آلبوس دامبلدور درون دفتر خودش در هاگوارتز نشسته بود. به پشتی قرمز صندلی اش خودش تکیه داده بود و در حال خواندن پیام امروز بود. تیتر بزرگی صفحه ی اول را به طور کامل پوشانده بود.
درخواست جامعه ی جادوگری از آلبوس دامبلدور برای دوئل با گلرت گریندل والد
پس از چند دقیقه دامبلدور روزنامه را روی میز شلوغش انداخت و به فکر فرو رفت.
اصلاً چرا از این کار سر باز میزد؟ شاید از رو به رو شدن دوباره با گریندل والد آن هم بعد از این همه سال او را می ترساند. شاید هم آخرین ملاقاتشان باعث این ترس شده بود. نکند گلرت آریانا را نکشته باشد و این کار آلبوس بوده باشه؟ نه، نه امکان نداره، آلبوس هیچ وقت خواهر خودش را نمی کشت. باید افکار منفی را از ذهنش دور میکرد. دیگر وقتی برای تلف کردن نداشت. باید به جنگ با دوست قدیمی اش میرفت.
از جایش بلند شد و به سمت قفس فاوکس که کنار اتاقش بود رفت. او را روی شانه اش گذاشت و اولین قدم را برداشت. قدم در راهی طولانی که شاید دیگر هیچ وقت از آن باز نگردد. از پلکان چرخان پایین رفت و وارد راهرو شد. با اشتیاق خاصی همه ی راهرو ها، مجسمه ها، فرشینه ها و... را نگاه می کرد. وقتی به درب هاگوارتز رسید، ایستاد و شاید برای آخرین بار نگاهی به محبوبترین ساختمان زندگی اش انداخت. بالاخره پس از دقایقی به زور پاهایش را به حرکت در آورد و از هاگوارتز خارج شد. دوست داشت سال ها همان جا بایستد و مدرسه را تماشا کند، اما باید می رفت. هرچه بیشتر طولش میداد سخت تر میشد. وقتی از دروازه ی هاگوارتز خارج شد سعی کرد نگاهش به آن قلعه ی رویایی نیفتد تا وسوسه ی نرفتن از سرش بیرون برود.
پاهایش او را به سمت هاگزمید برد و وقتی به خود آمد کافه ی مادام رز مرتا را مقابلش دید. سر جای همیشگی اش نشست و یک نوشیدنی آتشین سفارش داد. امروز دوز بالایی نیاز داشت. ظاهراً مرتا هم فهمیده بود خبری شده.
- مشکلی پیش اومده آلبوس؟
دامبلدور با چیزی شبیه به لبخند جواب داد: نه مرتا، فقط اومدم یه نوشیدنی بخورم.
- داری برای دوئل با گریندل والد میری درسته؟
لبخند دامبلدور بیشتر شد و گفت: چرا من هیچ وقت نتونستم هیچ چیزی رو از تو مخفی کنم. آره مرتای عزیز شاید این آخرین دیدار ما باشه.
بلغارستاندر میان 4 کوه سر به فلک کشیده، درون دشت سبز کوچکی، ساختمانی مخوف بود که هیچ تناسبی با فضای زیبای آن اطراف نداشت. دیوار های سنگی و بلندی، به رنگ سیاه که به استثنای بالاترین طبقه ی آن دیگر پنجره ای نداشت. چهار طرف قلعه برج های نگهبانی بود که به سمت کسانی که نزدیک قلعه می شدند به صورت خودکار طلسم های کشنده شلیک می کردند. در کلِ آن دشت انواع و اقسام طلسم ها کار گذاشته شده بودند تا هیچ کس نتواند در آن محدوده غیب و ظاهر شود و اگر کسی در اطراف آن جا بود، قلعه را نبیند و صدایی از آن نشنود.
آلبوس دامبلدور در دامنه ی یکی از کوه های اطراف قلعه ظاهر شد. لباس آبی رنگش که با ستاره های طلایی تزئین شده بود در میان رنگ سبز کوهپایه کاملاً مشخص بود. نسیمی ملایم موهای سفیدش را که از زیر کلاه آبی رنگش بیرون زده بود را تکان می داد. پس از اندکی تأمل شروع به راه رفتن کرد. بدون اینکه متوقف شود چند حرکت پیچیده با چوبدستی اش انجام داد که باعث شد طلسم نامرئی قلعه باطل شود و بتواند آن را ببیند.
وقتی به محوطه ی قلعه رسید 2 تا از برج ها شروع به شلیک طلسم کردند. دامبلدور که غافلگیر شده بود با دستپاچگی سپر محافظی درست کرد و عقب نشینی کرد. در فاصله ای مطمئن با برج ها شروع به خواندن وردی کرد و به چوبدستی اش حرکاتی دایره ای و ضربه های پی در پی داد. بالاخره پس از چند دقیقه شروع به راه رفتن کرد.
درب قلعه را به راحتی باز کرد. از پلکان مارپیچ آن که درست در وسط قلعه بود بالا رفت. به هر طبقه که می رسید نگاهی به سلول ها و انسان هایی که درون آن بودند می انداخت و راهش را ادامه می داد. اگر پیروز می شد همه ی این ها همین امروز به خانه شان می رفتند، اما اگر شکست می خورد، خوشبینانه ترین حالتش این بود که خودش هم به آن ها بپیوندد.
پس از چند دقیقه بدون برخورد با هیچ مانعی به بالاترین طبقه رسید. در مقابلش دری سنگی و بسیار بلند بود. احتمالاً این جا می توانست پس از چندین سال قدیمی ترین دوستش را ببیند. اما قطعاً نه به عنوان دو دوست، بلکه در غالب دو دشمن.
دستش را روی در گذاشت و بر خلاف انتظارش در به راحتی باز شد. وارد اتاق مربع شکلی شد. وقتی پایش را درون اتاق گذاشت بلافاصله راه پله ی پشت سرش ناپدید شد. دقیقاً وسط اتاق ایستاده بود. چرخی زد. در گوشه ای یک میز چوبی بزرگ با تزئینات طلا و پست آن یک صندلی پشت بلند با مخمل قرمز، هماهنگ با میز قرار گرفته بود. در گوشه ای دیگر تخت دو نفره ای با پرده هایی از حریر و ملافه های قرمز وجود داشت. پنجره ای بزرگ نور خورشید صبح گاهی را به داخل اتاق اشرافی هدایت می کرد.
دامبلدور به صورت ناگهانی گفت: خیلی عجیبه که اینقدر بچگانه عمل کردی. من قطعاً این طلسم را از 1 کیلومتری هم تشخیص میدم.
و با حرکتی ساده به چوبدستی اش گریندل والد در حالی که روی تخت نشسته بود ظاهر شد.
با خونسردی گفت: اصلاً هم انتظار نداشتم که متوجه این طلسم نشی.
پس از چند ثانیه که دو دوست قدیمی به هم خیره شده بودند آلبوس بدون هیچ مقدمه ای گفت: فکر می کنم که خودت بهتر میدونی من برای چی اومدم اینجا.
- آره میدونم. فقط نمیدونم چرا توی این 5 سال نیومدی؟
دامبلدور سکوت کرد.
گریندل والد ادامه داد: اگه میخوای بدونی که چطوری اون اتفاق سر خواهرت اومد، بهتره بگم که منم نمی دونم. البته حدس می زنم طلسم خلع سلاحی که تو به سمت آبرفورث فرستادی به صورت خارق العاده ای با طلسم شکنجه گر اون ترکیب شد و به سمت من اومد. من هم از خودم دفاع کردم و فکر میکنم ترکیب سه تا طلسم به آریانا خورد.
آلبوس سرش را به پایین انداخت و ساکت ماند. پس از چند ثانیه عینک نیم دایره ای اش را برداشت و با پشت دست چچشمانش را پاک کرد. در همین حال بود که گفت: همیشه فکر می کردم این طلسم من بوده که به آریانا خورده. با اینکه الان هم من مقصرم ولی فکر اینکه با شلیک طلسم من به سمت خواهرم اون رو کشتم همیشه منو از پا در می اورد.
گلرت با لبخندی گفت: پیر شدی پیرمرد. آخه الان که قبل از دوئل نباید از خودت ضعف نشون بدی.
وقتی دامبلدور این حرف رو شنید سریع خودش را جمع و جور کرد و بلند شد. رو به گریندل والد کرد و گفت: درسته. بیا سریع تر کار را تموم کنیم. نمی خوام با نصیحت های بی خود وقت خودم و تو را تلف کنم. دوئل همه چیز را مشخص میکنه.
گریندل والد گفت: فقط قبلش یه چیزی رو می خواستم نشونت بدم. این چوبدستی را می شناسی؟
وقتی گلرت چوبش را بالا آورد دامبلدور با نگاهی مبهوت به آن خیره شد.
- چوب مرگ، چوب سرنوشت، یا ابر چوبدستی.
- و حالا فکر میکنی شانسی هم در مقابل من داری؟
یک بار دیگر گریندل والد ضربه ی هولناکی به دامبلدور وارد کرده و او را غافلگیر کرد. دامبلدور در فکر فرو رفت. اگر دوئل می کرد قطعاً می باخت، اگر دوئل نمی کرد آبرویش به خطر می افتاد. باید چه کاری می کرد.
گریندل والد با لبخند گفت: حتماً الان توی این فکری که با من دوئل بکنی یا نه. و بذار بگم چه تصمیمی گرفتی، می خوای با من مبارزه کنی، درسته؟
دامبلدور که با حرف های گریندل والد تحریک شده بود با خشم گفت: آره، باهات مبارزه می کنم و مطمئنم که می تونم شکستت بدم. اگه هم شکست خوردم ترجیح میدم بمیرم تا اینکه الان برگردم.
لبخند گریندل والد بزرگ تر شد: ولی من قصد دوئل ندارم. من می خوام تسلیم بشم.
دامبلدور مات و مبهوت او را نگاه می کرد.
گلرت ادامه داد: من نمی تونم آدم بکشم. من برای کشتن ساخته نشدم. برای همینه که می بینی این همه زندانی دارم. اونهایی که همه فکر می کردن من کشتم توی همین زندانن. ولی امروز همه ی اونها را آزاد می کنم. من دیگه نمی خوام هیولا باشم. من اخیراً برای اینکه ضعف خودم را جبران کنم با یه جادوگرسیاه دیگه همکاری کردم. یه آدم وحشی به نام لرد ولدمورت. از کار هایی که می کرد حالم به هم می خورد. به کوچکترین موجود زنده هم رحم نمی کرد. حتی به بچه ها. ولی دیگه نمی خوام. خیالاتی که تو جوونی داشتیم منو هوایی می کرد. ولی حالا خیلی پشیمونم. دیگه از اینکه همه ازم می ترسند بدم میاد. خواهش می کنم کمکم کن.
- یعنی تو می خوای بذاری من تو رو دستگیر کنم و به کاراگاها تحویل بدم. می دونی چه حکمی برات می برن؟
- دیگه برام مهم نیست. هر چی باشه از این که الان هستم بهتره. من کاملاً در اختیار تو هستم.
دامبلدور به گریندل والد نزدیک شد، بازو هایش را گرفت و گفت: گلرت توی چشمان من نگاه کن و بگو که از همه ی کارهات پشیمون شدی و هر حرفی که الان زدی راست بود.
گریندل والد چشمان خیسش را به دامبلدور دوخت و با سکوتش همه چیز را به او گفت.
و چند هفته بعد روزنامه ی پیام امروز این گونه نوشت.
نقل قول:
دیروز در دادگاه بین المللی جادوگری که برای رسیدگی به جرائم گلرت گریندل والد تشکیل شده بود با اثبات اینکه متهم هیچ قتلی مرتکب نشده است و با توجه به دفاعیات محکم آلبوس دامبلدور و رضایت شاکیان خصوصی گلرت گریندل والد به تحمل 3 سال حبس در زندان نورمنگارد با حفاظت 2 دیوانه ساز محکوم کرد.