارش غلاف کرد که از شدت استرس و تخلیه نیرو اشتباهی آن را به جای شلوار، در امنیت خانه زیرین دیگری رهسپار نمود.
مرگخواران که همچنان از هنرنمایی مثلا به نام بلاتریکس در شوک مانده بودند، با عجله به رهبری بلاتریکس به سمت انتهای راهرو و دروازه حرکت کردند و به اتفاق تا می توانستند افسون های کلید بر قفل دروازه زدند اما فایده نداشت. قیافه های شان کلافه نشان می داد. هری کمی عقب تر آنها منتظر بود تا مرگخواران کمی از مقابل دروازه کنار بروند تا با افسون سوپر کلید دروازه را برایشان باز کند. اما باز هم فایده نداشت. توجه همه آنها از لابه لای میله دروازه به راهروی آخر بود که حتما لرد باید در آنجا می بود. اما باید چه کار می کردند؟
در این حین صدای چرخ دستی مرد به گوش رسید که به دروازه نزدیک و نزدیک تر می شد. چرخ دستی رخت چرک ها و لباس های زندانیان ! و درست این چهره ریگولوس بود که در مقابل دروازه ظاهر شد اما پیش از باز کردن آن به مرگخواران پشت میله های دروازه خیره ماند.
بلاتریکس: «ریگول؟ اینجا چه غلطی میکنی؟ مگه قرار نشد مادرتو امروز تو ببری پارک که بادبادک بازی کنه؟ وسط ماموریت ما چه غلطی میکنی ؟ اصلا اینجا چیکار میکنی؟ هان ؟ هان؟
»
ریگولوس که همچنان دهنش کمی از تعجب باز مانده بود با صدایی گرفته گفت:
«خب اینجا محل کار شبانه منه دیگه ! سه چهار شیفت در روز من کار میکنم در اماکن مختلف ! مامانم رو هم با سیم بستم به پارک که بادبادک بازیشو کنه. فردا میرم بازش میکنم ! شما اینجا چیکار میکنید؟
»
بلاتریکس: «درو وا کن ! اومدیم ارباب رو نجات بدیم ! وا کن لعنتی ! چیزی نمونده به صبح ! ارباب اعدام شه، تو رو اعدام میکنیم ریگول !
»
ریگولوس: « ئه ؟ پس اون کچله ارباب بود؟ چقدر پیر شده ! آخی ! ریش هاش در اومده بود. الان پیشش بودم. ایناهاش. این لباسای زندانشه. ازش گرفتم. الان با لباسای اعدام نشسته توی سلولش.
»
و به لباس های چرکین داخل چرخ دستی اش اشاره نمود. لینی دستش را از لای میله دروازه فرو کرد و لباس زندان ارباب را کشید و بویید.
«بو کنید بچه ها بو کنید ! بوی عرق ارباب رو میده ! تر و تازه ! سوغات زندان ارباب !
»
بلاتریکس: «ریگول ! تو ارباب رو دیدی ! نشناختی و نجاتش ندادی ؟! وا کن درو خاک بر سر ! تو مرگخواری مثلا ! »
ریگولوس: «دختر عمو ! اولا من ضریب هوشیم پایینه ! باید عینک بزنم تا بشناسم درست ! در ضمن من سر پستم هستم الان ! ارباب سی تا راهرو اون ور تره ! توی مسیر هزار تا دمنتور کاشتن ! پونصد تاشون مشقی اند ! ماکت هستن ! فقط من میتونم دو نفر تون رو جا بدم توی چرخ دستیم ! بقیه باید برین یه گوشه قایم بشین و جلوتر نیاین. »
هری فاصله داشت و متوجه دیالوگ مرگخواران و ریگولوس نمی شد و این موضوع آزارش می داد. مرگخواران دایره ای تشکیل دادن و مشغول سنگ کاغذ قیچی با جام حدفی شدند تا دو نفر ناجی لرد سیاه را انتخاب کنند.....