هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۲:۰۹ شنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۹۰

روفوس اسکریم جیور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۶ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۳:۱۵ دوشنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۸
از دواج يك امرحسنه است !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 689
آفلاین
خيابان ليتل راك

مردمي كه در خيابان ليتل راك بودند ، با ذوق و شوق فراوان مشغول خريد اجناس جديد بودند ؛ دختري كه در يكي از مغازه ها مشفول انتخاب يك ‍‍‍ژاكت نو بود و پسر بچه اي كه يك ستاره ي طلايي بزرگ براي درخت كاج اش خريده بود ...
همه و همه به بهانه سال نو به ليتل راك آمده بودند تا وسايل موردنيازشان را براي سال جديد تهيه كنند .

هركس مشغول انجام كاري بود به همين دليل هيچكس متوجه حضور دو مرد بلندقد كه در گوشه ي خيابان مشغول صحبت با يكديگر بودند ، نشد .

- از همين الان كه رفتي تو خونه ، بايد دختره رو تحت نظر بگيري . نگران كارت هم نباش ،‌از فردا ميري سر كارت ...

- ممنون هيروارد !

- آه ... نزديك بود فراموش كنم . توي خونه ي دختره چندتا گسترش دهنده ي صدا گذاشتم كه بتوني بفهمي چي ميگن . اين گوشي رو بايد بذاري تو گوشت تا بفهمي چي ميگن ! حالا زود باش برو و يادت هم باشه كه چشماي زيادي تو رو ميبينن ‍!

پس از آنكه از هيروارد جدا شد ،‌طبق آدرسي كه به او داده بودند ، به سمت خانه هايي ر�ت كه در انتهاي خيابان قرار داشتند . اولين خانه از سمت راست يعني خانه شصت و ششم ، ‌همان آشيانه اي بود كه براي او در نظر گرفته بودند تا بتواند به آساني كارش را انجام دهد .

نگاهي به درب چوبي خانه كه بسيار فرسوده و قديمي بود ،‌ انداخت و دسته ي در را چرخاند و وارد خانه شد . تمام تصوراتي كه در ذهن او در هنگام ديدن درب فرسوده ي خانه به وجود آمده بود ،‌ از بين رفت . خانه اي كه براي او در نظر گرفته بودند ، بسيار زيبا و مجلل بود ولي اين تنها دليل براي انتخاب اين خانه نبود بلكه مهم ترين عاملي كه سبب شده بود تا اين مكان را مناسب بدانند ،‌ نزديك بودن به خانه ونسا بود .

ونسا همان هدف و سوژه اي بود كه هيچ اطلاعي راجع به آن نداشت و فقط ميدانست كه سوژه ي مورد نظر ،‌صاحب مغازه ي اسباب فروشي ونسا است .

آيا او با اين اطلاعات كم قادر است تا ماموريت را به نحو احسن انجام دهد �ا خير ... اين همان سوالي بود كه در ذهن خودش هم نقش بسته بود . بايد صبر ميكرد و منتظر ميشد ...


بعد از ظهر روز بعد ...
مغازه اسباب بازي فروش�


- ممنون هيروارد ،‌فكر نميكردم به اين زودي بتوني واسم يه دستيار پيدا كني !

- من كه كاري نكردم ! در ضمن از اين به بعد هر كاري داشتي ميتوني روي كمك اون هم حساب باز كني . خب ديگه ،‌من خيلي كار دارم ... تو رو هم با همكار جديدت تنها ميزارم . فعلا !

و هيروارد از مغازه خارج شد . پس از آن ونسا رو كرد به دستيار جديدش و گفت : بيا تا جاهاي مختلف مغازه رو نشونت بدم ...

نه روز بعد ...
ساعت هشت شب
خانه شصت و ششم


چشمانش را بسته بود و مدام از خودش ميپرسيد كه چرا ... چرا اربابش از او خواسته است تا دختري همجون ونسا را زير نظر داشته باشد ...
در همين فكر و خيال بود كه ناگهان متوجه شد يك نفر در حال در زدن است . چوبدستي اش را برداشت � به سمت در رفت و هنگامي كه در را باز كرد با ونسا رو به رو شد ...

- سلام !
سعي كرد تا با آرامش با او سخن بگويد ...
- سلام ونسا . بيا تو ...
- ممنون ولي يه چيزي رو خواستم بهت بگم كه هرچي با خودم كلنجار رفتم ، نتونستم توي مغازه بهت بگم !

لحظه ي مهمي بود . او چه چيزي ميخواست بگويد كه براي مطرح كردنش ،‌اينقدر با خود كنجار رفته بود ...

- راستشو بخواي امشب یكي از دوستاي سابقم که توی هاگوارتز باهاش اشنا شده بودم ، منو به مهموني دعوت کرده . خودت كه ميدوني من يه دختر تنهام و نميخوام امشب تنها به اون مهموني برم . حاضري با من بياي ؟

- ولي من ... بسيار خب ... من ميام !

ديگر سنگيني علامت شوم را برروي دست چپش همانند سابق حس نميكرد ... علامتي كه باعث شده بود حس دوست داشتن در وجودش از بين برود .

صبح روز بعد ...

قدري چشمانش را ماليد تا خواب از آنها بيرون برود . او با صداي شكسته شدن شيشه پنجره از خواب بيدار �ده بود و با ديدن نامه اي كه برروي ميز قرار داشت ، متوجه شد كه پيامي از سوي لردتاريكي دريافت كرده است . نامه را از روي ميز برداشت و محتواي درون نامه را به دقت مطالعه كرد ...

آغاز مرحله دوم ماموريت

منتظر پيوستن باتيلدا بگشات به دخترش ونسا باش . بلافاصله بعد از رويت باتيلدا ،‌اونو دستگير كن ! يادت باشه چشماي زيادي تورو ميبينند !


با خواندن نامه يك لحظه سرش گيج رفت و بلافاصله شروع كرد به بررسي و مرور جزئيات ...

پس ونسا ، دختر باتيلدا بگشات ناپديد شده بود . لرد تاريكي كه برنامه هاي زيادي را براي جام آتش طراحي كرده بود ،‌ براي عملي كردن آن نياز به يكي از اعضاي وزارتخانه داشت و چه كسي بهتر از باتيلدا ... ولي وزارتخانه كه از ماه ها قبل اورا مخفي كرده بود !

پس چطور ميتوانستند به او دست پيدا كنند ؟ از طريق ونسا ! در حقيقت ونسا تنها راه دستيابي لرد سيا� به بگشات بود ...

اين نامه همچون پتكي بود كه برسرش اصابت كرده بود . اكنون وظيفه او اين بود كه خانه ي مقابل اش را تحت نظر بگيرد و بلافاصله پس از رويت باتيلدا ، اورا دستگير كند ولي ...

ده ساعت بعد ...

حدود يك ساعتي ميشد كه چشم از خانه ي ونسا برنمي داشت . منتظر بود تا هرموقع باتيلدا را رويت كرد ،‌ نقشه خود را عملي سازد . ساعت ها كنجار رفتن ،‌باعث شده بود تا او خود را متقاعد كند .
پس از گذشت لحظاتي ،‌ شخصي را با پالتويي بلند مشاهده كرد كه به سمت خانه ونسا ميرود . بي شك او خود باتيلدا بود كه بعد از ماه ها به ديدن دختر جوانش ميرفت .
از اين رو او هم معطل نكرد و بلافاصله از خانه بيرون آمد و به سمت آن شخص كه يقين داشت باتيلدا است ،‌هجوم برد و او را به سمتي كشاند و دهانش را گرفت .

- معطل نكن و از اينجا برو !‌ لرد تاريكي به من دستور داده تا تورو دستگير كنم . پس و�ت رو هدر نده و فرار كن . نگران ونسا هم نباش . اون رو هم نجات ميدم فقط زود از اينجا برو !

- ولي تو ... تو جو�ت رو با اينكار به خطر ميندازي !
- مهم نيست ! فقط زود باش برو ...

و بلافاصله از او جدا شد تا به سمت خانه ونسا برود . او به خوبي ميدانست كه زمان انجام ماوريت به گوش لرد تاريكي رسيده است و بايد هرچه سريعتر كار خود را يكسره كند ،‌. از اين رو گام هايش را سريعتر برداشت و پس از آن كه به خانه ي ونسا رسيد ، بدون معطلي شروع كرد به در زدن ...

پس از آنكه ونسا در را باز كرد ، بدون معطلي او را هل داد و به داخل خانه كشاند .

- فقط ازت ميخوام ساكت باشي و به حرفام گوش كني . وقت زيادي ندارم چون ممكنه اونا سر برسن .
- اونا كين ؟ هيچ معلوم هست داري چي ميگي ؟ تو حالت خوبه ؟

نفس عميقي كشيد و چشمان خيس اش را بست و شروع كرد به حرف زدن ...

- من يه مرگخوارم و توي اين مدت وظيفه داشتم تا تورو تحت نظر بگيرم تا به محض پيوستن باتيلدا به تو ، اون رو دستگير كنم . در حقيقت تو ...

ولي بغضي كه در گلوي� نشسته بود به او اجازه ي سخن گفتن را نميداد .

- تو ... تو چيكار كردي ؟ يعني تو ...
- ميدونم ! ميدونم ... حالا ميخوام جبران كنم . بايد هرچي زودتر غيب شي . لرد تاريكي همه جا جاسوس داره ... پس وقتو نسوزون و همین الان برو !

- ولي تو چي ؟ تو با اين كارت جون خودتو داري به خطر ميندازي ... تو هم بايد بياي !

لبخند تلخي بر لبان مرگخوار پشيمان نقش بسته بود !

- منم ميام ... وقتو هدر نده و برو ... فقط قبل از اينكه بري ميخوام يه چيزو بدوني ! اينكه هرچي كه بهت گفتم دروغ بود ولي تنها چيزي رو كه بهت راست گفتم ، احساس خودم نسبت به تو بود !

و با لبخند تلخ تري از سوي ونسا رو به رو شد !


8 دقيقه بعد ...

خانه ي شصت و ششم

تمام وسايلش را برداشته و آماده شده بود تا زندگي اي در خفا را آغاز كند زيرا او به خوبي ميدانست كه با چنين خيانتي كه به لرد تاريكي كرده است ، هرگز در رفاه نخواهد بود . براي آخرين بار نگاهي به آشيانه ي شوم انداخت و به سمت دستگيره در رفت ولي ...

- چشماي زيادي تورو ميبينند ! مثل اينكه به آخر نامه ها دقت نميكردي !

اين همان صداي خشك و بي روحي بود كه هركس به جز مرگخواران آن را ميشنيد ، چهار ستون بدنش به لرزه در مي آمد !

رويش را برگرداند و با ارباب سابقش روبه رو شد ...

- تو مرگخوار خوبي بودي ... اميد زيادي بهت داشتم واسه همين بود كه تورو واسه اين ماموريت انتخاب كردم ولي تو ...

- ولي من يه دخترو به لردولدمورت ، بزرگترين جادوگر قرن ترجيح دادم . من چيزي رو پيدا كردم كه تو هميشه از داشتن اون محروم بودي و اون نه چوبدستي بود و جان پيچ بلكه اون عشق بود !

ولدمورت دهان بي لبش را كج كرد و با صدایي بي روح ، باقی سخنان اش را به زبان اورد ...

- �لي كسايي كه به من خيانت كردن ، اصلا عاقبت خوشي نداشتند . به زودي باتيلدا و دخترش رو دستگير ميكنم و من �ه هدفم ميرسم ولي كسي كه اين وسط ضرر ميكنه تويي .

- مهم نیست. مهم اینه که باتيلدا و دخترش الان زنده ان و دارن نفس ميكشن . من منتظرم ! معطل نكن ...

و سپس به چوبدستي ارباب سابق اش خيره شد كه تا لحظاتي ديگر ، اورا خواهد كشت ولي فكرش جايي ديگر بود ... او داشت به ونسا بگشات فكر ميكرد !

- آوادا كداورا !

ولدمورت كسي را كه سال ها براي او زحمت كشيده بود را با طلسم خود از بين برد . جسم بي جان ريگولوس بلك بر روي زمين افتاده بود .


ویرایش شده توسط روفوس اسكريم جیور در تاریخ ۱۳۹۰/۲/۱۱ ۱۲:۴۴:۵۹
ویرایش شده توسط روفوس اسكريم جیور در تاریخ ۱۳۹۰/۲/۱۱ ۱۲:۵۷:۲۰
ویرایش شده توسط روفوس اسكريم جیور در تاریخ ۱۳۹۰/۲/۱۱ ۱۳:۰۸:۳۲
ویرایش شده توسط روفوس اسكريم جیور در تاریخ ۱۳۹۰/۲/۱۱ ۲۰:۴۶:۴۹

خدا ایشالا به ما خدمت بده به شما توفیق کنیم ...


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۰:۲۱ دوشنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۹۰

یاکسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۲ چهارشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۲۰:۰۰ شنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۰
از محله ی سارکوزی اینا
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 46
آفلاین
دفتر املای ریگولس بلک
یه خاطره ی جالب که دیشب در ثانیه های آخر بیداریم یادم اومد رو براتون مینویسم :
روزی به دستور ارباب برای بازرسی خونه ی بلک اینا رفته بودیم تو اتاق ریگولس به یه چیزی برخوردم
یه دفتر املا
اون دفتر املا تا مدت ها سوژه ی خنده ی من و مالسیبر و نات و اوری بود
چرا؟
به خاطر غلط هاش
و اون متن املایی که اونروز نوشته بود اینه:
{حالا شاید احتمالا اونروز دپرس بوده}
روذی روذکاری در دحکده ای دوردصت پیرمرد جادوگر دیوانه ای به اسمه فردریک بلک ذندگی میکرد.این فردریک خول و چل فک میکرد یک بچه دارد.
{اینجا پاک کنش پاک نمیکرده تف کاری کرده}
او حر روذ دنبال بچه های کوچه میدوید و یکیشان را سدا میکرد.{نقطه سر خط}ـ
مرلینا بسیار خوش هالم که در حاگوراتذ دوستای کده زام {مشکل شنوایی هم داشته!}{ترجمه: دوستان تازه پیدا کرده ام}ـ
هالا هتا می توانم قسه های شی رین هم به خانم. و جادو اجرا ...{جا مونده}ـ
دابلدور کفت: بچاهای عزیز ،از شما خوب فگ کنید و بگید برای داشتن مدرسیی خوب و منضم داشت باشم،چه کارهایی انشجایدنبم با دوشتان.{ترجمه: بچه های عزیز از شما میخواهم خوب فکر کنید برای این که مدرسه ای خوب و منظم داشته باشیم چه کارهایی باید انجام دهیم}ـ
{لغت}
هظارپا-ابولحول-مانطی کر-ویظلی-لرد ولدرمورت-صینیصترا.....
آره...این هم بساط ماست.....توروخدا خودتون قضاوت کنید!ـ
اون شب که شربت آرامبخش به مالسیبر دادم تا خوابش ببره.نات هم خانومش شب انداختش از خونه بیرون از بس که میخندید!
خودم هم جاتون خالی رفتم یه دل سیر مسخره ش کردم حسابی هم خندیدیم بهش {چه شانسی داشت که تو اون لحظه که من و آمیکوس و کراب و مکنر دست انداخته بودیمش ارباب اونجا نبود وگرنه......بــــــــــــــــــــــوق}ـ :mama: :bat:


ویرایش شده توسط یاکسلی در تاریخ ۱۳۹۰/۲/۵ ۰:۲۵:۵۸
ویرایش شده توسط یاکسلی در تاریخ ۱۳۹۰/۲/۵ ۰:۳۱:۲۸

مرگ برای یک انسان فرهیخته شروعی دوباره است
آدولف هیتلر
به نقل از آلبوس دامبلدور


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۳:۵۲ پنجشنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۹۰

سوروس اسنیپ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۵ پنجشنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۴:۱۰ شنبه ۱۵ بهمن ۱۳۹۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 91
آفلاین
هوا خوب و صاف بود، اما نسیم سردی بدن درختان را به لرزه در میاورد. برای راه رفتن،هوا عالی بود. اما زمانی که انسان تشنه و خسته باشد، هیچ چیز خوش آیند نیست. سورورس به زحمت خود را تکان میداد. سرش خم بود و تمام بدنش درد میکرد. بطریه آبش تقریبا خالی شده بود.از زمانی که از آزکابان فرار کرده بود، تنها یک چیز در سرش میگذشت: پیوستن به ارباب!در آن کویر، هیچ اثری از رودخانه یا نهری دیده نمیشد. نور نارنجی رنگ غرئب خورشید، آسمان بی ابر را فرا گرفته بود. سورورس با خستگی به راه خویش ادامه میداد، باید به لرد بپیوندد.


صدای خش خش در، سکوت خانه خلوت را در هم شکست. سوروس وارد حیاط تاریک و خلوت شد. با خود اندیشید : مرگخواران در اینجا زمانی کنار یکدیگر بودند. با صدایی خسته فریاد کشید: ایوان!
هیچ صدایی شنیده نشد. سوروس با حیرت، اما خالی از هرگونه ترسی چوب خود را بیرون کشید و وارد خانه شد. خانه اربابی، که روزی جزو اموال ریدلها بود،اکنون خانه ای دورافتاده و قدیمی بود. سوروس نگاهی به اتاق نسیمن انداخت. نور کامل ماه از میان پنجره به درون می تابید. همه چیز روی زمین ریخته شده بود. کتابها،کاغذها و سایر چیزها. سوروس لبخندی زد و با چوب خویش روی علامت شوم دستش فشرد.

ناگهان، چهره های خاموش و سیاه در کنار وی پدیدار شدند. در میان این افراد، صورت سفید و مار مانند لرد خودنمائی میکرد. سوروس به لرد نزدیک شد و زانو زد.
- یا لرد، من فراموش نکردم!هنوز یادمه...
- لرد لبخند سردی زد و گفت:میدونم سوروس.میدونم!
- روزتون مبارک،روز جهانی سیاهی، روز ولدمورت!



Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۳:۵۶ جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۹۰

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین
برای هر مرگخواری مهم ترین چیز ، رضایت لرد ولدرموت از آن ها بود. در آن لحظه دختر احساس میکرد که کم کاری کرده است و دوست داشت که کاری کند که نظر لرد نسبت به او عوض شود.

چند روز بود که به دنبال کشیدن نقشه ای بود ... نقشه ای که بتواند هم به نفع مرگخواران باشد و هم لرد از انجام دادنش خشنود شود. چه چیزی بیشتر از گرفتن اطلاعات از محفلیان و لو رفتن نقشه شان بود؟

بنابراین او خطر را به جان خریده بود و تصمیم گرفته بود با تنها یک معجون مرکب پیچیده و گیر انداختن یکی از محفلی ها ، خودش را به جای او وارد گروه مرگخواران کند.

الان یک هفته از ورودش به عنوان تانکس در خانه ی شماره ی 12 گریمولد میگذشت و اون توانسته اطلاعات بسیار مفید و سودمندی را بدست آورد. اطلاعاتی که میتوانست مرگخواران را بیش از پیش از محفل پیش بیندازد و دوباره نقشه های محفل را نقش بر آب کند.

او دیگر همه ی چیزهایی که میخواست را بدست آورده بود ، پس تنها کاری که باید میکرد خارج شدن از آنجا و قرار دادن اطلاعات در دست لرد بود. او تمام دانسته هایش از عملیات محفل را درون برگه ای یادداشت کرده بود ، بنابراین آن را سریعا و بدون اینکه کسی متوجه شود در اختیار رز قرار داد تا آن را بدست لرد برساند.

حالا باید برای آخرین بار به محفل باز میگشت و بعد از اصلاح حافظه ی تانکس اصلی او را به آنجا برمیگرداند و خودش نیز از آنجا جیم میشد. اما اتفاق عجیبی افتاده بود ... تانکس دیگر سر جایش نبود ... او فرار کرده بود!

دختر در این فکر و خیال بود که باید چه کند که در همان لحظه طلسم سبز رنگی با او اصابت کرد و بی حرکت بر روی زمین افتاد. ولی لبخندی بر لبان او نقش بسته بود ... درست است که همه چیز تمام شده بود ، اما اطلاعات توسط رز به لرد رسیده بود. بنابراین با آرامش خیال از جهان رفت!




Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۰:۵۰ جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۹۰

یاکسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۲ چهارشنبه ۲۴ فروردین ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۲۰:۰۰ شنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۰
از محله ی سارکوزی اینا
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 46
آفلاین
بوی سیاهی از در و دیوار این خانه نحس استشمام میشد.ولی چاره ای جز این وجود نداشت.
چرا این بدبختی همیشه به من رو میاره؟
چرا دامبلدور شرشو کم نکرد؟
فکر میکرد و راه میرفت.
ناگهان باد از توقف باز ایستاد
صداها خاموش شدند
برگشت
چشمان سرخی مقابلش بود
به به به!یکسلی خودمون.ستاره سهیل شدی!
ارباب من..من.....
من چی احمق؟.....دامبلدور شر منو کم کنه؟میفهمی چی میگی؟دامبلدور به خواب هم نمی بینه که بتونه با من روبرو شه
ارباب.غلط کردم.....ببخشید......
من نمیخوام تو رو از دست بدم یکسلی .اما به عنوان تنبیه........
قربان..........
خفه شو.زیاد حرف میزنی.سی لنسیو!
صدایی از گلوی یکسلی در نیامد
باید اسکریمجیور رو از سر راهم برداری .اما الان دیگه کوچکترین اشتباه در مقابله با وزیر منو کلی عقب میندازه
فقط 4 ساعت وقت داری
ارباب من ....من نمیتونم .نفرین زبان بند از شدت ترس شکست
کروشیو!
ببند دهنتو.همین که گفتم.تو و اوری میرید.
حداقل اون نادون دست و پا چلفتی رو با من نفرستید...............
لرد سیاه جادویی نامفهوم درون مشتش انجام داد و در دستان یکسلی گذاشت.
آن جادو یک طلسم بطلان بی نهایت نیرومند بود و یکسلی به محض تماس با آن جادو موهایش به هوا رفت.....
.........
اوهوی یکسلی چزور باید بریم تو این خوکدونی؟
ابله دلسردی رو خودت اجرا کن بعد دنبالم بیا..
طبقه دوم.........وزیر سحر و جادو و کادر پشتیبانی
در دفتر با اشاره طلسم بطلان باز شد
اما سر اسکریمجیور روی میز بود.....
آیا خواب بود؟
دست یکسلی به روی شقیقه اش رفت.
وای نه!
اوری.وزیر مرده!
بی شعور چرا همچین کردی؟چرا دست زدی؟
صدای قدمهایی از راهرو بلند شد
زودباش بریم.....
تیکنس-رانکورن-شکلبولت-بونز-روکوود و.دامبلدور ....
به به به این که وینستون خودمونه. و طلسم نارنجی رنگی از طرف دامبلدور شلیک شد و مثل یک تکه سیم به هم گره خورد.یکسلی پیام کمک فرستاد بدبخت روکوود فکر میکرد میتونه با دامبلدور روبرو بشه , یک طلسم مرگبار فرستاد امادامبلدور طلسم با دستش دفع کرد و رد آنرا درون مشتش گرفت و یک فشار کوچک داد.صدای بسیار وحشتناکی بلند شد و روکوود فریاد زد.اوری با اشاره به روکوود فهماند که وزیر قبلا مرده بوده.و .روکوود شکلبولت را بیهوش کرد و در رفت.یکسلی سعی کرد طلسم فرمان را روی تیکنس به اجرا در آورد اما دامبلدور با چرخش چوبدستیش چیزی شبیه به طوفان به وجو آورد که تمام ساختمان را به لرزه در آورد.یکسلی لحظه ای احساس کرد باد دارد او را میبرد اما دستی بازویش را محکم چسبید و کشاند به جهت مقابل .او لرد سیاه بود که یکسلی را از آنجا نجات داد.بونز مجروح شده بود و رانکورن نیز فرار کرد....
.احمق ها..............بی شعور ها....................یک کار به این سادگی رو دست دوتا نادون دادم..........حماقت کردم
اربا ب....دامبلدور اون وسط چکار میکرد؟لرد سیاه که همان ترس همیشگی در چشمانش نمایان بود گفت:اون پیر خرفت رو باید از سر راهم بر دارم اما هر کاری میکنم نمیشه.ولی این مانع از تنبیه شما نمیشه
کروشیو..
اوری و یکسلی از درد به خود پیچیدند
اون طور که سیوروس تعریف میکرد ارباب هیچ نمیدونست اون طور دفع کردن طلسم مرگبار و اون صدا چه قضیه ای داره!بالاخره دامبلدوره دیگه!{این جواب اسنیب به ارباب بوده}ـ.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دردناک ترین خاطره من از سوتی هام همین بود .البته اینو هم بگم که جسد اسکریمجیور واقعی نبود و کار محفلی ها بود. اونروز وزیر رفته بوده خونه آرتور ویزلی.اینجا باید از بلا و سیوروس تشکر کنم که لرد رو آروم کردند و آنتونین هم رفت که کار وزیرو تموم کنه


ویرایش شده توسط یاکسلی در تاریخ ۱۳۹۰/۱/۲۶ ۱:۰۶:۰۵
ویرایش شده توسط یاکسلی در تاریخ ۱۳۹۰/۱/۲۶ ۱:۰۹:۵۹

مرگ برای یک انسان فرهیخته شروعی دوباره است
آدولف هیتلر
به نقل از آلبوس دامبلدور


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۹:۳۱ سه شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۸۹

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
به آرامی قدم برمیداشت...مردد...قطرات سرد باران روی گونه هایش میریخت.ولی ساحره جوان به هیچ چیز توجهی نداشت.خوشحال بود.شاید این بار پذیرفته میشد.نه...باید این بار پذیرفته میشد!ماموریتش را بی کم و کاست و بدون نقص انجام داده بود...در آن لحظه برایش اهمیتی نداشت که این مرگخواران بودند که برادرانش را کشته بودند.فقط یک هدف داشت.پذیرفته شدن!

وارد ساختمان شد.مسیر آشنای همیشگی را طی کرد.اتاقی در انتهای مسیرش قرار داشت.به آرامی در زد و بعد از صدور اجازه وارد شد.
اتاق تاریک بود.تعجب نکرد.میدانست "او" به تاریکی علاقه خاصی دارد.در حالیکه سرش را پایین انداخته بود برای شنیدن جمله ای از طرف مقابل به انتظار ایستاد.جادوگر لاغر اندامی با ظاهری عجیب و نامتعارف در مقابلش نشسته بود. سرش را به آرامی بلند کرد. با دیدن ساحره لبخند تمسخر آمیزی رو لبهایش ظاهر شد.

-بالاخره اومدی؟فکر نمیکنی زیادی طول کشید؟

ساحره زمزمه وار جواب داد:
-بله سرورم...میدونم.ولی کاری که اینبار ازم خواسته بودین واقعا سخت بود.
-خب...گزارش بده.موفق شدی؟

چشمان ساحره به وضوح برق زد.برقی ناشی از شادی درست انجام دادن وظایفش.
-بله...درست همونطور که دستور داده بودین.تک تک شناساییشون کردم.و...کشتمشون.همه مشنگ زاده هایی رو که امسال نامه هاگوارتز به دستشون رسیده بود.مطمئن باشید امسال هاگوارتز هیچ تازه وارد مشنگ زاده ای نخواهد داشت.

در حین دادن گزارش کار، صحنه های وحشتناکی جلوی چشمانش ظاهر میشد.صحنه هایی که هیچ علاقه ای به مرورشان نداشت.صحنه هایی از کاری که ناچار شده بود انجام بدهد.مدتها بود که از قدم گذاشتن در این راه پشیمان شده بود، ولی حتی جرات اعتراف به خود را هم نداشت.وانمود میکرد از کشتن، به اندازه همه جادوگران سیاه لذت میبرد.
جوان بود و پر از غرور...با تمام وجود قدم به این راه گذاشت.خیلی زود متوجه شد که مسیرش را اشتباه انتخاب کرده، ولی راه برگشتی وجود نداشت.با همه کارهای وحشتناکی که به دستور لرد سیاه برای پذیرفته شدن نزد او انجام داده بود...حس شخصی را داشت که تا نیمه وجودش در باتلاق فرو رفته و تلاش برای نجات را بی فایده میبیند و ترجیح میدهد به جای سعی برای خارج شدن، هر چه سریعتر غرق شود.کشتار انسانهای بی گناه،موجودات جادویی و بچه ها...ناله های دردناک مادرانی که فرزندانشان را در مقابل چشمانشان کشته بود.شکنجه قربانیانی که ملتمسانه سعی میکردند به او بفهمانند چیزی نمیدانند و اشتباهی صورت گرفته.
او میدانست که اشتباهی درکار نبود.لرد سیاه قصد امتحان کردن او را داشت...بارها و بارها و مشخص بود که ضمن این امتحان، با کشته شدن مخالفانش، تفریح میکند.هیچیک از جانداران اهمیتی برای او نداشتند.ولی ماموریت آخر کمی فرق میکرد...
لرد سیاه از ورود غیر اصیل زادگان به هاگوارتز ناراضی بود و قصد داشت جلوی این فاجعه و آموزش دیدن آنها را بگیرد.مهم نبود به چه قیمتی.دستور آخرش خون را در رگهای ساحره جوان منجمد کرد.

-تک تک شناساییشون میکنی...میری سراغشون...و...میکشیشون!

و حالا دستش به خون صدها بچه آلوده شده بود.به سختی لبخندی زد.
-من هر کاری که ازم خواستین انجام دادم.بی کم و کاست.حالا...میشه...قبولم کنین؟

لرد سیاه قهقهه ای سر داد.
-نه! راستش فکر نمیکنم!تو ساحره ماهری هستی.ولی اشکال کار اینجاست که احساس میکنم اونقدرا که لازمه مصمم نیستی.ماموریتتو خوب انجام دادی.ولی کافی نیست.یه ماموریت جدید برات درنظر گرفتم.فکر میکنم کشتن ماگل زاده ها کافی نباشه.من قصد دارم دنیای جادوگری رو از نو بسازم.همونطور که خودم میخوام...پروژه بعدیمون خیلی بزرگه.نابود کردن هاگوارتز!با همه اساتید و مدیر و حتی اگه لازم باشه دانش آموزانش.البته اینبار تنها نیستی.چند نفر کمکت میکنن.باید خیلی دقت کنین...

بقیه حرفهای لرد را نشنید.به فکر فرو رفت.برای اولین بار این سوال را از خودش پرسید: "من واقعا دارم چیکار میکنم؟".

هاگوارتز را به یاد آورد.روزهای زیبایی را که در آن مدرسه گذرانده بود.خاطراتش...همه را باید نابود میکرد.ولی به چه قیمتی؟تصمیم گرفت!اینبار مصمم و با اراده...بعد از تمام شدن دستورات لرد از اتاق خارج شد.وقتی از در اصلی ساختمان بیرون رفت نفس عمیقی کشید.
-دیگه کافیه.من این نیستم.نمیتونم ادامه بدم.نمیتونم تظاهر کنم.هر چقدر که تا حالا آلوده شدم بسه.ادامه نمیدم.میرم یه جایی که دستش بهم نرسه.

مالی پریوت با گامهای مصمم به راه افتاد.به خوبی میدانست که مقصد بعدیش کجاست...خانه آرتور ویزلی...
-پیشنهاد ازدواجشو قبول میکنم.مالی ویزلی...چه اسم جذابی!شاید واقعا حق با آرتور باشه.شاید بتونم از صفر شروع کنم.شاید مالی ویزلی خوشبختتر از مالی پریوت بشه.حتی شاید بتونم آشپزی یاد بگیرم.شاید بتونم خانواده ای داشته باشم و خوشبخت بشم...شاید منم بتونم عشق بورزم...




Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱:۲۱ چهارشنبه ۲۶ آبان ۱۳۸۹

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
کافه تریای هاگزمید

دالاهوف روی یکی از صندلی های پشت پیشخوان نشسته بود. موهای سیاه بلند و نامرتبش را زیر کلاه شنل سیاهش مخفی کرده بود. ته ریش مختصری داشت. سرش را در میان دو دستش گرفته بود، چشمانش را بسته بود و به سیگار ارزان قیمتی که در دست داشت پُک میزد. دختری با چهره ای معصوم و البته مصمم کنارش نشسته بود. دختری که حس انتقام جویی از نگاهش میبارید.

آهنگ هتل کالفرنیا در کافه درحال پخش بود و دالاهوف را بفکر فرو برده بود. همه زندگیش را از جلوی چشمانش مثل فیـــــــــلم میگذراند ...

در خانواده ای علاقه مند به جادوی سیاه متولد شد. به هاگوارتز رفت و کلاه گروهبندی، اسلایترین را مناسب او دانست. در هاگوارتز با مالسیبر، نات، اوری، لسترنج و البته پسری خوش تیپ، موقر و باهوش به نام تام ریدل آشنا شد.

این آشنایی مسیر زندگیش را عوض کرد. تام ریدل جادوگر بلند پروازی بود و افکار ممتازی داشت. او بفکر احیای امپراطوری جادوگران و تسلط بر کل دنیا بود. نه فقط دنیای جادوگران بلکه دنیای مشنگ ها را نیز میخواست.

شبی را به یاد می آورد که او، تام و بقیه اعضای گروه، مهمان هوریس اسلاگهورن فربه بودند. هنوز متوجه نشده بود که چرا تام بعد از رفتن آن ها پیش اسلاگهورن ماند و چرا اسلاگهورن بعد از صحبت با تام و بیرون آمدن از اتاق رنگ صورتش مانند گچ شده بود. احتمالا موضوع مهمی نبود.

دالاهوف و سایر دوستانش در هاگوارتز، تام را بعنوان رییس قبول داشتند. شخصیت کاریزماتیک تام ریدل باعث شد دالاهوف و بقیه دوستان اسلایترینی اش بعد از فارغ التحصیلی از هاگوارتز نیز تام را رها نکنند.

همه فکر میکردند تام وزیر سحر و جادو می شود اما در کمال تعجب همگان، تام بعد از فارغ التحصیلی از هاگوارتز تحصیل را رها کرد و به جایی در آفریقا رفت. بعد از برگشتن از آفریقا تام ریدل، نام مستعار لرد ولدمورت را برای خودش انتخاب کرد و دالاهوف و دوستانش گروهی به نام مرگخواران بوجود آوردند که لرد ولدمورت را بعنوان فرمانده، پیشوا و در نهایت ارباب ستایش میکردند و در خدمت او بودند.

لرد ولدمورت شبی از مرگخواران خواست که او را همراهی کنند و به هاگوارتز بروند زیرا میخواهد با دامبلدور درباره موضوعی صحبت کند. به آنها گفت که در نزدیکی هاگوارتز، در هاگزمید بمانند و منتظر او بشوند. اما اگر مدت زیادی گذشت و از او خبری نشد مرگخواران اجازه دارند که وارد هاگوارتز بشوند و موضوع را بررسی کنند و حتی در صورت نیاز نبرد و مبارزه را نیز در هاگوارتز مجاز دانست.

اما به آنها تاکید کرد که بیشتر از همه متوجه علامت شوم روی دستانشان باشند و علائم خطر را در صورت وجود دریافت کنند. علامت شوم، نشانی بود که اعضای گروه مرگخواران بر روی دستشان حک میکردند و از این طریق لرد ولدمورت با آنها ارتباط برقرار میکرد و یا برعکس.

دالاهوف و دوستانش مدتی منتظر ماندند و بعد لرد ولدمورت با صورتی برافروخته از هاگوارتز آمد و بدون کوچکترین صحبتی رفت و آنها نیز به دنبالش رفتند.

لرد ولدمورت و گروه مرگخواران روز به روز قدرتمند تر میشدند و طرفداران بیشتری پیدا میکردند. زیرا لرد سیاه شعارهای جالب و عوام پسندانه ای میداد. او خواهان حکومت جادوگران اصیل بر سایر جادوگران که خون اصیل نداشتند و همینطور مشنگ ها بود.

همه چیز خوب پیش میرفت و تنها دژ فتح نشده، هاگوارتز با مدیریت آلبوس دامبلدور بود. اما اتفاقی باورنکردنی افتاد. شبی لرد ولدمورت گفت که بدون همراه میخواهد به جایی برود و یکی از دشمنان آینده اش را بتنهایی از بین ببرد. لرد رفت اما دیگر باز نگشت.

بعد از رفتن لرد ولدمورت همه یک ماجرا را نقل میکردند: لرد سیاه برای کشتن طفلی به نام هری پاتر به خانه او و والدینش رفته است. پدرش جیمز و مادرش لیلی را کشته است اما نتوانسته هری پاتر کوچک را بکشد و ناپدید شده است!

بعد از این ماجرا، وزارت سحر و جادو از شکاف و بهت بوجود آمده در بین مرگخواران نهایت ستفاده را کرد و تک تک مرگخواران را یا کشت یا مهمان بوسه دمنتورها کرد و یا در آزکابان زندانی کرد.

اکثر مرگخواران باین باور رسیده بودند که لرد ولدمورت برای همیشه نابود شده است و دیگر بازنمیگردد. همه به جز دالاهوف، بلاتریکس لسترنج و عده ای دیگر از وفادارترین مرگخواران.

بالاخره وزارت سحر و جادو آنها را نیز گرفت. او را همراه بلاتریکس و بقیه برای محاکمه به دادگاه بردند. بلاتریکس در دادگاه فریاد زد که لرد ولدمورت باز میگردد و به او و مرگخواران همراهش پاداش بزرگی میدهد.

به آزکابان رفتند. سال های سرد و سیاهی در بین دیوانه سازها گذراندند اما بعد از چند سال در شبی علامت شوم روی دست دالاهوف بشدت شروع به سوختن کرد. نور سبز علامت شوم از فرسنگ ها دورتز نیز قابل مشاهده بود و این مبارکترین علامتی بود که میتوانستند دریافت کند. طبق باور قبلی او لرد ولدمورت بازگشته بود و آن ها را از آزکابان نجات داد.


سال های هجران به پایان آمده بود. سال های رویایی کشت و کشتار، خونریزی، قتل عام دسته جمعی و شکنجه دوباره بازگشته بودند و دالاهوف و دوستانش در پوست خود نمیگنجیدند.

آن ها بازگشته بودند و البته این بار قدرتمندتر از گذشته. بر وزارت سحر و جادو مسلط شدند. دامبلدور را کشتند. بر هاگوارتز مسلط شدند. اما دشمن قدیمی باقی مانده بود. هنوز نتوانسته بودند هری پاتر را پیدا کنند و بکشند. البته لرد ولدمورت میخواست که خودش شخصا این کار را انجام بدهد.

شبی خبر رسید که در هاگوارتز شورش شده است، چندین مرگخوار را در آن جا زخمی کرده اند و مدیری که لرد سیاه منصوب کرده بود یعنی سوروس اسنیپ را بیرون کرده اند. همینطور خبر رسید که هری پاتر در هاگوارتز است.

بدستور لرد ولدمورت به هاگوارتز رفتند. جنگی سخت در گرفت. دالاهوف تا آخرین لحظات در داخل ساختمان هاگوارتز دوشادوش لرد ولدمورت جنگید اما در نهایت با طلسم بیهوشی نقش زمین شد.

وقتی به هوش آمد در آزکابان بود. برای او تازگی نداشت. دیگر از دیوانه سازها در آن جا خبری نبود. آن ها نشان داده بودند که در نهایت بسمت دنیای جادوگری سیاه گرایش دارند و برای جادوگران سفید قابل اطمینان نیستند. کارآگاهان وزارتخانه سحر و جادو بعنوان نگهبان جای دیوانه سازها را گرفته بودند.

خبرها بسرعت به گوش دالاهوف رسید. لرد ولدمورت و بلاتریکس لسترنج مرده اند. دالاهوف هنوز هم باور نمیکرد لرد ولدمورت مرده است. با خود فکر کرد که حتی اگر لرد ولدمورت مرده باشد، او میتواند سنگی که میگفتند یکی از سه یادگاران مرگ است و در جنگل هاگوارتز مفقود شده پیدا کند و روح لرد را فراخوانی کند و دوباره با او ارتباط داشته باشد. همینطور با بلاتریکس.

شبی بدون مقدمه کارآگاهی در سلول او را باز کرد، یادداشتی به دستش داد و رفت:
نقل قول:

دالاهوف، دالاهوف ....
چقد دلم برای تو تنگ شده. من هیچ وقت از لرد ولدمورت و خاله ام بلاتریکس دل خوشی نداشتم ولی همیشه دوستان مرگخوار پدرم را ستایش میکردم و میکنم. کمترین کاری که میتوانستم انجام بدم رو انجام دادم. متاسفم نمیتونم علنی با تو ارتباط داشته باشم. حتما درک میکنی. من الان خانواده دارم. پسری به نام اسکورپیوس دارم و نمیخواهم مشکلی برایمان پیش بیاید. امیدوارم از آزادیت لذت ببری و البته جای دوری مخفی شوی که هری پاتر و بقیه کارآگاه ها دستشون بت نرسه. راستی اسکورپیوس خیلی دوست داره عمو دالاهوف رو ببینه! امیدوارم روزی بشه این آرزو برآورده بشه.
دراکو


دالاهوف از آزکابان رفت. تا مدت زیادی در حاشیه شهر لندن زندگی میکرد تا رد پایی از خود به جا نگذارد و دست کارآگاه های هری پاتر و وزارت سحر و جادو به او نرسد. همیشه در فکر پیدا کردن آن سنگ بود.

بعد از مدتی که ترسش کمتر شد. به محله های فقیر نشین و مشنگ نشین دورافتاده لندن وارد شد. در بین مشنگ ها زندگی میکرد و مانند آن ها کار میکرد. بعد از مدتی توانست واحدی در یک آپارتمان رنگ و رو رفته اجاره کند.

ظهر یکی از روزهای زمستان، صدایی از واحد بغلیشان شنید. همیشه خانواده ساکن آن واحد بر خلاف بقیه با او رفتار خوبی داشتند. بخصوص دختر کوچشان آلیس که از هاگوارتز برایش جغد فرستاده بودند و گفته بودند او یک جادوگر است که برای تحصیل علوم جادوگری میتواند به آن جا برود.

آلیس در مواقع بیکاری پیش دالاهوف می آمد و دالاهوف از این طریق میتوانست اخبار دنیای جادوگرها را نیز از زبان دخترک بشنود. هر چند هیچگاه به او نگفته بود که خودش نیز جادوگر است.

دوباره صدای قبلی که شبیه جیغ کشیدن بود از واحد بغلی شنیده شد. دالاهوف سریع به آن جا رفت و مردهای مشنگی را دید که اسلحه هایی مشنگی به نام تفنگ در دست گرفته بودند و اعضای خانواده را به رگبار گلوله بسته بودند. دالاهوف چوبدستیش را که برای روز مبادا همیشه پیش خود نگه میداشت از زیر لباسش بیرون کشید و آوداکداورا ... مردها بیجان بر زمین افتادند.

دالاهوف سریع داخل خانه رفت و با جسد مرد، زن و پسر کوچک همسایه مواجه شد. آلیس اما زنده بود. او برای نجات جان برادرش بطرف او دویده بود اما یکی از مردها با قنداق اسحه بر سرش کوبیده بود و او بیهوش شده بود. بیهوش کنار جسد برادرش افتاده بود.

دالاهوف میدانست که زمان زیادی ندارد و هر لحظه ممکن است کارآگاه های وزارت سحر و جادو برای بررسی استفاده از جادو به آن محل بیایند. پس آلیس را بغل کرد، سریع از خانه خارج شد و غیب شد.

در بیابان های خارج شهر ظاهر شد و آلیس را روی زمین نرمی خواباند. بعد از به هوش آمدن دخترک ماجرا را از او جویا شد. گویا پدر دخترک یکی از قاچاقچیان خرده پای مواد مخدر مشنگ ها بوده که با باندهای بزرگ مشکل پیدا میکند و آن ها نیز برای تلافی، آن روز به خانه آن ها آمده بودند.

دخترک چوبدستی دالاهوف را دید و بعد از مدت ها به راز او پی برد. سپس دالاهوف برایش تعریف کرد که چگونه قاتلین پدر و مادر و برادرش را کشته است. دخترک اما حس انتقامش سیراب نشده بود. از دالاهوف خواست جادوی سیاه را به او نیز یاد بدهد تا بتواند همه اعضای آن باند مواد مخدر و قاتلین برادر معصوم کوچکش را بکشد.

دالاهوف بهیچ وجه زیر بار نمیرفت و استدلال میکرد که باین طریق زندگی دخترک از بین میرود و تیره و تار میشود. دخترک اما مصمم بود.

او و آلیس با هم زندگی میکردند و مدام از این گوشه شهر به آن گوشه شهر میرفتند تا گیر نیفتند. دالاهوف بعنوان قاتل و هیتمن در بین مشنگ ها کار میکرد. از این طریق پول مختصری برای زندگی بدست می آورد. مشنگ ها همیشه تعجب میکردند که چگونه وقتی نتوانسته اند با بیست مرد مسلح یک شخص کله گنده را ترور کنند او به تنهایی میتواند این کار را بکند.

بالاخره دالاهوف در برابر درخواست های آلیس مغلوب شد و قبول کرد او را نیز در قتل ها و ترورهایش همراهش ببرد تا جادوی سیاه و فنون قتل به شیوه جادوگران سیاه را یاد بگیرد.


به زمان حال برگشت، سرش را بلند کرد و آلیس را دید که کنارش نشسته است. خیالش راحت شد و دوباره سرش را بین دستانش گرفت. سیگارش تا ته دود شده بود.



Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۷:۵۶ دوشنبه ۱۴ تیر ۱۳۸۹

آگوستوس پایold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۱ پنجشنبه ۲۴ دی ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۰:۰۴ جمعه ۳ اردیبهشت ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 375
آفلاین
عنوان: مرگخواران هم دل دارند!


اب دهانش را به بدبختی فرو داد و با نگرانی به جغد سياهی كه روی تختش نشسته بود، نگاه كرد. ارباب نظرش را در مورد اولين ماموريت او بعنوان مرگخوار، داده بود!

_ هو..هو...هو!

با دستان لرزانش نامه را از پای جغد كه از كُندی او به تتگ امده بود، باز كرد.

_ نقد....

يكبار، دوبار... وبه همين صورت چند بار نامه را خواند.
_ باورم نمیشه! سرورم از ماموريتم راضی بود. هــــــــــــــــورا!

دو سه بار در طول اتاق جست وخيز كرد. تا اينكه با صدای غر غر هم خوابگاهی اسليترينیش، سريع خود را جم و جور كرد.


فردای ان روز


_ اوفــــــــــــــــــ...

بدنبال ان ناله، كتاب را محكم بست. ذهنش بشدت اشفته بود. لازم بود تا خودش را ارام كند و گرنه نمی توانست به مطالعه بپردازد.

_ لعنتی! آخه چرا اول صبحی رفتی اون بالا، توی اتاقای ايفای نقش سرك كشيدی تا حالت اونجور گرفته بشه!

آگوستوس احساس می كرد از اوج به زير كشيده شده.

به در تالار كه رسيد فردی رو ديد كه بسرعت از اتاق صحبت با...خارج می شد.


فلش بك؛ دو ماه قبل از عضويت در گروه مرگخوارها

اگوستوس مشفول خواندن بود

_ هوم... بذار ببينم، اين دست نوشته مال كيه... ام... انتونين دالاهوف، جالبه بايد سعی كنم سبك نوشته هاشو دقيق ياد بگيرم، عالي می نويسه...

اگوستوس چوبش را حركتی داد صفحات كتاب جادوگران به سرعت برگ خوردند تا به بخش هويت و فعاليت های انتونين برسند.

_ اها... خودشه، نه بابا! عجب ادم گولاخيه!... ايول اسم اينم بايد به ليست اضافه كنم!... بذار ببيننم كاراش عاليه! خوب بايد اسمشو اينجا بنويسم اولوبت اول ...

و نامش را كنار اسم لرد كبير نوشت.


فلش بك؛ زمان حال



آگوستوس كتاب را به گوشه ای انداخت و به سمت مرگخوارهای ديگر رفت كه با ناراحتی با هم بحث می كردند.

_ اين امكان نداره انتونين اين كارو بكنه! لرد هرگز با استعفای انتونين موافقت نمی كنه!

_ گموم كنم سرورمون بهش يه مرخصی بده تا حالش بهتر بشه!

_ شايد انتونين زيادی نوشيده!

_ من صدای لرد را شنيدم كه با ناراحتی از آنتونين توضيح می خواست!

_ می گم بهتر نيست هممون بريم پيشش باهاش صحبت كنيم تا از اسب سالازار پايين بياد.

_ بهتره اسنيپو خبر كنيم تا معجونی چيزی درست كنه بده انتونين، شايد بهتر شه!

_ اگه بدونه هممون از اين كارش ناراحتيم فكر نكنم، بذاره بره!

سكوتی بين مرگخوارن شكل گرفت. اگوستوس چشمهايش را بست و برای اولين بار ارزویی از دل كرد!


ویرایش شده توسط آگوستوس پای در تاریخ ۱۳۸۹/۴/۱۴ ۱۸:۰۳:۰۱

When the egg breaks by an external power, a life ends. When an egg breaks by an internal power, a life begins. Great changes always begin with that internal power


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۳:۳۱ دوشنبه ۱۴ تیر ۱۳۸۹

روفوس اسکریم جیور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۶ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۳:۱۵ دوشنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۸
از دواج يك امرحسنه است !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 689
آفلاین
آنروز برایم روزی بود که گویا تازه متولد شده بودم ...
روزی که فکر میکردم تا ابد در کنار دوستانم خواهم بود و دیگر غمی در دنیا ندارم ...
ولی تمام آنها خوابی بیش نبود . گویا در بهشتی بودم که تا ابد لذت وجود آن را حس خواهم کرد . زندگی شبانه روزی ما به قتل و کشتار ختم میشد و این رویای هرکسی بود که قصد داشت روزی علامت داغ مرگخواری بر دست چپش خودنمایی کند ...

حیف ...

حیف که این زندگی ، بیش از یک سال دوام نداشت !
حیف که این زندگی ، مهلت تجربه های بیشتر به آدم نمیدهد !

شاید قطره های اشک برگونه های یک مرگخوار بعید به نظر برسد ولی ...
امروز ...


خدا ایشالا به ما خدمت بده به شما توفیق کنیم ...


Re: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱:۳۴ دوشنبه ۱۴ تیر ۱۳۸۹

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
دژ مرگ!

همینطور که داشت از پله ها دو تا یکی بالا میرفت، خاطراتش در ذهنش مرور میشد. ناخود آگاه خنده اش گرفته بود. یاد آدم هایی افتاده بود که وقتی به مرگ نزدک میشوند همه عمرشان از جلوی چشمشان میگذرد. نمیدانست چرا میخندد ولی احساس میکرد هر لحظه هم به آزادی بیشتر نزدیک میشود و هم به مرگ.

بالاخره به بالاترین قسمت برج نگهبانی دژ رسید. کمی صبر کرد و نفسی تازه کرد. از پایین پله ها صدای دویدن چندین نفر آمد. فکری کرد و دیواری نامرئی روی در پشت سرش ایجاد کرد. حالا تنها مجرای ورودی برج نگهبانی بسته شده بود و میتوانست کمی با خودش خلوت کند.

یاد شبی افتاد که رفته بودند آلبوس دامبلدور را در هاگوارتز بکشند. آنموقع هم پشت سرشان دیواری نامرئی ایجاد کرده بود تا محفلی ها نتوانند خلوت مرگخواران و آلبوس را در بالای برج به هم بزنند، منتها این دیوار الان برعکس عمل میکرد و جلوی ورود دوستان سابقش را میگرفت!

به کناره برج نگهبانی رفت و دستانش را از هم باز کرد. باد خنک لای موهایش وزید و آنها را شانه کرد. خیلی احساس خاصی داشت، مثل کرمی بود که تا دقایقی دیگر از پیله اش بیرون می آید و همانند یک پروانه پرواز میکند. این پیله عذاب آور را خودش دور خودش پیچیده بود. خودش انتخاب کرده بود که مرگخوار باشد.

صدای پاها و دویدن قطع شد. بنظر میرسید دوستانش به پشت دیوار نامرئی رسیده اند و تلاش میکنند از میان آن بگذرند ...

-------------

همه فکر میکردند آلبوس دامبلدور مرده است. همه راست میگفتند که دامبلدور مرده است. آنها نمیدانستند ذهنشان دستکاری شده است. لرد ولدمورت آنشب خودش شخصا به هاگوارتز رفته بود و دامبلدور ناتوان را اسیر کرده بود. دامبلدور بعد از برگشت از آن غار مخوف خیلی سست شده بود و توان مبارزه نداشت.

لرد ولدمورت در آن شب ذهن همه افراد حاضر در آن مکان از جمله اسنیپ و هری را دستکاری کرد. او یک انسان زنده دیگر را بشکل دامبلدور درآورد و اجازه داد اسنیپ با آوداکداورا او را از بالای برج به پایین بیندازد و اینطور القا شد که پیرمرد افسانه ای مرده است.

ذهن همه افراد حاضر در آن صحنه اصلاح شده بود، جز یک نفر. دالاهوف همیشه نگهبان مخصوص و مورد اعتماد ولدمورت در دژ بود. زندانیان خیلی خطرناک یا زندانیانی که خیلی مقاومت میکردند و اطلاعات نمیدادند بدست دالاهوف سپرده میشدند تا او با سنگدلی خاص خودش آنها را بحرف بیاورد. (آنتونین باز هم خنده اش گرفت، یاد صحنه های خشن فیلم اره افتاده بود)

لرد ولدمورت دامبلدور را به دالاهوف سپرد تا بعد از خارج شدن از محوطه هاگوارتز همراه او غیب شود و به دژ مرگ برود فقط بشدت به او توصیه کرد که دامبلدور را زنده نگه دارد و نگذارد او بمیرد یا خودش او را نکشد.

دالاهوف دامبلدور را همراه خود به دژ برد، او را به یک صندلی بست و سرش را بالا گرفت و گفت:
_ چطوری پیرمرد خرفت؟

دامبلدور آخرین توانش را جمع کرد و به زور چشمانش را گشود. بلطف هوش سرشارش با یک نیم نگاه دالاهوف را شناخت و جواب داد:
_خوبم پسرم، تو چطوری؟ یادته زمانی که در هاگوارتز دانش آموز بودی چندبار خصوصی چی بهت گفتم؟

دالاهوف کمی فکر کرد و گفت:
_ نه یادم نمیاد!

دامبلدور: فرزند عزیزم بهت گفتم که با تام نگرد و جزو دار و دسته اون نباش چون تام داره غرق در جادوی سیاه میشه.

دالاهوف: _من از وضعیتم راضیم. من با این قدرت ارضا شدم. لرد ولدمورت بعد از امشب قویترین جادوگر جهان میشه و بوسیله اون ما مرگخوارا بجهان مسلط میشیم. در ضمن این حرفاتو بعنوان وصیت نامه ت در نظر میگیرم چون تا ده دقیقه دیگه صاحابش! میاد و میخواد بعد از یه کنکاش در ذهنت بکشتت.

دامبلدور: _اولا من از مرگ نمیترسم پسرم. من خودم مرگ را انتخاب کرده بودم. اگه تام هم نمیومد اسنیپ منو اونجا میکشت. اما در مورد تو ببخشید که اینو میگم ولی انگار من تو رو بیشتر از خودت میشناسم آنتونین عزیزم. نه تو واقعا ارضا نشدی و راضی نیستی.

نگاه نافذ چشم های آبی دامبلدور توان کتمان این حقیقت را از دالاهوف گرفته بود. دالاهوف گفت: _خب که چی؟ فرض کن منم از این وضع راضی نیستم. فرض کن حالم داره از این شکنجه ها بهم میخوره. فرض کن از ترس عذاب وجدان یه لحظه نمیتونم چشمامو روی هم بذارم. ولی که چی؟ ...

صدای شکستن چیزی آمد و دستان دالاهوف پر خون شد. او لیوان آب در دستش را اینقدر فشرده بود که لیوان در دستش ترکید! دالاهوف ادامه داد: _عدم رضایت من چه فرقی میکنه؟ من راضی باشم و نباشم ولدمورت کار خودشو میکنه. اون با من یا بدون من بر همه جهان مسلط میشه.

دامبلدور گفت: _ولی حتی اگه اینطورم بشه تو نمیتونی از دست وجدانت در بری. این دلیل نمیشه که تو خودتو به بیخیالی بزنی. همیشه دنبال جبران کارایی که کردی بودی، خب بیا پسر عزیزم این موقعیت! دیگه چی میخوای؟ حتی شاید بتونی بسهم خودت جلوی ولدمورتو بگیری.

دالاهوف: آلبوس ... آلبوس ... آلبوس .. تو چه میدونی چه خبره؟ خیلی وقته دارم به ولدمورت میگم دیگه نمیتونم ادامه بدم و این عذاب وجدان داره دیوونه م میکنه ولی گوش نمیکنه. همین چند شب پیش بود که دوباره ازش خواستم ولی باز هم قبول نکرد که بذاره برم. گفت همه خانواده مو میکشه و خودمم میده یه دیوانه ساز خوشگل ببوسه!

دامبلدور: آنتونین فقط پنج دقیقه از وقتمون مونده. اگه تام بیاد، دیگه همه امیدمون از بین میره. اونوقت دیگه هیچ کس نمیتونه جلوشو بگیره. تو اینو میخوای؟ تو میخوای دنیا تبدیل به یه زندان بزرگ بشه و تو هم بشی زندانبان سوگلیش؟

دالاهوف چوبدستیش را بالا آورد، دامبلدور که فکر میکرد حرفهایش فایده ای نداشته است چشمانش را بست و با یک لبخند باستقبال مرگ رفت ولی چند لحظه بعد احساس کرد دستانش آزاد شده است. دالاهوف با تعجب تمام مشاهده کرد که اخمهای دامبلدور در هم رفته است و از جایش بلند نمیشود.

دالاهوف گفت: _پاشو آلبوس، پاشو فرار کن، مگه تو اینو نمیخواستی؟ پاشو فرار کن و برو یه جا مخفی شو تا کامل خوب شی. تنها کسی که میتونه جلوی ولدمورت بایسته تویی.

دامبلدور: نه پسر عزیزم. اشتباه میکنی، اون فرد هری پاتره نه من. من در هر صورت مردنی ام. این دستمو میبینی که جزغاله و سیاه شده؟ در اثر یه طلسم سیاه اینطور شده. اسنیپ جلوی این طلسم رو با معجونایی که بم داد گرفت ولی گفت این هر روز یه مقدار پیشرفت میکنه و در نهایت منو میکشه. من در هر صورت باید بمیرم.

دالاهوف: چی؟ چی گفتی؟ باورم نمیشه یعنی اسنیپ واقعا به تو وفادار بوده؟ پس چرا امشب میخواست بکشتت؟

دامبلدور: هووم، اگه وقت بود همه قضایارو برات توضیح میدادم ولی وقت نیست ...

دالاهوف برای اولین بار لبخندی زد و گفت: پس وفادارترین یار ولدمورت هم پشیمون شده. پس منم به همون راهی رفتم که اسنیپ رفته. این خیلی امیدوارم کرد.

دامبلدور: خب پسر خوب زود باش منو بکش تا ولدمورت نیومده.

دالاهوف: یعنی چی آخه؟ این یکی رو تا توضیح ندی انجام نمیدم.

دامبلدور: ببین فرزند عزیزم، من در هر صورت میمیرم و تو فکر کردی من دارم برای این بات حرف میزنم که بذاری در برم و فرار کنم، ولی من با خودم گفتم اگه حرفام عوضت کرد که خیلی خوبه و تونستم قبل مرگ یه نفر دیگه م مثل اسنیپ رو نجات بدم اگرم حرفامو قبول نکردی امیدوار بودم عصبانیت کنم تا قبل اینکه ولدمورت سر برسه بکشیم ...

...چون در اینصورت روح من آزاد میشه و بوسیله همین روحم میتونم به هری کمک کنم. حمل بر خودستایی ندون ولی قدرت های خاص جادوییم میگن هری در نبرد نهایی بکمک روح من نیاز داره و اگه نگی دارم پیشگویی میکنم یه چیزی میگه که روحم تو ایستگاه کینگزکراس به هری کمک میکنه. من یه پیرمرد خل و چلم نه؟

دالاهوف: چی بگم آلبوس؟ ولی نگفتی چرا نمیخوای ولدمورت بکشتت و میخوای من بکشمت؟

آلبوس: خب اون نمیخواست روح من آزاد بشه چون فک کنم اونم بوسیله قدرت جادوی سیاه ذهنش فهمیده روح من بعدا یه کمکی به نابود کننده ش میکنه. بخاطر همین داره یه دیوانه ساز با خودش میاره تا منو ببوسه و روحمو از بدنم بکشه بیرون و این روح تا همیشه در جسم اون دیوانه ساز باقی بمونه و نتونه کاری کنه.

دالاهوف همینطور که میخندید چوبدستیش را بالا آورد و برای آخرین بار بصورت خندان پیرمرد مو سفید نگاه کرد و ... آوداکداورا ...

---------------

دوستانش سعی میکردند از دیوار نامرئی جلوی در رد بشوند ولی هر چه سعی میکردند نمیتوانستند. دالاهوف آخرین رشته سفید را بوسیله چوبدستی از شقیقه اش بیرون کشید و داخل بطری رها کرد. چوب پنبه آن را گذاشت و دوباره به آسمان شب خیره شد.

لبخند از لبش محو نمیشد. برایش جالب بود که همیشه چقدر دست و پا میزد و چقدر بیشتر خودش را در داخل این پیله فرو میبرد. هر چیز و هر کسی را که مانع رسیدن او به ولدمورت میشد از بین برده بود و به لرد گفته بود که حاضر است هر کاری بکند تا همراه او باشد ولی نمیدانست همه این ها به ضررش بوده است.

بطری را گوشه ای گذاشت تا شاید روزی یکی دیگر از مرگخواران آن را پیدا کند و در داخل قدح اندیشه، رشته های سفید خاطرات او را ببیند. شاید ... یک جادوگر سیاه دیگر هم باین وسیله نجات پیدا میکرد.

هیچ امیدی برای زندگی کردن نداشت. میدانست که هر کاری هم بکند باز هم نمیتواند فجایعی را که مرتکب شده جبران کند. تنها یک چیز میتوانست مرحمی بر دردهایش باشد. اما ترسیده بود و فکر میکرد توان انجام این کار را ندارد. چیزی که عزمش را جزم کرد این فکر بود که او توانسته بود بزرگترین تابوی زندگیش را بشکند. او توانسته بود از فرمان لرد سیاه سرپیچی کند و حالا هم اگر میخواست میتوانست هر کار دیگری انجام دهد. هر کاری ... حتی اگر به قیمت ... تمام شود.

به بالای ستون های برج نگهبانی رفت، همان جا ایستاد و پایین را نگاه کرد. زمین زیر پایش را دید و از اینهمه فاصله تعجب کرد. احساس میکرد باندازه آسمان با زمین فاصله دارد. چشمهایش را بست و با خنده ای به پهنای صورتش در آغوش آسمان پرید ... طنین یک طلسم آشنا به گوشش خورد ... آوداکداورا ... لرد ولدمورت همان لحظه به پشت دیوار نامرئی رسیده بود و از آن رد شده بود. ولدمورت نمیخواست بگذارد دالاهوف حتی راحت بمیرد. طلسم از دهان ولدمورت خارج شده بود.

دالاهوف احساس کرد در دریا شناور است که ناگهان موجی قوی به صورتش خورد. لحظه ای بعد ... شناور در هوا بود و نیشش باز شده بود. احساس میکرد رها شده است و حالا آزاد در آسمان پرواز میکند. بیچاره تنش گرم بود و نمیفهمید یک جسم انسانی اینطور نمیتواند پرواز کند. او بالا و بالاتر میرفت. روح دالاهوف آزاد شده بود.

همه مرگخواران بالای برج جمع شده بودند و دیدند که چگونه لرد ولدمورت، دالاهوف را در آخرین لحظه خودکشی کشت. تنها کسی که در آن میان میخندید اسنیپ بود. هیچ کس چیزی را که او دیده بود ندیده بود. همان لحظه ای که نعش دالاهوف در میان هوا سقوط کرد او یک پروانه را دید که پرواز کنان به آسمان رفت. دالاهوف از پیله اش بیرون آمده بود. کسی چه میدانست؟ شاید اسنیپ هم میدانست روزی سرنوشت خوبی! شبیه این پیدا میکند.


ویرایش شده توسط آنتونین دالاهوف در تاریخ ۱۳۸۹/۹/۷ ۱۸:۵۵:۱۷







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.