هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: ارتش وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۲۰:۳۳ یکشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۸۶
#93

مازامولا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱ سه شنبه ۳ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۰۲ جمعه ۱ آبان ۱۳۸۸
از موزمالستان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 120
آفلاین
اما یک دفعه ای در کار نیست و نور سبزی کل اتاق و میگیره....
تصویر زوم شده روی وند ولدی دود سبز رنگی داره ازش خارج میشه . تصویر از زوم خارج میشه و پرسی در حالی که داره خودتشو میتکونه از جاش بلند میشه:مثکه باطری وندت تموم شده ولدی جون.خوب دیگه زحمت دادیم دیگه کاری باری؟
ولدی در حالی که هم خیلی خشن شده و هم خیلی متعجب یه نگاه به وندش میکنه یه نگاه به پرسی :وا چرا نمردی تو؟
پرسی : آخه من پسر برگزیده دو هستم. و در حالی که داشت میرفت گفت:بابای ولدی!
ولدی در حالی که داشت به ریش مجازیش دست میکشد:بلا این پرسی رو ور دار بیار ببینم
بلا پرسی رو که در حال بیرون رفتن بود و از یقه میگیره و یه وجب از زمین بلندش میکنه و میاره! ایول این بلا هم خوب چیزیه ها من هم اکنون تو رو به آداس دعوت میکنم بله چونم* براتون بگه که ولدی یه بار دیگه وندشو میگیره طرف پرسی همه جا تاریک میشه صدا از هیچ کسی در نمیاد
دوربین زوم میشه روی قطره عرقی که داره از تار موی پرسی میچکه
که یه دفعه صدای رسا زیر و روح مانندی به گوش میرسه :دست به اون نمیزنی اول من تکلیفم و با تو مشخص میکنم
دوربین قطره عرقه رو بیخیل میشه و 180 درجه میچرخه و در خونه باز شده! !شدیدا هم داره بارون میاد در با صدای جیر جیری داره تکون میخوره زنی در آستانه ی در حالی که دست یه بچه کچل رو گرفته که شباهت بسیار زیادی به حسن کچل داره وایساده. در همین هنگام که من دارم اینو مینویسم داره باد میوزه و موهای زنه به حال رقصان در اومده تیریپ پکوهانتس و اینا! که یه دفعه یه باد خفن تر میوزه و کلاه گیس زنه رو با خودش میبره .از قضا زنه هم کچل از آب در میاد و منو به شدت یاد مامان حسن کچل میندازه!
بلا در حالی که یقه پرسی رو بیخیال شده یه ابروشو با زحمت میده بالا :ببخشید شوما!؟
زن کچله در حالی که چادر دور کمرشو سفتتر میکنه دست پسر کچل رو میکشه و با قدم های خیلی استوار به سمت ولدی میره:د بگو! د بگو مین کیم!!
ایگور در حالی که ! ا کوفت و در حالی که 60 تا در حالی که گفتم! !خوب ایگور همون طور که به سه تا کچل نگاه میکنه رو به رودی میگه:ببین این سه تا چه شبیه همن
بلا در همین وقت کلشو میکنه بین کله ایگو و رودی:اِ اِ اِ! بابا ایول !ارباب تو هم؟ایول!ولدی جون خوشم اومد کارت درسته!
ولدی در حالی که ناخونش و کرده تو حلقش و داره ناخونشو میخوره!:تو این جا چی کار میکنی؟ حالا شب میام خونه با هم حرف میزنیم
زن کچله:من این جا چی کار میکنم؟ببین دیگه خسته شدم دیگه به این جام رسیده و به حدودا یه میلیمتر بالای مژهی سمت راستش اشاره میکنه
پرسی در همین حال رو به بلا میگه: بلا !یادته میخواستم عکس دوست دخترشو بهت نشون بدم همینه! ماشا... چه پشتکاری داشته اربابتون کی این بچه به دنیا اومد کی این قدی شده؟
زن کچله که خیلی شبیه خود ولدی جونه:ببین من تصمیم گرفتم برم زن آلبوس شم
در همین زمان صدای موزیک متن میره بالا و تصویر حرکت میکنه و از بالا کله ی سه تا کچل و نشون میده که هم زمان برق میزنه
____________________________________-
من یک ساعت پیش حدودا این پست و نوشتم و اصلا توجهی به عنوان تاپیک نکردم اگه روند پست زنیتون رو به هم میزنه ناظر جون بزن پاکش کن.اما اگه نفره بعدی میتونه به وزارت خونه ربطش بده ناظر جون پاکش نکن!امضا!مازامولا
______________________________---
لطفا پست منو پاک کنیدلطفا پست منو پاک کنید


ویرایش شده توسط مازامولا در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۵ ۲۱:۱۲:۲۹
ویرایش شده توسط مازامولا در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۵ ۲۱:۱۹:۰۰
ویرایش شده توسط مازامولا در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۵ ۲۳:۵۳:۵۸
ویرایش شده توسط مازامولا در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۵ ۲۳:۵۸:۵۰

آداس این جا وطن من است!


Re: ارتش وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۸:۱۱ یکشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۸۶
#92

جولیا تراورز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۹ شنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۲۸ سه شنبه ۳۱ فروردین ۱۳۸۹
از دژ مرگ ( شکنجه گاه جادوگران سفید ! )
گروه:
کاربران عضو
پیام: 79
آفلاین
پرسی با ترس و لرز و پاورچین پاورچین در حال فرار کردن بود که ناگهان
-هی پرسی تو اینجای ، ببینم این بلا یا رودی رو ندیدی بابا این مانتی ما رو کچل کرد دیگه کمکم دارم خود ولدی میشم
پرسی که عرق سرد تمام بدنش رو گرفته بود گفت : توای بلیز نه من ندیدمشون
-معلومم نیست کجا رفتن شاید ... نه ولی ایگورم نیست نمیشه ، نمی دونم ؛ حالا اونا رو ولشون کن بیا بریم من یه صدای شنیدم از اون اتاق و به اتاقی اشاره کرد که پرسی سعی داشت ازش خلاص بشه
در همون لحظه در باز شد و ولدی به همراه چند تن از مرگخوارا ( بلا ، رودی و ایگور ) نمایان شدند
ملت :
-به به ببینید کی اینجاس
و در یک ان طلسم کریشیو از جانب بلا نثار پرسی می شود
-بلیز ترشی نخوری یه چی میشیا
بلیز :
- خب ایگور ورش دار بیار اینو ببینم تا بهش بفهمونم دنیا دست که بید
ایگور دستش را زیر بغل پرسی زد که او را از زمین بلند کند ، به حالتی گردان کلفتانه توانست به سادگی پرسی را مثل یک عروسک پنبه ای از زمین بلند کند .
پرسی زمزمه کنان گفت : اخ ...باور کن این یه تصادف بود !
- و این هم یک تصادف دیگر خواهد بود !
صدایی از پشت سر گفت و گوی دوستانیشان را قطع کرد
-ایگور زود باش ما منتظریم
-شانس اوردی وگرنه بهت می گفتم
انها به داخل اتاقی رفتند که ولدمورت و مرگخوارانش در انجا منتظرشان بودند
ایگور پرسی را روی زمین انداخت ، پرسی با حالت ناله گونه ای سرش را بالا اورد ، چشمان سرخ ولدمورت در زیر نقاب سیاهش درخشش بیشتری پیدا کرده بود .
ولدمورت با صدای خشک و زنگ دار گفت : خب پرسی تو تا اینجا خیلی شانس اوردی که زنده موندی ..خب فکر کنم اماده باشی که بهای ان رو بپردازی ..
پرسی که عضلات گلویش مثل چوب شده بود ، هیچ حرفی نتوانست بزند ؛ فقط اماده ی مرگ بود که یکدفعه ..
--------------------------------------
یکم خز شد میدونم ..خلاصه همینه که هست :دی


ویرایش شده توسط جولیا تراورز در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۲۵ ۱۸:۲۰:۲۵



Re: ارتش وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۶:۱۲ یکشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۸۶
#91

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۵ سه شنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۹:۴۷ جمعه ۶ فروردین ۱۴۰۰
از ته چاه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 730
آفلاین
- تكون بخوري مُردي بوقي!
ايگور: سالي؟؟؟
- آره درست فهميدي! اين پرسي مال خودمه... كجا داري ميبريش؟ من و اون تو خوابگاه وزارت بده بستون داريم(!) نميزارم ببريش.
پرسي: سالي... سالي جون... بابا بزرگ... منو نجات بده! قول ميدم امشب جبران كنم! قول ميدم!
- باشه بوقي... تو نگران نباش پرسي جون. امشب تو خوابگاه پيش خودم ميخوابي... ()


- هوووووووووم!!! اينجا چه خبره؟؟؟ آواداكداورا!
سالازار كف سالن ولو ميشه!
- ايگور! بوقي! تو به خاطر يه آواداكداوراي زپرتي منو كشوندي اينجا؟؟؟
- نه ارباب! آخه... آخه محاصرم كرده بودن! اونا...
ولدي حرف ايگور رو قطع ميكنه: اي بي‌عرضه! كروشيو! اينم درس عبرت!
و ايگور شروع ميكنه بندري زدن!!


--- لحظاتي بعد ---
ولدي در حالي كه پرسي رو زده زير يغلش (و پرسي از بوي زير بغل لرد، صورتش به رنگ ارغواني ِ مايل به طوسي در اومده!) داره موهاي سر جنازه ي سالازار رو بررسي ميكنه كه ببينه براي پيوند و كاشت مناسب هستن يا نه و با حالت "اين چطوري اين همه سال موهاش نريخته" كله ي سالي رو نيگاه ميكنه و مورد دقت قرار داده كه يهو صداي گريه ي رودولف بلند ميشه:
- ارباب... ارباب... ارباب جونم... اربابي... ارباب... ارباب. ارباب!
- چه مرگته؟؟؟ بنال ديگه.
- ارباب... ارباب... ارباب بلا گم شده! بلا جونم...
ولدي حرف رودولف رو قطع ميكنه و ميگه: به درك! ميگم بقيه كجان؟؟؟
رودولف توجهي نداره و ادامه ميده: ارباب... بلا... بلا وفادارترين يارتون... ارباب ايگور ميگفت ميدونه كجاست.
و رودولف انگشتش رو از دماغش ميكشه بيرون و بعد از منتقل كردن به دهان! اون رو ميگيره سمت ايگور كه همچنان داره بندري ميزنه!
ولدي كه همچنان سرش لاي موهاي سالازاره جواب ميده: نه... اون بايد به سزاي عملش برسه... تازه قليون دوسيب‌م داشت چاق مشيد كه اين بوقي منو بلند كرد... اصلآ نميشه! راه نداره. نه ديگه چونه نزن. نه نميشه. خوب باشه!


--- چند دقيقه بعد ---
ولدي سرش رو كمي پايين مياره و ايگور با دستمالي كه در دستش گرفته عرق هاي كله ي ولدي رو پاك ميكنه...
- ارباب پوست سرتون چقدر عرق ميكنه! من يه دكتر پوست خوب سراغ دارم. بعد يادتون باشه كارتش رو بتون بدم...
ولدي: ايگور تو هنوز بعد از اين همه سال پاچه خواري ياد نگرفتي... تمام اين لرداي قبلي به خاطر اين كه تو اشتباه پاچشون رو خاروندي رفتن استعفا دادن. آخه زخم ميكني!
ايگور: يعني چي؟
ولدي: نيشت رو ببند! به روت خنديدم پر رو شدي؟؟؟ بوقي خوب اون حرفت توهين بود به لرد! يكم فكر كن بعد حرف بزن! اصلآ ولش تو درست بشو نيستي... كروشـ...
- نه به خدا ارباب. غلط كردم! تكرار نميشه؟ () آخه كجاش توهين بود ارباب؟؟؟
ولدي مياد آواداكداورا بفرسته سمت ايگور كه بلا كه با فرياد حرف ميزد حواسش رو پرت ميكنه: (شفاف سازي: مثلآ رفتن بلا رو درآوردن از اون اتاق)
- ارباب... اجازه بده من پرسي رو پيدا كنم و خودم بكشمش!
- هووووو! چته؟! پرده گوشم پاره شد. باشه برو بكشش.
در همين لحظه ولدي در فكر فرو ميره كه پرسي چقدر اسمش آشناست!
ايگور: ميگم ارباب مگه پرسي دست شما نبود؟؟
- چرا... نميدونم كجا جا گذاشتمش!!


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۶:۵۴:۳۰ پنجشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۶
[size=small]


Re: ارتش وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۵:۱۴ یکشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۸۶
#90

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
_خوب رودولف چه خبر؟خوبی؟خوش میگذره؟خانم بچه ها خوبن؟هنوز زن ذلیلی؟هنوز خشانت داری هنوز...
_هنوزو بلا! چیه گیر دادی پرسی؟تو قبلنا اینقدر مهربون نبودی
_متحول شدم
_جدی؟
_آره حالا تازه کجاشو دیدی؟بیا بریم تو این اتاقه ببین چه کادوئی واست گرفتم
رودولف در حالی که ذوق مرگ شده بود به اتاقی که پرسی اشاره کرده بود هجوم برد پرسی هم به سرعت پشتش دوید و وارد اتاق شد
_تکون نخور!
رودولف با تعجب برگشت تا منبع صدا را ببیند
_ایگور تو اینجا چیکار میکنی؟چرا پرسیو نشونه گرفتی؟پرسی چرا چوبدستیتو گرفتی طرف من؟
ایگور:این نامرد میخواست بیهوشت کنه....فکر کنم دلیل غیبت بلاتریکس رو هم فهمیدم
رودولف که لکنت زبان گرفته بود به سختی کلماتی رو ادا کرد:
_یعنی.....مییخوااااااااااا....ی....بگی....بلا....طورررررر
_آره طوریش شده
گفتن این توسط ایگور همانا و جا در جا غش کردن رودولف همانا(جای مازامولا خالی )

_خوب پرسی راه بیفت،حرکت اضافی هم نکن
_ایگور جون مادرت
_نه راهی نداره
_جون زنت
_نچ
_جون بچه هات
_حرف نباشه
_جون جری
_نه
_جون تام!
_هوی چرا پای لردو میکشی وسط؟
_جون مادر تام بیخیل شو اشتباه کردم منو عفو کن
_من عفو مفو سرم نمیشه بیفت جلو تا یه کروشیو حرومت نکردم
ولی هنوز پرسی راه نیفتاده بود که ایگور احساس کرد چوبدستی ای پشت گردنش را لمس کرده....



Re: ارتش وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۴:۲۷ یکشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۸۶
#89

بلاتریکس  لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ پنجشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۱۴ یکشنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 195
آفلاین
پرسی با ترس از جا بلند شد.نمیتوانست دست روس دست بگذارد تا مقامی را که به سختی بدست آورده به آسانی از دست بدهد...

-هیس...سیس...بلا...با توام..بلا...

بلا با عصبانیت به پرسی که از پشت در صدایش میکرد نگاه کرد.
-چیه پرسی؟کار دارم باب.ارباب گفته قبل از هر کاری این پرونده ها رو نابود کنم..ظاهرا سوابق دوران جوانی اربابه.

پرسی همچنان پشت در مخفی شده بود.

-حالا یه لحظه بیا.چیز مهمی پیدا کردم باید نشونت بدم.عکس لرد با یه ساحره اس.میخوام ببینم تو میشناسیش؟

شوک ناشی از شنیدن این جمله باعث شد که پرونده از دست بلا روی زمین بیفتد و عکسهای لرد جوان درحالتهای مختلف روی زمین پخش شد.مرگخواران فورا چشمان خود را بستند و با چشمان بسته مشغول جمع کردن عکسهای فوق سری ارباب شدند.بلا از فرصت استفاده کرد و از اتاق خارج شد.

-چیه؟کو عکس؟
پرسی بلا را به سمت اتاق تاریکی برد.
-برو تو میبینیش.روی میزه.

بلا وارد اتاق شد.و بلافاصله طلسم سفید رنگی از پشت سر به او برخورد کرد و بیهوش شد.پرسی با عجله در اتاق را قفل کرد.

-خوب.این از این..تا یه ساعت به هوش نمیاد.حالا باید ترتیب بقیه رو بدم.کافیه کمی سرگرمشون کنم تا مامورا برسن.

درون اتاق مخصوص پرونده های بایگانی شده مرگخواران با چشمان نیمه بسته همه عکسها را جمع و نابود کردند.
-بلا برو اون کمد رو هم کنترل کن.ممکنه چیزی توش باشه..ارباب که ماشالله هزار ماشاالله کاری نمونده که نکرده باشه.بلا..بلا..کجایی؟
مرگخوراران با کنجکاوی به اطراف نگاه کردند.بلا در عرض دو ثانیه ناپدید شده بود.

-هیس..پیس...رودولف..بیا..من فکر میکنم بدونم بلا کجا رفته...
رودولف به صورت پرسی که از لای در مشخص بود نگاه کرد.
-حالا چرا قایم شدی؟بیا تو خوب.
-نه نمیشه..تو یه لحظه بیا.

رودولف بیچاره از همه جا بیخبر به دنبال پرسی به راه افتادولی اطلاع نداشت که ایگور هم زمزمه های او و پرسی را شنیده و مخفیانه درحال تعقیب آنهاست.


عضو اتحاد اسلیترین

تصویر کوچک شده


Re: ارتش وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۳:۵۲ یکشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۸۶
#88

ادوارد بونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۵ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۱۹ جمعه ۸ فروردین ۱۳۹۹
از اینوره!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 475
آفلاین
ایگور لبخند ملیحی به سبک رودولف زد و گفت:خیلی خوب،مثل اینکه میتونیم بریم تو!
بلا به خاطر اين عمل ايگور دستمزد كوچكي به سمت ايگور فرستاد كه كمي تا نيمه ابري باعث شد كه يك جيغ از ايگور برون تراود!!
مرگخوارها آروم و بي سر صدا با نوك پاهاشون به سبك تام و جري به درون پادگان نارنجي(جاي لارتن خالي ) وزارت خانه پا گذاشتند. بلا كه شيرزني از خطه ي خونشون بود جلو جلو راه مي رفت و بقيه به دنبال او مي رفتند. بليز هم عهده دار مسئوليت سنگين حمل گلش و مانتي شده بود كه اين وظيفه ي كمر شكن باعث شده بود مقداري از گيسوان بالاي سرش توسط مانتي به هيچ كجا(جايي كه اشيا ناپديد شده مي رن!!) سفر كنه و مقام بليز مقدار زيادي بالا بره چون اون الان شبه لرد شده بود.
كمي كه پيش رفتند بالاخره به موجود زنده اي در اين ساختمان با رنگ خز برخوردند. تعدادي از اعضاي ارتش وزارت در يك اتاق بزرگ دور هم جمع شده بودند كه در بين آنها لودو كالين و بقيه ي اعضاي خوابگاه به چشم مي خوردن! كه در حال انجام حركات مخصوص خودشون بودن(از گفتنش معذوريم!)
ايگور: ا..خوابگاه..خوابگاه مختلط اينجا چي كار مي كنه..من مي خوام من خوابگاه مي خوام..
اين موضوع نا مهم از طرف بلا حل شد و ايگور لايك بچه ي ادم به راهش ادامه داد. ديگر اعضاي دسته هم از ترس دچار شدن به سرنوشت ايگور به دنبال بلا راه افتادن مخصوصا رودولف كه تجربه ي خاصي در اين امر داشت!

بلا: پس اتاق اين رئيس ارتش كجاست؟..اين خراب شده چرا سر و ته نداره؟..
- نون!( من گشنمه و اينا!)
- مانتي باز رستوران خواست ...مانتي رو رستوران ببريد!
- من خوابگاه خواست خوابگاه كجاست..خوابگاه!
بلا: خيره...شتلق ..سرخوش..چه وقت خوابگاهه الان؟..اتاق رئيس كجاست؟
بلا جمله ي آخر را در حالي كه نعره مي زد اضافه كرد و باعث شد كه رودولف پشت ايگور قائم بشه(ايگور خيلي شانس آورد كه رودولف فنرير نبود)

منطقه اي مجهول!

پرسي روي صندليش نشسته بود و به شدت رنگ پريده بود و سفيد شده بود.(مثل اواتور قبليش شده بود) البته همگان مي دانند كه اين تغيير رنگ ناشي از ترس و ايناست. اتاق كمي تا نيمه ابري تاريك بود و صورت پرسي كاملا معلوم نبود. پرسي همينطور كه روي صندلي چوبيش كه بسي عجيب بود و از چوب بامبو يا حصير ساخته شده بود نشسته بود در حال فكر كردن بود كه به طرزي جادويي فكراش به بيرون تراوش مي كرد:
- نه من خيلي رئيس بودن رو دوست دارم..نه لرد ازم بگيرتش..نمي خوام ..مقامو به كسي نمي دم..فقط با اين لرد كتك كاري نداشتما!..


می تراود مهتاب..


"وقتش رسیده که همه‌ی ما بین چیزی که درسته و چیزی که آسونه، یکی رو انتخاب کنیم."
- پروفسور دامبلدور



Re: ارتش وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۳:۱۲ یکشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۸۶
#87

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
ماموران خفن وزارت خونه جلوی دروازه های ساختمان در حال قدم زدن بودند و به هر جنبنده ای چشم غره میرفتند!یکی از نگهبان ها که مسن تر از بقیه بود و چهار ردا بیشتر از بقیه پاره کرده بود نگاهش به موجود عجیب و غریب افتاد که در چند متری در ورودی جلوی آنها ایستاده اند!
مامور:ایست،سیاهی کیستی؟
گلی که روبان صورتی خوشگلی به برگ هایش زده بود! به نگهبان گفت:نون!
مامور وزارت دستی به ریشش کشید و گفت:این چی گفت؟
مانتی که دست هایش در جیبش بود به بقیه گفت:گلی گفت ما دوست هست.خواست در ارتش وزارت خانه عضو شد.خواست همه شما را به عنوان ناهار...!
گلی لگدی به مانتی زد و زیر لب گفت:نون!
مانتی:اوهوم...گلی گفت ما دوست داشت با شما ناهار خورد!
نگهبان به صورت مشکوکی به مانی و گلی نگاه کرد.مطمئن بود در همه عمرمش همچین موجوداتی ندیده بود.باید وضعیت را به مافوق خود اطلاع میداد و از او کسب تکلیف میکرد.
ولی یکی از دوستانش فکر او را منحرف کرد و او نتوانست به مافوقش گزارش دهد.کاری که چند دقیقه بعد آرزو میکرد کاش آن را زودتر انجام میداد!
یکی دیگه از نگهبان ها با علاقه به مانتی و گلی نزدیک شد و گفت:اخی چه نازن!پاپیون این یکی رو ببین.آخی!میگم بچه ها چطوره اینا رو بیاریم تو؟فکر نکنم آزاری داشته باشن.
مانتی در جیبش دستی به کارد و چنگال غذاخوری که انجا مخفی کرده بود کشید و با لبخند تمام عیاری گفت:ما به کسی آزار نداشت!
و چنین شد که ماموران به همراه مانتی و گلی وارد اتاقک نگهبانی شدند...

دو دقیقه بعد:

رودولف و بلا با خیال راحت پشت درخت ها مخفی شده بودند و منتظر علامت شروع عملیات بودند.ایگور که از رفتار انها کمی تعجب کرده بود پرسید:شماها نگران مانتی نیستین؟اگه اتفاقی براش بیوفته چی؟
رودولف لبخند ملیحی زد و گفت:اتفاق؟تو که مانتی رو میشناسی،اونی که باید نگران باشه مامور های وزارت خونه هستن نه ما!
بلا نگاهی به طرف اتاقک نگهبانی کرد.همه چیز به ظاهر ارام به نظر میرسید،تا اینکه ناگهان مقادیر بسیار زیادی خون به روی شیشه پاشید!
بلا:بچه ها بلند بشین.کار ما شروع شده.
مرگخواران آرام آرام از کنار دیوار رد شدند و وارد اتاقک نگهبانی شدند.درون اتاقک نگهبانی مقادیر بسیار زیادی خون به همراه چند عدد دست و پای اضافه و تعداد کمی انگشت دیده میشد!
مانتی در حالی که دور دهانش را لیس میزد به بلا گفت:غذای رستوران وزارت خانه خیلی خوب بود.من بازم اینجا غذا خواست!
ایگور لبخند ملیحی به سبک رودولف زد و گفت:خیلی خوب،مثل اینکه میتونیم بریم تو!


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: ارتش وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۲:۳۵ یکشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۸۶
#86

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
_ارباب گفت که ما باید...
بلا:نه این تیریپی حال نمیده دقیقا صدای ارباب رو اکو کن ببینم!
ایگور:نه درست نیست.نمیشه.
بلا با حالت تهدید آمیزی به ایگی نزدیک شد که ایگور تصمیم گرفت بین مرگ یا بی احترامی به مرگخوارا گزینه دوم رو بزنه.صدای ارباب با حالت مخوفانه ای پخش شد:بوق بر شما باد مرگخواران بوقی!دارم بهتون میگم حمله کنین قبل از این که بیام تک تک موهاتون رو از ریشه بکنم من!برید توی وزارت ببینم!ای خداااا!من از دست اینا چیکار کنم؟
ملت مرگخوار پس از شنیدن این سخنان دردآلود به شدت دچار دپسردگی مزمن شدن ولی وقتی یه ذره توجه کردن دیدن اگر همین الان وزارت رو فتح نکنن دچار کچلی مزمن هم خواهند شد بنابراین همگی به هم نگاه کردن تا یکی یه پیشنهادی بده.از اونجا که همه کمی تا قسمتی بوق بودن بلا شروع کرد به رهبری کردن ملت:
_خب یکی یه پیشنهاد بده.
_نون!
ملت همگی:جانم؟!
هیچ نگران نباشین این صدای هیچ کدوم از مرگخوارا نبود بلکه صدای گل گوشتخوار بلیز بود!گلی دوباره تکرار کرد:نون!(ترجمه:من رو از روی کوله ات بذار پایین!)
آنی مونی رو به بلیز:تو برداشتی گلی رو با خودت آوردی اینجا؟بزنم نصفت کنم؟!
بلیز به حالت دو نقطه دی:خب چیکار کنم طفلی حوصله اش تو خونه سر میرفت گفتم بیارمش یه هوایی بخوره.
رودولف:الان تو نمیگی مانتی با چی بازی کنه آخه؟دلت به حال اون طفل معصوم نسوخت؟
_مانتی بچه نیست.مانتی نمیخواد با کسی بازی کنه.مانتی گشنه شه.
خب شنوندگان و بینندگان و بقیه گانهای دیگه حتما حدس زدید که این هم صدای مانتی بود که همونطور به گلی آویزون شده بود و همراهشون اومده بود!
بلیز:گفتم مانتی رو هم بیارم که یه هوایی بخوره!
ملت همگی منتظر بودن که بلا کمی تا قسمتی با انواع و اقسام طلسم های جریوس و منفجریوس و بی ناموسیوس بلیز رو مورد عنایت قرار بده ولی وقتی طرف بلا برگشتن اون رو به این حالت: دیدن.
بلا:آفرین بلیز یه بار تو عمرت اون نخود فرنگی رو به کار انداختی.میتونیم از کمک گلی و مانتی استفاده کنیم.فقط کافیه یه ذره حواسشون رو پرت کنن!
پس از توضیح نقشه توسط بلا برای بقیه ملت مرگخوارا:
گلی:نون!(ترجمه:من عاشق خوردن این وزارتیام!)


But Life has a happy end. :)


Re: ارتش وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۲:۱۶ یکشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۸۶
#85

بارتی کراوچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۲ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از مرلینگاه شوری خانه ریدل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
- خب به نظر من ما مي تونيم از در عقبي حمله كنيم !
مرگخواران با به بليز نگاه كردند و بلا كه در فكر بود گفت :
- به نظر من ما مي تونيم يكم اينجا منتظر باشيم تا آب ها از آسيبا بيفته و بعد حمله كنيم ! تازه ...
- تازه چي ؟
- هيچي مي خواستم بگم كه ارباب هنوز علامت نداده كه ديدم داده ! ايگور تو برو به ارباب ماجرا رو بگو ! ببين بايد چيكار كنيم , ما هم اينجا منتظرت مي شينيم ! برو !
- باشه .
و ايگور به آرامي شروع كرد به حركت و به سمت اتيستگاه تاكسي رفت كه بلا گفت :
- اويييييييييي ! با جادو برو . اينجوري كه تا دو ماه ديگه هم نمي رسي !
و ايگور خود را غيب كرد و مرگخواران در جلوي در ارتش نشستند . باد به سرعت مي وزيد و موهاي مرتب بلا و ديگر زنان مرگخوار را خرا مي كرد و آنها با اخم به همديگر نگاه مي كردند كه رودلف به سمت بلا آمد و دور او رو به يك حفاظ پوشاند تا موهايش بهم نريزد ( اند زن ذليلي )
همه ي مرگخوارا به آنها توجه مي كردند و جوليا به بارتي چشم غره مي رفت كه ناگهان صداي :
- تق !
اي آمد و ايگور روي حفاظ بلا ظاهر شد و آن را شكست . بلا كه از عصبانيت در پوست خود نمي گنجيئ ابتدا با طلسم كروشيو ايگور را طلسم كرد و بعد رودلف را ... بالاخره بلا از طلسم كردن دست برداشت و به ايگور گفت :
- چي شد ؟ ارباب چي گفت ؟ ها ...
ناگهان چشمش به صورت رنگ پريده و حالت سراسيمه ايگور افتاد و گفت :
- آخي ... چي شده ؟
ايگور با ترس شروع كرد به حرف زدن و گفت :
- راستش وقتي موضوع رو به ارباب گفتم ارباب خيلي عصبي شد و يه آوداكاداورا زد كه از كنار ابروم رد شد و من خيلي ترسيدم و ...
- نازي ايگي ! ( تيريپ همدردي )
بلا ادامه داد :
- خب ارباب چي گفت ؟
ايگور نگاهي خوف انگيز به مأموران ارتش انداخت و رو به مرگخواران كرد و ادامه داد :
- ارباب گفت كه ما بايد ...



Re: ارتش وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۱:۵۲ یکشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۸۶
#84

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
مرگخواران..چند كيلومتري پايگاه ارتش!

نسيمي خنك بر صورت مرگخواران مي وزيد و برگ هاي زرد پاييزي در زير پايشان همچون موسيقي به صدا در مي آمد.دلهره و هيجان در چهره آنها موج ميزد.دستانشان مي لرزيد و اين فقط به خاطر اربابشان بود.ساختمان هاي نيمه كاره و سوخته در راه باعث ايجاد رعب و وحشت در بين آنها بود..

بومب(پايان فضا سازي)
ايگور كه با دختر هاي آنطرف خيابون خيره شده بود محكم به تير برق خورده و سرش از چند ناحيه ميشكند.

ملت:
بلا:خدا ذليلت كنه كه آبروي ما رو بردي..كوري!؟نميتوني جلوتو ببيني؟به خدا مانتي عقلش از تو بيشتره!

10 دقيقه بعد!
ايگور كه در راه به چندين ستون و تير برق و ... برخورد كرده بود ديگر توان راه رفتن نداشت.همه مرگخواران هم كه نا اميد شده بودند بدون توجه به اون به طرف پادگان ميرفتند.

بومب!بومب!بومب!آخخخخخ!

-خب بچه ها!ايگور براي بار ديگه به تير برق برخورد كرد..چيز عجيبي نيست.ملت همه دارن به ما نگاه ميكنند.
-بابا به من چه؟من ايندفعه به چيزي نخوردم به خدا!
ناگهان همه مرگخواران توقف ميكنند و به چهره مصمم ايگور خيره ميشوند.پس صدا از كجا بود؟ترس در وجود آنها موج ميزد.همه به دنبال چاره بودند..به دنبال يك مورد كوچك!با سرعت به شكل به شكم آناكين نگاه كردند.
-نه نه!دنبال مقصر نگرديد.من نبودم.من امروز صبح به اندازه كافي غذا خوردم.ارباب بهم غذا داد.

همه مرگخواران كه دست و پاهايشان مي لرزيد با سرعت كم و با مراقبت زياد به راهشان ادامه دادند.بعد از چند ثانيه منبع آن صداي عجيب را تشخيص دادند.خيالشان كمي راحت شد ولي از طرفي دلهره جاي آن ترس چند لحظه پيش را گرفت.آنها مقابل پايگاه نظامي ارتش وزارت سحر و جادو بودند.ديوار هايي به رنگ نارانجي و چندين جادوگر در جلوي در آن ايستاده بودند و آماده دفاع!انگار آنها ميدانستند مرگخواران قصد حمله دارند ولي از كجا متوجه شده بودند؟جاي زخم هنوز در دستاشان مي سوخت و باعث ميشد تمركز فكري خود را از دست بدهند.


بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.