ياهو
.:. به يادِ گذشته .:. زماني بود كه نميترسيدم ... شب بودم، ياغي بودم، سياه بودم،
من مرگخوار بودم!تنها انتقام ميخواستم! راهي شدم، به خدمتش رفتم، او هم سياه بود، در گذشته تنها نامش را شنيده بودم ... خادمش شدم، نقشي روي بازويم حك شد ... خنديدم... از رضايت بود يا درد، چه فرقي داشت؟!
برگي زدم ؛
جنگِ سختي بود، با سپيدي، با عدالت، نميخواستيمش، قسم خورده بوديم كه بجنگيم، براي اربابمان خدمت كنيم، براي جلب اعتماد، و جنگيديم و كشتيم و پيروز شديم!
يكي را كشته بودم، دخترِ جواني بود، چون من! اما نه من! ... صورتش مهتابي بود، اميد داشت كه زندگي كند ... سركش بودم، نداي قلبم را نميشنيدم، شيطان بودم! ... طلسمِ مرگ ، نور سبز ... هاه! تمام !
برگي ديگر؛
ديگر از سياهي نميترسيدم! از عبور از كوچه هاي ناكترن برايم كشنده نبود! ... نيرويي داشتم، سنگ بودم! ... دلم ديگر براي كودكانِ فقيرِِ كنارِ پياده روهاي دهكده ي هاگزميد هم نمي سوخت، برايشان دو راه تصور ميكردم! ... يا مرگ ، يا تاريكي !
چندين صفحه گذشت؛
باز هم نبرد بود، براي ساختِ هوركراكس به ناكجا آباد رفته بوديم! ديگر تنها نبودم. ارباب نظر خوبي نسبت به فعاليتم داشت و اين اوجِ همه چيز بود... طلسمي سفيد رنگ مرا دچار لرزش كرد ... بيهوش شدم ... بي خبر بودم از اطرافم ، تنها صداي باز و بسته شدن دربِ اتاق را ميشنيدم ... باز هم گذشت!
كجا بودم ؟! چه ميخواستم ؟! ... اين واقعا" من بودم كه در سياهي غرق شده بودم ! ... اثر كرده بود، سفيدي در من راه يافته بود ! ... جنگيدم، هنوز مغرور بودم، نميخواستمش، از مهربان شدن بيزار بودم! ... شكست خوردم ... آسمان را آبي تر از هميشه ديدم!
خسته ام ! هنوز به يادِ گذشته در دفترم خاطرات مينويسم! ... روزهاي تلخ تمامِ صفحاتش را پر كرده بودند... جنگ ، خون، نفرين... ! تمام شد ، فصلي از خاطراتم گذشت...
- - - - - - - - - - - - - -
اين دومين پست و آخرين پستي بود كه اين مدلي بود !! ... نميدونم چرا ... ولي تجربه ي تازه اي بود !