-چی دارن می گن آخه؟ سنگا رو جابجا کنیم میان بیرون خب! پدرمونو درمیارن بعد!
آرسینوس جلوی درخت ایستاده بود و داشت برای سر رودولف غر می زد. سر رودولف طاقت نداشت غر کسی جز خودش را بشنود. ولی چاره ای هم نداشت! او فقط یک سر بود که به درخت کوبیده شده بود. اصلا هم احساس جذابیت نمی کرد. با این حال برای ساکت کردن آرسینوس گفت:
-تو دیگه چرا جدی گرفتی؟ با ده تا کراوات سنگای به اون بزرگی رو جابجا کنن؟ آوار برداری کنن؟ مگه مسخره بازیه؟ اون سنگا رو زنجیر فولادی هم نمی تونه بلند ...
-سنگا به میزان زیادی جابجا شدن. عالیه...ادامه بدین!
بلاتریکس با اعلام این موضوع باعث شد رودولف با نگرانی آب دهانش را قورت بدهد...که به دلیل سَر بودن رودولف، تفش از گلویش پایین رفت و روی کفش آرسینوس ریخت. رودولف و آرسینوس با نگرانی به آواری که هر لحظه کم و کم تر می شد خیره شده بودند.
-اونا سبک بودن...نگران نباش. الان پاره می شن. ده تا کراوات که نمی تونه...
-آفرین...ارباب رو دارم می بینم! صحیح و سالم هستن. سرو مر و گنده...
آرسینوس با کف دستش به پیشانی کوبید.
-بابا تو که نمی دونی من چه جنسی خریدم! سی گالیون دادم بابتش! اینا کل ساختمونم جابجا می کنن. این بلا چرا همچین می کنه آخه؟ برم بگم سنگا رو بذاره سر جاش؟
آرسینوس هرگز چنین جراتی نداشت. چرا که به خوبی بلاتریکس و اربابش را می شناخت! لرد سیاه بالاخره از زیر آوار خارج می شد. حتی مرگ هم نمی توانست جلوی او را بگیرد.
نگاه نگران آرسینوس و بقیه مرگخوارانی که تازه از راه رسیده بودند به لرد که تا کمر از زیر آوار در آمده بود خیره شده بود.
بلا هنوز به دستور دادن ادامه می داد.
-بکش!...به چپ...آفرین...داره تموم می شه...عالیه!...
و با کشش آخرین کراوات، لرد سیاه به طور کامل از زیر آوار خارج شد. مرگخواران جرات جلو رفتن نداشتند.
-بدبخت شدیم!
-یعنی یادشونه من مرغ فوت کردم تو دماغشون؟
-من فداکاری کردم...تشنگیشونو برطرف کردم!
-من دم نجینی رو نوازش کردم یه لحظه! باعث شدم روحیه پیدا کنه!
لرد سیاه که هنوز دراز به دراز روی آوارها افتاده بود به مرگخواران اشاره کرد که جلو بروند.
-می خواد ما رو بکشه؟
-به نظرم زیر همین آوارا زنده به گورمون می کنه!
مرگخواران به لرد سیاه رسیدند. لرد هنوز از جایش بلند نشده بود!
-چون نمی توانیم!
-ارباب...چی رو نمی توانین؟
-ما حتی انگشتمون رو هم تکون نمی دیم. ما زلزله زده شدیم. احتیاج به مراقبت های ویژه داریم!
-ولی ارباب! شما که چند دقیقه پیش با ابهت و صلابت وایساده بودین!
-مراقبت های ویژه سینوس...خیلی ویژه! الانم سریع قصرمونو بنا کنین که بریم توش استراحت کنیم.
درست در همین لحظه جغد بی ادبی پاکت نامه ای آورد و درست روی سر لرد زلزله زده پرتاب کرد.
بلاتریکس پاکت را برداشت و بعد از کسب اجازه از لرد باز کرد.
خواند و خواند و خواند...و با هر سطر چهره اش سرخ تر شد.
-ار...باب...از وزارتخونه اس. نوشتن اینجا جزو بناهای تاریخی جادوگری محسوب می شه. دیگه هیچی نمی تونیم روش درست کنیم. بهمون مجوز دادن که تو یه فضای کوچیک، در واقع، بسیار کوچیک، قصر جدید ریدل ها رو بسازیم. ولی نقشه ای که فرستادن نشون می ده که اونجا از قبل خونه ای ساخته شده!
بلاتریکس نقشه را جلوی چشمان لرد گرفت. لرد با حیرت به نقشه نگاه کرد.
-پناهگاه؟...خونه ویزلی ها؟ همون کلبه ای که همینجوری هم داره می ریزه؟ الان ما فقط مجازیم اونجا خونه رو بسازیم؟ طبقه بالای خونه اون مو قرمزا؟! ما الان احساس می کنیم زلزله زده تر شدیم!