ریموند با دیدن فردی که به سمتشان می آمد، دست از شیعه کشیدن برداشت.
آن فرد لینی بود. لینی داشت با آرامش تمام به طرف تام و ریموند پرواز می کرد. او نیز شعار
"یا راهی خواهم یافت، یا راهی خواهم ساخت!" را همانند سرنگ زمزمه می کرد.
تام که حال از ترس، پشت ریموند قایم شده بود و داشت ناخن هایش را می جوید، رو به لینی گفت:
- لن... تو که آلوده به سم نشدی؟
اما لینی در پاسخ به او هیچ چیز نگفت. او فقط سرش را بالا گرفته بود و شعار را یک صدا با سرنگ تکرار می کرد.
ریموند، از ترس و تعجب، دو پای جلویی اش را که بر روی دهانش گرفته بود را رها کرده با ضربه ای شیشه سرنگی را که بر روی زمین بود، شکست.
- ریــــمونـــــد!
تو... تو... تو هم آلوده به سم شدی!
تام این را گفت و شروع به دویدن در آزمایشگاه کرد.
ریموند حال تنها شده بود. حال عجیبی داشت. حالش به طوری بود، که انگار داشتند از مغزش تمام اطلاعات قدیمی را که در طول زندگی اش تجربه کرد، بیرون می کشیدند و به جای خاطرات جدیدی را تزریق می کردند.
در درون افکار ریموند- من کجام؟ اینجا چه خبره؟ نکنه منم چیز خور شدم؟ریموند با تعجب سوالات بالا را در سیاه چاله ای که صدای بی اندازه اکو می شد، پرسید؛ ولی پاسخی نشنید.
شبح هایی از دور، در نظرش یک به یک پدیدار می شدند، که هر کدام با صدایی آرام، اما ترسیده جمله هایی را زمزمه می کردند.
- ریموند... تو ما رو تنها گذاشتی!
- تو ترسو بودی!
- تو ذره ای انسانیت نداری! البته ریموند انسان نیز نبود و بنابراین نباید از جمله آخر ناراحت می شد، اما گویا سال ها زندگی در میان انسان ها باعث شده بود، فکر کند او هم انسان است.
شبح ها همینطور نزدیک و نزدیک تر می آمدند، تا اینکه چهره هر کدام واضح شد. آنها ریونکلاوی ها بودند.
ریموند، آرام چند قدم به عقب رفت، تا اینکه دیگر ریونکلاوی ها دست از حرکت برداشتند و مانند اساطیر باستان رو به روی هم ایستادند.
ریموند خواست چیزی بگوید، اما نتوانست. چرا که صدایی دلهره آور از انتهای صف اساطیر ریونکلاو آمد و دو چشم غول پیکر، در هوا پدیدار شد و بعد از آن یک دهان نیز آمد که لبخندی شیطانی بر رویش نقش بسته بود. آن فرد با دو چشم و ابرو، با صدایی نخراشیده، شروع به صحبت کرد.
-
ریموند! خوش اومدی به ارتش من! من تو رو از بند خودت نجات میدم و یکی دیگه می کنمت، مثل دوستات!
بعد از اینکه آن فرد با دو چشم و دهان حرفش را زد، خنده ای شیطانی کرد و سپس یک به یکِ افرادِ حاضر شروع به غیب شدن، کردند و چشمان غول پیکر از بین رفت و فقط دهان ماند، که لحظه به لحظه بزرگتر می شد و به سمت ریموند می آمد، و سرانجام... او را قورت داد.
ریموند با داد و فریاد در یک سیاه چاله ی دیگر فرود آمد، که این بار به جای آمدن افراد، دیوار ها شروع به تغییر رنگ دادند.
آنها همه سبز شدند. ریموند با دیدن این رنگ کمی آرامش گرفت و مدتی نگذشت که دوباره احساس وحشت درش بوجود آمد. ریموند احساس می کرد که دارد تغییر شکل می دهد. که این حسش نیز چندان طولی نکشید و او با سرعتی سرسام آور به جلو رفت و به باغی زیبا رسید. در آنجا عده ی زیادی بودند، که هرکدام شروع به دست تکان دادن، برای ریموند کردند.
- هی آنانیو! بیا باهم الاکلنگ بازی کنیم! 
- آنانیو! بیا اینجا... داریم یه دست گل کوچیک می زنیم و تو هم که کرفس هستی حتی می تونی توش بازی کنی! 
- آنانیو! کحا بودی تا حالا؟ بیا... بیا اینجا... برای تولدت، چون ابعادمون نزدیک به همه بهت آینه مورد علاقه خودمو میدم! ببخشید یکمی ام دیر شد دیگه... ریموند یا آنانیوی جدید، آینه را گرفت و در آن به خود نگاه کرد. او دیگر ریموند نبود... حتی گوزنم نبود! او حال یک کرفس بود!
بیرون از افکار ریموندتام، عیم دیوانه ها در آزمایشگاه می دوید و داد و هوار می کشید و هر چه لوله آزمایشگاهی را که دم دستش می آمد، می شکست. تا اینکه جیغ بنفشی او را به حال خود آورد.
- ایـــنجـــا چـــــی کـــار می کـــنـــی، جاگســن؟!
تام به سمت صدا برگشت. او کسی را آنجا ندید، جزء بانوی خاکستری!
تام جلو رفت و با عجله، ترس و لکنت گفت:
- هلنا! هلنا! اونا... آلـ... ــوده شدن! آلـــوده! 
بانوی خاکستری دستانش را روی هم انداخت و گفت:
- چی شده؟ بازم اون سمه که مامان با اون هیس هیسه ساخته، دردسر شده؟ چند بار بهش گفتم با اون نپلکه! بانوی خاکستری می خواست دستش را به منظور دلداری بر روی شانه تام بگذارد، اما چون او روح بود، دستش از او رد شد و او از دلداری تام صرفه نظر کرد و به حرفش ادامه داد:
- یه راهی برای جلوشو گرفتن هست... اما سخته! خیلی ایثار می خواد! اگه هستی بگم... اگرم نه که... قبل از اینکه او حرفش را تمام کند، تام با حالتی بغض کرده، گفت:
- دستم به دامنت! تو رو مرلین کمکم کن! من هر چی باشه هستم! 
بانوی خاکستری لبحندی شیطانی زد و سپس با دست به لینی و ریموند، که به سمت تام می آمدند، اشاره کرد.
تام با دیدن آنها، عین کسی که انگار آب یخی را بر رویش خالی کرده باشند، دوباره شروع به دویدن و داد زدن و هوار کشیدن، در آزمایشگاه کرد!