هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۱۸:۳۲ دوشنبه ۹ تیر ۱۳۹۳
#92

کنت الاف old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۶ جمعه ۶ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۰۰:۴۹ جمعه ۲۴ آذر ۱۴۰۲
از یتیم خانه های شهر
گروه:
کاربران عضو
پیام: 206
آفلاین
گاهی اوقات مسئله ای پیش می اید که درکش برای شما سخت است و به عبارتی نمی تونین هضمش کنین. مثلا اگه یه پیرمرد موقع رد شدن از خیابان برای ماشین رو ها دردسر ایجاد کند، و به طبع کسانی که سوار ماشین هستند برایش بوق بزنند شما هیچ تعجبی نمیکنید. ولی اگه همین پیرمرد رو به پدرتان اسلحه گرفته باشد شما فقط می ایستید و نگاه میکنید. گرچه میتونید پیرمرد را هل دهید تا زمین بیوفتد، ولی فقط نگاه می کنید. به اصطلاح مغز شما قفل می شود.

بلاتریکس با عصبانیت در راهرو قدم میزد. باورش نمی شد سرورش کسی که هنوز مرگخوار نشده را در خانه ی ریدل سکونت داده است. باید به دیدار اربابش میرفت. از پله ها بالا رفت و پشت در اتاق لرد متوقف شد. او لرد ولدمورت بود، میدانست چکار میکاند. همون طور که لینی را مرخص کرده بود، احتمالا به بلاتریکس هم محل نمیگذاشت. بلاتریکس راهش را کشید به سوی اتاقش، تا بیشتر در مورد این فرد تازه وارد و البته غیر قابل اعتماد فکر کند.

خانه ی ریدل تقریبا خالی بود. جز بلاتریکس و لرد که در طبقه ی بالا بودند، الاف و پاپاتونده به همراه دو مرگخوار دیگر در طبقه ی پایین بودند. بقیه مرگخوارا به ماموریت سری رفته بودند که حق صحبت درباره ی ان را با دیگران نداشتند. منتها مسئله ای بود. الاف با پریشانی در حال گشتن تمام اتاق ها بود و باخودش چیز هایی میگفت:
"صدبار به این پاپاتونده گفتم تنهایی تو خونه گشت نزن الان اگه رفته باشه بالا من چه خاکی باید..."
ولی الاف متوقف شد. وقتی در یکی از اتاق ها را باز کرد ایستاد. انچه مقابل دیدگانش بود را باور نمیکرد. جسد دو مرگخوار روی هم افتاده بود. ولی الاف کسی نبود که مغزش در این موارد ساده قفل کند. و اگر نه بهش نمی گفتند "کنت الاف". سریع به گوشه و اطراف اتاق نگاهی انداخت. انچه را نمیخواست دید. پاپاتونده کنار اتاق ایستاده بود و به جسد دو مرگخوار خیره شده بود.
مغزش قفل کرده بود!


ویرایش شده توسط کنت الاف در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۹ ۱۹:۰۵:۲۱
ویرایش شده توسط کنت الاف در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۹ ۲۰:۲۲:۳۶


پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۲۱:۱۴ یکشنبه ۸ تیر ۱۳۹۳
#91

آليس لانگ باتم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۷ چهارشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۹:۵۲ چهارشنبه ۲ مهر ۱۳۹۳
از پسش برمیام!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 266
آفلاین
- ارباب، راستش...

در اتاق ولدمورت ایستاده بود و هرلحظه از کاری که می‌خواست انجام دهد، بیش تر پشیمان می‌شد. دست عرق کرده اش را روی ردایش کشید و گفت:
- سرورم در مورد این عضو جدید، پاپاتونده، می‌خواستم باهاتون صحبت کنم.

لینی منتظر واکنش ولدمورت ماند اما لرد ولدمورت سکوت کرده بود و چیزی نمی‌گفت و همین سکوت به ترس لینی دامن می‌زد. دوباره ادامه داد:
- به نظرتون واسه عضوکردنش یکم زود نبود، ما...ما که اونو نمی‌شناسیم، ممکنه جاسوس باشه!

ولدمورت که تا این لحظه در سکوت به گفته های لینی گوش سپرده بود، بدون این که فرصتی دوباره به لینی بدهد، جواب داد:
- اون جاسوس نیست، لینی. نمی‌تونه باشه. تو هیچی از قدرتای اون نمی‌دونی، اون یه جادوگر سیاه نیست، اون خود جادوی سیاهه! گرچه خودش نمی‌دونه و این تبدیلش می‌کنه به یه سلاح تو دستای ما!

خانه گریمولد

- این جوری نمی‌شه، من باید یه جور دیگه به اینا حالی کنم!

آلیس غرغرکنان به سمت اتاق مشترکشان می‌رفت و همزمان شیشه خالی قرص هایش را در دست می‌فشرد، شیشه نصفه معجونش هم در جیبش تلق و تولوق می‌کرد. باید در این مورد با ویولت صحبت می‌کرد. هنوز پایش را در اتاق نگذاشته، شروع به غر زدن کرد:
- من از دست شما چیکار کنم؟خوشتون میاد غر بزنم به جونتون؟ من که می‌دونم اینا رو نمی‌خورید، فقط خالیشون می‌کنید، فقط می‌خوام بدونم...

حرف در دهانش خشکید. این همه مدت داشت به دیوار غر می‌زد، اتاق خالی بود. برای چند لحظه اتاق را از نظر گذراند، روی نوک پا به سمت میز وسط اتاق رفت و شیشه قرص هایش را روی آن قرار داد. روی تخت نشست. لب پایینش را گاز گرفت و در یک حرکت ناگهانی خم شد زیر تخت و جیغی کشید و انتظار داشت هرآن ویولت بیرون بپرد و کلی سوژه ی خنده درست کند اما خبری نشد.

احتمال می‌داد که ویولت زیر تخت قایم شده و هرلحظه منتظر فرصتی برای ترساندن آلیس باشد اما کسی زیر تخت نبود که جیغ بکشد و زبان درازی کند حتی!

از جایش بلند شد و شیشه قرص هایش را از روی میز برداشت که صدای خش خشی باعث شد دوباره به سمت میز بچرخد. تکه کاغذی روی میز بود. ابروانش ناخودآگاه گره خوردند. کاغذ را برداشت. نامه کوتاهی بود:

نقل قول:
من گریفندوری نیستم. هیچوقت شجاع نبودم و این رو همین جا اعتراف میکنم. از الاف میترسم. از بلایی که میتونه سر من و از اون بدتر، سر برادرم بیاره، میترسم. ولی دوستای گریفندوری زیادی داشتم همیشه... من فکر میکنم.. من باید برم دنبالش. دوستای هافلپافی هم داشتم... من باید راستش رو بگم.. میترسم. خیلی میترسم. اما به ترسم نمی‌بازم



تصویر کوچک شده


پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۱۸:۱۶ یکشنبه ۸ تیر ۱۳۹۳
#90

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین

نشسته بود روی لبه‌ی پنجره. یک زانویش را در آغوش گرفته و به منظره‌ی بیرون از خانه‌ی گریمولد می‌نگریست. این صحنه را آدم‌های زیادی نمی‌دیدند. این که بودلر ارشد ساکت و آرام، گوشه‌ای بنشیند و به فکر فرو رود.

- دوشیزه بودلر.. چیزی که باید بدونید اینه که..

چشمان درخشان و پر از زندگی‌ش، ادامه دادن صحبت را برای دامبلدور سخت و سخت‌تر می‌کرد. می‌دانست چه اتفاقی خواهد افتاد. می‌توانست از همین حالا، یک لحظه نشستن برق ترس را در چشمان بودلر بزرگتر ببیند. می‌توانست شوک بازگشت خاطرات قدیمی را ببیند. کلاوس شاید به وضوح خواهر بزرگترش به خاطر نداشت، اما دامبلدور نیازی نداشت ویولت بگوید همه‌چیز را مثل روز به خاطر می‌آورد تا بداند.. دخترک ریونکلاوی را مانند کف دستش می‌شناخت.

آهی کشید. باید می‌گفت. این حق او بود. باید می‌دانست!
- کُنت اُلاف از آزکابان آزاد شده.

و ناگهان.. رنگ از رخ ویولت پرید!..

وقتی وزیر سحر و جادو یک گانت باشد، انتظار دیگری هم نمی‌رود. اُلاف با اتهام قتل پدر و مادر بودلرها، قتل تک تک قیّم‌هایشان تا زمانی که ویولت بالاخره فارغ‌التحصیل شد و با به عهده گرفتن سرپرستی برادرش، به محفل پناه آورد، حالا داشت آزادانه می‌گشت و اوضاع حتی می‌توانست بدتر باشد. اُلاف تنها زندانی آزاد شده نبود.
- دوشیزه بودلر. نه تنها خودت، بلکه برادرت هم در خطره. می‌دونم که مراقب برادرت هستی، ولی.. می‌خوام به همون اندازه مراقب خودت هم باشی..


چهره‌ی کلاوس جلوی چشمانش زنده شد. برادر کوچکتر کرم کتابش. برادر کوچولوی بی‌گناهش. با آن کودکی ویران‌شده‌ش..

خشم در وجودش جوشید. دستانش را بالا بُرد، روبان موهایش را محکم کرد:
- دیگه نه!

از لبه‌ی پنجره پایین پرید. چوبدستی‌ش را در دست فشرد.
- دیگه بهت اجازه نمی‌دم به خانواده‌ی من آسیبی بزنی اُلاف!..

و هرگز نشنید که عضو جدید جامعه‌ی مرگخواران، چه گفت.

«من دستم به بودلرها می‌رسه. شما محفل رو نابود می‌کنید و دوست جدیدمون، کل هاگوارتز رو. همه می‌برند. خوبه، نه؟!»

اگر می‌توانست مثل لُرد ولدمورت شاهد برق زدن چشم‌های اُلاف زیر آن ابروهای یک‌سره باشد، می‌فهمید که...

اُلاف کوچکترین مشکلشان بود!..


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۱۰:۲۵ یکشنبه ۸ تیر ۱۳۹۳
#89

کنت الاف old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۶ جمعه ۶ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۰۰:۴۹ جمعه ۲۴ آذر ۱۴۰۲
از یتیم خانه های شهر
گروه:
کاربران عضو
پیام: 206
آفلاین
- جای عجیبی ایستادی. چرا باید دیوانه ساز ها در کمین کسی باشند که به دیدار این قبر می اید؟
مرد در سایه پنهان شده بود. فقط می شد فهمید قد بلندی دارد.
- تو کی هستی؟
مرد جلوتر امد. حالا بهتر میتوان توصیفش کرد! کت و شلوار یکدست خاکستری با خط های سفید. دستانی که درون یک جفت دستکش چرمی بودند و کفش های مجلسی. اما صورتش را پوشانده بود.
- مرد مارگون؟ کی هست؟
پاپاتونده چوبدستی اش را کشید و روبه مرد غریبه گرفت.
- گفتم کی هستی؟
- بهت توصیه ای دارم مرد جوان! چوبدستی ات را غلاف کن.
- و اگه غلاف نکنم؟
لبخندی که، مثل این بود که به لطیفه ای می خندد، از پشت نقاب فرد معلوم بود.
- میمیری!
سردی درون صدای غریبه و مرموز بودن ان فرد پاپاتونده رو مجاب کرد تا چوبدستی اش را به درون جیبش برگرداند.
- پدرمه!
- چه جالب!
دست ان فرد بالا امد و نقابش را برداشت. صورت زشتی داشت. ابروان بهم پیوسته، دندان های زرد و چشمانی براق، که در ان تاریکی و ظلمات شب به راحتی دیده می شدند.
- کنت الاف.
الاف خودش را معرفی کرده بود اما دستش را دراز نکرد.
- پاپپاتونده.
- میشناسمت! یعنی پدرتو میشناختم.
- جدی؟
الاف دستش را به نشانه ی سکوت بالا برد. گفت:
- اینجا جای خوبی برای حرف زدن نیست. باید بریم.
- کجا؟
- یه کافه. بعدش اگه جناب لرد موافق باشند میریم خانه ریدل.
رنگ از رخسار پاپاتونده پرید.
- برای چی؟
ان لبخند دوباره ظاهر شد.
- انتقام!



پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۱:۰۵ یکشنبه ۸ تیر ۱۳۹۳
#88

پاپاتونده old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ شنبه ۷ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۶:۰۳ دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 61
آفلاین
سوژه جدید:

آسمان نسبتا تاریک بود، تنها نور ماه از پشت ابر های پراکنده به قبرستان کنار زندان می تابید. قبر هایی که اسم نداشتند. انگار کسی در آنها نیست یا حداقل کسی نمی خواهد کسانی که آنجا به خواب ابدی رفته اند، شناخته شوند. در میان آن تاریکی غلیظ، هیبتی لاغر دیده میشد. سفیدی لباس هایش بدجوری در چشم میزد اما سیاهی پوستش مانع دیده شدنش می شد؛ به روحی سرگردان شبیه شده بود. آرام گام بر می داشت و بین قبر ها می گشت.

صدای هوهوی جغد ها، ناله سنجاقک ها، زوزه ی گرگ ها ... ترس را در دل هر کسی زنده می کرد اما او، او آرام می خرامید. ترسی نداشت، هیچ ترسی! انگار نمی دانست در کجا گام بر می دارد. جایی که بدنام ترین جادوگران تاریخ در آنجا دفن شده اند و دیوانه ساز ها هر لحظه ممکن است ظاهر شوند. آنها اگر او را به دام بندازند تنها به معجزه نیاز خواهد داشت که چنگشان بگریزد اما او حتی از این فکر ها هم ترسی نداشت. انگار هدفش از جانش مهم تر است.

به قبری رسید که ظاهرش با بقیه ی قبر ها متفاوت، سنگ قبرش سه گوش بود روی سنگ قبر دو واژه حک شده بود:

مرد مارگون


او آن مرد را می شناخت. حالا دیگر مطمئن شده بود. دلیل عدم دعوت او به مدرسه ی جادوگری هاگوارتز، پدرش بود. مردی که در آن قبر خوابیده بود. جادوگری بدنام که از خادمان لرد سیاه بود. آنها با اینکار باعث او هرگز نتواند جادوگری را به شکل عادی تجربه کند. آنها باعث شدند او در سن بسیار کم با جادوی سیاه عجین شود. جادویی که امروز تمام وجودش را فراگرفته بود. نفرتش از جادوگران این مدرسه عمیق تر شد. آنها نه تنها پدرش را کشته بودند بلکه کودکی و روح او را نیز نابود کرده بودند.

برای انتقام مصمم تر شد. خواست که از آن قبرستان خارج شود که دیوانه سازی را در مقابل خود دید. برای لحظه ای حس کرد کارش تمام شده است. سعی کرد فرار کند اما دیگر دیر شده بود، دیوانه ساز خیلی آرام به او نزدیک تر شد شروع به بوسیدنش کرد. توانش ذره ذره از بدنش به بیرون کشیده می شد؛ تقلا می کرد که وردی بخواند که بتواند بگریزد اما برای همچین موقعیت آموزش ندیده بود.

دیگر چشم هایش داشت بسته می شد که ناگهان صدای خشن و مردانه را شنید که جمله ی بی مفهوم را بلند خواند. دیوانه ساز او را رها کرد و او دوباره جان تازه ای گرفت، به سرعت بازگشت که ببیند چه کسی او را نجات داده است؛ آن مرد را دید او ...



پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۲۰:۰۴ سه شنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۲
#87

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
رفاقت!


فلاش بک:

- حالا برو به سمت تدی... و اونو بکش!

چوبدستی برای دستان کوچک لرزانش زیادی سنگین و زیادی بزرگ می‌نمود و هر لحظه امکان داشت از میان انگشتانش بلغزد. چشمانش را به پیکر نیمه‌جانی که روبرویش قرار داشت، دوخته بود و گویی دیواری از مه در برابر دیدگانش قرارداشت و نمی‌دید آنچه را که باید به چشمش می ‌آمد. صدای زنی در گوشش زنگ می‌زد که هم‌چون عروسک‌گردانی چیره‌دست، طناب‌هایی نامرئی متصل به اندامش را در دست گرفته بود و او را هدایت می‌کرد.

نگاهش تهی و عاری از برق همیشگی بود. تدی، بی‌رمق، می‌دانست صاحب آن نگاه که به سوی او در در حرکت است، سایه‌ای از کسی است که می‌شناسد. رخوتی ناملموس و شیرین وجودش را گرفته بود و دیگر حتی درد را حس نمی‌کرد. لحظه‌ی مرگش نزدیک بود، به دست آخرین کسی که در این دنیا حتی تصورش را می‌کرد ولی حتی در آن حال هم هنوز ذهنش آنقدر آگاه بود که بداند جیمز او جایی اسیر طلسمی خارج از کنترلش است، شاید با این کار برای خودش زمان می‌خرید، شاید معجزه‌ای رخ می‌داد. نمی‌فهمید چرا ولی به سختی لبخند زد و لب‌هایش را از هم گشود:

- جیمز... چیزی نیست. هیچ اتفاقی نمی‌تونه...

سرفه امانش نداد تا جمله‌اش را به اتمام برساند ولی جایی بین سرفه‌های آلوده به خون، صدای سرد و خشمگین مروپ گانت را شنید که بر سر جیمز فریاد می‌کشید:

- به اون گوش نده! طلسم رو خوب بلدی، فقط باید به زبون بیاریش لعنتی و بعد همه چی تموم میشه.

بین فرمان جنون‌آمیز آن زن، وا‌ژه‌های نیمه‌جان تدی و موجودی سرکوب شده در پس ضمیرناخود‌اگاه خود، صدای دیگری او را می‌خواند و هم‌چون معلمی سخت‌گیر اما مهربان، کار درست را به او گوشزد می‌کرد، اما مگر کار درست غیر از این بود؟ پس لارتن چرا در گوشش تکرار می‌کرد که «این کار اشتباهه»، «جیمز، خودت باش»، «مگه تدی رو نمی‌بینی»؟ مبهوت و نامطمئن، قدم لرزان دیگری برداشت و بر زمین افتاد.

پایان فلاش بک

صورتش از چمن‌های شبنم‌زده خیس و گل‌‌آلود بود و موهای سرکشش نامرتب تر از همیشه روی پیشانی‌اش نشسته بودند. هنوز چوبدستی‌اش را در دست داست، و می‌توانست تشویش مروپ گانت را که اطرافش می‌چرخید کاملا احساس کند. برای لحظه‌ای هشیاریش را از دست داده بود و عجیب‌ترین خواب ممکن را دیده بود. به سختی از زمین جدا شد و روی پاهای هم‌چنان لرزانش قرار گرفت. این‌بار نه صدای زن برایش گنگ می‌نمود و نه غبار در برابر دیدگانش بود. دو قدم به تدی نزدیک‌تر شد و چوبدستی‌اش را بلند کرد.

مروپ گانت پیروزمندانه لبخند زد و چانه‌اش را به انگشتان در هم گره خورده‌اش تکیه داد و به نظاره نشست.

ـ آواداکداورا!

زن هم‌چنان لبخند می‌زد هنگامی‌ که طلسم سبز رنگ درست وسط سینه‌اش نشست و او را چند متری به عقب پرت کرد. طره‌های مشکی گیسوانش در هوا می‌رقصیدند و ردای تیره‌رنگش به اهتزاز در آمده بود. با صدای نه چندان بلندی، مروپ گانت سقوط کرد.

جیمز با نفرتی عمیق،‌ چوبدستی‌اش را به سوی دیگری پرت کرد و در کنار تدی زانو زد. از فاصله‌ی نزدیک بهتر اثرات شکنجه را می‌دید. عضلاتش به حالتی ترسناک منقبض شده بودند و نگاهش تنها سایه‌ای از زندگی را در خود حمل می‌کرد. بغض راه گلویش را بسته بود ولی باید تدی را زودتر به کسانی می‌رساند که شفابخشی، حرفه‌شان بود.

- تدی... تموم شد،همه چی تموم شد. من هرطور شده ترو از اینجا می‌برم.
- هنوز...تموم نشده... جیمز... تو باید..راه خروجو پیدا کنی... نباید دست ولده‌...مورت.. به تو برسه. هنوز.. چند دقیقه‌ای وقت.. هست... تا وقتی من زنده‌ام... بعد میان...

- حرف نزن! نمی‌خوام چیزی بشنوم.تو حق نداری منو تنها بذاری.

دیگر بغضی در کار نبود، قطرات اشک از روی گونه‌هایش سر می‌خوردند و روی زمین می‌چکیدند. دستهایش، دست رفیقش را جستجو کردند و محکم آن را در برگرفتند. تدی هم‌چنان بریده بریده حرف می‌زد:«من تنهات... نمی‌ذارم جیمز. تو... هیچوقت منو ...از دستی نمیدی.. من همیشه... اینجام.» و دستش را به آرامی بلند کرد و روی سینه‌ی جیمز گذاشت.

- می‌دونی.. بهت افتخار... می‌کنم... یادم نمیاد... حتی قوی‌ترین جادوگرا.. همه تسلیمش میشن... طلسم فرمان... هیچوقت.. چطوری تونستی؟

و جیمز هق‌هق کنان به آرامی واژه به واژه‌ی خوابی را که دیده بود تعریف کرد.

*********


- جیمز.. جیمز.. پاشو پسر وقت زیادی نداریم. الانه که مرگخوارها برسن.

جیمز مبهوت به افرادی که دوره‌اش کرده بودند، نگریست. نمی‌دانست چه مدت کنار بدن بی‌جان تدی نشسته بود تنها به یاد می‌‌اورد جایی وسط داستانش متوجه شده بود دیگر نفس نمی‌کشد اما جیمز ادامه داده بود و تا انتهای تجربه‌ی عجیبش را گفته بود. رد اشک روی صورتش خشک شده بود و وجودش تهی از هر احساسی بود به جز نفرت و انتقام.

رون ویزلی به آرامی تلاش کرد دست جیمز را از تدی رها کند اما صدای جیمز که به سردی نگاهش بود او را از ادامه‌ی تلاشش منصرف کرد.

- تدی هم با ما میاد.
- باشه دایی، تدی رو هم می‌بریم. اما باید بجنبیم، وقتمون خیلی کمه.

درست پیش از آنکه رمزتاز دستکاری شده، آنها را به سوی مخفیگاهشان ببرد، مودی نگاه عمیقی به پسرک کوچکی انداخت که محکم جسد رفیقش را گرفته بود و با خود اندیشید واقعا برنده‌ی این بازی که بود؟ پسری که زنده ماند یا لرد ولده‌مورت که با به راه انداختن این مسابقه، او را که حتی از ریزش برگ‌ها در پاییز غمگین میشد، وادار به اجرای طلسم مرگ کرده بود؟! اما از یک چیز اطمینان داشت... در پس این معصومیت از دست‌رفته، شعله‌های طغیان علیه آنچه بر او تحمیل شده بود به تدریج زبانه می‌کشید و کارآگاه پیر به تجربه می‌دانست جنگ دیگری در راه است، این بار به رهبری جوان‌ترین عضو محفل ققنوس.



پایان







ویرایش شده توسط تد ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۹۲/۷/۳۰ ۲۰:۴۵:۲۵

تصویر کوچک شده


پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۱۷:۴۲ سه شنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۲
#86

لارتن کرپسلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۲ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۲ شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۲
از یو ویش!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 471
آفلاین
دالان های مخوفِ زیر خانه ی ریدل! سیاهی قیرگون آنجا ترس را بر دل شجاع ترین اشخاص هم دیکته می کرد. نورهای نوک چوبدستی توسط تاریکیِ پلید آن فضا بلعیده می شدند. صدای سقوط یک قطره ی آب همانند کوبیدن پتک به گوش می رسید و گویی تا ابد انعکاس صدایش ادامه داشت. راهروها چنان تنگ بودند که دو نفر به زحمت در کنار هم حرکت می کردند.

طبق گفته ی اسنیپ، مساحت این زیرزمینِ پر پیچ و خم، چندین برابر بیشتر از زیربنای خانه بود و در واقع نقشه ای که او در اختیار داشت تنها شانس این گروه کوچک برای رسیدن به زیر خانه بود.

پس از چند دقیقه که به نظر چند ساعت می رسید، اسنیپ متوقف شد و همه به تبعیت از او ایستادند.

- همینجاست!

رون که با هیجان آب دهانش را قورت می داد، گفت: «اینجا که چیزی نیست!»

اما چشم جادویی مودی روی هدفی متمرکز شده بود و چند قدم جلوتر راه پله ای سنگی نمایان شد که به یک دریچه ی کوچک ختم می شد.

یاران قسم خورده ی محفل که جانشان را برای این ماموریت خطرناک کف دستشان گرفته بودند، وارد اتاق بالای دریچه شدند. اتاقی که در آن تنها یک مشعل روشن بود، ولی برای آنها که از آن تاریکی دهشتناک می آمدند، مثل روز روشن بود!

صدای قدم هایی باعث شد تا همه چوبدستی هایشان را آماده کنند. مودی با چشم جادویی اش نگاهی به پشت در انداخت و یک انگشتش را بالا گرفت تا به همه بفهماند فقط با یک مرگخوار طرف هستند.

فلور دلاکور، از همه جا بی خبر وارد اتاق شد و قبل از این که چیزی ببیند با فریاد "اینکار سروس" از طرف مودی طناب پیچ شد. الستور مودی که به چشمان گرد شده و متعجب فلور نگاه می کرد، گفت: «ازت یه سوال می پرسم و یه جواب می خوام! اگه جواب مورد نظرمو نگیرم ... بدون تعلل می کشمت. حتماً سوابق منو می دونی، مگه نه!؟»

فلور که در محاصره ی چهار محفلی، چاره ای برای خود نمی دید، آب دهانش را قورت داد و سرش را به نشانه ی تایید تکان داد.

- چطور باید وارد زمین بازی بشیم؟

فلور به لکنت افتاد. می دانست عاقبت خیانت به لرد سیاه چه می تواند باشد. اما وقتی دید چوبدستی مودی بالا آمد و سینه اش را نشانه گرفت، لب به سخن گشود: «اتاق سوم از سمت چپ. یه مجسمه ی عنکوبوت سیاه اونجاست. لمسش کنین...»

- همین!؟ یه رمزتازِ ساده؟

- آره ... لرد سیاه هیچکدومتونو زنده نمی ذاره! همتون همین الانم مردین!

و بعد از این حرف قهقه ای سر داد!

مودی با صورتی بی حالت به او نگاه کرد و بعد ورد شوم را به زبان آورد. لحظه ای بعد، فلور دلاکور مرده بود.


ویرایش شده توسط لارتن کرپسلی در تاریخ ۱۳۹۲/۷/۳۰ ۲۱:۱۴:۳۲

نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟


پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۱۰:۴۵ دوشنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۲
#85

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۳ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۵۶ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۳
از تو دورم دیگه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 586
آفلاین
یک زمانهایی در زندگی در پشت پیچ و خم های مشغله و برنامه ریزی و طرح های هدفمند به نمی دانم مطلق می رسی! می نشیند رو به رویت مثل یک ابوالهول، می پرسد که هستی!؟ کجا می روی؟ چه می خواهی؟ و چرا؟ همه هم خوب می دانند که تا جواب ابوالهول را ندهی اجازه ی عبور نداری، آن وقت تو و ابوالهول ِ نمی دانم مطلق وقت دارید که چند صباحی بنشینید و خیره شوید و فکر کنید که چرا؟!

جیمز نمی دانست کجاست، چرا اینجاست و اصلا چه هست!؟ با یک نمی دانم مطلق وسط ناکجا روی چمن ها نشسته بود. گرگ و میش صبح بود و فقط یک گل رز نیمه پژمرده روی زمینی که در اطرافش بود قابل تشخصیص بود. زمینی که در بین این تیره و روشنی بی هویت تر از خود جیمز بود. ولی هویت که مهم نیست اینجا آرام بود چون چیزی نمی دانست.

- جیمز سیریوس پاتر!

آه..بله.. نامش این بود، جیمز سیریوس پاتر! این صدای لرزان فرسوده هم که یک آشنای قدیمی بود، آشنای تنهای قدیمی. ناگهان ابوالهول ندانستنش پرید و خشمگین از سر راه کنار رفت. جیمز حالا همه چیز را به یاد آورد. تدی! او مجبور بود تدی را بکشد، حتما تدی را کشته بود و بعد از آن هم مروپ او را به قتل رسانده بود. حالا هم یقینا مرده بود و این یک چیزی مثل ایستگاه کینگزکراس برای پدرش بود. اما کجا بود؟

- پرفسور!
- بشین جیمز! هوم.. البته من خیلی دوست ندارم که روی چمن ها بشینم ولی به خاطر هر دوستی این کارو می کنم!
- پروفسور دامبلدور! ما کجاییم!؟

دامبلدور لبخند زد. لبخندش مثل گذشته گرم نبود، یخ بسته بود. احتمالا دامبلدور هم غمگین بود. با این وجود به لبخند زدنش ادامه داد. دامبلدور گفت:

- جواب تکراری واسه یه سوال تکراری! از این بگذریم جیمز.. می خوای چیکار کنی؟ می ری یا می مونی؟

دعوا سر رفتن و ماندن دوست ها بود. بالاخره این مسابقه یک برنده داشت و این طور که پیش رفته بود هیچ کدام از این دو دوست نمی بردند. جیمز قبل از گفتن پاسخ با خودش فکر کرد. آن ها که برنده نبودند.. مروپی گانت برنده بود..شاید هر دو نفرشان می مردند..

- من می رم پروفسور!

دامبلدور دوباره با همان لبخند یخ زده ش گفت:
- می بینی!؟ این کاریه که دوستها می کنن جیمز.. ترجیح می دن خودشون برن ولی دوستشون نره. ولی یک کاری هست که عاشق هایی مثل لیلی و سوروس انجامش می دن.. خودشون می رن ولی نمی ذارن اون یکی بره!

جیمز مبهوت نگاه کرد. توی سر نابغه ی پیر جادوگری چه می گذشت. خواست چیزی بپرسد اما دامبلدور ادامه داد:

- بعضی وقت ها، نباید تسلیم شد. دلیل این که تو به این جا منتقل شدی، همون نیروی قدرتمند و آشنای قدیمی خودمونه.. البته پا در میونی های نارنجی هم موثر بود. فکر کنم خودش الان پیش تدی باشه.. به هر ترتیب طلسم وجودت و طلسم فرمان مروپ با هم درگیر شدن و جیمز سنت کمی کمتر از اون بود که بتونی سر پا بمونی و خب.. مثل این که ما اومدیم به اخترک شماره ی ب612! و گل سرخ پژمرده!

چشمان دامبلدور با نگاه کردن به گل سرخ پژمرده، اشک آلود شد. دامبلدور محاصره شده با اشک و غم ادامه داد:

- وقتی به میدون مبارزه برگشتی.. هرجور که می تونی و هر چقدر که امکان داره برای دوستت زمان بخر جیمز. همیشه از این ستون به اون ستون فرج نیست ولی شاید این دفعه چند دقیقه اضافی راه گشا باشه! خب دیگه، وقت منم تموم شد.

دامبلدور بلند شد و ردای لاجوردی مجللش را تکاند. لبخندی برای خداحافظی زد و بلافاصله ناپدید شد. قبل از این که فرصت خداحافظی داشته باشد جیمز مانده بود و معضل همیشگی "چه باید کرد؟"

----------------
پ.ن: به نظر شخص خودم! لازمه یه جاهایی سرعت داستان کم بشه تا هیجان و جذابیت ماجرا زیاد بشه! به هر حال..


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۲/۷/۲۹ ۱۰:۵۴:۲۵

باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده


پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۲۳:۲۲ شنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۲
#84

مروپی گانت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۱۶ شنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۴:۳۴ جمعه ۲۳ بهمن ۱۳۹۴
از درس ِ علوم، جمله بگریزی؛ به!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 297
آفلاین
مروپی، هنوز تصمیم نگرفته بود چه کند که دو چوبدستی از غلاف بیرون کشیده شدند و دو فریاد هماهنگ، او را به واکنش واداشتند:
- اکسپلیارموس!

بدون این که خم به ابرو بیاورد، به نرمی چوبدستی‌ش را چرخاند و هر دو طلسم، دفع شدند. حتی تلاش نکرد پنهان شود. حتی تلاش نکرد سرش را بدزدد. بدون کوچکترین مشکلی، با خشمی که لحظه به لحظه بیشتر بالا می‌گرفت، طلسم‌های شوم را به سمتشان می‌فرستاد.

مروپی یک‌پارچه خشم و عصیان بود. او می‌خواست آنها را نجات بدهد. او می‌خواست برای اولین بار در عمرش از کسی دفاع کند!

با غضبی آمیخته به ترحم فریاد زد:
- من سعی کردم همتون رو نجات بدم! تک تکتون رو!

طلسمی به سرعت از بالای سرش گذشت و موهای آشفته‌ی مشکی‌ش در هوا بلند شدند. برایش کوچک‌ترین اهمیتی نداشت. فقط می‌خواست آنها هم خشمش را، دردش را و حتی اندوه ِ سردش را احساس کنند. این چشم‌های درشت معصوم، قلبش را به درد می‌آوردند.
- که جوابش بی‌اعتمادی‌ و حمله‌هاتون بود!

تدی، جنون و دیوانگی را در چشمان ِ به رنگ ِ شب ِ گانت می‌دید. در عمرش چنین مستأصل دفاع نکرده بود. در پاسخ هر یک طلسمی که او و جیمز هم‌زمان می‌فرستادند، ساحره‌ی سیاه دو طلسم برمی‌گرداند. پیکر کوچک ِ پسرکوچولو را در کنارش احساس می‌کرد که با تمام وجود مبارزه می‌کند. این پسرک... این پسربچه... کی این‌قدر بزرگ شده بود...؟

و یک‌باره جیغ ِ مروپی، او را به خود آورد:
- ولی دیگه نـــه!

پیش از آن‌که تدی ماجرا را بفهمد، به عقب پرتاب شد و با برخورد به درختی، روی زمین غلتید. سرش را بالا آورد و به پیکر بی‌حرکت جیمز غرّید:
- فرار کن جیمز! برو!

صدای قهقهه‌ی مروپی، مو بر تنش راست کرد:
- اون نمی‌تونه فرار کنه. قراره چیزای قشنگی ببینه!
- نـــــه تـــــدی! ولــــــش کــــن! بذار بــــره مروپ!

تدی به سمت مروپی چرخید و ناگهان دردی استخوان‌سوز، در تمام بدنش پیچید. غرایزش سر برآوردند و مخلوطی از صدای زوزه‌ی گرگ و فریاد، به دنبال ِ «کروشیو» ِ آن زن، گلویش را خراشید و بیرون آمد. با هر یک طلسمی که به سمتش می‌آمد، می‌توانست چشمان ناباور و پر از درد جیمز را ببیند که پیچ و تاب خوردنش رو زمین را نظاره می‌کنند.
- نـــــــــــــــــــه!

طلسم‌های رنگارنگ، پی در پی پیکرش را به رقص درمی‌آوردند. رقصی وحشیانه که صدای خونسرد و آرام مروپی، همراهی‌ش می‌کرد:
- می‌بینی جیمز کوچولو؟ واقعیت اینه. کروشیو! می‌بینی؟ آرزو می‌کنه بمیره و این درد تموم شه! همه‌ش به خاطر توئه.. کروشیو! برای دفاع از تو، جلوی من افتاده و داره زجر می‌کشه. چه احساسی داری؟ کروشیو! شایدم آرزو می‌کرد...

صدای ملایم و لالایی‌وار مروپی، صدای جیغ‌ها و هق‌هق جیمز و حتی صدای فریادهای خودش، در ذهنش کمرنگ و کمرنگ‌تر می‌شد. چیزهایی در ذهنش جان می‌گرفت که احتمالاً وجود خارجی نداشت...

اتاق سفید و نورانی الف‌دال. پروفسور اسنیپ. دخترکی با موهای بلند مشکی و لبخندی شیطنت‌بار. جیمز و یویوهایش. عمو... عمو لارتن..؟

- کروشیو!

درد دوباره در تمام وجودش پیچید. دیگر نمی‌توانست تشخیص بدهد چه اتفاقی در حال رخ دادن است. دیگر... نمی‌فهمید...

جیمز، مبهوت از این همه قساوت با معصومیتی غیرقابل باور، هق‌هق‌کنان گفت:
- تو خوب بودی! ما به تو اعتماد کردیم!

درد، نفس زن ِ جوان را بند آورد. در این جملات کودکانه، نفرینی دردناک موج می‌زد. نفرین ِ «تا ابد دوست داشته نشدن.» که آنها هم به اندازه‌ی ساحره‌ی سنگدل به خاطرش مقصر بودند. وقتی دیگر دامبلدوری نباشد که راه و رسم اعتماد کردن و دوست داشتن را بیاموزد...

چرخید و طلسم فرمان را روی جیمز اجرا کرد. می‌خواست او را هم در این درد شریک کند. می‌خواست بفهماند تحت طلسم فرمان بودن یعنی چه. وقتی همه‌کس و همه‌چیز تو را به سمت سیاهی سوق می‌دهد...

دستور داد:
- چوبدستی‌تو بردار جیمز.

جیمز فقط به تدی خیره مانده بود. همراه همیشگی‌ش. دوست وفادارش. دیگر تکان نمی‌خورد. حتی گویی دیگر نفس هم نمی‌کشید...

زیر لب، نمی‌دانست خطاب به کی، زمزمه کرد:
- نترس تدی. من اینجام. من مواظبتم... نترس... ما با همیم... وقتی با همیم، چیزی ترس نداره، مگه نه؟

مروپی گانت هم کنار تدی نشست. گویی نیرویش به انتها رسید. به صورت رنگ‌پریده‌ی پسرک چشم دوخت و آرام، گفت:
- حالا برو به سمت تدی... و اونو بکش!



ویرایش شده توسط مروپی گانت در تاریخ ۱۳۹۲/۷/۲۸ ۰:۵۸:۱۳

دوستش بدارید که آنچه می‌توانست، انجام داد تا دوستش بدارند...


پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۲۳:۱۹ شنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۲
#83

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
نفس‌نفس‌زنان می‌دوید و راه خود را از میان انبوه درختان باز می‌کرد. می‌‌دانست وردی برای کنترل این آتش سهمگین هست ولی به خاطر نمی‌‌آورد. هیچ‌گاه به این شعله‌های سرخ و زرد علاقه‌ای نداشت، بخصوص از نوع برزخی آن و بدترین کابوسش مرگ بر اثر سوختگی بود. بار دیگر چوبدستی‌اش را به سمت فاندفایری که به شکل اژدها تعقیبش می‌کرد گرفت و با درماندگی امتحان کرد:
ـ‌آگوامنتی

ذرات آب هنوز به آتش نرسیده بخار می‌شدند و رز هم‌چنان ناچار بود به دویدنی که بی‌ثمر به نظر می‌رسید، ادامه دهد.

یک مرتبه دستی شانه‌هایش را گرفت و او را کنار کشید و خود رو در روی فاند‌فایر ایستاد. مروپی زیر لب وردی را ادا میکرد و چوبدستی‌اش را می‌چرخاند و با هر حرکت، شکل آتش تغییر می‌کرد و نظم بیشتری می‌یافت تا در نهایت رام شد و بی حرکت در برابر دیدگان آن دو ایستاد. رز که اندکی خودش را بازیافته بود، دو سه قدم جلو رفت و پرسید:
- وردش چی بود؟ چقدر طول می‌کشه خاموش بشه؟

مروپی بی‌انکه چشم از آتش بردارد، با لحنی سرد جواب داد:‌
- خاموش که نه... فعلا مهار شده. بقیه‌ کجان؟

ولی جواب خود را از برق سرخ‌رنگی که در چشمان رز سوسو می‌زد، گرفت که حداقل او زحمت سر به نیست کردن یکی از باقیمانده‌ی این جمع را کشیده است.
- اوه! به نظر می‌رسه از اون جمع نفرت‌انگیز سفید افراد زیادی نموندن. حتما پیش ارباب پاداش خوبی داری.

رز شاید کم سن بود ولی قطعا احمق نبود و می‌دانست لحظه‌ای که ممانعت اتحاد‌ها وضع شد، هر دو به یک اندازه از این خبر خوشحال بودند. انگشتانش دور چوبدستی قفل شده بودند و ذهنش فرمان می‌داد که یک طلسم مرگ دیگر و یک قدم نزدیک‌تر به پایان این کابوس. همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد:

رز چوبدستی‌اش را به سمت مروپی نشانه گرفت و اشعه سبزرنگ با شتاب از آن بیرون جهید. مروپی به موقع جا خالی داد و طلسم مرگ به آتش برخورد کرد و بار دیگر تبدیل به هیولایی شد که خشمگین‌تر از قبل به نظر می‌رسید. با چرخشی ماهرانه، مروپی آتش را به سمت رز هدایت کرد و بدترین کابوسش به واقعیت پیوست.

درست همان لحظه که مروپ باقیمانده‌ی فاندفایر با چرخش چوبدستی‌ش خاموش می‌کرد، همان لحظه‌ای که جیمز و تدی حیران را دید، به خاطر آورد چه اشتباهی مرتکب شده است، رز ویزلی با نشان هلگا هافلپاف هر دو در آتش نابود شده بودند.



تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.