- تكون بخوري مُردي بوقي!
ايگور: سالي؟؟؟
- آره درست فهميدي! اين پرسي مال خودمه... كجا داري ميبريش؟ من و اون تو خوابگاه وزارت بده بستون داريم(!) نميزارم ببريش.
پرسي:
سالي... سالي جون... بابا بزرگ... منو نجات بده! قول ميدم امشب جبران كنم! قول ميدم!
- باشه بوقي... تو نگران نباش پرسي جون. امشب تو خوابگاه پيش خودم ميخوابي... (
)
- هوووووووووم!!! اينجا چه خبره؟؟؟ آواداكداورا!
سالازار كف سالن ولو ميشه!
- ايگور! بوقي! تو به خاطر يه آواداكداوراي زپرتي منو كشوندي اينجا؟؟؟
- نه ارباب! آخه...
آخه محاصرم كرده بودن! اونا...
ولدي حرف ايگور رو قطع ميكنه: اي بيعرضه! كروشيو!
اينم درس عبرت!
و ايگور شروع ميكنه بندري زدن!!
--- لحظاتي بعد ---
ولدي در حالي كه پرسي رو زده زير يغلش (و پرسي از بوي زير بغل لرد، صورتش به رنگ ارغواني ِ مايل به طوسي در اومده!) داره موهاي سر جنازه ي سالازار رو بررسي ميكنه كه ببينه براي پيوند و كاشت مناسب هستن يا نه و با حالت "اين چطوري اين همه سال موهاش نريخته" كله ي سالي رو نيگاه ميكنه و مورد دقت قرار داده كه يهو صداي گريه ي رودولف بلند ميشه:
- ارباب... ارباب... ارباب جونم...
اربابي... ارباب... ارباب. ارباب!
- چه مرگته؟؟؟ بنال ديگه.
- ارباب... ارباب... ارباب بلا گم شده! بلا جونم...
ولدي حرف رودولف رو قطع ميكنه و ميگه: به درك! ميگم بقيه كجان؟؟؟
رودولف توجهي نداره و ادامه ميده: ارباب... بلا... بلا وفادارترين يارتون... ارباب
ايگور ميگفت ميدونه كجاست.
و رودولف انگشتش رو از دماغش ميكشه بيرون و بعد از منتقل كردن به دهان! اون رو ميگيره سمت ايگور كه همچنان داره بندري ميزنه!
ولدي كه همچنان سرش لاي موهاي سالازاره جواب ميده: نه... اون بايد به سزاي عملش برسه... تازه قليون دوسيبم داشت چاق مشيد كه اين بوقي منو بلند كرد... اصلآ نميشه! راه نداره. نه ديگه چونه نزن. نه نميشه. خوب باشه!
--- چند دقيقه بعد ---
ولدي سرش رو كمي پايين مياره و ايگور با دستمالي كه در دستش گرفته عرق هاي كله ي ولدي رو پاك ميكنه...
- ارباب پوست سرتون چقدر عرق ميكنه! من يه دكتر پوست خوب سراغ دارم. بعد يادتون باشه كارتش رو بتون بدم...
ولدي: ايگور تو هنوز بعد از اين همه سال پاچه خواري ياد نگرفتي... تمام اين لرداي قبلي به خاطر اين كه تو اشتباه پاچشون رو خاروندي رفتن استعفا دادن. آخه زخم ميكني!
ايگور: يعني چي؟
ولدي: نيشت رو ببند! به روت خنديدم پر رو شدي؟؟؟
بوقي خوب اون حرفت توهين بود به لرد!
يكم فكر كن بعد حرف بزن! اصلآ ولش تو درست بشو نيستي... كروشـ...
-
نه به خدا ارباب. غلط كردم! تكرار نميشه؟ (
) آخه كجاش توهين بود ارباب؟؟؟
ولدي مياد آواداكداورا بفرسته سمت ايگور كه بلا كه با فرياد حرف ميزد حواسش رو پرت ميكنه: (شفاف سازي: مثلآ رفتن بلا رو درآوردن از اون اتاق)
- ارباب... اجازه بده من پرسي رو پيدا كنم و خودم بكشمش!
- هووووو! چته؟! پرده گوشم پاره شد. باشه برو بكشش.
در همين لحظه ولدي در فكر فرو ميره كه پرسي چقدر اسمش آشناست!
ايگور: ميگم ارباب مگه پرسي دست شما نبود؟؟
-
چرا... نميدونم كجا جا گذاشتمش!!